eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم رو براتون آوردیم😋😋 با ماهمراه باشید و از این رمان فوق‌العاده‌ لذت ببرید🍉🍉 و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
ڪوچہ‌ احساس
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم #مژگان‌بانو رو براتون آوردیم😋😋 با ماهمراه باشید و
رمان پایان یافته🙅🏻‍♀ یکجا همه پارت‌ها رو بخونید 😍😍 سرانجام دختری زیبا که دل به یک مرد متاهل که اتفاقا زنش رو هم عاشقانه دوست داره می‌بنده🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂
مسابقه بزرگ حدیث ولایت با ده ها هدیه ارزشمند متبرک حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام و 14پلاک طلای یا علی. 1️⃣بخش کودک: کتاب دست علی (شعر) 2️⃣ بخش نوجوان: کتاب مدرسه غدیر 3️⃣ بخش عمومی: داستان غدیر 🗂جهت دانلود رایگان کتاب ها و شرکت در آزمون برخط به لینک زیر مراجعه بفرمایید. keramat.amfm.ir 🔷🔸💠🔸🔷 کانال کوچه احساس مخاطبین عزیز حتما در بخش کانال سامانه نام کانال "کوچه ی احساس "را ثبت کنید. 🆔 @koocheyehsas
🎈🎁 قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست این کار پر طرفدارترینه!😍 شاید عروسکی که انتخاب می کنید خیلی گرون نباشه ولی می دونید با اینکار چه جلوه ای پیدا می کنه؟؟؟🐼🐱🐣 اینجاست که چشمای همه مهمونا از تعجب گرد میشه و می پرسن این رو چه جوری کردید توی بادکنک!😳😳😁 بیا اینجا آموزشش رو گذاشتم😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ✿🦋 🌀‌‌‌کانالی پراز و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_171 حسام الدین کلافه وارد مهمانخان
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم گلابتون سرش را جلو برد. میخواست کار هیوا را از نزدیک ببیند.خوب به حرکات هیوا دقت میکرد. _چه زمستون سردی شده. هیوا به "هومممی" بسنده کرد. _سردت نیست؟بخاری که خاموشه؟ هیوا بدون آن که نگاهش کند به ابروهایش دست کشید و آن را بالا داد. _خودم خاموشش کردم گلاب خانم. _آها. چیزی لازم نداری؟ هیوا تمام توجهش به اندازه گیری دقیق چوب ها بود. با تاخیر گفت: نه ممنون گلابتون مثل همیشه دلش میخواست بنشیند و کمی حرف بزند. اما هیوا را چنان مشغول میدید که از حرف زدن منصرف شد. ترجیح داد تنهایش بگذارد. هوا رو به تاریکی می رفت. فقط صدای برش دستگاه و چوب ساب از اتاق بالای ایوان شنیده میشد. هیوا همچنان مشغول اُرُسی بود. اما حسام الدین سری به کارخانه زد و وقت اذان برگشت. سراغ هیوا نرفت که نرفت. گلابتون که فکر نماز هیوا بود ، برایش چادر و سجاده را آماده کرد و به اتاق برد. همین که پایش را توی اتاق گذاشت با دیدن چای دست نخورده ی هیوا دست به دهان گرفت. _دختر جان چرا چاییتو نخوردی؟ هیوا با اضطراب سرش را بالا گرفت و گفت: وقت نداشتم گلاب خانوم. ببخشید . خیلی دیرم شده اگر تمومش نکنم ... صورتش را مچاله کرد و زیر لب گفت: باید تمومش کنم. باید بدونه میتونم خودم تنهایی کار رو درست کنم. گلابتون لبش را به دندان گرفت، پشت دستش زد و گفت: مگه اومدی اسیری دختر؟ اینجوری که تلف میشی. هیوا هر از گاهی، نگاهی به بیرون می انداخت و نگاهی به اُرُسی. تاریکی هوا را که دید، اضطرابش بیشتر شد.لب های خشک شده اش را با زبان تر کرد. _باید این قسمت رو تموم کنم تا آقای ضیایی نیومده. گلاب خانم دعا کن زودتر تموم شه،اصلا وقت ندارم. گلابتون گفت: عزیزم مگه دنبالت افتادن؟. چرا این قدر عجله؟ رنگ به چهره نداری. هیوا بدون کوچکترین تعللی به کارش ادامه داد. گلابتون حریف هیوا نمیشد. سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت. حسام الدین را در حال وضو گرفتن دید. آستین بلوزش را پایین آورد و زیر لب چیزی میگفت. جلویش ایستاد و گفت: قبول باشه _قبول حق، هنوز نماز نخوندم گلابتون گلابتون مچ دستش را با دست دیگرش گرفت و گفت: حاجی قربون اون شکل ماهت بشم، آخه چه عجله ای داری؟ دختر بیچاره از وقتی اومده تا حالا هیچی نخورده، براش چایی بردم، لب نزده. میگه وقت ندارم عجله دارم، باید قبل از اینکه اقای ضیایی بیاد کارم تموم بشه. حسام الدین در حالی که دکمه ی آستین بلوز آبیش را می بست، سرش را بالا گرفت و به حرف های گلابتون گوش میکرد. _ به زن جماعت سخت نگیر. خانم ها گناه دارن، مثل مردها ورزیده نیستن. به این دختر هم سخت نگیر. گناه داره. رنگ به صورت نداشت. حواست باشه این هم امانته ها. آهی کشید و گفت: امان از اجبار ... برم براش یه چای دیگه بریزم. تلف شد دختر مردم. در حالی که تسبیحش را از جیبش بیرون می آورد، با اخم های در هم به حرف گلابتون فکر میکرد. چقدر گلابتون هوای هیوا را داشت. این توجهات برایش عجیب بود. هیچ کدام از این‌ کارها را نسبت به پریا ندیده بود. فکر کرد هیوا با اخلاقش گلابتون را هم طلسم‌ کرده. همچون من که طلسم شده ام. قامت بست و ایستاد. میانه های نماز، فکرش سمت هیوا رفت. چشم های اشکی او و سخت کوشی در ساخت اُرُسی. یاد او حواسش را از نماز پرت کرد. چشم‌هایش را محکم بست و در دل پناه به خدا برد، از شر نَفْس! دقیقا اینجا وسط نماز روی دوشش نشسته بود و رهایش نمیکرد. می خواست حواس او را از نماز پرت کند. کجا را داشت؟ پناه برد به خدا. بعد از نماز سرش را روی مهر گذاشت وبا صورتی که از سرزنش خودش مچاله شده بود. استغفار کرد. ناخوداگاه یادش به این بیت شعر افتاد: _در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد، حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ... با تاسف سرش را پایین انداخت. دست به پیشانی گرفت و ذکر استغفارش را طولانی‌تر کرد. بعد از نماز پشت پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. از آن جا به درِشیشه ای و چراغ های روشن اتاق بالای ایوان نگاه کرد. هیوا غرق در پنجره ی ارسی، جلوی چشمانش بود. دلش برایش سوخت. تا این وقت شب حقش نبود بماند و کار کند. اگرچه نگفته بود بمان! اما او را می شناخت. دختر سرسختی بود. از پله های ایوان بالا رفت و کنار در ایستاد. هیوا چنان محو اُرسی شده بود که متوجه هیچ چیز و هیچ کسی نمیشد. سینه اش را صاف کرد و یاالله گفت. 👇👇👇
با صدای حسام الدین، هیوا سرش را چرخاند. با دیدنش فوری از جایش بلند شد. دست به روسری و چادرش کشید که مبادا مثل دفعه ی قبل کج و معوج باشد. با صدایی که لرزش خاصی در آن احساس می شد گفت: ببخشید قول میدم تا فردا صبح، حتما درستش کنم و سرش را شرمگین پایین انداخت. حسام الدین یک چشمش به اُرُسی بود و یک چشمش به هیوا. قیافه ی مظلوم او لبخند کمرنگی روی لبش نشاند. رفتار ضد و نقیض دخترک او را به هم ریخته بود. گاهی مثل بره ای کوچک در دست پسرک چوپان، مطیع و رام میشد. و گاهی آن قدرجدی، که کسی جرأت نمی‌کرد نزدیکش شود. دستش را توی جیبش فرو کرد و یک قدم دیگر به جلو برداشت. حالا نزدیک اُرُسی و در دو قدمی هیوا ایستاده بود. به خاک اره هایی که روی چادر سیاه هیوا نشسته بود، نگاه کرد و گفت: برای امروز بسه .‌بقیه اش برای فردا . هیوا نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و به طرف کیفش رفت. حسام کمی به اُرُسی خیره شد. دقت کار هیوا خیلی خوب بود. از این همه جدیت و تلاش تعجب کرده بود. _خیلی خوب گره زدید. کم کم دارید حرفه ای میشید. هیوا لبش به تبسم باز شد. _این از لطف شماست. حسام‌الدین قصد بیرون رفتن داشت. مانده بود به هیوا تعارف کند یا نه، که با یک تصمیم آنی بیخیالش شد. نمی خواست درگیر شود، اما افسوس که هرگز نمی دانست چه چیزی انتظار او را می کشد. توی حیاط دیبا با عجله خودش را به او رساند و گفت: عمه جان عزیزم، داری میری بیرون، زحمت بکش پریا رو با خودت ببر، سر راه چند تا کار داره. خدا خیرت بده عزیزم، تا یه جایی هم برسونیش خوبه با خودش فکر کرد که نهایتا آن را می‌رساند و می‌رود پی کارش. برای همین گفت: باشه بگید زود حاضر بشه دم در منتظرش هستم. _حاضره الان میاد. اگرچه یک جا بودن با پریا معذبش می کرد، برای همین با فکری که به ذهنش رسید، فوری سهراب را صدا زد و گفت: عمو سهراب لطفاً دم در اگه خانم فاتح نرفتن صدا بزن بگو صبر کنه، خودم تا یه جایی میرسونمش. سهراب با عجله در را باز کرد و با صدای بلند گفت: هیوا خانم صبر کنید. هیوا با صدای سهراب راه رفته را برگشت: چی شده آقا سهراب؟ سهراب نفس زنان گفت: حاجی گفت صبر کنید خودشون میخوان برن بیرون گفت شما رو هم تا یه جایی میرسونه. هیوا ابروهایش را بالا داد و با شرمندگی گفت: نه چرا ایشون زحمت بکشن. لازم نیست خودم میرم سهراب گفت: نه دختر جان، وقتی آقا یه چیزی میگه بگو چشم. دیر وقت هم هست . هیوا مستاصل به سهراب نگاه کرد و با صدای آهسته گفت: چشم چند دقیقه‌ای گذشت تا ماشین حسام از پارکینگ بیرون آمد. هیوا با دیدن پریا کنار حسام الدین تکان ریزی خورد. اما خودش را نباخت. پریا اما اخم ریزی میان ابروهایش نشسته بود. به حسام الدین گفت : ایشون میخوان با ما بیان؟ حسام الدین آینه ی ماشین را تنظیم کرد و با لحن جدی گفت: بله قفل در را زد و هیوا با شرمندگی روی صندلی عقب نشست. گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحم شما بشم خودم میرفتم حسام الدین از اینه نگاه کوتاهی به او انداخت و زیر لب، خیلی آهسته گفت : زحمتی نیست. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
آب جوشی که سیب‌زمینی را نرم می‌کند همان آب جوش است که تخم‌مرغ را سفت می‌کند مهم نیست چه شرایطی پیرامون شماست مهم این است تو درون خود چه داری...‎ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
یک جمله زیبا از طرف : قبل از خوابیدن ؛ دیگران را ببخش... ومن قبل از اینکه بیدار شوید شما را ام...!! 🌟شبتون خدایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
🍁خیلےهاگفتند: 🌱خیلےهاشنیدند: 🍁خیلےهاهم نوشتند: همھ و همھ امانمےدانـــم چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ شرمندگےخـــارج شویـــم... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
می‌گفت: بعد از شهادت حاجی رفتم زندان بازدیدی داشته باشم از بندهای مختلف زندان. در بند مجرمین، کنار همه‌ی تخت‌ها بلااستثناء تصاویر حاجی نصب بود. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شهید هم راهیانِ نوری بودازهمینجا قدکشیدورفت تا با اُبُّهت و اقتدار، روبروی دشمنانِ قسم خوردۀ اسلامِ ناب محمدی‌ش بایستد☝️؛ رفت روی پلۀ معراجِ سوریه ایستاد و جاودانه شد!💔 شهید مدافع حرم محسن حججی🕊 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_172 گلابتون سرش را جلو برد. میخوا
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم در طول مسیر سکوت میان آدم های سوار بر ماشین احاطه شده بود. جز صدای باد و اتومبیل های در حال گذر که از لای پنجره ی سمت راننده داخل میشد، صدای دیگری به گوش نمیرسید. گاهی صدای تیک تیک راهنمای چپ و راست اتومبيل حسام الدین ضیایی این سکوت را می شکست. بوی عطر زنانه ی خوشی توی شامه ی هیوا پیچید. حسام الدین شیشه ماشین را هی بالا و پایین میکرد. هیوا نگاهش را به پنجره دوخت. خیابان سرد و خشک زمستانیِ شهر را پشت پلک های خسته اش جا گذاشت. رفته رفته از خستگی، چشم هایش روی هم رفت و سرش را به پنجره تکیه داد. کمی که گذشت پریا به حسام اشاره کرد و گفت: همین جا لطفا نگه دار... همین جا. یه کار کوچولو دارم ببخشید الان برمیگردم. به محض ترمز کردن، هیوا چشم هایش را باز کرد. چشم های قرمز و ملتهبش را به جلو و اطراف چرخاند.. پریا را دید، درحالی که مانتو بلند و شال مشکی مرتبی پوشیده بود از ماشین پیاده شد.حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. حسام الدین دست به طرف سیستم صوتی ماشین برد و رادیو را روشن کرد. شیشه را کاملا پایین داد و دستش را در فضای ماشین تکان داد. هیوا فکر کرد بوی عطر پریا هر مردی را جذب میکند. حسام الدین خم شد و از داشبورد ماشین یک اسپری خوش بو کننده برداشت. صدای پیس پیس اسپری همزمان شد با پیچیدن عطر سرد و خنک در فضای ماشین. حالا دیگر عطر پریا خیلی به بینی اش نمیخورد. هیوا لبخند کمرنگی زد. توی دلش گفت: آفرین! کارت بیسته آقا حسام الدین. همین که سرش را به طرف پنجره گرفت، پسر بچه ای را توی پیاده رو دید که با وضع بدی افتاده و کسی بالای سرش دعوایش میکرد. چندباری آن مرد ظالم با پا محکم به شکم و پاهای پسر می کوبید. هیوا با دیدن صحنه ای که دید حالش دگرگون شد. انگار خون به مغزش نمی رسید. پریا درِ ماشین را که باز کرد، هیوا پیاده شد. حسام الدین با تعجب برگشت و گفت: کجا؟ هیوا با عجله تشکر کرد و گفت: من همین جا پیاده میشم. ببخشید بدون آن که منتظر عکس العمل حسام شود از جدول کنار پیاده رو پرید و به طرف پسرک رفت. نگاه حسام، هیوا را می پایید. پریا با خیالی آسوده نشست و کمربندش را بست. _خب بریم. حسام الدین کنجکاو، بگو مگوی هیوا با مردی توی پیاده رو، را نگاه میکرد. در دلش می‌گفت: چی کار داره؟ یعنی آشناست؟ پسری را دید که روی زمین افتاده و هیوا تلاش میکرد او را از زمین بلند کند. پریا گفت: چیزی شده؟ چی رو نگاه میکنید؟ در همین حین مرد خم شد و چادر هیوا را کشید و او را هل داد. حسام الدین با دیدن این صحنه، تکان ناگهانی خورد. رگ‌ غیرتش بالا زده بود. درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد. صدای پریا را از پشت سر نمی شنید. به طرف هیوا رفت. صدایش را بلند کرد و گفت: هی آقا چیکار میکنی؟ حرمت نگه دار. چرا چادرشو میکشی؟ مرد کوتاه قد، موی چندانی روی سرش نمانده بود. با دیدن حسام الدین دستی به سر کچلش کشید. سر تا پای حسام را برانداز کرد و گفت: جنابعالی؟ هیوا برگشت و با دیدن حسام الدین گفت: این مرد، پسر بی زبون رو داره میزنه. مرد شاکی شد و گفت: به شما چه؟ مگه وکیل وصی شید؟ باباشم. حق دارم بزنمش. هیوا روی زانو نشست. دست پسر را از صورت کبودش پایین آورد و گفت: باباش باشید کجا بهتون حق دادن که پسر نابینا رو بزنید. تازه از کجا معلوم که باباش باشید. مرد عصبی پوزخندی زد و گفت: خانم بیا برو، سر به سر من نذار من خودم هزار تا بدبختی دارم. این بچه وبال گردنم شده. پسر با هق هق گریه گفت: من چیزی نمیخوام، فقط... میگم منو ببر دکتر. مرد عصبی به طرف پسر هجوم برد، دستش را بالا برد که بزند توی گوش پسربچه. هیوا هین بلندی کشید و سر پسر بچه را توی بغل گرفت.پسربچه در آغوش هیوا گریه میکرد. _آروم باش عزیزم... نترس من اینجام. شانه های پسرک می لرزید. حسام الدین تحت تاثیر صحنه ای که دیده بود. به شانه ی مرد زد و گفت: بچه ات باشه چرا داری میزنیش. مگه هرکی بابا هست باید بزنه بچه شو. مرد عصبی به صورت خودش زد و گفت: آخه حرفش جیگرم رو آتیش میزنه، میگه چرا نمیبریم دکتر. از کجا پول بیارم. میگن باید عمل بشه. خب پولشو کجا بیارم؟ پسر بچه سرش را از دامن هیوا بلند کرد و با هق هق گفت: پول که داشتی... مگه ... مگه حاج آقا سرفراز پول نَداد؟ مرد با لگد به پای پسرش زد و گفت: خفه شو بی شعور. 👇👇👇
در حالی که دندان هایش را به هم می سایید گفت: فکر کرده پول عمل علف هرزه که بشه گیر آورد. دست به بینی اش کشید و سرش را بالا داد. حسام الدین نگاهی به سر و روی مرد انداخت. بلوز چهارخانه ی پیچ اسکن قدیمی، شلوار گشاد و کتونی سفید پسر بچه ژاکت قهوه ای و شلواری که سر زانوهایش سوراخ بود، به تن داشت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت می‌شکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند. جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🍃داستان شهیدی که شش زبان دنیا رو بلد بود عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 💔شادی روح شهدا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✿ به علامه طباطبایی گفتند چه کنیم که امام رضا (علیه السلام) نزد خدا واسطه شود. ↫گفت بروید حرم و بگوئید بفاطمه بفاطمه بفاطمه(سلام الله علیها). ✿ سه بار آقا را به فاطمه قسم بدهید امام دعایت را مستجاب می‌کند •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📌 بر لب‌ها لبخند بکار 💠 رسول خدا (ص) فرمودند : «ان احبّ‌الاعمال علی الله ادخال السرور علی المؤمنین؛ بهترین کارها نزد خداوند، شاد کردن مؤمنان است.» (بحارالانوار، ج‌74، ص 289) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠 حضرت علی علیه السلام: ✅ هنگامى كه در پيش آمدى احتياج به مشورت داشتى ابتدا به جوانان مراجعه نما زيرا كه آنان ذهنى تيزتر و حدسى سريعتر دارند. ✅ سپس (نتيجه) آن را به نظر بزرگسالان و پيران برسان تا پيگيرى نموده، عاقبت آن را بسنجند و راه بهتر را انتخاب كنند زيرا تجربه آنان بيشتر است. 📚 شرح نهج البلاغه ج20 ص337 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_173 در طول مسیر سکوت میان آدم های
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم پریا از پشت سر رسید و گفت: چی شده ؟ مرد که با دیدن ماشین حسام الدین و لباس های پریا متوجه شد لقمه ی چرب و نرمی گیرش آمده روی زمین نشست و گفت: بخدا دیگه کم آوردم. مگه فقط خرج اینه. باید خرج دو سر عیال رو هم در بیارم. نامرد مادرش که ول کرد و رفت. دکتر میگه چشمش با عمل، خوبِ خوب میشه. آرزوش اینه که ببینه بتونه بنویسه. ولی با کدوم پول؟ پریا سرش را به تاسف جنباند و کنار گوش حسام الدین گفت: واسه این چیزها اینجا وایسادید ؟ اینها کارشون کاسبیه، دروغ میگن. بیا بریم پسر دایی حسام الدین بدون این که حتی نیم گاهی به پریا بیندازد، تمام حواسش به پسر بچه بود. هیوا سر پسر را بالا آورد و بوسید. با دست اشک هایش را پاک کرد. زیر چشمش کبود شده بود و دور دهانش هم جای خون پیدا بود. دستمالی از توی کیفش برداشت و روی لبش گذاشت. پریا همچنان اصرار میکرد که گول اینها را نخورید. کنار هیوا رفت و گفت: بابا اینها کارشون اینه، پاشو بیا برو الکی خودتو گرفتار نکن. وضع اینها اینقدر خرابه که هر کی بهشون کمک کنه بازهم کمه. هیوا پسر را بلند کرد و رو به حسام الدین گفت: شما برید مزاحمتون نمیشم. حسام الدین تحت تاثیر صحنه ی که دیده بود متحیر هیوا را نگاه کرد و پرسید: شما چیکار میکنید؟ هیوا دستش را روی موهای پسر کشید و گفت _یه کاریش میکنم. پریا خیلی سریع گفت: چیکارش میخوای کنی؟ چی میتونی براش انجام بدی؟ میخواست بگوید : تو خودت در خرج و مخارج خونواده ات موندی اون وقت دست یکی هم گرفتی آوردی میگه یه کاریش میکنم؟ هیوا دست پسر را گرفت، جلوی حسام ایستاد و گفت: آقای ضیایی من وجدانم بهم اجازه نمیده این پسر بچه رو با این وضع رهاش کنم. شما میخواید برید، بفرمایید مزاحم شما نیستم. حسام الدین برای چند ثانیه بدون پلک زدن هیوا را نگاه کرد. محو او شد. هیوا میدید اما صورتِ هیوا را نمی دید. پریا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: منم دیرم شده باید برم، اینجا وایسادن الکیه. مرد که اوضاع را مناسب نمیدید دست پسرش را کشید و گفت: بیا بریم تو بدبختی خودمون بمیریم. پسرکه ترسیده بود تکانی نمیخورد. به سختی قدم از قدم برداشت. حسام الدین که روح و روانش به شدت بهم ریخته بود رو به مرد کرد و گفت: خرج عملش چقدره؟ مرد با شنیدن صدای حسام الدین ایستاد. برگشت و گفت: والا میگن بین شش تا هفت میلیون. منم که ندارم. از مسجد رو زدم یه مقدار بهم دادند. دروغ چرا یه میلیون ولی بقیه اش رو نمیتونم. بیایید این هم دفترچه اش هست. دکتر نوشته. سواد که دارید. بخدا دروغ نمیگم حسام الدین دست توی جیبش فرو کرد و گفت: شماره کارت داری؟ مرد گفت : بله پریا متعجب از حرف حسام با چشم های گشاد به سمتش برگشت و گفت: چیکار میکنی پسردایی! باور کن اینها کلاهبردارن مرد با درماندگی گفت: کلاهبرداری کجاست؟ میخوای بیا خونه زندگیمون رو ببین. حسام به پریا اشاره کرد _شما برو تو ماشین بشین من میام پریا سرش را به تأسف تکان داد و گفت: آخر پشیمون میشید همین که حسام الدین شماره کارت مرد را توی موبایلش یادداشت کرد، هیوا گفت: صبر کنید. من یه دکتر سراغ دارم شاید اصلا اون بتونه با کمترین هزینه عملش کنه. البته باید ببینیم چه عملی هست. عمل برای این چشم جواب میده یانه. شاید هم اصلا مجانی عمل کرد. یکی دوباری اینکارو کرده. یادش به عمل آب مروارید چشم مادرش افتاد. داییِ زینب، چشم پزشک بود. سر قضیه ی چشمِ فریبا خانم به خاطر زینب با آن ها نصف حساب کرده بود. _مهم فعلا سلامتی این بچه است. چه تضمینی وجود داره پیش این آقا وضعش بدتر نشه. امنیت جانی نداره با این بلایی که سرش آورده. مرد که تردید حسام را دید گفت: نخواستیم آقا با خودش زمزمه کرد:نمیخوان کمک کنن الکی مارو گرفتار میکنن. با دست، پشت گردن پسربیچاره را نوازش کرد. آن هم چه نوازشی؟ پشت لباسش را گرفت و گفت: بیا راه بیفت. هیوا با دستپاچگی روبه حسام گفت: واقعا میذارید ببردش؟ معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره. اون پسر از دست پدرش امنیت جانی نداره. میشه ازش شکایت کرد. با ابروهایی افتاده و قیافه ای که در آن ترحم، دلسوزی و عطوفت ترکیب شده بود، رفتن پسربچه ی نابینا را تماشا میکرد. قطره های اشک روی گونه اش سُرمیخورد و به پایین می افتاد. حسام الدین تا به حال، این روی هیوا را ندیده بود. تحت تاثیر او قرار گرفت. برای لحظه ای از شوک بیرون آمد و گفت: میرم دنبالش. خونه اش رو پیدا میکنیم. نگران نباشید.برید سوار شید الان میام. دنبال مرد به راه افتاد و صدایش زد. _هی آقا با شمام یه لحظه صبر کن. هیوا چادرش را تکاند، روسریش را مرتب کرد، به صورتش دست کشید و به سمت ماشین حسام رفت. گاهی به عقب برمیگشت و به آن مرد که با حسام الدین مشغول گفت و گو بود نگاه می انداخت. 👇👇
کنار ماشین که رسید، پریا شیشه را پایین داد و گفت: خیالت راحت شد؟ خودشیرینی هات کی تموم میشه هیوا خانم؟ هیوا برای چند ثانیه به چشم های پریا نگاه کرد. سرش را جنباند و گفت: براتون متأسفم پریا پوزخندی زد و گفت : الان این کار غیر از اینه که بقیه رو گرفتار میکنید؟ انگار استاد گرفتار کردن آدم ها هستی.‌ شما که حق الناس برات مهمه. این کار عین حق الناسه ابروهای هیوا بالا پرید: کمک کردن به آدم ها حق الناسه؟ من کسی رو مجبور نکردم که کمک کنه. از پسر دایی تون بپرسید چرا دوست دارن به بقیه کمک کنند. البته بذار من جواب بدهم. یه آدم اگر انسانیت بقیه براش مهم باشه، از گرفتاری و بدبختی دیگران لذت نمیبره. نمی ایسته نگاهشون کنه و شونه بالا بندازه که به من چه! اگر این اتفاق توی یه کشور خارجی می افتاد. مردم می ایستادن و نگاهش میکردن؟ کمک نمی کردن؟ ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 🍃با‌چه‌رویی‌بنویسم‌که‌بیا آقاجان 🍂شرم‌دارم‌خِجِلَم‌من‌ز‌شما آقاجان 🍃چه‌کریمانه‌به‌یادهمه‌ی‌ماهستی 🍂آه‌از‌غفلت‌روز‌و‌شب‌ما آقاجان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💚 🌟با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن 💐از باده ی نابِ ازلی سیرم کن 🌟یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم 💐با عشق و محبتِ علی پیرم کن 🌺✨ 🌸✨ سلام روزتون علوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•