eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( و این آخرین قدم ) ♦️ یکی بود یکی نبود.... نویسنده و اجرا: علیرضا عبدی افتر افکت: امیرحسین موئمنی نژاد @radiomighat @radiomighat
al_yaseen.mp3
7.15M
🌸 زیارت آل یس زیبا دل ها رو متصل کنیم به امام عصر ارواحناه فداه ‌در بيابان های تاريک و ظلمانی و صحراهای خشک و بی آب و علف كه دست تطاول زمان بدان نمیرسد، برای شما دعا میكنم. فرازی از نامه حضرت مهدی(عج) به جناب شیخ مفید🌱 |احتجاج طبرسی، ج۲، ص۴۸۹|
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد . طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_نهم حال و هوای دان
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* روی چمن‌های کوتاه‌شده‌، زیر یک درخت نارون نشسته بود. جزوه‌هایش اطرافش پخش‌وپلا بودند. هوا آفتابی بود. چمن‌ها بر خلاف همیشه خشک بودند و راحت می‌شد رویشان نشست. چند روزی می‌شد هوا به نسبت گرم‌تر شده و از باران خبری نبود. امروز هم از آن روزهایی بود که چند کلاس پشت سر هم داشت و باید دانشگاه می‌ماند. کمی از ظهر گذشته بود. نصفه‌ی ساندویچش را کنارش روی کیف گذاشته بود. غرق حل کردن مسئله‌ی ریاضی شده بود که با افتادن سایه‌ای روی جزوه‌هایش، سرش را بلند کرد. - سلام! با دیدن هامون عینکش را برداشت. کمی هول شد. جوابش را با من‌من داد. هامون که دست‌هایش را در جیبش فرو کرده و مثل یک عقاب بالای سرش ایستاده بود، گفت:" اجازه هست؟! " تکتم مقنعه‌اش را صاف کرد. خرده‌های ساندویچ را از روی مقنعه و مانتو‌اش تکاند. جزوه‌هایش را کمی جمع‌وجور کرد. " بفرمایید.." هامون که خیره حرکات او را زیر نظر داشت، بی‌توجه به شلوار روشنی که پوشیده بود و همیشه رویش حساسیت داشت که کثیف نشود، کنارش روی زمین نشست. پرسید:" مسئله‌های ریاضی رو حل می‌کردین؟ " تکتم نگاهی به جزوه‌ها انداخت." بله .. باهاشون درگیرم.." - بخواین می‌تونم کمکتون کنم!.. ابروهای تکتم بالا پرید. " الان! " هامون کیفش را کنار پایش گذاشت. - بله.. همین الان.. تکتم گفت:" خب..دیگه داشتن تموم می‌شدن..اکثرشون رو حل کردم.." هامون سرش را کج کرد و بدون مقدمه گفت:" من ازتون خواسته بودم یه سری کتاب بهم معرفی کنید.. الان ده روزی گذشته و انگار شما سرتون خیلی شلوغ بوده!.." تکتم سرش را پایین انداخت. یادش به ده روز قبل افتاد. زمانی که بی‌خیال از همه چیز و همه جا تمام فکر و ذکرش این بود که کتابی تهیه کند و چطور آن را به همین پسری برساند که الان طلبکار کنارش نشسته و نگاهش را به او دوخته بود، غافل از اتفاقاتی که دوروبرش می‌افتاد. *ده روز قبل* ابتدا تصمیم داشت پیش عاطفه برود اما بعد پشیمان شد. چون اگر روزی می‌فهمید آن کتابها را برای چه کسی می‌خواست معلوم نبود چه عکس‌العملی نشان می‌دهد. قطعا ناراحت می‌شد. پس خودش به کتاب‌فروشی رفت و از مسئول آنجا اطلاعاتی راجع به کتاب‌های پرفروش و معروف به دست آورد. بعد از کلی گشتن و دل‌دل کردن بالاخره کتاب *کیمیاگر* را خرید و به خانه برگشت؛ اما همین‌که رسید طاها را دید که با چهره‌ای پریشان و گرفته از خانه بیرون آمد. خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چی شده طاها؟! " طاها با دیدن تکتم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با صدایی که از بغض گرفته بود فقط توانست بگوید:" بابا..." بند دل تکتم پاره شد. تمام بدنش می‌لرزید. انگار چیزی از اعماق وجودش کَنده شد و پایین افتاد. اشکهایش خودبخود روان شدند. با چانه‌ای لرزان نالید:" بابا چی شده طاها؟! " - بیا بریم تو راه بهت میگم طاها ماشین را روشن کرد و کمی بعد به راه افتادند. تکتم ننشسته با بی‌قراری پرسید:" بگو دیگه..