eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
موبایلش به صدا درآمد. هامون نگاهی به صفحه‌اش انداخت. بدون معطلی آن را قطع کرد. خواست حرف بزند دوباره صدایش بلند شد. تکتم گفت:" اشکال نداره..جواب بدین. شاید کار ضروری دارن باهاتون.." هامون ببخشیدی گفت و از سر میز بلند شد. می‌دانست تا جواب ندهد ول‌کن نیست. با حرص به صفحه‌ی گوشی‌اش که نام فریناز را به انگلیسی نوشته بود، انداخت. " همیشه‌ی خدا ضد حالِ این آدم..اَه.." تماس را وصل کرد. صدای شاد فریناز که داشت سلام می‌کرد، در گوشش پیچید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش } قسمت دوازدهم ♦️ آهای با تو هستم! آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی! تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی! بذار یه چیزی را بهت رُک بگم اینگونه مباش... ♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق ♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
اگر بخواهید نعمتهای خدا را بشمارید هرگز نخواهید توانست؛ همانا خداوند بسیار بخشنده و مهربان است... نحل آیه ۱۸🪴 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هشتم یک میز خالی، در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - سلام!.. چرا اینقدر دیر جواب میدی؟ آدم نگران میشه خب! هامون لب گزید. - الان که جواب دادم..بگو کارت چیه! - اولاً جواب سلامت کو؟ دوماً این چه طرز حرف زدنه! خواستم احوالتو بپرسم، بد کردم! هامون با بی‌حوصلگی گفت:" ممنون خوبم! الان جایی‌ام نمی‌تونم حرف بزنم.." فریناز که لبهایش کش آمده بود و دلخوری‌اش کاملاً از لحن کلامش پیدا بود گفت:" قابل توجهتون پسرخاله‌ی محترم! الان پیش مامانتونم..حالشونم اصلاً خوب نیست..کجا سرت گرمه خبری ازش نمی‌گیری؟! بعد از کمی مکث ادامه داد:" می‌خواد باهات حرف بزنه..گوشی.." هامون از جایی که ایستاده بود تکتم را زیر نظر داشت. کتاب را دوباره باز کرده بود و مشغول خواندن شده بود. صدای گرفته‌ی ثریا در گوشی پیچید. - هامون! پسرم! - سلام مامان! چتون شده؟! چرا حالتون خوب نیست؟! ثریا چند سرفه‌ی تصنعی کرد. - نمی‌دونم مامان! سرم درد می‌کنه..حالم خوش نیست..فریناز بچم دیروز تا حالا مث پروانه دورم می‌تابه..نذاشته آب تو دلم تکون بخوره! تو خودتو نگران نکن.. بغض کرد. - اینا همش از دوریِ پسرم! هامون پوفی کشید. کلافه پنجه در موهایش فرو برد. - ما که همش داریم تصویری حرف می‌زنیم..جرا خودتو اذیت می‌کنی! - کاش این درست زودتر تموم می‌شد. تو که دیگه نمیگی یه پدر و مادر دارم! برم بهشون سر بزنم.. - ای بابا..مامان..اینم تموم میشه میام پیشتون.. - الان کجایی؟ صدای آهنگ میاد.. - با دوستام اومدیم بیرون..تو کافه‌ام ..خیلی نمی‌تونم صحبت کنم مامان‌جان..رفتم خونه باهاتون حرف می‌زنم باشه؟! ثریا که هم حس ششم مادرانه‌اش مشکوکش کرده بود، هم با اشاره‌های فریناز نمی‌خواست تماس را قطع کند، هامون را سؤال‌پیچش کرد و وقتی نتیجه نگرفت صحبت را به تیمور و کار و اوضاع و احوالش کشاند. دست آخر هم از هامون خواست تا با فریناز صحبت کند. هامون که چشم از تکتم برنمی‌داشت، دلش می‌خواست همان‌جا گوشی را به دیوار بکوباند و هزار تکه‌اش کند. سریع گفت:" مامان! عزیزمن! الان موقعش نیست...