سفره دار توام ای عشق بفرما بنشین،
نان جو، زخم و نمک، خون جگر، بسیار است...
#حامد_عسکری
لحظه ی سبز افطار🍀 التماس دعای فرج و شفای بیماران🙏
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دست هایش را جلو آورد و دست هایم را محکم توی دستش گرفت و فشرد و من بعد از مدت ها احساس کردم چانه ام می لرزد و بغض گلویم را می سوزاند ولی از اشک خبری نبود، چشمه اشک هایم هم مثل قلبم خشک شده بود. فقط لب های لرزانم را محکم به دندان گزیدم و این او بود که به جای من اشک به چشم آورد و آرام گفت:
– می دونم، می دونم.
اشک هایش سرازیر شد. توی تمام این مدت انگار این دو کلمه تنها حرف های آرامش بخشی بود که شنیده بودم. ناخودآگاه لبخند می زدم، بعد از مدت ها واقعا با آرامش لبخند می زدم. چون دلم آرام گرفته بود.
ادامه👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
بعد از سالها همزبونش برگشته😍😍
سلام به همگی🌹
شبتون بخیر
ببخشید دوستان امشب خوشه ماه ارسال نمیشود. چون نوشته نشده. کمی ناخوشم. اگرچه خیلی دوست داشتم بنویسم ولی نشد.
دیگه باید به این ناخوش احوالی های گاهی من عادت کنید.
ممنون از صبر و شکیبایی تون🌹
#هیام
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت52 باور کردنش برای من سخت بود بلاخ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت53
در بین صدای زجه های من صدای مردانه ای به گوش رسید که دلیل زجه زدن هایم را جستجو میکرد
سرم را بلند کردم و اسماعیل خان را دیدم که پیاله ی آبی را به سمتم گرفته بود و من را به آرامش دعوت میکرد
با دستانی که از شدت غم و اندوه لرزان شده بود پیاله ی آب را از او گرفتم و جرعه ای از آن سر کشیدم
او برخلاف همیشه که از من دوری میکرد ،اینبار بازویم را گرفت و کمک کرد تا بر روی لبه ی حوض بنشینم
پیاله ی آب را که از دست لرزانم گرفته بود تا از هدر رفتن آب تازه و گوارا جلوگیری کند اما دوباره آن را به سمتم گرفت و من را ترغیب به نوشیدن آب کرد
عجیب بود که او بعد از مدتها از پناهگاهش خارج شده بود زیرا مدتی بود که از هم گریزان بودیم و او در مواقعی که در خانه بود در اندرونی اش پناه میگرفت و به هیچ وجه آنجا را ترک نمیکرد مگر هنگامی که بخاطر روبرو نشدن با من ، با احتیاط به مستراح میرفت و یا از خانه خارج میشد
وجود اسماعیل خان علاوه بر حس غم و اندوهی که بر وجودم سایه افکنده بود حس دیگری را نیز در من بیدار میکرد ،حسی که برایم ناشناخته بود
آرامش و امنیتی که در نزدیکی او داشتم را هرگز تا به حال تجربه نکرده بودم وهمرا با این آرامش و امنیت حسی شبیه به اضطراب و هیجان را نیز تجربه میکردم و گاهی این هیجان به قدری زیاد میشد که صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم
اکنون نیز که او در کنار من ، روی لبه ی حوض نشسته است ، صدای کوبیده شدم قلبم را به در و دیوار سینه ام میشنوم گویی که قلبم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که عقل آنها را نفی میکند و یا گوش یارای شنیدن آن حرفها را ندارد
بار دیگر با چشمان غم بار که حرف های زیادی برای گفتن داشت به او نگریستم
او با نگاهی متعجب پیاله ی آب را به سمتم گرفته بود
با کمی تأمل پیاله را از دستش گرفتم و جرعه ای دیگر از آن آب گوارا نوشیدم
صدای مردانه و پر جذبه ی او در گوشم پیچید : چه اتفاقی افتاده که تو را تا این اندازه پریشان کرده است؟
با خود فکر کردم که چقدر دلم برای شنیدن این صدا تنگ شده و چقدر وجود او بر روی زخم هایی که بر روح و قلبم وارد شده ،مرحم است اما افسوس که امیدی به عشق و علاقه ی او نسبت به من نبود و این آتش جان سوز به تنهایی جان من را میسوزاند و من را تبدیل به خاکستر میکرد
خاکستری که دوباره جان میگرفت و من میشد و باز میسوخت و میسوخت و میسوخت و این درد و عذاب جان سوز هیچ انتها و پایانی نداشت چرا که من اختر بودم یعنی یک کنیز خانه به دوش و تنها که هیچ راهی به غیر از خاکستر شدن و یا انکار کردن این احساسات نداشت .
این کنیز تنها و زجر کشیده به قدری از دیگران بی توجهی دیده بود که به خاطر اندک توجهی که به او میشد بغض میکرد و دهانش برای گفتن هیچ حرفی باز نمیشد
در مقابل محبت و توجهی که نسبت به من نشان میداد چنان نا توان شده بودم که تنها با بغض و حسرت او را مینگریستم و مهر سکوت بر لب زده بودم که مبادا اشکهایم دوباره بی مهابا جاری شوند
وقتی که بغض و سکوت و چشم های خسته و بی رمق من را دید ،دست های مردانه اش را برای تسکین بر روی شانه هایم گذاشت و این تیر آخر بود برای فرو پاشیده شدن بند بند وجود من ، منی که زن بودنم را فراموش نکرده و سرشار از احساسات خدشه دار وسرکوب شده بودم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت53 در بین صدای زجه های من صدای مردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ #سلام_امام_زمانم♥
در لغتنامه قلبم
#صبح مترادف دلتنگی است
مولای عزیز و غریبم
بیا و با دستهای گره گشای خودت..
معنای صبح هایم را عوض کن...
ای غریب ترین دلتنگ عالم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
36.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت نهم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت53 در بین صدای زجه های من صدای مردا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت54
در یک لحظه به یاد آوردم که او اینک شوهر من است ، اما افسوس که روابط بین ما ،به غیر از برداشتن حجابم در مقابلش هیچ پیشرفت دیگری نداشت و هنوز به وضوح آن روز را به یاد دارم روزی که از من رو نمایی شده بود که آن هم به لطف قمر سلطان به کاممان تلخ شده بود
نزدیک شدن اسماعیل خان به من باعث بیدار شدن احساسات مدفون شده ی قلبم شد و به یکباره بغض و ناراحتی ام را به هیجان تبدیل کرد ، هیجانی که تا بحال تجربه نکرده بودم
احساس گرما و دلگرمی بی نظیری که از دست او به من انتقال یافته بود حس عجیبی را به من منتقل میکرد و من به خاطر این تجربه ی ناگهانی و غریبه بودن با این احساسات، سراسیمه خودم را به عقب کشیدم
اسماعیل خان که دستش ما بین زمین و هوا مانده بود دستش را مشت کرد و به روی پاها یش گذاشت و بعد از چند دقیقه سکوت از جایش برخاست تا دوباره به خلوتش بازگردد و در اندرونی اش پناه بگیرد
اما من که ترس از دست دادنش را داشتم بلأخره دهان باز کردم و از بدری گفتم از روزهایی که در کنار هم گذرانده بودیم ، از ناکامی هایش، از تنهایی هایش ،و از غریبانه رفتنش و از ترس اینکه مثل بدری غریبانه بمیرم با او سخن گفتم
خوشبخنانه اسماعیل خان قدم های رفته را دوباره بازگشته بود و در کنارم نشسته بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد .
حالم بهتر بود چون گوشی شنوایی برای درد و دل کردن یافته بودم و کسی که حرف های من را میشنید کسی بود که وجودش برایم سرشار از تسلی و آرامش بود.روزها میگذشت و من هر روز بیشتر از قبل در فکر و رویای اسماعیل خان غرق میشدم
هنوز در نیمه شب ها اسماعیل خان از خانه خارج میشد و این موضوع حسابی فکر من را مشغول کرده بود
به یاد دارم عمه ملوک به دیدنم آمده بود و من از آمدنش بسیار خوشحال بودم و همچنین امیدوار بودم تا شاید بتوانم جواب سوالهایم را از زیر زبان این پیرزن مهربان و وراج بیرون بکشم
بعد از پذیرایی از عمه ملوک روبروی او نشستم و او شروع به صحبت درباره ی محمود و شیرین کاری هایش و پوران دخت و قمرسلطان و ....کرد اما من بیشتر مشتاق بودم که عمه ملوک درباره ی اسماعیل خان حرفی بزند تا من بتوانم از او سوالهایی که در ذهن داشتم را بپرسم
اما عمه ملوک درباره ی همه به غیر از اسماعیل خان سخن میگفت ، به ناگاه ذهنم جرقه ای زد و به یاد حرفی که دفعه ی پیش عمه زده بود افتادم
به یاد آوردم که او میگفت باید مراقب قمر سلطان باشم تا خدای نکرده بلایی که بر سر شوکت خانم و طفل معصومش آمده بر سر من نیاورد .
وقتی که عمه ملوک از قمر سلطان سخن میکفت فرصت را غنیمت شمردم و گفتم : عمه ملوک دفعه ی قبل درباره ی شوکت خانم و طفل معصومش سخن میگفتید و اینکه ننه ی اسماعیل خان بلایی بر سر آن ها آورده است
عمه ملوک آهی کشید و دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت و گفت : این موضوع یک راز پنهانی است که در بین خانواده ی اعتماد الدوله ها دفن شده ،اما اگراین راز را برای تو گفتم آن را بر کسی اشکار نکن
برای فهمیدن موضوع به عمه ملوک اطمینان دادم که این راز را با خود دفن خواهم کرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔴 امام خامنه ای(مدظله العالی) :
انتظار فرج را افضل اعمال دانستهاند؛ معلوم میشود انتظار، یک عمل است، بی عملی نیست. نباید اشتباه کرد، خیال کرد که انتظار یعنی اینکه دست روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا یک کاری بشود. انتظار یک عمل است، یک آمادهسازی است، یک تقویت انگیزه در دل و درون است، یک نشاط و تحرک و پویایی است در همهی زمینهها. این، در واقع تفسیر این آیات کریمهی قرآنی است که: «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین»
📚 بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه شعبان سال ۱۳۸۴
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اسرار روزه _11.mp3
7.81M
#اسرار_روزه
▫️اکتشافات، رویاهای صادق، الهاماتِ غیبی، بشدت وابسته به سبک غذاخوردن انسان است.
💥کسی که بی محابا، غذا میخورد و اهل دریدگیِ شکم است، محال است به حریم خوابهای خوب و الهامات ملکوتی وارد شود.
#استاد_شجاعی 🎤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•