کشتی منو.." - صبح توی مغازه بابا حالش بهم خورده..شانس آوردیم یکی از مشتری‌هاش اونجا بوده و سریع با اورژانس تماس می‌گیره..می‌رسوننش بیمارستان.. - خب؟! - از اونجا بهم زنگ زدن.. تکتم با بغض و گریه گفت:" حمله‌ی قلبی؟ " طاها سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. با ناراحتی گفت:" این روزا خیلی بهش فشار می‌اومد..کلی کار سرش ریخته بود..من گاهی کمکش می‌کردم..توام که.. نگاهی به تکتم انداخت. از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود. - چن بار خواستم بیام باهات حرف بزنم بابا نذاشت. می‌گفت درس داری..سال آخرته باید حواست جمع درس و دانشگات باشه..منم کارای دانشگام بود..کار اون شرکت کوفتی هم بود..باشگاه.. بعد از کمی مکث ادامه داد:" از بابا غافل شدیم تکتم..هر دومون.." تکتم گریه‌اش شدت گرفت. تازه یادش افتاده بود که باباحسین هر وقت خانه می‌آمد چقدر چهره‌اش خسته و گرفته بود. چرا نگفت این همه کار دارد؟ از سکوت پدرش بیشتر دلش سوخت. باباحسین همه‌ی تلاشش را برای راحتی آنها می‌کرد و او غرق در درس و دانشگاه و افکار بچه‌گانه‌ی خودش شده بود. از این بی‌توجهی آتش گرفت. اگر بلایی سر پدرش می‌آمد هرگز خودش را نمی‌بخشید. وقتی رسیدند، با هم به بخش ای‌سی‌یو رفتند. حاج‌حسین آنجا بستری شده بود. با دکترش که صحبت کردند، گفت:" شکر خدا زود رسوندنش بیمارستان..حمله رو رد کرده..ولی خیلی باید مواظبش باشین..با کوچکترین نگرانی و فشار و استرس ممکنه دوباره دچار حمله‌ بشه ولی این‌بار شدیدتر." 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتادم روی چمن‌های کوتاه‌ش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* روی چمن‌های کوتاه‌شده‌، زیر یک درخت نارون نشسته بود. جزوه‌هایش اطرافش پخش‌وپلا بودند. هوا آفتابی بود. چمن‌ها بر خلاف همیشه خشک بودند و راحت می‌شد رویشان نشست. چند روزی می‌شد هوا به نسبت گرم‌تر شده و از باران خبری نبود. امروز هم از آن روزهایی بود که چند کلاس پشت سر هم داشت و باید دانشگاه می‌ماند. کمی از ظهر گذشته بود. نصفه‌ی ساندویچش را کنارش روی کیف گذاشته بود. غرق حل کردن مسئله‌ی ریاضی شده بود که با افتادن سایه‌ای روی جزوه‌هایش، سرش را بلند کرد. - سلام! با دیدن هامون عینکش را برداشت. کمی هول شد. جوابش را با من‌من داد. هامون که دست‌هایش را در جیبش فرو کرده و مثل یک عقاب بالای سرش ایستاده بود، گفت:" اجازه هست؟! " تکتم مقنعه‌اش را صاف کرد. خرده‌های ساندویچ را از روی مقنعه و مانتو‌اش تکاند. جزوه‌هایش را کمی جمع‌وجور کرد. " بفرمایید.." هامون که خیره حرکات او را زیر نظر داشت، بی‌توجه به شلوار روشنی که پوشیده بود و همیشه رویش حساسیت داشت که کثیف نشود، کنارش روی زمین نشست. پرسید:" مسئله‌های ریاضی رو حل می‌کردین؟ " تکتم نگاهی به جزوه‌ها انداخت." بله .. باهاشون درگیرم.." - بخواین می‌تونم کمکتون کنم!.. ابروهای تکتم بالا پرید. " الان! " هامون کیفش را کنار پایش گذاشت. - بله.. همین الان.. تکتم گفت:" خب..دیگه داشتن تموم می‌شدن..