لطفاً.." صدای فریناز آمد. - با کی رفتی کافه ناقلا! - دوستامن..بابت اینم باید توضیح بدم! فریناز از خاله‌اش دور شد. با اعتماد به نفس گفت:" نه..توضیح نمی‌خوام..فقط یه چیزی.." ثریا را نگاه کرد. دراز کشیده بود. - من از اون روز هنوز سردرد دارم..می‌دونی که کدوم روز و میگم! مامان بابا هم هنوز نمی‌دونن چی شده..اگه بفهمن واسه مامانت و بابات خیلی بد میشه..خیلی.. شمرده شمرده ادامه داد:" پس..لطفاً...با من..درست صحبت کن..اوکی؟! " هامون با حرص لب به دندان گزید. - باشه بعد درموردش حرف می‌زنیم. فعلاً باید برم..خب؟! - باشه عزیزم!..برو خوش باش..بای. هامون با حرص گوشی را قطع کرد. سر میز برگشت؛ اما با ذهنی آشفته و افکاری درهم. - عذرخواهی.. معطل شدی.. نشست. " مامان بود. یکم احوالش خوب نبود. درددلش طول کشید. " تکتم نگاهی به ساعتش انداخت. - خب مثل اینکه قسمت نیست امروز حرف بزنیم.. طاها پیام داده باید برم خونه.. هامون کلافه‌تر شد، ولی به روی خودش نیاورد. تکتم گفت:" بابا خونه‌ست..به خاطر شرایطش تنهاش نمی‌ذاریم..الان پیام داد جایی کار داره من برم پیش بابا.." هامون دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد. فکر کرد با این ذهن آشفته بهتر شد که حرف نزدند. الان اصلاً تمرکز نداشت. با همان جدیت همیشگی گفت:" مهم نیست..باشه یه وقت دیگه.." تکتم با دیدن قیافه‌ی درهم هامون و سردی کلامش بلند شد. در دلش گفت:" به درک.." هامون کاپشنش را برداشت و با گفتن " می‌رسونمت " به سمت در خروجی رفت. تکتم خودش را به او رساند. " نیازی نیست. سر راه جایی کار دارم. مزاحمت نمیشم. " هامون نفسش را بیرون داد." باشه هر طور راحتی.." تکتم خداحافظی نصفه‌نیمه‌ای کرد و رفت. هامون عصبی و خسته به سمت ماشینش به راه افتاد. اوضاع آن‌طور که می‌خواست پیش نرفته بود و همه را از چشم آن خروس بی‌محل می‌دید. فکرش درگیر پدرش شده بود. در غیاب او چه اتفاقاتی افتاده بود که او خبر نداشت؟ چرا مادرش اصرار داشت او به فریناز نزدیک شود؟ احساس خوبی نداشت. حرف‌های فریناز بدجور به‌همش ریخته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔸خیلی دلم گرفته مرا رو به راه کن مثل همیشه کوه غمم را تو کاه کن
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_نهم - سلام!.. چرا این
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* قرص کامل ماه مثل یک بشقاب پر از نور، وسط سفره‌ای به رنگ شب با پولک‌هایی طلایی می‌درخشید و آرامش را به دل شهر می‌پاشید. چقدر زیبا بود. چه پر رمز و راز این زیبائی‌اش را به رخ می‌کشید. تنها اما صبور از آن بالا شاهد همه‌ی خوبیها و بدیها بود و باز سخاوتمندانه تاریکیها را روشنی می‌بخشید. عاطفه دست از تماشای ماه کشید و پرده‌ی اتاقش را انداخت. روی تخت نشست. هنوز هم تردید داشت امروز کار درستی کرده یا نه. وقتی مادر حاج‌آقانصر زنگ زده بود تا جواب بگیرد، با قاطعیت " نه " گفته بود و در مقابل چراهای او فقط سکوت کرده بود. حالا داشت خودش را سرزنش می‌کرد، که چرا کمی بیشتر صبر نکرده و حرفهای او را نشنیده. بیشتر برای روابط کاریش نگران بود تا چیز دیگر. فکر می‌کرد با نه گفتنش، شاید مثل گذشته رفتار نکند و او را نمک‌نشناس بداند. هرچه بود حاج‌آقانصر باعث شد تا در بسیج بتواند جایگاه امروزش را به دست آورد و همین باعث عذاب‌وجدانش شده بود. نفسش را بیرون داد. فکر کرد:" حالا دیگه کار از کار گذشته و جواب رد دادم. هر چه باداباد. نهایتش از اون مرکز بیرون میام و جای دیگه مشغول میشم. به دردسرش نمی‌ارزه. " با این فکر چشمانش را بست و خوابید. مرغ ذهنش اما به هر سو پر می‌کشید و خیالش راحت نبود. *** محمدامین توی ایوان نشسته بود و به ماه خیره شده بود. چقدر امیدوار بود امشب مادرش خبرهای خوشی به او بدهد و حتی آنقدر اطمینان داشت که جعبه‌ای شیرینی خریده و با خوشحالی به بی‌بی‌زینب داده بود. ولی وقتی دید بی‌بی زبان در دهان می‌چرخاند و از جواب طفره می‌رود، فهمید اوضاع خوب نیست و قطعاً عاطفه جواب رد داده. دلیلش را نمی‌فهمید. فکر می‌کرد چه عیب و ایرادی دارد که نه شنیده! برای لخظه‌ای فکر کرد پیشنهاد ازدواج به هر دختری می‌داد قبول می‌کرد! تا شب فکرش درگیر بود. رفت سراغ قرآن. آن را برداشت و به ایوان رفت. گشودش. این آیه جلوی چشمانش نقش بست. سوره‌ی انفطار. "یا ایُهَا الانسان، ما غَرَّکَ بِرَبکَ الکَریم " لرزشی مثل برق از وجودش گذشت. خدایا!.. قرآن را بست و مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد، در هم مچاله شد. کی دچار این غرور شده بود؟ حالا دیگر بیشتر از جواب رد عاطفه، از خودش عصبانی بود. شیطان به راحتی توانسته بود از این طریق به قلبش رخنه کند و بدون اینکه متوجه باشد بر وجودش مسلط شود. لبهایش لرزید. "فَاستَعِذ بالله مِنَ الشیطان الرجیم" او خودش را از همه نظر کامل می‌دید و آماده شده بود تا جواب مثبت را بشنود. اشک، سنگینی این قصور و به واقع این گناه کبیره را از دلش کَند و روی گونه‌هایش فرو غلطید. چطور به خودش اجازه داده بود تا به این حد مغرور شود! چطور برای لحظه‌ای فراموش کرده بود همه‌ی این امتیازات مال خودش نیست و همه را تنها از خدا دارد!..حالا که فکرش را می‌کرد می‌دید او همه‌چیز را به خدا نسپرده بود. فقط ادایش را درآورده بود. نه! فقط به زبان گفته بود. شاید آن لحظه هم قلباً به خدا سپرده بود ولی اطمینانی کاذب هم ته قلبش حضور داشت که نه نمی‌شنود. او فخر نمی‌فروخت. به هیچ کس. ولی همین‌که این‌قدر خودش را خوب می‌دید که انتظار جواب رد نداشت، یعنی غرورِ قلبی. یعنی گناه. هق‌هقش بیشتر شد. سرش را پایین انداخت. تسبیح را در دستانش فشرد. با گریه و التماس زیر لب ذکر می‌گفت. " استغفرلله الذی لااله‌الا‌الله هو الحی القیوم و اتوب الیه. " شانه‌هایش می‌لرزید و همه‌وجودش هم. باید اول خودش را پاک‌سازی می‌کرد. باید روحش را جلا می‌داد. نیت کرد سه روز روزه بگیرد. به هیچ‌چیز فکر نکند. بلند شد. برای رهایی از این حس کشنده، باید به خود خدا پناه می‌برد. او با تواضع در برابر دیگران شاخ و برگ غرورش را قطع کرده بود؛ اما ریشه‌ی این درخت را در قلبش هم باید از جا درمی‌آورد و قلع و قمعش می‌کرد. تنها راهش هم مجاهدت نفس بود و بس. وضو گرفت. قامت بست. همان‌جا روی زمین سرد به نماز ایستاد. ماه شاهد مناجات او بود و اشکهای عاطفه. و خدا شاهد همه‌ی آنها و همه‌ی آدمها. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک... سلام بر تو ای مولایی که در شب تیره غیبت، ❣ همه از تو نور می جویند؛ و در روز ظهورت، ❣همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند. 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( شیر صحرا ) ♦️ سروان طاهری: چی مینویسی سرهنگ؟ نامه فدایت شومه؟ ♦️ سرهنگ: نه طاهری جان...دارم نامه ی اگه مردی خودت بیا وسط میدان جنگ مینویسم واسه صدام! شنیدم واسه سرم جایزه گذاشته.براش نوشتم بیا رو در رو بجنگیم! دشتِ عباس منتظرتم...امضا فرمانده تکاورارتش (کلاه سبزها) سرهنگ حسن آبشناسان... صداپیشگان: محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - علی حاجی پور - کامران شریفی نویسنده وکارگردان : علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
بشنو، بانوی من! برای آن‌که لحظه‌هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی. انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه‌ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بی‌ترحم خواهد شد. حبیب من! هرگز از کودکی خویش آن‌قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه‌اش را نشنوی، یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی‌اش را... اینک دست‌های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آن‌ها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک‌ها را نوازش کرد. ✍🏽 📕 چهل نامه کوتاه به همسرم •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دهم قرص کامل ماه مثل
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* بی‌بی‌زینب می‌رفت و می‌آمد. دلش آرام و قرار نداشت. شاهد رنج‌کشیدن محمدش بود و شانه‌های لرزان او را نمی‌توانست تاب بیاورد. سیداسداله هم از آن طرف نگران حال محمدامین بود. وقتی رفت از زیرزمین رادیوی قدیمی‌اش را بیاورد او را با آن حال پریشان دید که نماز می‌خواند. آهسته بی‌بی‌زینب را صدا زد. بی‌بی دوان‌دوان خودش را به او رساند. سید با دلواپسی پرسید:" این بچه چرا داره تو سرما نماز می‌خونه! چشه؟! " بی‌بی آهی کشید و گفت: " دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد " سیداسداله سکوت کرد. سری تکان داد و زیر لب گفت:" پس محمدم گرفتار شد عاقبت.. ای دل غافل.." بی‌بی پتویی را برداشت و به ایوان رفت. آن را روی شانه‌های او انداخت. دلسوزانه دستی به سرش کشید. محمدامین از حال و هوای خودش بیرون آمد و با لبخند بی‌بی را نگاه کرد. - پاشو مادر سرما می‌خوری! این دختر نشد یکی دیگه..این همه دختر خوب تو این شهر هست..اصلا خودم دوباره میرم باهاش حرف می‌زنم..دستشو میذارم تو دستت مادر..پاشو جان بی‌بی.. محمدامین لبخندش غمگین شد. - من حالم خوبه بی‌بی..شما برو منم الان میام.. بی‌بی سری تکان داد و به داخل برگشت. محمدامین که کمی حالش بهتر شده بود با گعتن "یا علی " بلند شد. قرارش را با خدا گذاشته بود. راضی بود به رضای او. تسلیم محض. *** چیزی به لحظات تحویل سال نمانده بود. آن سال، سال سرنوشت برای تکتم بود. هم فارغ‌التحصیل می‌شد و هم کنکور ارشد می‌داد. روز شلوغی را پشت‌سر گذاشته بود. همه‌ی کارهای عید و تهیه‌ی سفره‌ی هفت‌سین به عهده‌ی خودش بود. عاطفه هم همراهیش نکرده بود. از وقتی فهمید به حاج‌آقانصر جواب رد داده شکش داشت تبدیل به یقین می‌شد که دل در گرو کسی دارد و بُروز نمی‌دهد. وگرنه کسی با موقعیت حاج‌آقانصر نمونه‌ی خوبی برای ازدواج بود. نمی‌فهمید چرا عاطفه او را حتی بدون اینکه حرفهایش را بشنود، رد کرده است. سماق‌ها را در ظرف سفالی آبی‌رنگ ریخت و کنار بقیه گذاشت. چند روزی هم می‌شد که از هامون خبر نداشت. در دیدار آخرشان گفته بود مجبور است برود تهران. همان‌طور که آینه‌ی کوچک توی سفره را پاک می‌کرد، یادش به آن روز افتاد. آن روز خیلی کوتاه با هم حرف زدند. از همان جملات کوتاهش پیدا بود دلش نمی‌خواهد برود. این را از نگاهش هم می‌شد خواند. هرچند سعی می‌کرد از نگاه‌های مشتاق او بگریزد؛ اما او همه‌ی احساسات نگفته‌اش را در نگاهش می‌ریخت و انگار می‌خواست با زبان چشمانش بگوید:" برم..دلم برات تنگ میشه.." بوی بهار می‌آمد. تمام بلوارها و میدانها و گوشه‌وکنار شهر پر بود از گلهای کاشته شده‌ی صدبرگ و میمون و میخک. دو هفته برایش مدت زیادی بود. حتی اگر یک روز هم تکتم را نمی‌دید، دلش برای او تنگ می‌شد، چه برسد به دو هفته. خیلی دلش می‌خواست همین حالا به او بگوید و خیال خودش را راحت کند، اما زبان در دهانش نمی‌چرخید. فکرش را هم نمی‌کرد همین نگفتن‌ها و نشنیدن‌ها، به پای غرورش گذاشته می‌شود و باعث آزار اویی می‌شود که منتظر بود چنین نشانه‌هایی ببیند و هر لرزشی را از قلبش پس بزند. به صورت تکتم نگاه کرد. دوست داشت تمام زوایای صورتش را به خاطر بسپارد. همان‌طور که راه می‌رفتند پرسید:"برنامت واسه عید چیه؟! " تکتم شانه‌ای بالا انداخت. - هیچ خونه‌ام..فامیلای ما اکثرشون تهرانن..اینجا یه چن‌تایی از اقوام مامانم هستن که فک نکنم اونجاها بریم.. - منم خیلی نمی‌مونم..سعی می‌کنم زودتر برگردم.. تکتم با بدجنسی گفت:" " چرا؟! اینجا که کاری نداری! " هامون زیرچشمی نگاهش کرد. " می‌خوام واسه ارشد آماده شم..می‌دونی که.. این ترم چقد سرمون شلوغه.." - آره خب.. ولی تو که برات سخت نیست..از الان خودتو قبول شده بدون..با طعنه ادامه داد:" بمون پیش مامانت خوش بگذرون" هامون رنجش را از کلام او گرفت و سعی کرد بحث را عوض کند. بی‌مقدمه و خیلی جدی گفت:" تو به سرنوشت معتقدی؟ " تکتم به نیم‌رخ او نگاه کرد. به روبه‌رو خیره بود و اخم‌هایش را درهم کشیده بود. با احتیاط گفت:" معلومه.." - چقدر طرز فکرت سنتیِ تووو! تکتم با تعجب ایستاد. - سنتی؟! حواست هست قبلاً هم به من اینو گفتیا!! هامون به نیمکتی خالی اشاره کرد که کمی بنشینند. پارک آن موقع روز خلوت بود. خودش رفت نشست و در همان حال گفت:" آره خب.. چون واقعاً طرز فکرت همین‌طوره..قبول نداری؟ مثه مادربزرگا که میگن همه‌چی تقدیرته!..تو پیشونیت نوشته!..تو محکوم به سرنوشتتی! تو واقعاً به این جملات باور داری تکتم؟ " 👇👇
تکتم نفسش را بیرون داد. در دلش گفت:" باز دوباره این شروع کرد.." رفت روی نیمکت نشست و گفت:" ببین این بحثش خیلی پیچیده‌ست..جبر و اختیار و این مسائل ربطی به سنتی بودن و مدرن بودن نداره..واردش نشیم که تا صب باید با هم بحث کنیم..تو چرا همه چیو به حساب سنتی و قدیمی و این حرفا میذاری؟ وقتی یه باوری قدیمیه دلیل نمیشه اشتباه باشه‌ها! یا مسخره باشه‌ها! " هامون دست به سینه شد."منم نمیگم قدیمیا بدن یا مسخرن..فقط بعضی از افکارشون رو قبول ندارم همین! سؤالمم کلی پرسیدم.." عاشقانه به او چشم دوخت. با لبخند کجی آرام گفت: "مثلاً اینکه تو سر راه من قرار گرفتی؟! ...یا... من سر راه تو؟!.. " تکتم چشمهای گشاد شده‌اش را به او دوخت. خنده‌اش گرفته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
الهی شکر که خدا هست... او مرهم تمام زخم‌هاست، هروقت دلت خواست مهمانش کڹ در بهتریڹ جایی که او می‌پسندد: در قلبت... شب بخیر •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ 🌜✨✨✨🌛 ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح‌ها همین که صدای سوت کشیدن کتری روی اجاق را بشنوی، بوی نان سنگک تازه‌ی صبح زود پدر به مشامت برسد، و صدای صبحانه حاضر کردن مادر از آشپزخانه بیاید، یا وقتی عطر قرمه‌سبزی‌هایِ ظهرِ جمعه‌اش توی خانه می‌پیچد و هوش از سَرت می‌برد، همین که چشمت ببینتشان ‌و گوشَت نفس‌هایشان را بشنود، همین که آغوش گرمشان را لمس کنی ‌ و بگویی”چقدر دوستشان داری” یعنی”صبحت بخیر” شده! جمعه و شنبه‌اش فرقی نمی‌کند، صبح‌های بودنشان همیشه بخیر می‌شود…❤️ 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
ما‌فڪرگناهیم‌وتوفڪرغم‌ِمایی ای‌ڪاش‌که‌مانیز‌ڪمی‌یادتو‌بودیم..💔! ..
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هامون منتظر نگاهش می‌کرد. تکتم با همان لبخند گفت:" چه فرقی می‌کنه؟! " چشمانش را ریز کرد. - مهم اینه که کی کیو انتخاب می‌کنه! و این میشه چی؟ اختیار.. یعنی چی؟! یعنی خدا ما رو با هم آشنا کرد حالا اینکه چه چیزی بین ما پیش بیاد دست خود ماست.. اینکه.. هامون پرید وسط حرفش. - باشه بابا! فهمیدم..بی‌خیال.. سرش را تندتند تکان داد و موهایش روی پیشانی رها شدند. گاهی اوقات دوست‌داشتنی می‌شد. بر خلاف اخلاق گَندش، کارهایی می‌کرد که دل تکتم را می‌لرزاند. طوری‌که تکتم دلش می‌خواست همه‌چیز را فراموش کند. دل به او بسپارد و از این لحظات لذت ببرد. آن روز بیشتر از نیم‌ساعت با هم نبودند. او وقتی می‌خواست خداحافظی کند طولانی‌تر از همیشه نگاهش کرد و آن نگاه گویای خیلی حرفها بود. به خودش آمد. خیره به خودش، توی آینه‌ی کوچک نگاه می‌کرد. آن روز نگاهش را از چشمان مشتاق هامون دزدید و حالا از خودش. نمی‌دانست از اینکه او را این‌طور وابسته به خود ببیند، خوشحال باشد یا نه. آنقدر احساسش ضدونقیض بود که نمی‌فهمید این لرزشهای قلبش و این فرارکردنش از او ، ناشی از علاقه‌ای است که پسش می‌زند و اجازه‌ی جولان به آن نمی‌دهد. بلند شد و نگاهی به دوروبرش انداخت. همه‌چیز آماده بود. حاج‌حسین وضویش را گرفته بود و پیراهن سفیدی به تن کرده، آمد کنار سفره نشست. تکتم به خواست بابا‌حسین سفره‌ی هفت‌سین را روی زمین چیده بود. طاها هم لباس نو پوشیده و مرتب و اتوکشیده، کنار حاج‌حسین نشست. به لحظه‌ی تحویل سال، هنوز نیم‌ساعتی مانده بود. حاج‌حسین نگاهی به سفره و بعد به دخترش انداخت. - این دو سه روز حسابی زحمت افتادی دخترم.. ببخش نتونستم کمکت کنم..کار عقب‌مونده زیاد بود. خودت که می‌دونی بابا.. تکتم با خنده گفت:" اشکال نداره باباحسین..عوضش یه عیدی توپ بهم بدین.. چشمکی زد و به اتاقش رفت تا لباس عوض کند. همان‌موقع گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن اسم هامون در اتاقش را بست. لبش را گزید و تماس را وصل کرد. - سلام خانم خانمااا..! چشمان تکتم گرد شد. اشتباهی نمی‌شنید؟ این هامون بود؟ یک‌بار دیگر اسمش را چک کرد. با من‌من جوابش را داد. هامون که می‌دانست دقیقاً قیافه‌ی تکتم الان چه شکلی شده، با بدجنسی گفت:" چه خبرا؟! انگار خیلی بهت خوش گذشته‌ها..یه خبر نمی‌گیری از من! " تکتم یک لنگه‌ی ابرویش را بالا داد. - خب..خیلی کار سرم ریخته بود. نتونستم..تو خوبی؟ چرا تو زنگ نزدی؟ - منم مث تو! - خوش می‌گذره؟ - اِی..جای دوستان خالیه! - مامانت اینا خوبن؟ - خوبن همه..این چند روز سرم خیلی شلوغ بود. من هنوز فارغ‌التحصیل نشده، مامانم مهمونیاشو شروع کرده.. مکافاتی دارم اینجا.. - مادره دیگه..بذار دلش خوش باشه.. یه دونه بچه که بیشتر نداره.. - هر چی می‌خوام بیام نمیذاره..بابا هم از اون طرف.. بعد از کمی سکوت گفت:" راستشو بخوای دلم خیلی کوچیک شده!..اون‌قدر که آروز می‌کنم... کاش بال داشتم..!" ضربان قلب تکتم بالا رفت. به گوش‌هایش اعتماد نداشت. بالاخره بعد از چند ماه داشت اعتراف می‌کرد. صدای گرم و بم هامون در گوشش پیچید. - تکتم!.. سکوت کرد. طولانی.. تکتم فکر کرد قطع شده. " الو.." هامون چشمانش را بسته بود. این لحظه را نباید از دست می‌داد. در این یک هفته فهمیده بود دوری از او چقدر برایش طاقت‌فرساست. آهسته گفت: " من..دلم برات خیلی..تنگ شده تکتم! " دیگر صدایی نیامد. تکتم نفسش را حبس کرده بود. چه مرگش شده بود؟ مگر انتظار این لحظه را نداشت؟! خدا را شکر می‌کرد که هامون روبه‌رویش نیست و حال رقت‌انگیزش را نمی‌بیند. با بدنی لرزان لب تخت نشست. فکر نمی‌کرد با شنیدن این حرف‌ها این‌چنین دگرگون شود؛ اما شده بود.. هامون که سکوت تکتم را دید گفت:" من..خیلی حرف دارم بزنم..که البته می‌دونم تلفنی نمیشه گفت و الان هم وقتش نیست..باشه برای وقتی برگشتم.. خنده‌ی کوتاهی کرد. - علی‌الحساب همین‌و داشته باش تا برگردم.. تکتم همچنان سکوت کرده بود. هامون که او را ساکت دید، گفت:"الو..به هوشی؟! " تکتم خودش را جمع کرد."من.. آره.. یعنی هستم.. خب..باشه..وقتی اومدی..حرف می‌زنیم..الان باید برم..یکم کار دارم.." هامون خنده‌اش گرفت. - باشه برو.. راستی یه چیز دیگه.. پنج دقیقه‌ی دیگه فربد میاد در خونتون. حواست باشه. - فربد؟! - آره..یه چیزی برات میاره که الان بهت نمیگم. می‌خواستم.. خودم بهت بدم ولی برگشتنم معلوم نیست تا کی طول بکشه.. دوست داشتم همین لحظات به دستت برسه.. کمی مکث کرد. - بابا‌اینا خونن نه؟! تکتم که غافلگیر شده بود گفت:" آ..آره.. نمیشه بذاری خودت که اومدی بهم بدی؟! " هامون گفت:" نه..فربد الان دیگه می‌رسه.." - آخه.. - آخه نداره..بدو برو الان میاد. در ضمن دعا هم یادت نره. عیدتم مبارک... 👇👇👇
تکتم تا آمد حرفی بزند، قطع شده بود. صدای زنگ در را که شنید، دستپاچه شد. سریع از اتاقش خارج شد. طاها نیم‌خیز شده بود که برود در را باز کند. تکتم سریع گفت:" با من کار دارن..عاطفه‌ست.." به سرعت برق خودش را دم در رساند. دلهره به جانش افتاده بود. نفس پر از اضطرابش را بیرون داد و زیر لب گفت:" هر دم از این باغ بری می‌رسد..خدایا خودت رحم کن.." در را که باز کرد فربد هول‌تر از خودش سلام کرد و جعبه‌‌ی کوچکی را به سمتش گرفت. " حالیدون چیطوره..شرمنده مزاحِمیدون شدما..این هامون کچلم کرد ظهر تا حالا.." تکتم جعبه را گرفت و تشکر کرد. فربد با اجازه‌ای گفت و خداحافظی کرد. تکتم نگاهی به جعبه کرد و آن را زیر چادرش گرفت. نفسی به راحتی کشید. به خیر گذشته بود. باید به او می‌گفت دیگر از این دیوانگی‌ها نکند. از او بعید بود. داشت کم‌کم برایش دردسر می‌شد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😭خییلی قشنگه این👇 سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا سرباز گفت:من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم.......... کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان مرد با جذبه با موهای. جوگندمی همون کفشدار حرم اقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ♡با امام رضا هیچ دری بسته نیست ♡هیچ گره ای کور نیست ♡هیچ دلی بیقرار نیست ♡هیچ غمی باقی نمی مونه ♡سلام بر امام مهربانی غریب طوس السلطان علی بن موسی الرضا (ع ."ﺍَﻟﺴَّﻠٰﺎﻡُ ﻋَﻠَﯿْﮏََ ﯾٰﺎعلی بن موسی الرضا" ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ آقا"ﻫﺮﮐﯽ ﺩﯾﺪ،ﮐﭙﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺪﻥ..ب اندازه ارادتت ارسال کن😭 التماس دعا😔😭 🦋‍🦋 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🦋 🦋🦋
■ ای بانی اشک و روضه های سقا ■ ای فاطمه ی دوّم بیت مولا ■ از دامن تو روح ادب را آموخت ■ آن تشنه ی بی دست کنار دریا 🏴 سالروز وفات حضرت ام البنین (سلام الله علیها) مادر گرامی حضرت عباس (علیه السلام) تسلیت باد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا