ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_یکم فرینا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_دوم
- چرا تنها نشستی؟ پس هامون کجاست؟
ثریا بغکرده، دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و به فرورفتگیهای مبل یاسیرنگ خیره شده بود. توجهی به تیمور نکرد. ساعت از ده شب گذشته بود و خبری از هامون نبود.
تیمور دستی لابهلای موهای خیسش کشید. آخیشی گفت و خودش را روی مبل رها کرد. در همان حال گفت:" باز چی شده! چرا سگرمههات توهَمَن! "
ثریا چشمی پیچاند.
- از شاخه شمشادت بپرس! البته اگه بیاد خونه!
تیمور که حدس میزد دوباره بحث بین مادر و پسر بالا گرفته پوفی کشید و گفت:" ای بابا!.. تو نمیخوای بذاری چن روز این بچه راحت باشه؟!.. بابا بعد چن ماه اومده ماهارو ببینه دلش واشه.. باز چی بهش گفتی ول کرده رفته بیرون! "
ثریا با عصبانیت به او نگاه کرد.
- بهش میگم زن بگیره کار بدی میکنم؟ میخوام سروسامونش بدم میشم مادر فولازره؟! چی بهش گفتم!
خودش غدبازی درمیاره.. ای خدا منو مرگ بده از دست اینا راحت شم!
تیمور با لحنی آرام گفت؛" خانوووم! هر چیزی یه زمان مناسبی داره.. این بچه حالا اومده یه آب و هوایی عوض کنه..بذار درسش تموم بشه..کارش مشخص بشه..زنم میگیره..
ثریا حرصش گرفت.
- شما مردا همتون عین همین! بیخیاااال.. دیگه چیزی نمونده از درسش..کارشم که معلومه!.. اصلا من هرچی میکشم از دست توعه!..این بیخیالی و بیتوجهی تو آخرش منو میکشه..ببین کی گفتم!..
- این یهدندگی تو چی؟!..ثریا اینقد به پروپای هامون نپیچ..بذار خودش تصمیم بگیره..
ثریا به حالت قهر از جایش بلند شد. در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:" برید دوتاییتون بشینید تصمیم بگیرید منم به درک!..منم به جهنم!..حرص میخورم که میخورم!..پسفردام اگه سکته کردم افتادم گوشه بیمارستان ککتون نمیگزه..
رفت داخل اتاق و محکم در را بست.
تیمور سری تکان داد و روی مبل دراز کشید. در دلش گفت:" بیچاره هامون!.. بیچاره من!.."
با صدای تقهی در چشمانش را باز کرد. هامون با قیافهای درهم و خسته وارد شد و خواست به اتاقش برود. صدایش کرد.
هامون تازه پدرش را دید و سلام کرد.
تیمور نشست. " بیا بشین باهات حرف دارم.."
هامون کلافه گفت:" میشه بعداً حرف بزنیم؟ الان خستهم.."
- زیاد طول نمیکشه..
هامون کتش را درآورد و آن را روی دستهی مبل انداخت. روبهروی پدرش نشست. تیمور نگاهی به قیافهی خستهی او انداخت. دلش برایش سوخت. ولی با اینحال پرسید:" مادرت چرا ناراحته؟! "
هامون تکیهاش را به مبل داد.
- همون بحثای مزخرف همیشگی!
- خب مادرته..دلسوزی میکنه برات.. دلش میخواد خوشبختی تو رو ببینه..
- هه! دلسوزی؟!..اون داره با این کاراش بدبختم میکنه!.. پدر من!..فریناز اونی که من میخوام نیست چرا حالیش نمیشه..شما حالیش کنین!..نمیخوام تو روی هیچکدومتون بایستم..ولی به خدا اگه بخواین اصرار کنین قید همهچیو میزنم.. همه چی بابا.. دیگه برنمیگردم.. دارم جدی میگم..
- خیلیخب باشه.. من باهاش حرف میزنم..تو هم کوتا بیا دیگه..
هامون نفسش را پرسرصدا بیرون فرستاد. برخاست. قبل از رفتن گفت:" من واسه فردا بلیط گرفتم..برمیگردم آلمان.. انگار تنهاییِ اونجا رو تحمل کنم بهتر از عذابیه که اینجا میکشم..شببخیر..
ثریا که حرفهای هامون را از لای در نیمهباز اتاق شنیده بود، در را باز کرد و جلوی هامون ایستاد. طلبکارانه گفت:" حرف آخرته؟! "
هامون نوچی کرد. خیره شد به چشمان ثریا. " حرف اول و آخرمه مامان!.."
ثریا براق شد توی صورتش.
- پس دیگه اسم منو نمیاری..برو هر کار دلت میخواد بکن..رو من دیگه هیچ حسابی باز نمیکنی.. به سلامت..
- مامان!
ثریا به اتاقش برگشت و در را محکم بست. میدانست تلاشش بیهوده است اما نمیخواست به این زودی پا پس بکشد و تسلیم شود.
هامون خسته و ناامید به اتاقش رفت. با همان لباسها خودش را روی تخت انداخت. پای هر چیز کوتاه آمده بود پای سرنوشتش نمیتوانست کوتاه بیاید. تصمیم داشت این دو سه روز باقی مانده سری به دوستان قدیمش بزند. به ویلایشان در شمال هم میخواست برود؛ اما همهچیز به هم ریخته بود.
اگر ثریا به اصرارهایش ادامه میداد، آلمان میماند. تنها یک دلیل باعث میشد ته دلش تردید، آشوب به پا کند. دست و دلش بلرزد و روی ماندن و نماندن بیشتر فکر کند. تکتم..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - احسان فرامرزی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش به زودی از کانال رادیو میقات (کانال پخش تخصصی داستانهای صوتی)
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_دوم - چرا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_سوم
صدای نوازشوار مادرش که همیشه سر ساعتی مشخص او را صدا میکرد، در گوشش روحنواز بود. نیمنگاهی به ساعت کنار تختش انداخت. نزدیک اذان بود. خمیازهای کشید و نیمخیز شد. صورت مادرش در آن چادر سفید گلدار با آن مقنعهی سفید، در نور کمرنگ اتاق میدرخشید. زیر لب گفت؛" حاجخانوم کارِت خیلی درسته!.."
روحانگیز پرمحبت نگاهش کرد. از وقتی احمد رفته بود لحظه به لحظهی عمرش را وقف فرزندانِ او کرده بود و راضی از همهی آنها. از همه بیشتر حبیب که هم صورتش خیلی شبیه او بود و هم سیرتش. با لبخند گفت:" پاشو مادر.. به کارات برسی.."
حبیب از تخت پایین آمد. دستی به صورتش کشید تا خواب از سرش بپرد. موبایلش را نگاهی انداخت. هیچ تماسی نداشت. خیالش راحت شد که در بیمارستان اوضاع عادیست و میتواند کمی بیشتر استراحت کند. یکهو یادش افتاد باید به امیررضای کوچک که همین دیروز مرخص شده بود، سری بزند.
وضو گرفت و به نماز ایستاد. تمام خستگیهایش با هر رکعت نماز، مانند غبار در آب حل میشد. بخصوص نماز صبح. کم پیش میآمد؛ اما روزهایی که نمازش قضا میشد تمرکزش را از دست میداد. انگار که چیزی گم کرده باشد.
مثل همیشه عاشورایش را خواند و سری به اتاق مادرش زد.
روحانگیز همچنان سر سجاده نشسته بود. آرام رفت و کنار مادرش نشست. سرش را بوسید و گفت:" حاجخانوم التماس دعا..خیلی محتاجما..امروز دارم میرم امیررضا رو ببینم.. مرخص شده ولی خب نگرانشم..با نفَس حقت دعاش کن..
روحانگیز برگشت رو به پسرش.
- خدا همهی مریضا رو شفا بده..من که بندهی خوبی واسه خدا نیستم ولی زرنگی میکنم همیشه..اگه گفتی؟!
حبیب خندید." آی..آی..آی..آی.."
روحانگیز نگاه خندانش را به گلهای ریز چادرش دوخت. " بابات واسطهی منه با خدا.. احمد رومو زمین نمیندازه.."
تسبیح سبز را از روی جانماز خاتمش برداشت. حبیب آرام گفت:
" شکست نفسی نکن حاج خانوووم..خاطرت هم واسه حاجاحمد عزیزه هم خدا.."
روحانگیز کامل چرخید.
- پاشو برو بچهجان..کمتر هندونه زیر بغل من بذار..پاشو بذار به کارم برسم..خودتم کلی کار سرت ریخته!
حبیب خندهکنان بلند شد. یکی دو ساعت وقت داشت روی مقالهای که برای کنگرهی بینالمللی جراحان مغز ایران باید آماده میکرد، کار کند. لپتاپش را باز کرد و شروع کرد به تایپ کردن. تا وقتی به خانهی امیررضا برود روی مقاله کار کرد.
روحانگیز سینی صبحانه را به اتاقش آورد. لیوان پرتقال را کنار دست حبیب گذاشت. " بیا اول صبونه بخور بعد به کارِت برس مادر.."
- دستت درد نکنه حاجخانووم..
مادر سایهی سرش بود. خط قرمزش در زندگی. روح و روانش. رضایت او برایش از هر چیز دیگر مهمتر بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_سوم صدای
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_چهارم
بلوار کشاورز در آن ساعت از صبح خلوت بود. هوا کمی سرد بود؛ اما از بارندگی خبری نبود. دلش برف میخواست. بلوار در روزهای برفی خیلی زیباتر میشد. شالگردن چهارخانهی طوسی و سفیدش که همرنگ کت بلندش بود را صاف کرد. دزدگیر ماشین را زد و سوار شد. وقتی به بیمارستان امامخمینی منتقل شد در همین بلوار خانهی ویلایی کوچکی خریده و به همراه مادرش به اینجا نقل مکان کرده بود. میخواست هم مادر نزدیکش باشد و هم رفتوآمدش به بیمارستان راحتتر.
بسماللهی گفت و به سمت خانهی محقر امیررضا در حوالی راهآهن به راه افتاد.
امیررضا را تازه حراحی کرده بود. تومور کوچکی در مغزش جا خوش کرده بود که به دارو جواب نداده و او مجبور شد با جراحی از سر امیررضا خارجش کند. پسربچهی شیرینی که به وجود هوش سرشارش نتوانسته بود درس بخواند و مجبور بود به خاطر شرایط خانوادهاش کار کند.
نگاهش روی ماشین کنترلی بزرگی که خریده بود افتاد. باید کادواش میگرفت. وقتی امیررضا در اتاق عمل بود از او پرسیده بود:
" پسرم! چی خیلی دوستداری که میخوای داشته باشی و تا حالا نداشتیش؟ "
و او با لحنی پرحسرت اما خجول گفته بود:" یه ماشین کنترلی! "
بعد چشمانش را زیر انداخته بود انگار که کار اشتباهی کرده از حسرتهایش حرف زده. چهرهی درهم شکستهی مادرش جلو چشمش ظاهر شد و از خودش خجالت کشید. در دلش به پسر همسایهشان بدوبیراه گفت. او بود که ماشین کنترلی خوشگلش را توی کوچه میآورد و به هیچکس نمیداد تا بازی کند.
حبیب نگاه شرمزدهی او را دیده بود. دلش برای این نگاه آتش گرفته بود. حالا دلش میخواست یکی از رویاهای کودکی امیررضا را برآورده کند و همان موقع تصمیمش را گرفته بود.
جراحی با موفقیت انجام شده بود.
امیررضا مرخص شد اما او و مادرش هرگز نفهمیدند هزینهی جراحیاش و بیمارستان از کجا پرداخت شد. امیررضا پدر نداشت. مادرش با کارکردن در منزل این و آن خرج زندگیشان را در میآورد. حبیب این را میدانست ولی هرگز برای کمکهایش قیل و قال راه نمیانداخت.
امروز میرفت تا هم امیررضا را ببیند و هم وامی را که برایشان تهیه کرده بود به آنها بدهد. میدانست مادر امیررضا کرامت نفسش را هرگز زیر سوال نمیبَرَد. در واقع پولی بود که به صورت وام از طرف خودش و چند نفر از همکارانش به آنها میداد.
ضبط صوتش را روشن کرد. صدای محزون ایرج بسطامی فضای ماشین را پر کرد.
"گلپونههای وحشی باغ امیدم.. وقت سحر شد..
نابودی شب رفت و فردایی دگر شد..
من ماندهام تنهای تنها..
من ماندهام تنها میان سیل غمها حبیبم..
سیل غمها.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
#زندگی_من
همه ی شب رو بیدار بودم و اشک ریختم
صبح به امید دیدن مهران کتابامو گذاشتم توی کیف و رفتم مدرسه، ساعت های کلاس و مدرسه برام به کندی میگذشت و غمِ روی دلم هر لحظه سنگین تر میشد.
زنگ مدرسه که خورد نفهمیدم چه طوری پله های مدرسه رو چند تا یکی کنم و خیابون جلوی مدرسه رو رد کنم برسم سر قرار همیشگیم با مهران.
مهران کت مخمل مشکیشو روی دستش اندخته بود و یه دسته گل بزرگ هم توی دست دیگه اش، به دیوار تکیه داده بود . با دیدنم لبخند عمیقی زد.
خودشو از دیوار کند و سمتم اومد.
با دیدنش غم از دلم رفت و منم با لبخند رفتم طرفش.
آبان ماه بود ، بارون نم نمی شروع به باریدن کرد.
مهران چشم از چشمم برنمیداشت. گل رو سمتم گرفت و گفت:
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_چهارم بلو
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_پنجم
خانهای کلنگی میان خیابانی سنگلاخ. درِ فلزی باریک و کِرِمرنگ که قسمتهایی از پایین آن کاملاً زنگ زده بود. رگههایی از رنگ آبی در میان کِرِمهای رنگورفته دیده میشد که معلوم میکرد قبلترها به رنگ آبی بوده. یک طرفِ در دیواری بود که لبههایش کامل شوره زده و قسمتهایی هم کنده شده بود؛ به نحوی که آجرهای گِلی و بدرنگ توی ذوق میزد. تمام خانهها به هم چسبیده بودند. حبیب فکر کرد چه بد که این خانهها راه نفسکشیدن ندارند!
زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر امیررضا چادر به سر در را باز کرد. با دیدن حبیب کمی هول و دستپاچه شد. با احوالپرسی خجولانهای او را به داخل دعوت کرد. حبیب یاالله گویان وارد شد.
حیاط خاکی خانه آبپاشی شده بود. بند رختی که کنار دیوار قرار داشت پر از لباسهای شسته شده بود. بوی نم خاک به همراه پودر لباسشویی مخلوط شده بود و از همان بدو ورود میشد احساسش کرد.
- امیررضا چطوره؟
مادر امیررضا چادرش را جلو کشید. فقط چشمها و بینیاش مشخص بود.
- خوبه خدا رو شکر..دیگه سرگیجه نداره..خوابشم منظمه.. دکتر کی دیگه بچهم خوبِ خوب میشه! خیلی بیتابی میکنه بره تو کوچه با بچههای همسایه بازی کنه..
حبیب چانهاش را خاراند. نگاهش بند زمین بود.
- فعلاً تا یکی دو هفته بازیهای سنگین و پرفشار براش خوب نیست تا جواب سیتیاسکنشو چک کنم..انشاءالله که چیزی نیست و میتونه هر چی دلش خواست ورجه وورجه کنه..
از در آهنی خانه که با گلهای فرفروژه تزئین شده بود، وارد اتاق کوچکی شد که گوشهای از آن کمد رنگورورفتهای قرارداشت. کنارش رختخوابها روی هم چیده شده بود. گوشهی دیگر امیررضا با سری باندپیچی شده نشسته بود و با توپ کوچکی بازی میکرد. با دیدن حبیب از جا بلند شد.
- سلام عمو حبیب!
حبیب نزدیکش رفت و با مهربانی دستی پشت سرش کشید:
" سلام پسرِ پر دلوجرأت محلهی راهآهن! چطوری عمو! "
- خوبم!
- خدا رو شکر!
خب خب خب..بیا بشین تعریف کن ببینم چیکارا میکنی؟
امیررضا سرش را به نشانهی نارضایتی پایین انداخت. مادرش در حالی که سینی چای دستش بود گفت:" امیررضا ناراحته چرا نمیتونه بره بازی کنه.."
سینی را جلوی حبیب گذاشت.
- بفرمایین..ناقابله..
حبیب در حالی که نگاهش روی استکانهای ساده ولی حاوی چاییِ خوشرنگ بود، گفت:
- دست شما درد نکنه.
بعد نگاهش سُر خورد روی صورت معصوم امیررضا.
- شما باید یه کوچولو تحمل کنی تا سَرت خوبِ خوب بشه.. الانم اگه به من قول بدی به حرف مامانت گوش میکنی و هر وخ اون گفت میری فوتبال بازی.. یه هدیهی خوشگل بهت میدم..قولِ مردونه؟!
امیررضا دستش را دراز کرد و دسو حبیب را فشرد.
- آفرین پسر خوب..اینم هدیهات..
بستهی کادوپیچ را جلوی امیررضا گذاشت. امیررضا با هیجانی که به ظاهر نشان نمیداد ولی قلبش را داشت منفجر میکرد، بسته را باز کرد. وقتی چشمش به ماشین کنترلی افتاد نتوانست خودش را نگه دارد..با همان هیجان یکهو بلند شد. نیمنگاهی به مادرش انداخت. وقتی لبخند را روی لب او دید، خودش را در آغوش حبیب انداخت.
- ممنون عمو! خیلی خوشگله! حتی از مال پارسا هم خوشگلتره!
حبیب خندهکنان گفت:" هیجان برات خوب نیست عمو.. خوشحالم خوشت اومده.."
- دست شما درد نکنه! چرا رحمت کشیدین..شرمندمون کردین آقای دکتر!
حبیب که شرم صدای مادر امیررضا را احساس کرد گفت:" امیر توی اتاق عمل خیلی شجاع بود ..راستش من تاریخ تولدشو هم نمیدونستم.. این کادو هم به مناسبت تولدش باشه هم شجاعتش.."
خوشحالی این بچهها برایش یک دنیا ارزش داشت. او فقط یک پزشک نبود. یک رفیق بود برای بیمارانش. هیجکدام از آنها را به حال خودشان رها نمیکرد. تلفنش را به آنها میداد تا از احوالاتشان باخبر باشد. بهخصوص کسانی را که جراحی میکرد.
در دل الحمدللهی گفت و برخاست. شادیِ این خانواده حالِ خوب امروزش را رقم میزد. امیررضا را معاینه کرد و به سمت بیمارستان به راه افتاد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
از سر کار برمی گشتم خونه، یه پیامک به گوشیم اومد: بهتره بیشتر حواست به شوهرت باشه. پیام رو که خوندم دلم لرزید. مسیرم رو کج کردم و روندم سمت محل کار همسرم. بدون اطلاع رفتم اتاق کارش وقتی رسیدم صدای خنده های ریز خانمی از اتاقش میومد. کنار در ایستادم و کمی به حرف هاشون گوش دادم.با هم میگفتن و میخندیدن.حتی یه دونه از حرفهاشون هم کاری نبود. هرچی صبر کردم اون زن انگار خیال بلند شدن نداشت. دست و پام شل شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. خانمه از اتاق که بیرون اومد با دیدن من.....
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
کانالی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋معطل نکن و همینجا کلیک کن بیا توو 🍭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه شگفت انگیز لاغری رو در ویدئو بالا ببینید 👆😳
3 ماهه میتونی تا 15 کیلو لاغر شی، بدون برگشت، ، کاملا گیاهی 🌱
✅دارای گارانتی کتبی مرجوعی در صورت عدم رضایت
✅دارای مجوز رسمی از وزارت بهداشت
دریافت مشاوره رایگان 👇🏻👇🏻
https://b2n.ir/tl69
https://b2n.ir/tl69
https://b2n.ir/tl69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ همخوانی قرآن کریم
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🌀بر اساس تلاوت به یادماندنی شیخ محمد صدیق منشاوی
📜آیات پایانی سوره مبارکه حشر و آیات ابتدایی سوره مبارکه علق
🕌تصویر برداری شده در:
مسجد تاریخی جامع اصفهان
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🖥 aparat.com/v/eVZb1
📲لينک کليه پیام رسان های گروه تسنیم:
🌐 zil.ink/tawashih_tasnim#
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_پنجم خانه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_ششم
چیزی به امتحانات پایان ترم نمانده بود.هنوز تلخی نوروزِ بدون طاها و شلوغکاریهایش در کامش بود. قاب عکسی که در جای خالیاش گذاشته بود، نبودنش را همچون نیشتری در جانش فرو میکرد و آههایی که از سینهاش برمیآمد مثل یک موجِ ناآرام در هوا پراکنده میشد.
همهی فکر و ذکرش شده بود پیدا کردن کار. جایی نبود که سر نزده باشد. همهی بیمارستانها فرم پر کرده بود ولی دریغ از یک تماس. برای تسویه حساب با دانشگاه پول لازم داشت. پساندازش آنقدر نبود که بتواند هزینهی دانشگاه را بپردازد. حاجحسین هم با وجود سفارشات بیشتری که گرفته بود نمیتوانست از پس هزینههای زندگیشان برآید. با این حال همیشه میگفت:
" خدا ارحمالراحمینه..نمیذاره دربمونیم.."
خسته از دوندگی زیاد روی اولین پلهی ورودی بیمارستان نشست. سرش را گرفت. سعی داشت بر اعصابش مسلط باشد اما مگر میشد. دلش میخواست فریاد میزد و همهی بارهای مانده در دلش را بر سر این شهر بیرون میریخت. اردیبهشت بود اما احساس میکرد گرما خفقانآور شده و نفس کشیدن را سخت کرده.
نگاه خشکش از روی آدمهایی که از پلهها بالا و پایین میرفتند به درختها و چمنهای اطراف کشیده شد. حوض بزرگی آن بالا وسط چمنها بود که فوارهای به شکل مار وسط آن، آب را به اطراف میپراکند.
از جا بلند شد و به طرف حوض رفت. دلش میخواست دستش را میان آبها فرو بَرَد. چند مشت پر کند و به صورتش بپاشدد تا کمی حالش جا بیاید. روی لبهی حوض نشست. آب، گلآلود بود. مثل قلب بعضی از این آدمها. دلش گرفت. از خنک شدن منصرف شد. به کفهای روی آب خیره شد. یادش به حرف حاجحسین افتاد:
" ناخالصیها و بدیها همیشه مثل کف روی آبن زود نابود میشن اصل اون آبه که همیشه جاریه..به کفها توجه نکن خودت رو به جریان آب بسپر.. "
نفهمید چرا یکهو این حرف در ذهنش نشست. دستش را زیر چانهاش گذاشت. به جوابهای پرت و پلایی که برای دست به سر کردن از صبح شنیده بود، فکر کرد.
- والا فعلاً کادرمون تکمیله..هرموقع جای خالی پیدا کردیم خبرتون میکنیم. این فرمو پر کنین..
- کسی رو اینجا میشناسین به عنوان معرف؟
- مهندسی پزشکی؟ والا الان واسه دکترا و پرستارا کار نیس خانم چه برسه به رشتهی شما..
- نه خانم فعلا استخدام نداریم.
- اگه بخواین تو بخش خدمات یه جای خالی دارم این فرمو پر کنین..
چادرش را در میان مشتش فشرد. انگار انصاف از میان مردم شهر رخت بربسته بود. اینطور که پیش میرفت باید به کارهای دیگری میاندیشید. فروشندگی، بازاریابی، منشیگری، کار در مطبها. انگار چارهی دیگری نداشت.
از حاجحسین خجالت میکشید. او داشت همهی تلاشش را میکرد؛ اما خودش روزبهروز تحلیل میرفت. باید هر طوری بود کار پیدا میکرد.
یادش به عاطفه افتاد اما او هم درگیر زایمان و مشکلات خودش بود. نگاهش کشیده شد به در ورودی بیمارستان. بسته بود. این مدت همهی درها به رویش بسته شده بود. آهی کشید و از جا بلند شد. چادرش را تکاند. فعلاً باید به خانه برمیگشت. شاید روزهای بعد درِ بستهای به رویش باز میشد. با کرختی پاهایش را روی زمین کشید و رفت تا یک ایستگاه اتوبوس پیدا کند.
داشت فکر میکرد چرا این رشته را انتخاب کرده؟ آرزو کرد کاش موقع انتخاب رشته این یکی را نزده بود. ولی دیگر گذشته بود. دیگر دیر شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_ششم چیزی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_هفتم
با دیدن کفشهای پدرش جلوی در فهمید خانه است. چادرش را از سر کشید و با سلام بلندبالایی وارد شد. حاجحسین داشت با تلفن حرف میزد.
- خیلی لطف کردی پسرم!.. من که جز زحمت چیزی برات نداشتم..
تکتم وسایلش را روی زمین گذاشت و یکراست به آشپزخانه رفت. بطری آب را از یخچال درآورد و یکنفس سر کشید. وقتی برگشت صحبت حاجحسین تمام شده بود ولی هنوز لبخند به لب داشت.
- چی شده حاجی! انگار خبرای خوبی شنیدین..
لبخند حاجحسین عمیقتر شد." اونم چه خبری!"
تکتم کنجکاوانه رفت کنار پدرش نشست. منتظر نگاهش کرد. حاححسین نگاهی به سرتاپای تکتم کرد و گفت:" اینجوری نمیشه..پاشو برو یه آبی به سروصورتت بزن..لباساتو عوض کن..یه شربت بزنیم به بدن تا برات بگم.."
بعد برخاست و آشپزخانه رفت تا شربت خنک را آماده کند.
تکتم همانطور که به اتاقش میرفت، مقنعهاش را درآورد. دکمههای مانتواش را باز کرد و نالید:
" امروز پدر هفت نسل قبلم اومد جلو چِشام..بسکه از این بیمارستان رفتم اون بیمارستان..همه هم الحمدلله کادرا تکمییییل..پُررر!..
میخوام برم یه کار دیگه.."
لباس راحتیاش را از کمد بیرون کشید.
"اگه میدونستم بازار کار واسه این رشته اینقد افتضاحه اصلاً نمیرفتم..چن سال عمرمو بیخودی هدر دادم.. "
برگشت به هال.
" این همه سال زحمت بکش..جون بِکَن..درس بخون..برو بیا..آخرشم هیچی به هیچی..فوق لیسانستو بذار در کوزه آبشو بخور.."
روی مبل ولو شد.
" این دوره زمونه پول و پارتی حرف اولو میزنه.. هر کی داشت بُرده بقیه هم ولمعطلن.."
حاجحسین سینی به دست آمد. پارچ شربت لیموی پر از یخ را همراه دو لیوان روی میز گذاشت.
- اِ..باباحسین چرا شما زحمت کشیدین خودم درست میکردم..
- زحمتی نبود بابا..
نشست. " تو هم خسته شدی.."
توی لیوانها شربت ریخت. " بخور نفست تازه میشه بابا.."
یک قلپ نوشید و گفت:" تا وقتی خدا پارتی آدمه به خلقالله چه احتیاج بابا؟ "
تکتم موهایش را پشت گوش فرستاد.
- ای بابا پدر من! واقعیت همینه.. این چن روز ده جا سر زدم.. حاضر نیستن اعتماد کنن به یه دانشجوی تازه فارغالتحصیل..
- تو توکل کن..باقیش با خودش..همچین برات از جای بیگمون جفتوجور میکنه که خودتم نمیفهمی..مث الان!
تکتم لیوان نصفه را روی میز گذاشت." چطور؟! "
حاجحسین نفسش را کوتاه بیرون فرستاد.
- پیش پات داشتم با حبیب حرف میزدم. گفت انگار بخش مهندسی بیمارستان به دو نفر واسه کادرش نیاز دارن..تو رو معرفی کرده.. فردا صب باید بری مصاحبه..
تکتم خوشحال از شنیدن حرفهای پدرش به مبل تکیه داد.
" واااای..خدایا..ینی میشه؟!..اینقد امروز از خودمو زمین و زمان ناامید شدم که دلم میخواس برم یه جا خودمو گموگور کنم الهی همیشه خوشخبر باشین باباحسین جووون.."
حاجحسین که خوشحالی دخترش را دید گفت:" بنده خدا حبیب میگف به خاطر تغییر مدیریت بیمارستان یه مدت استخدام نداشتن.. حالا دو سه روزی هس شروع کردن به جذب نیرو. توکل بر خدا بابا..برو انشاءالله استخدام نیشی..
تکتم لیوان شربتش را تا ته سر کشید.
- نذر میکنم اگه بشه یک ماه برم امامزاده صالح خادم بشم..
حاجحسین سرش را به نشانهی دعا بالا گرفت.
" انشاءالله میشه..من دلم روشنه.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج...
صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت
آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود.
کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد.
_بسه ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک.
با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم.
کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد.
_ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده.
درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد.
ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد.
چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود.
ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط.
رو کرد به کوروش.
_دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری...
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#زندگی_من
نگارومحمد
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هفتم با د
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_هشتم
امید در زندگی مثل یک پرنده است که بال و پر دارد. در روح ما لانه میکند. بدون گفتن هیچ کلمهای آواز میخواند و هرگز متوقف نمیشود.
تکتم سعی داشت امیدش را حفظ کند و پدرش را هم امیدوار نگه دارد.
دستمال سفیدش را درآورد. دانههای ریز عرق را که از یک پیادهروی دلچسب در این عصر دلپذیر اردیبهشتماه روی پیشانیاش نشسته بود، پاک کرد.
- اگه قول بدین هر هفته بیاین پیادهروی منم قول میدم غذاهای رژیمی خوشمزهای براتون بپزم که انگشتاتونم بخورین..
حاجحسین لبخند بر لب روی اولین نیمکت خالی که دید، نشست. نفسش را با یک فوت بلند بیرون داد.
- دیگه افتادم تو سراشیبی بابا..نفس کم میارم..
تکتم بندهای کفشش را محکمتر بست و کنار پدرش نشست. بطری آب را سر کشید.
- سراشیبی چیه..بهونه نیارین برای پیادهروی..تازشم.. شما هنوز کلی کار دارین..
حاجحسین با چشمانی که میخندید نگاهش کرد.
- بعله..میدونم.. مهمترینشم تویی..
تکتم اخم ریزی کرد.
- من تازه رفتم مصاحبه برای کار..چیه؟! نکنه از دستم خسته شدین؟!
حاجحسین به تنههای درختان که در فواصل منظم، پشت سر هم کاشته شده بودند، خیره شد. " از اون حرفا بودااا..تو خودت خوب میدونی همهی امید من تو زندگیم تویی بابا...."
تکتم لبخند عاشقانهاش را به صورت پدر پاشید.
حاجحسین ادامه داد:" راستی بگو ببینم مصاحبه چطور پیش رفت؟ "
تکتم لبهایش را به پایین کش داد. سری تکان داد و گفت:" بد نبوود.. یه بیست سی نفری بودیم..چن تا فرم بهمون دادن و بعدشم حضوری یه چیزایی پرسیدن.."
کمی از آبش را نوشید.
- یه دوستی که قبلاً مصاحبه رفته بود بهم گفت اعتماد به نفستو حفظ کن.. سعی کن صحبت کردنت پر از انرژی مثبت باشه.. میگف بذار فک کنن تو توانائیهات خیلی زیاده..کوتاه اما با دقت جواب بده.
منم همین کارارو کردم؛ ولی بازم استرس داشتم.. خدا کنه جواب بده.
- انشاءالله قبول میشی.. نگران نباش.. حالا کی جوابشو میدن؟
- گفتن یکی دو هفته دیگه..فک کنم عجله دارن هر چه زودتر کارشونو شروع کنن چون من شنیدم جواب مصاحبهها معمولا یک ماهی طول میکشه..
- خب بهتر..تکلیفت زودتر معلوم میشه!
- اوهوم..
تکتم نگاهی به اطراف انداخت. بعد پرسید:
" اون پسره دیگه زنگ نزد بهتون؟! "
- پسره؟!
- همون پسر رفیقتون!
- حبیب؟!
تکتم سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و تهماندهی آبش را سر کشید. ً
- حالا دیگه شد پسره؟!
- خب حالااا..جناب آقای دکتر فاطمی..خوبه؟!
- نخیر!زنگ نزدن..
تکتم خندید و بلند شد.
- اخم نکنین دیگه..پاشین..کلی راهو باید برگردیم..اونم پیاده!
حاجحسین همانطور که نشسته بود گفت؛" کیو میترسونی.. اصلاً میخوای تا اون ستون سنگی بدوئیم؟! "
تکتم به اشارهی حاجحسین نگاه کرد. فاصلهی تقریباً زیادی بود تا آنجا. ستون سنگی بزرگی جلوی یکی از وروریهای پارک قرار داشت که داخلش را گلکاری کرده بودند. با لحنی که تعجبش را میرساند گفت:" تا اون ستون! حاجی کوتا بیا.. قلبتون! آقا من تسلیم..شما همین الانشم بردین.."
- جا زدی؟
- منو جا زدن؟ پیادهروی براتون خوبه دوییدنو مطمئن نیستم..
- باشه پس قولت واسه شام خوشمزه یادت نره!
- نوکر باباحسینمم هستم..
هر دو خندان به طرف در خروجی پارک به راه افتادند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج...
صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت
آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود.
کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد.
_بسه ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک.
با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم.
کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد.
_ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده.
درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد.
ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد.
چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود.
ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط.
رو کرد به کوروش.
_دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری...
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
#زندگی_من
نگارومحمد
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_هشتم امید
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهل_و_نهم
آخرین بیمار را که ویزیت کرد، کشوقوسی به بدنش داد. نگاهی به ساعتش انداخت. خواست بلند شود، چشمش افتاد به پوشهی آبیرنگ. رویش نوشته شده بود: پرونده پزشکی منیره طالشی. دوباره نشست و آن را باز کرد. بیمارش یک خانم جوان سیساله بود. توموری که در حساسترین قسمت مغزش ایجاد شده بود ریسک عمل را بالا میبُرد. دعا کرد داروهایی که نجویز کرده، اثر کند. هنوز نمیتوانست چیزی را پیشبینی کند.
تقهای به در خورد.
حبیب سرش را از روی پرونده بالا آورد." بفرمایبن.."
دکتر فخارزاده، مدیر بخش مهندسیپزشکی با آن عینک کائوچویی کلفت و مقنعهای که جلوی سرش نوکتیز ایستاده بود، وارد شد. قد بلندی داشت و چهرهای جدی. روی صندلی کنار میز نشست.
حبیب منتظر بود تا کارش را بگوید. دکتر فخارزاده پوشهای را گشود. برگهای را از داخل آن بیرون کشید و گفت:" دکتر! خانمی به اسم تکتم سماوات برای کار مصاحبه داده..که.. شما رو به عنوان معرف اعلام کرده.."
برگه را سمت حبیب گرفت." شما تاییدش میکنین؟ "
مستقیم به چشمهای حبیب خیره شد تا عکسالعمل او را ببیند. نمیخواست حتی لرزش پلکی را از دست بدهد.
حبیب با حالتی عادی، بدون اینکه به او نگاه کند، برگه را گرفت. عینک بدون قابش را زد و شروع کرد به خواندن. در همان حال پرسید:" نظر شما چیه؟ مصاحبهش چطور بود؟ "
فخارزاده با این حرف کمی خیالش راحت شد. انگشتانش را در هم گره کرد و سینهای صاف کرد.
- راستش دختر مستعدی به نظر میرسید. به نظرم بد نبود. روابط عمومی خوبی هم داشت..
حبیب نفسش را عمیق بیرون فرستاد. او هم خیالش راحت شد. " بسیارخب..پس مورد تایید من هم هست.."
فخارزاده بلافاصله پرسید:" ببخشید یه سوال.."
نتوانست جلوی فضولیاش را بگیرد.
- بفرمایید!
- از بستگانتون هستن؟
حبیب عینکش را برداشت. متوجه منظورش شد.
- نه فامیل نیستیم..پدرشون همرزم پدرم بودن تو جبهه..فقط همین. در ضمن مطمئن باشید اگر مصاحبهش تایید نمیشد منم ایشون رو تایید نمیکردم.
فخارزاده سری تکان داد و برخاست.
- میدونم..ممنونم دکتر!..با اجازهتون..
برگه را لای پوشه گذاشت و از اتاق بیرون رفت. وقتی نام دکترفاطمی را به عنوان معرف روی برگهی آن دخترک دیده بود نتوانسته بود طاقت بیاورد. بیشتر کنجکاو بود تا بداند این دختر کیست. اگر عکسالعملی از حبیب میدید که قصد دارد او را بدون در نظرگرفتن مقررات و یا هر چیز دیگری به کادر او تحمیل کند، درجا فرمش را پاره میکرد. اما با رفتار حبیب فهمید این فقط یک معرفی ساده است و چیزی پشت این قضیه نیست.
قدمهایش را به طرف اتاق رییس بیمارستان تند کرد.
حبیب از صمیم قلب خوشحال بود. امیدوار بود تکتم بتواند نیروی خوبی برای آن بخش بشود و تکانی به آنجا بدهد. او جسارتش را داشت. موبایلش را برداشت تا خودش این خبر خوب را بدهد ولی پشیمان شد. فکر کرد اگر از طرف بیمارستان اطلاع پیدا کند بهتر است. با حالتی خسته روی میزش را جمع کرد. دفترچهی یادداشت و موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. از پارتی بازی خوشش نمیآمد. معتقد بود اگر هر کس لیاقت کاری را داشته باشد حتماً به آن میرسد.
تمام آن شب تکتم به این فکر میکرد نتیجهی مصاحبهاش چه میشود. گاهی وسوسهمیشد به حبیب زنگ بزند یا از پدرش بخواهد به او زنگ بزند ولی پشیمان میشد. با خودش گفت هر چه خدا بخواهد ولی آن شب تا صبح خواب بیمارستان را میدید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
بی اختیار نگاهم سمتش کشیده شد.
مادرش غمگین آهی کشید و گفت:
_هر شب کاووس میبینه !
بعد زیر لب گفت:
_ خدا لعنتت کنه آرش، چی بر سر دخترم آوردی.
از سرما توی خودش مچاله شده بود. رفتم سمت کمد اتاق، به مادرش گفتم:
_اینجا پتو هست چرا برنداشته.
مادرش آروم اشکش رو پاک کرد:
_نمیدونستیم توی کمد پتو هست.
پتو رو برداشتم نمیدونم چرا ولی طاقت دردکشیدن دختر رو نداشتم . دلم میخواست بدونم آرش کی بوده و چی بر سر دختر اومده.
سمت دختر رفتم.
مادر:_ممنون پسرم زحمت کشیدی
_خواهش میکنم.
پتو رو باز کردم و روی دختر کشیدم.
همینکه پتو رو روش کشیدم با جیغ از خواب پرید و دستشوجلوی صورتش گرفت.
ترسیدم و کمی عقب رفتم.
چند ثانیه طول کشید تا به خودش اومد.
_خوبین خانم؟میخواین براتون آرامبخش بیارم.
نشست. دستی به سر و وضعش کشید.
_ممنون توی کیفم دارو دارم ...ببخشید یه لحظه ترسیدم،شمارو هم ترسوندم.
_خواهش میکنم
پتو رو دور خودش گرفت.
با یه سوال بزرگ توی ذهنم از اتاق بیماربیرون اومدم و رفتم ایستگاه پرستاری
از خودم پرسیدم چرا؟چرا این دختر برام مهم شده من که هیچ وقت به ازدواج فکر هم نمیکردم و دخترای رنگارنگی که مادرم برام ردیف میکردو میخواست بره خواستگاریشون رو رد میکردم حالا دلم گیر یه دختر مرموز شده بود.
نزدیکای صبح برای آخرین بار برای چک به اتاق بیمار رفتم که
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
هدایت شده از طوطی نارگیلی
52.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 3 🦜 🧡
با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆
✨ ما حیوونهای جنگل * با هم دیگه چه خوبیم ✨
🔶 وقتی در جنگل حیوانات، یک مار 🐍 بجای رفاقت با دوستانش شروع به حسادت و توهین به اونها میکنه چه اتفاقی می افته؟!…
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.)
🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی:
https://zil.ink/tootinargili
🌍💎 دریافت صوت داستانها و آهنگ ها در صفحه اینترنتی :
https://mighatmedia.com/tootinargili
👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک :
محمد عمار – فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی
👱🏻♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال :
حسین – امیر مهدی – مریم
🎤 راوی :
خاله آسمان
🖋 نویسنده : یاسمن نعمتی
🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد
🔊 صدابردار : حسین عبدی
🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی
📝 شاعر : علی اصغر نعمتی
🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین
🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی 🌟
🎬📢 کارگردان : حسین عبدی
#طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه #آهنگ_کودکانه #آهنگ_شاد_کودکانه #ترانه_شاد_کودکانه #قصه_کودکانه_طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_با_صدای_کودکان #قصه_صوتی_کودکانه_رایگان #قصه_صوتی_کودکانه_شب #قصه_صوتی_کودکانه_مذهبی #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #قصه_صوتی_حیوانات #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #داستان_صوتی_کودکانه #حسادت #حسادت_در_کودکان
@TootiNargili
#سلام_امام_زمانم 💚
چشمهای دل من در پی دلداری نیست
در فراق تو بجز گریه مرا کاری نیست
سوختن در طلب یوسف زهرا عشق ست
بنازم به چنین عشق که تکراری نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
عشقجآنمامامزمانم...!)♥
🔈 بزرگترین کلاس زبان رایگان ایتا🔺
🔥این تابستون کولاک زبانه🔥
🔹 آموزش آنلاین و کاربردی
♦️ با تدریس استاد پی سپار از انگلستان❗️
⚠️تا الان بیش از ۱۳۰۰۰ نفر ثبتنام کردن‼️
http://eitaa.com/joinchat/2001076255Cf4e376ae67
⚠️فقط چند ساعت دیگه مهلت داره👆
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_نهم آخرین
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاهم
از شنیدن آن خبر، شوکزده نشسته بود و خون خونش را میخورد. نمیدانست دق دلش را سر کی خالی کند. نگاهش میان وسایل خانه میچرخید و فکرش هزار جا میرفت. تیمور در دسترسش نبود وگرنه هرچه بدوبیراه بود نثارش میکرد. نگاه به ساعت بزرگ شماتهدار گوشهی سالن انداخت. هنوز روز به نیمه نرسیده بود. در دلش گفت:" اووو..کو تاشب! "
نتوانست طاقت بیاورد. تلفن را برداشت و تندتند شمارهی مستقیم تیمور را گرفت. صدای نازک زنی پشت خط ابروهایش را بالا کشاند.
- شرکت نوینطب بفرمائین؟!
ثریا با لحنی خشک و کمی عصبی گفت:" لطفاً آقای شمس..هر چه سریعتر.."
زن با کرشمهی بیشتر گفت:
" یه لحظه لطفاً.."
صدای آهنگ ملایمی در گوشش پیچید و بعد از آن تیمور بود که با سلام خستهای جوابش را داد.
ثریا بدون ملاحظه تمام حرصش را در صدایش ریخت.
- چه سلامی!. چه علیکی!..من دارم دق میکنم تیمور! اینقد دسدس کردین تا دختررو شوهر دادن..حالا خیالتون راحت شد؟!..برین دیگه بچسبین به اون شرکت لعنتی و منم از حرص سکته بدین!..
تیمور نوچی کرد و گفت:" دُرُس حرف بزن ببینم چی میگی؟ کدوم دختر؟! "
ثریا بغضآلود، طعنه را میان کلامش گنجاند:
" بایدم نفهمی کدوم دختر!..فک فامیل خودت که نیستن..این منم که دارم بالبال میزنم واسه زندگی پسرم و تو عین خیالت نیس.."
بینیاش را بالا کشید. حرصیتر از قبل گفت:" فریناز!.. دارن شوهرش میدن..یه کاری بکن تیموور! " ناله را سر داد.
تیمور چشمانش را بسته بود و پوزخند میزد. سعی کرد آرام باشد.
- خب بدن خانم من!. مام براش آرزوی خوشبختی میکنیم. این که دیگه آه و ناله نداره!
ثریا داد کشید:" همیییین!..واسش آرزوی خوشبختی میکنی؟! تیمووور..میگم دختره از دس رفت.."
- ای بابا..خب وختی انتخابشو کرده من چیکار میتونم بکنم هان؟ برم التماس کنم تو رو خدا شوهر نکن بیا زن پسر من شو که تره هم برات خورد نمیکنه؟!
ثریا روی پایش کوباند.
- وای خدا.. تا وقتی پای شراکت با فریدون وسط بود و بوی پول به مشامت میخورد که خوب دوروبرشون میپلکیدیو عروسم عروسم را انداخته بودی..چی شد پس؟! حالا که دیگه از هم جدا شدین و با پسر جونت کار میکنی اونا شدن اَخ هااان؟!
چقد من بدبختم!..
- این حرفا کدومه! اصلن من چیکارهم این وسط؟ هامون خودش نمیخواد.. برو اول اونو راضی کن بعد بیا کاسه کوزهها رو سر من بشکون..
با آمدن منشیاش ادامه داد:" من کلی کار سرم ریخته..باشه شب که اومدم دربارش حرف میزنیم.
فعلا خدافظ.." و گوشی را گذاشت. دستی به پیشانیاش کشید و رو به منشی کرد." یه لیوان آب یخ برای من بیار.."
منشی زونکن را روی میز گذاشت و با گفتن چشم اتاق را ترک کرد.
ثریا گوشی تلفن را در دستش میفشرد. طوری که نوک انگشتانش سفید شده بود. با هامون هم اگر حرف میزد کاری از پیش نمیبرد. او هم ساز خودش را میزد. نفسش را بیرون داد. گوشی بیسیم را کناری پرت کرد. شقیقههایش را فشرد. دیگر کاری از دستش ساخته نبود. آنطور که سهیلا از داماد آیندهاش حرف میزد، کار را تمام شده میدانست. فریناز هم که راضی شده بود. زبر لب با خودش حرف میزد و حرص میخورد.
" هه!..همچین آرمان آرمان میگف انگار پسر وزیر اومده خواسگاری دخترش.. آرمان! ..هه..مطمئنم یه تار موی هامون من میارزه به کل هیکل اون پسره.. ندیدبدیدا.. حیف فریناز نبود؟! "
دوباره بغض کرد. حس ناخدای کشتیای را داشت که کشتیاش به گِل نشسته و نه راه پس دارد نه پیش. چطور میتوانست هامون را راضی کند قبل از اینکه کار از کار بگذرد؟ عقلش به جایی قد نمیداد. هامون را سرسختتر از این حرفها میدید. سرش را گرفت و از درد به خود پیچید. دردِ سر..دردِ شکست..دردِ بیپناهی..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#زندگی_من
#عاشقی1♥️
پونزده ساله که بودم برای تعمیر خونه مجبور شدیم موقت بیایم روستا خونه مادربزرگم .
اقوام مادریم همه ساکن روستا بودند. اون روزا پسرعموی مامانم که هم سن و سال داداش بزرگم بود بیشتر از همه از رفتن ما به روستا خوشحال میشد.
همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگم بودن.
بچه تر که بودیم فکر میکردم خوشحالیش به خاطر داداشم باشه ولی بزرگتر که شدم متوجه نگاه ها و محبت های زیادیش به خودم شدم.
نمیدونم چی شد ولی توی اولین دیدارمون بعد از چند ماه ،احساس کردم دلم هری ریخت .طوری که موقع سلام و احوال پرسی نمیتونستم چشم ازش بردار و لرزش دست و صدامو به زور کنترل کردم.یک ماهی که روستا بودیم هر روز همدیگرو میدیدیم .دیگه از بازی ها و نگاه های کودکی خبری نبود.یک روز بعدازظهر که همه خواب بودند و بی خوابی کلافه ام کرده بود تنهایی رفتم توی حیاط.حیاط خونه ی مادربزرگم خیلی بزرگ بود و برای خودش باغی بود. رفتم اخر حیاط ، تو سایه ی درختای انار نشستم.یه لحظه احساس کردم صدای اشنایی اسممو صدا زد.
آزاده...
بهت زده دورو برمو نگاه کردم. چیزی ندیدم. کمی ترسیدم .خواستم برگردم داخل خونه که...
#ادامہدارد.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
آزادومهران