اکثرشون رو حل کردم.." هامون سرش را کج کرد و بدون مقدمه گفت:" من ازتون خواسته بودم یه سری کتاب بهم معرفی کنید.. الان ده روزی گذشته و انگار شما سرتون خیلی شلوغ بوده!.." تکتم سرش را پایین انداخت. یادش به ده روز قبل افتاد. زمانی که بی‌خیال از همه چیز و همه جا تمام فکر و ذکرش این بود که کتابی تهیه کند و چطور آن را به همین پسری برساند که الان طلبکار کنارش نشسته و نگاهش را به او دوخته بود، غافل از اتفاقاتی که دوروبرش می‌افتاد. *ده روز قبل* ابتدا تصمیم داشت پیش عاطفه برود اما بعد پشیمان شد. چون اگر روزی می‌فهمید آن کتابها را برای چه کسی می‌خواست معلوم نبود چه عکس‌العملی نشان می‌دهد. قطعا ناراحت می‌شد. پس خودش به کتاب‌فروشی رفت و از مسئول آنجا اطلاعاتی راجع به کتاب‌های پرفروش و معروف به دست آورد. بعد از کلی گشتن و دل‌دل کردن بالاخره کتاب *کیمیاگر* را خرید و به خانه برگشت؛ اما همین‌که رسید طاها را دید که با چهره‌ای پریشان و گرفته از خانه بیرون آمد. خودش را به او رساند. با تعجب پرسید:" چی شده طاها؟! " طاها با دیدن تکتم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با صدایی که از بغض گرفته بود فقط توانست بگوید:" بابا..." بند دل تکتم پاره شد. تمام بدنش می‌لرزید. انگار چیزی از اعماق وجودش کَنده شد و پایین افتاد. اشکهایش خودبخود روان شدند. با چانه‌ای لرزان نالید:" بابا چی شده طاها؟! " - بیا بریم تو راه بهت میگم طاها ماشین را روشن کرد و کمی بعد به راه افتادند. تکتم ننشسته با بی‌قراری پرسید:" بگو دیگه..کشتی منو.." - صبح توی مغازه بابا حالش بهم خورده..شانس آوردیم یکی از مشتری‌هاش اونجا بوده و سریع با اورژانس تماس می‌گیره..می‌رسوننش بیمارستان.. - خب؟! - از اونجا بهم زنگ زدن.. تکتم با بغض و گریه گفت:" حمله‌ی قلبی؟ " طاها سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. با ناراحتی گفت:" این روزا خیلی بهش فشار می‌اومد..کلی کار سرش ریخته بود..من گاهی کمکش می‌کردم..توام که.. نگاهی به تکتم انداخت. از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود. - چن بار خواستم بیام باهات حرف بزنم بابا نذاشت. می‌گفت درس داری..سال آخرته باید حواست جمع درس و دانشگات باشه..منم کارای دانشگام بود..کار اون شرکت کوفتی هم بود..باشگاه.. بعد از کمی مکث ادامه داد:" از بابا غافل شدیم تکتم..هر دومون.." تکتم گریه‌اش شدت گرفت. تازه یادش افتاده بود که باباحسین هر وقت خانه می‌آمد چقدر چهره‌اش خسته و گرفته بود. چرا نگفت این همه کار دارد؟ از سکوت پدرش بیشتر دلش سوخت. باباحسین همه‌ی تلاشش را برای راحتی آنها می‌کرد و او غرق در درس و دانشگاه و افکار بچه‌گانه‌ی خودش شده بود. از این بی‌توجهی آتش گرفت. اگر بلایی سر پدرش می‌آمد هرگز خودش را نمی‌بخشید. وقتی رسیدند، با هم به بخش ای‌سی‌یو رفتند. حاج‌حسین آنجا بستری شده بود. با دکترش که صحبت کردند، گفت:" شکر خدا زود رسوندنش بیمارستان..حمله رو رد کرده..ولی خیلی باید مواظبش باشین..با کوچکترین نگرانی و فشار و استرس ممکنه دوباره دچار حمله‌ بشه ولی این‌بار شدیدتر." 👇👇👇
حاج حسین دو روز بستری بود و به خاطر مساعد شدن حالش از بیمارستان مرخص شد. تکتم که خودش را به خاطر این حال و روز پدر مقصر می‌دانست کلا هامون را فراموش کرد. روزهایی که کلاس نداشت و درس‌هایش سبکتر بود به پدر کمک می‌کرد. هرچند حاج‌حسین یک شاگرد گرفته بود؛ اما تکتم دیگر دلش نمی‌آمد پدرش را تنها بگذارد. برای همین دیگر به هیچ چیز جز پدرش فکر نمی‌کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
پروردگارا به ما دلی "پُر مهر" و "بخشش"، "زبانی نرم" و "نیتی خیر" عطا فرما تا در پناهِ اَمنِ تو با رعایتِ حقوقِ دیگران و با تسلط بر اعمال و گفتارمان "موجبِ آرامش در زندگی خود و دیگران باشیم سلام و درود فراوان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
سلام دوستانی که دنبال رمان های من هستید. از کوچه احساس پاک شده میتونید رمان های خوشه ماه، رویای وصال رو اینجا بخونید. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
این هم لینک قسمت اول رمان جدال شاهزاده و شبگرد https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( یک با یک برابر نیست ) ♦️ معلم : یعنی چی؟! پاشو بیا پای تخته ببینم...باید ثابت کنی یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها تنبیهت میکنم تا دیگه الکی هرچی از دهنت دراومد تو کلاس من نگی صداپیشگان: هنرمند نونهال نازنین زهرا رضایی - مسعود صفری - مریم میرزایی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتادم روی چمن‌های کوتاه‌ش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با یادآوری آنچه برایش گذشته بود آه کوتاهی کشید. دیگر نباید به خودش اجازه می‌داد با تصمیمات عجولانه و بیهوده، فکرش را مشغول کند و خودش را درگیر کاری کند که نمی‌دانست عاقبتش چه می‌شود. هامون وقتی دید سکوت تکتم طولانی شد، گفت:" اتفاقی افتاده؟! " تکتم آب دهانش را قورت داد." بله اتفاق که افتاده!..پدرم حالش خوب نیست..این چند روزه هم دستمون بهش بند بود..تازه از بیمارستان مرخص شده.. " تندتند برگه‌هایش را جمع کرد." الانم اگه کاری ندارین کلاس شروع میشه باید بریم سر کلاس.." هامون با ناراحتی گفت:" من نمی‌دونستم..واقعا متاسف شدم..امیدوارم حالشون بهتر بشه.." تکتم ممنونی زیر لب گفت و بلند شد. هامون دستی لابه‌لای موهایش فرو برد. او هم بلند شد. به او نگاه کرد. عمیق و طولانی. قلبش گرم شد. احساس می‌کرد این گرما به داخل تک‌تک سلول‌هایش نفوذ می‌کند بعد وارد رگ‌هایش می‌شود و همه‌ی وجودش را گرما می‌بخشد. کیفش را روی شانه‌اش انداخت. حرفهایش تا حلقوم بالا می‌آمد، اما به زبانش جاری نمی‌شد. غرورش اجازه نمی‌داد. تکتم سرش پایین بود. خواست برود که صدایش کرد. - یه لحظه.. لطفا.. رفت روبه‌رویش ایستاد. باید حرف می‌زد." میخوام ازتون بخوام توی انتخاب کتاب کمکم کنید." تکتم سرش را بالا گرفت. کمی به او نگاه کرد. خواهشی که در کلامش نیاورده بود را در چشمانش جستجو کرد. آن‌قدر جدی بود که چیزی را نشان نمی‌داد. نمی‌دانست چه بگوید. هامون که سکوت او را دید گفت:" همین کتابخونه‌ی دانشگاه.." تکتم نگاهش را در آسمان میان درختان تاب داد و روی چمن‌ها فرود آورد. برای شنیدن این حرفها مدتها انتظار کشیده بود. ساعتها فکر کرده بود. نقشه‌ها کشیده بود. حالا که می‌شنید حسی مثل یک بمب خنثی شده را داشت. درونش سرد بود. همان را به لحنش هم انتقال داد. - اجازه بدید حال پدرم یکم بهتر بشه..بهتون اطلاع میدم.. هامون سردی کلامش را گرفت؛ اما آن را به پای ناراحتی تکتم به خاطر حال پدرش گذ‌اشت. دلش می‌خواست کاری کند که آرامش را به او برگرداند. او را از این حال و هوا درآورد. در کافه‌ی یاس روبه‌رویش بنشیند و او را به خوردن یک قهوه‌ی داغ دعوت کند؛ اما همه‌ی اینها در حد همان فکر در مغزش باقی ماند. به گفتن "باشه" ای آهسته اکتفا کرد و به دنبالش راه افتاد تا به کلاس ریاضی برسد. حال هر دو عجیب و غریب بود. تکتم بین احساسات ضدونقیض گیر کرده بود. هم می‌خواست تصمیمش را عملی کند، هم نمی‌خواست. انگار بین زمین و آسمان معلق بود. همه چیز مثل یک کلاف سردرگم به نظر می‌رسید. سرنخ را پیدا نمی‌کرد. از آن طرف هامون داشت احساسات تازه‌ای را تجربه می‌کرد که سالها از آن فراری بود. باورش نمی‌شد برای بودن با دختری این‌طور بی‌قرار شود و با دیدن او قلبش به سروصدا بیفتد. حال و هوای آن زمستان عجیب شده بود. حال و هوای دریاچه. حال و هوای دانشگاه. برای هامون حتی صدای پرندگان هم لذت‌بخش شده بود. فکر کرد این هم برای خودش تجربه‌ی جدیدی است. یک تجربه‌ی شیرین. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
❤️☘ حاج آقا خطبہ میخوند و من به طوفانے کہ در زندگیم افتاده فکر میکردم. حاج آقا - دخترم وکیلم ؟ نگاهمو بهش دوختم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابروش نشسته بود. باید چہ میگفتم ؟ کہ ادعای عاشقے یا لجبازی منو بہ اینجا کشونده؟مگہ راه دیگہ اے هم داشتم دستام می لرزید ، عرق کرده بودم ، زبانم قفل شده بود ، با کمترین آوایی که از دهانم خارج شد لب زدم : _با اجازه امام زمان بله ...اشکم چکید دستاے سردم را بہ دست گرفت ... لب زد : _آروم باش ، تا من هستم نگران هیچے نباش ومن چقدر محتاج این گرما بودم ❣❣❣❣ پارت های هیجانے کہ در ایتاء غوغا کرده 😱😍💥🔥 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡🙏 ☕️حکمت اوست 🧡چند برگی ☕️را تو ورق خواهی زد 🧡مابقی را قسمت..! ☕️قسمتت شادی باد 🧡عصر زیبا تون بخیر ☕️لحظه های زندگیتون 🧡مملو از خوشی و برکـت🙏 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_یکم با یادآوری آنچ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *محمدامین* برای رفتن مردد بود. این‌پا و آن‌پا می‌کرد. نگاهی به در کلاس انداخت. تعدادی از دانشجویان دم در ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. تصمیم داشت سر کلاس برود و از بچه‌ها سؤال کند؛ اما با خارج شدن دو سه نفر خانم از کلاس، تصمیمش عوض شد. با توکل بر خدا به سمت آنها حرکت کرد. - ببخشید خانم‌ها.. یکی از آنها که بهاره دوست مهشید بود گفت:" اِ ..سلام حاج‌آقا نصر..بفرمایید.." - علیکم السلام!..خواهرها یه سوالی از خدمتتون داشتم! همه گفتند:" بفرمایید حاج آقا.." محمدامین در دلش با گفتن ذکر " حسبنا الله و نعم الوکیل " با لحنی قاطع گفت:" خواهرها.. یکی از همکلاسیهای شما به نام خانم شریفی..عاطفه شریفی..ظاهرا این ترم نمیان دانشگاه!..احیاناً شما دوست صمیمیش نبودین؟ اطلاعی از ایشون ندارین؟ یک کاری هست که حتما باید به ایشون اطلاع بدیم! " همه‌ی دخترها به هم نگاه کردند. بهاره گفت:" والا حاج‌آقا ما هم فقط می‌دونیم مرخصی گرفته..همین.." محمدامین تسبیحش را در دست چرخاند. نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. تشکری کرد و خواست برود. بهاره انگار که ناگهان چیزی یادش افتاده باشد گفت:" حاج‌آقا!.." محمدامین ایستاد. بهاره نزدیکش رفت. - فکر کنم خانم سماوات ازش خبر داشته باشه.. اون دوست صمیمیشه.. محمدامین که نورامیدی در قلبش تابیده بود، سعی کرد اشتیاقش را مخفی نگه دارد. خیلی عادی گفت:" خانم سماوات؟! " - بله حاج‌آقا..تکتم سماوات..این دوتا همیشه با هم بودن فک کنم بتونه کمکتون کنه.. - خیلی محبت کردین..حالا ایشون کجا هستن؟ - صبر کنین حاج‌آقا انگار تو کلاس دیدمش الان صداش می‌کنم. این را گفت و به طرف کلاس پا تند کرد. کمی بعد همراه تکتم از کلاس خارج شدند و به سمت محمدامین رفتند. - اینم خانم سماوات. تکتم که سر در نیاورده بود نگاهی سردرگم به بهاره و محمدامین انداخت. سلام کرد و منتظر ماند. بهاره به او چیزی نگفته بود. محمدامین از بهاره و دیگردخترها تشکر کرد و رو به تکتم گفت:" میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟! " تکتم گفت:" بله حاج‌آفا حتماً.. بفرمایید" محمدامین گفت:" ممکنه یکم به درازا بکشه. اگه امکانش هست تشریف بیارید دفتر بسیج. شما که الان کلاس ندارین؟ " تکتم بلافاصله گفت:" اوممم..چرا حدود پنج دقیقه دیگه شروع میشه." محمدامین نگاهی به ساعتش انداخت. " بسیارخب..پس من بعد از کلاستون توی دفتر بسیج منتظرتونم. متشکرم.." خواست برود که تکتم گفت:" حاج‌آقا؟!" - بله! - می‌تونم بپرسم درمورد چی می‌خواین صحبت کنین؟ محمدامین با همان سر پایین گفت:" چیز مهمی نیست نگران نباشین..یکی دو تا سواله فقط! بعد از کلاس تشریف بیارید در موردش حرف میزنیم! " و رفت. تکتم با هزار سوال در مغزش وارد کلاس شد. هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد حاج‌آقا نصر ممکن است در مورد چه چیزی با او صحبت کند. تا آخر کلاس ذهنش مشغول همین بود و به اطرافش توجهی نداشت. دو چشمی که بیشتر از قبل حرکاتش را زیر نظر داشتند، به او خیره بود. قبل از اینکه وارد کلاس شود، آنها را دیده بود. کنجکاو بود که بداند این حاج‌آقا در مورد چی با تکتم حرف می‌زد؟ چه کارش داشت؟ یک‌آن به ذهن فوضولش تشر زد:" به تو چه آخه! سرت به کار خودت باشه! " نگاه از او گرفت و سعی کرد توضیحات استاد را به ذهنش بسپارد؛ اما باز ناخودآگاه نگاهش روی نیم‌رخ متفکر تکتم می‌نشست و دلش می‌خواست بداند در ذهن او چه می‌گذرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش } قسمت هفتم ♦️ آهای با تو هستم! آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی! تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی! بذار یه چیزی را بهت رُک بگم اینگونه مباش... ♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق ♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
☘ «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُم ْوَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ» آنگاه‌ که ‌دوست ‌داری همواره کسی ‌به ‌یادت ‌باشد ‌به ‌یاد من ‌‌باش ‌که‌ من ‌همیشه‌ به ‌یاد ‌تواَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_دوم *محمدامین* بر
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* آرام تقه‌ای به در زد. محمدامین پشت میز کوچکی نشسته بود و برگه‌هایی را زیرورو می‌کرد. با دیدن تکتم از جا برخاست. - سلام! بفرمایید خواهش می‌کنم! تکتم وارد شد. روبه‌رویش ایستاد. محمدامین به صندلی چوبی کنار میز اشاره کرد و گفت:" بفرمایید بشینید لطفاً! " تکتم نشست. سکوت کرده بود تا محمدامین سر صحبت را باز کند. محمدامین همه‌ی برگه‌ها را جمع کرد و کناری گذا‌شت. نگاهی گذرا به تکتم کرد. - غرض از مزاحمت، این بود که می‌خواستم یه سوالاتی در مورد یکی از همکلاسی‌هاتون بپرسم. ظاهراً شما باهاشون صمیمی هستین! تکتم نگاه پرسشگرش را به او دوخت. محمدامین بلافاصله گفت:" خانم شریفی! " تکتم با تعجب پرسید:" عاطفه؟! " - بله.. تکتم خودش را جمع‌وجور کرد. - خب..چه سوالاتی! - عرض می‌کنم خدمتتون! محمدامین تسبیح تربتش را در دست چرخاند. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و گفت:" ایشون قبلاً اینجا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادن..نمی‌دونم در جریانید یا خیر..توی تهیه‌ی نشریه و نوشتن مقاله و خیلی کارهای دیگه، به خصوص تو این ایام، خیلی به ما کمک می‌کردن..الان..انگار این ترم نمیان دانشگاه!.." تکتم سکوت کرد. پیش خودش داشت فکر می‌کرد دلیل این همه مقدمه‌چینی برای چیست؟ که محمدامین پرسید:" شما می‌دونین علت مرخصیشون چی بوده؟ " تکتم کمی فکر کرد. چه جوابی باید می‌داد؟ باید راستش را می‌گفت؟ نمی‌توانست. شاید عاطفه نمی‌خواست کسی بفهمد چه بلایی سرش آمده! تصمین گرفت فعلاً چیزی نگوید تا بعد با خودش صحبت کند. محمدامین وقتی سکوت او را دید گفت:" خانم سماوات؟! " تکتم به خودش آمد. - آ..امممم..بله..یعنی ایشون یه کسالتی داشتن.. یه سری مشکلات خانوادگی هم بر‌اشون پیش اومده بود برای همین ترجیح دادن این ترم رو مرخصی رد کنن.. محمدامین نگران شد؛ اما آن را نشان نداد. خیلی عادی گفت:" خدای نکرده مشکل‌شون حاد که نیست؟ بیماریشون چی؟ " تکتم با گیجی گفت:" من گفتم بیماری؟! نه‌نه!.. یه مقدار از نظر روحی به هم ریخته بودن..بعد..خب..جسمی هم یکم.. حرفش را نیمه تمام گذا‌شت. بعد گفت:" البته من تازگیها دیدمشون! خداروشکر خیلی بهتر شده بود. " محمدامین نفسش را آرام بیرون داد. "خب خدا رو شکر.." - البته اینکه پرسیدم چرا مرخصی هستن! می‌خواستم ببینم اگه شرایطشون مساعده، بهشون بگید می‌تونن همکاریشون رو با ما ادامه بدن؟ البته هم اینجا.. و هم خارج از دانشگاه. توی یه پایگاه بسیج خواهران که به نیروهای فعالی مثل ایشون واقعاً احتیاج هست.. تکتم گفت:" چشم من بهشون میگم.." - ممنون. در ضمن.. محمدامین کارتی را از داخل کشوی میزش درآورد. - این شماره‌ی مستقیم دفتر هست. برای اینکه ما مدام مزاحم شما نشیم... لطف کنید این شماره رو بهشون بدید که اگر خواستن تماس بگیرن. - تکتم کارت را گرفت و بلند شد. " چشم بهشون میگم." با اجازه‌ای گفت و از دفتر بسیج بیرون رفت. محمدامین حالا کمی خیالش راحت شده بود. اگر او تماس می‌گرفت یا می‌آمد می‌توانست حرف‌های ناگفته‌اش را به او بزند و آسوده‌خاطر شود. او خودش را به خدا سپرده بود. تکتم همان‌طور که می‌رفت فکر کرد:" باید تو اولین فرصت برم عاطفه رو ببینم. " از کارهای عاطفه و همکاریش با بسیج اطلاع داشت. خودش هم چندباری با او اینجا آمده بود، اما زیاد همکاری نمی‌کرد. حوصله‌ی کارهای بسیج و سروکله زدن با این و آن را نداشت. عاطفه خیلی سعی کرد او را تشویق به همکاری کند؛ اما تکتم علاقه‌ای نشان نداده بود. حالا حتما خوشحال می‌شد اگر می‌فهمید چقدر اینجا طرفدار دارد! به‌خصوص پیش حاج‌آقانصر که خودش بین همه‌ی دانشجویان محبوب بود. کلی حرف داشت که برای عاطفه بگوید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتاد_و_سوم آرام تقه‌ای به
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* گاهی زندگی دریاست. سالها نگاهش می‌کنی ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. گاهی هم مثل یک رودخانه است. موج می‌زند. می‌جوشد و می‌خروشد. هرکس را که درونش باشد با خود می‌برد. آن روز که با عاطفه بی‌خیال از همه‌چیز و همه‌جا بیرون رفته بود فکر می‌کرد زندگی مثل یک دریاست. زیبا، آرام، با چشم‌اندازی وسیع که می‌توانست روی آبهایش با خیالی راحت، توی قایق، پارو بزند و از زیبائیهایش لذت ببرد؛ اما هیچ‌چیز از اعماقش نمی‌دانست. نمی‌دانست قرار است روزی همین آبی آرام تغییر کند و باعث آزارش شود. وقتی برگشته بودند همه چیز تغییر کرده بود. طوفان شده بود. هم برای عاطفه هم برای او. لحظه به لحظه‌ی آن روز جلو چشمش دوباره جان گرفت. یاد اشک‌های عاطفه افتاد و آن خنده‌ی چندش‌آور هامون. چیزی به قلبش چنگ انداخت. چرا نمی‌توانست ببخشد؟ چرا نمی‌توانست آن احساس انزجار را از خود دور کند؟ شاید اگر او عاطفه را بیرون نبرده بود هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. خودش را هنوز هم مقصر می‌دانست. پاهایش را که درخود جمع کرده بود روی زمین گذاشت. خواب رفته بودند. کف پایش گزگز می‌کرد. کمی پایش را مالش داد تا آن حالت عذاب‌آور از بین برود. به شعله‌ی آبی رنگ بخاری نگاه کرد. ذهنش رفت سمت پروژه. نزدیک دو ماه با او هرروز، حتی گاهی روزهای تعطیل روی آن پروژه کار کرده بود. کارها و حرکاتش را به یاد آورد. آن‌قدرها هم هیولا نبود! آن خونسردی، آن اعتماد به نفس، پشتکار و تلاش بی‌وقفه‌اش، چیزهای بدی نبودند. حس کرد او یک آدم معمولی نیست؛ اما چرا آن روز این کار کرد؟ چرا با عاطفه؟ چرا نسبت به اتفاقی که برای عاطفه افتاد آنقدر بی‌تفاوت بود؟ حتی انگار خوشحال هم شد؟! دوباره قلبش مچاله شد. چقدر از این احساس ضدونقیض بدش می‌آمد. پوفی کشید و چشم از شعله‌ی بخاری گرفت. این آشفتگی را دوست نداشت. نمی‌دانست تصمیمش درست است یا نه! هامون چراغ سبز را نشان داده بود و حالا فقط کافی بود از این خیابان یک‌طرفه عبور کند و به آنچه می‌خواست برسد؛ ولی دودل شده بود. سر یک دوراهی قرار داشت که بدجور او را به خود مشغول کرده بود. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. طاها روی میل دراز کشیده بود. نمی‌دانست خواب است یا بیدار. ساعت را نگاه کرد. نزدیک یازده بود. بلند شد و رفت کنار پای طاها روی زمین نشست. چشمانش بسته بود. - طاها! - هوم! - بیداری پس! میگم یه سؤال! - بپرس تا یادت نرفته! - شده تا حالا از کسی بدت بیاد؟ طاها با همان چشمان بسته گفت:" چطور؟! " - تو بگو حالا! - نه..فکر نکنم در حالی که تمام فکر و ذکرش پیش عاطفه بود، پرسید: - اگه یه نفر با دوستت که خیلی هم باهاش عیاقی و دوسش داری یه رفتار بدی بکنه چی؟ چیکار می‌کنی؟ طاها چشمانش را باز کرد. دستش را تکیه‌گاه بدنش کرد و گفت:" تو چت شده امشب؟! واسه چی این سوالا رو می‌پرسی؟! " - تکتم رو به او کرد." تو بگو خب! " طاها دوباره خوابید. - می‌زنم لهش می‌کنم! تکتم زد زیر خنده. - اگه نتونی چی؟ یعنی زورت نرسه! - به یه نفر که زورش بهش برسه میگم بزنه لهش کنه! - طاهاااا - خب.. بستگی به بدی‌ای که کرده داره دیگه! اگه قابل بخشش باشه می‌بخشمش اگه نه مجازاتش می‌کنم البته یه جوری که بفهمه اشتباه کرده.. ببینم حالا کی بهت بدی کرده؟ کسی تو دانشگاه کاری کرده؟ - نه بابا..یه دوتا از بچه‌ها افتادن رو دور کل‌کل..دعوا کردن .. - خب چه دخلی به تو داره! - همینجوری پرسیدم.. بی خیال..برم یه سر به بابا بزنم. به این بهانه بلند شد و به سمت اتاق حاج‌حسین رفت. خواب بود. حالش خیلی بهتر شده بود و تکتم از این بابت خیلی خوشحال بود. به اتاقش رفت. شقیقه‌هایش را فشار داد. - خدایا مغزم داره منفجر میشه! روی تختش ولو شد. - اصلا ولش کن. بعد یه کاریش می‌کنم. خمیاره‌ای کشید و بالش را زیر سرش مرتب کرد. تا خواست بخوابد که صدای پیامک گوشی بلند شد. پیام را که باز کرد بیش از پیش سردرگم شد. هامون نو‌شته بود: " سلام.. فردا صبح جلوی کتابخونه مرکزی منتظرتونم.." این دیگر چه جورش بود! دستور بود یا خواهش؟! دوباره پیام را خواند." حالا مثلاً نرم چیکارم می‌کنه؟! " تصمیم گرفت بنویسد:" نمی‌تونم بیام! " گوشی را برداشت و تایپ کرد، اما نفرستاد. فکر کرد:" بهتره برم ببینم چی میشه! جوابی نمیدم تا تو خماری بمونه! اما نه اگه جواب ندم ممکنه نیاد آقای خودشیفته! برای همین نوشت:" چه ساعتی؟! " جواب رسید:" هشت ونیم! " تکتم دیگر جوابی نداد. افکار پریشان دوباره به مغزش هجوم آوردند. خیلی دیر خوابش برد و تا صبح خواب‌های پریشان می‌دید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم. یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند و خان با صدای بلند میگوید" ازامشب دیگه کسی به نیت این دختر در این خونه رو نمیزنه." آهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد..💞 در دلم قند آب می‌شود و از طرفی خودم از خجالت آب می‌شوم.... خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. فورا از کنار آهیل بلند می‌شوم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
💕پسرِ خان عاشق زیباترین دختر روستاشون میشه و خان براش عقدش میکنه😍🤪 🙈🙊شیطونی های دختره بعد از عقد شروع میشه و شروع میکنه به . . . . .🔥🌤 https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb جذاب ترین رمان عاشقانه سال😻💕☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا