هدایت شده از طوطی نارگیلی
52.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 3 🦜 🧡
با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆
✨ ما حیوونهای جنگل * با هم دیگه چه خوبیم ✨
🔶 وقتی در جنگل حیوانات، یک مار 🐍 بجای رفاقت با دوستانش شروع به حسادت و توهین به اونها میکنه چه اتفاقی می افته؟!…
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.)
🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی:
https://zil.ink/tootinargili
🌍💎 دریافت صوت داستانها و آهنگ ها در صفحه اینترنتی :
https://mighatmedia.com/tootinargili
👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک :
محمد عمار – فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی
👱🏻♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال :
حسین – امیر مهدی – مریم
🎤 راوی :
خاله آسمان
🖋 نویسنده : یاسمن نعمتی
🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد
🔊 صدابردار : حسین عبدی
🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی
📝 شاعر : علی اصغر نعمتی
🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین
🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی 🌟
🎬📢 کارگردان : حسین عبدی
#طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه #آهنگ_کودکانه #آهنگ_شاد_کودکانه #ترانه_شاد_کودکانه #قصه_کودکانه_طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_با_صدای_کودکان #قصه_صوتی_کودکانه_رایگان #قصه_صوتی_کودکانه_شب #قصه_صوتی_کودکانه_مذهبی #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #قصه_صوتی_حیوانات #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #داستان_صوتی_کودکانه #حسادت #حسادت_در_کودکان
@TootiNargili
#سلام_امام_زمانم 💚
چشمهای دل من در پی دلداری نیست
در فراق تو بجز گریه مرا کاری نیست
سوختن در طلب یوسف زهرا عشق ست
بنازم به چنین عشق که تکراری نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
عشقجآنمامامزمانم...!)♥
🔈 بزرگترین کلاس زبان رایگان ایتا🔺
🔥این تابستون کولاک زبانه🔥
🔹 آموزش آنلاین و کاربردی
♦️ با تدریس استاد پی سپار از انگلستان❗️
⚠️تا الان بیش از ۱۳۰۰۰ نفر ثبتنام کردن‼️
http://eitaa.com/joinchat/2001076255Cf4e376ae67
⚠️فقط چند ساعت دیگه مهلت داره👆
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_نهم آخرین
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاهم
از شنیدن آن خبر، شوکزده نشسته بود و خون خونش را میخورد. نمیدانست دق دلش را سر کی خالی کند. نگاهش میان وسایل خانه میچرخید و فکرش هزار جا میرفت. تیمور در دسترسش نبود وگرنه هرچه بدوبیراه بود نثارش میکرد. نگاه به ساعت بزرگ شماتهدار گوشهی سالن انداخت. هنوز روز به نیمه نرسیده بود. در دلش گفت:" اووو..کو تاشب! "
نتوانست طاقت بیاورد. تلفن را برداشت و تندتند شمارهی مستقیم تیمور را گرفت. صدای نازک زنی پشت خط ابروهایش را بالا کشاند.
- شرکت نوینطب بفرمائین؟!
ثریا با لحنی خشک و کمی عصبی گفت:" لطفاً آقای شمس..هر چه سریعتر.."
زن با کرشمهی بیشتر گفت:
" یه لحظه لطفاً.."
صدای آهنگ ملایمی در گوشش پیچید و بعد از آن تیمور بود که با سلام خستهای جوابش را داد.
ثریا بدون ملاحظه تمام حرصش را در صدایش ریخت.
- چه سلامی!. چه علیکی!..من دارم دق میکنم تیمور! اینقد دسدس کردین تا دختررو شوهر دادن..حالا خیالتون راحت شد؟!..برین دیگه بچسبین به اون شرکت لعنتی و منم از حرص سکته بدین!..
تیمور نوچی کرد و گفت:" دُرُس حرف بزن ببینم چی میگی؟ کدوم دختر؟! "
ثریا بغضآلود، طعنه را میان کلامش گنجاند:
" بایدم نفهمی کدوم دختر!..فک فامیل خودت که نیستن..این منم که دارم بالبال میزنم واسه زندگی پسرم و تو عین خیالت نیس.."
بینیاش را بالا کشید. حرصیتر از قبل گفت:" فریناز!.. دارن شوهرش میدن..یه کاری بکن تیموور! " ناله را سر داد.
تیمور چشمانش را بسته بود و پوزخند میزد. سعی کرد آرام باشد.
- خب بدن خانم من!. مام براش آرزوی خوشبختی میکنیم. این که دیگه آه و ناله نداره!
ثریا داد کشید:" همیییین!..واسش آرزوی خوشبختی میکنی؟! تیمووور..میگم دختره از دس رفت.."
- ای بابا..خب وختی انتخابشو کرده من چیکار میتونم بکنم هان؟ برم التماس کنم تو رو خدا شوهر نکن بیا زن پسر من شو که تره هم برات خورد نمیکنه؟!
ثریا روی پایش کوباند.
- وای خدا.. تا وقتی پای شراکت با فریدون وسط بود و بوی پول به مشامت میخورد که خوب دوروبرشون میپلکیدیو عروسم عروسم را انداخته بودی..چی شد پس؟! حالا که دیگه از هم جدا شدین و با پسر جونت کار میکنی اونا شدن اَخ هااان؟!
چقد من بدبختم!..
- این حرفا کدومه! اصلن من چیکارهم این وسط؟ هامون خودش نمیخواد.. برو اول اونو راضی کن بعد بیا کاسه کوزهها رو سر من بشکون..
با آمدن منشیاش ادامه داد:" من کلی کار سرم ریخته..باشه شب که اومدم دربارش حرف میزنیم.
فعلا خدافظ.." و گوشی را گذاشت. دستی به پیشانیاش کشید و رو به منشی کرد." یه لیوان آب یخ برای من بیار.."
منشی زونکن را روی میز گذاشت و با گفتن چشم اتاق را ترک کرد.
ثریا گوشی تلفن را در دستش میفشرد. طوری که نوک انگشتانش سفید شده بود. با هامون هم اگر حرف میزد کاری از پیش نمیبرد. او هم ساز خودش را میزد. نفسش را بیرون داد. گوشی بیسیم را کناری پرت کرد. شقیقههایش را فشرد. دیگر کاری از دستش ساخته نبود. آنطور که سهیلا از داماد آیندهاش حرف میزد، کار را تمام شده میدانست. فریناز هم که راضی شده بود. زبر لب با خودش حرف میزد و حرص میخورد.
" هه!..همچین آرمان آرمان میگف انگار پسر وزیر اومده خواسگاری دخترش.. آرمان! ..هه..مطمئنم یه تار موی هامون من میارزه به کل هیکل اون پسره.. ندیدبدیدا.. حیف فریناز نبود؟! "
دوباره بغض کرد. حس ناخدای کشتیای را داشت که کشتیاش به گِل نشسته و نه راه پس دارد نه پیش. چطور میتوانست هامون را راضی کند قبل از اینکه کار از کار بگذرد؟ عقلش به جایی قد نمیداد. هامون را سرسختتر از این حرفها میدید. سرش را گرفت و از درد به خود پیچید. دردِ سر..دردِ شکست..دردِ بیپناهی..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#زندگی_من
#عاشقی1♥️
پونزده ساله که بودم برای تعمیر خونه مجبور شدیم موقت بیایم روستا خونه مادربزرگم .
اقوام مادریم همه ساکن روستا بودند. اون روزا پسرعموی مامانم که هم سن و سال داداش بزرگم بود بیشتر از همه از رفتن ما به روستا خوشحال میشد.
همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگم بودن.
بچه تر که بودیم فکر میکردم خوشحالیش به خاطر داداشم باشه ولی بزرگتر که شدم متوجه نگاه ها و محبت های زیادیش به خودم شدم.
نمیدونم چی شد ولی توی اولین دیدارمون بعد از چند ماه ،احساس کردم دلم هری ریخت .طوری که موقع سلام و احوال پرسی نمیتونستم چشم ازش بردار و لرزش دست و صدامو به زور کنترل کردم.یک ماهی که روستا بودیم هر روز همدیگرو میدیدیم .دیگه از بازی ها و نگاه های کودکی خبری نبود.یک روز بعدازظهر که همه خواب بودند و بی خوابی کلافه ام کرده بود تنهایی رفتم توی حیاط.حیاط خونه ی مادربزرگم خیلی بزرگ بود و برای خودش باغی بود. رفتم اخر حیاط ، تو سایه ی درختای انار نشستم.یه لحظه احساس کردم صدای اشنایی اسممو صدا زد.
آزاده...
بهت زده دورو برمو نگاه کردم. چیزی ندیدم. کمی ترسیدم .خواستم برگردم داخل خونه که...
#ادامہدارد.
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
آزادومهران
چهار سال پیش ازدواج کردم. زندگی آرومی داشتم. خانوادهم زیاد موافق ازدواجم نبودن و همسرم رو قبول نداشتم. یه جورایی تحویلش نمی گرفتن دو سال گذشت و پسرم به دنیا اومد گفت خونه رو به نامش بزنمکه مثلا هدیه داده باشم منم قبول کردم یه روز مادرم بهم گفت پسرم حواست به زن و زندگیت نیست. زنت داره خلاف میره.
گفتم مادر من خجالت بکش. شما ازش بدت میاد بیاد ولی دیگه چرا بعش تهمت میرنی؟
تا اونروز که رفتم خونه و دیدمصدای خندهی خانمم از اتاق بلند شده با عجله پر از شک و تردید در رو باز کردم...
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاهم از شنیدن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاه_و_یکم
غمزده برخاست و به آشپزخانه رفت. یک مسَکِن برداشت. با یک لیوان آب آن را بلعید. شاید کمی استراحت میتوانست حال خرابش را بهتر کند. به اتاق خواب قدم گذاشت. روی تخت دراز کشید و به فریناز فکر کرد.
او را از همان بچگیاش دوست میداشت. از همان وقتی که به دنیا آمده بود.
با یادآوری آن لحظه دلش یکجوری شد. وقتی اولین بار چشمش به چشمان مورب و لپهای سرخ او افتاد، چه ذوقی داشت. اصلاً مهرش عجیب به دلش نشست. انگار که سالها منتظر چنین لحظهای بود. همان موقع او را برای هامون نشان کرد.
هر چه بزرگتر میشد این فکر بیشتر قوت میگرفت اما فقط برای خودش. هامون به فریناز اصلا روی خوش نشان نمیداد.
بچه که بودند گاهی حمایتهای هامون را به حساب دوستداشتنش میگذاشت. به سن بلوغ که رسید و دوریاش را از فریناز دید فکر کرد غرورش اجازه نمیدهد تا با فریناز راحت باشد؛ اما وقتی در مهمانیها، دورهمیهایشان، در مسافرتها، هامون فریناز را تحویل نمیگرفت فهمید موضوع جدیتر از این حرفهاست. سعی میکرد به هر ترفندی آن دو را به هم نزدیک کند. تا حدی موفق هم شده بود.
آن موقعها هامون کمتر جبهه میگرفت. کمتر روی حرفش حرف میزد. حتی برای فریناز البته به اصرار خودش، هدیه میخرید.
به این کارها دلگرم بود تا وقتی فریناز تحصیلاتش تمام شد و به ایران برگشت. قند توی دلش آب شد. ذوقش را میکرد و او را عروس خودش میدانست. ولی وقتی برای دیدن هامون به اصفهان رفتند، با کاری که او کرد و آب پاکی را روی دستشان ریخت، همهی آرزوهایش به فنا رفتند.
یادآوری آن روز حالش را دگرگون کرد. با حرص دندان سایید." پسرهی احمق.. دیوونه.. چه فکرا که نمیکردم و چی شد.. "
کار را تمام شده میدانست ولی این تازه شروع چموشیهای هامون بود.
ثریا، فریناز را از جانش بیشتر دوست داشت. نمیدانست چرا! شاید چون دختر خیلی دوست میداشت. وقتی هامون به دنیا آمد دلش خوش بود بچههای بعدیاش حتماً دخترند ولی وقتی دو بارداری ناموفق را از سر گذراند و بعدش هم دیگر بچهدار نشد، دختر برایش تبدیل شد به حسرت. و فریناز آتش این حسرت را خاموش میکرد.
هامون این را نمیفهمید. بعد از آن هر چه کرد به در بسته خورد. نتوانست هامون را راضی کند تا دلش با فریناز نرم شود. حتی وقتی فهمید عاشق شده! حالا هم که فرینازش را داشتند از چنگش در میآوردند.
بغض کرد. دستهای لرزانش را سمت موهای رنگشدهاش برد. تحمل نداشت فریناز را کنار کس دیگری تصور کند ولی چارهای هم نداشت. تا کی میتوانست او را امیدوار نگه دارد و پسرش روی خوش نشان ندهد.
اشکها روان شدند. فکر کرد:" چقد اعصابم ضعیف شده!.. با هر تلنگری اشکم فوری درمیاد.. خدا بگم چیکارت کنه تیمور که همش تقصیر توعه.. یه تو دهنی میزدی به این بچه الان نباید تو روی من وایسه راسراس بگه حرف اول و آخرم همینه!.."
به روی پهلو غلتید. عکس هامون را از روی عسلی برداشت و به چشمهایش زل زد." آخه مگه این دختر چشه که تو نمیخوایش؟ هان؟! چی کم داره؟ چرا اینقد یهدندهای تو پسر؟!.. "
پوفی کشید و عکس را سر جایش گذاشت. دوباره صاف شد. تلافی این کار را سرشان درمیآورد. سر هر دوشان. زیر لب گفت:
" بچرخ تا بچرخیم آقا هامون!.. بالاخره که میخوای زن بگیری! "
سکوت اتاق آزاردهنده بود. انگار همهی دیوارها و درو پنجره تبدیل به هیولایی شده بودند و گلویش را میفشردند. دوباره نشست. موبایلش کجا بود؟ هر چه گشت پیدایش نکرد.
باید با هامون حرف میزد. او باید میفهمید در چه برزخی دستوپا میزند!
همه جای خانه را زیرورو کرد. تا بالاخره در کیف دستی چرم مشکیاش پیدایش کرد. دیگر به این فکر نکرد چه ساعتی از شبانهروز است. فقط میخواست با او حرف بزند. شمارهاش را گرفت. چندین بار ولی جواب نمیداد.
کلافه و عصبی مانتواش را پوشید و از خانه بیرون زد. هوای بیرون شاید کمی حالش را جا میآورد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از خودنویس
این بار سراغ #لایت_یر رفته اند!
امروز با فهمیدن یه موضوع به کلی روح و روانم بهم ریخت. تازه یک ماهی میشد که شخصیت عروسکی داستان اسباب بازی ها رو برای بچه ها خریده بودم. بخصوص علی علاقه زیادی به شخصیت #buzz داشت.
اما شیاطین دست به دست هم دادند تا ذره ذره روح و روان و اعتقاد فرزندان ما رو به باد دهند.
دنیا بشدت در مسیر عادی سازی #همجنسگرایی است!
ادامه 👇👇👇
هدایت شده از خودنویس
والت دیزنی این بار، نه پوشیده و پنهان، که عیان و عریان به سراغ نمایش #همجنسگرایی رفته. #باز شخصیت محبوب کودکان در انیمیشن #داستان_اسباب_بازی را به استثمار کشیده تا همجنسش را در نمایی نزدیک، ببوسد! از نشان دادن نماهای عاطفی جنسی در اثر جدیدش #لایت_یر ابایی نداشته!
این شیطان صفتی و برهنگی آن قدر به کام دنیا تلخ آمده که تا امروز، چهارده کشور، نمایش این اثر جدید دیزنی را بایکوت کرده اند؛ چون سلامت روانی نسل تازه نفسشان برایشان مهم است؛ چون اظهر من الشمس است که یک انیمیشن مخصوص کودکان، جای ماچ و بوسهی همجنسگراها نیست! همین کشورهایی که آزادی پوشش و دین و عقیده دارند، این اثر را بایکوت کرده اند تا بگویند اجازه نمیدهند کودکان انحرافات اخلاقی را بی پرده تماشا کنند.
حالا معروف ترین گروه دوبلهی مستقل ایران با حمایت کامل از جامعه #lgbt تصمیم گرفته این اثر را بدون کوچک ترین سانسوری دوبله کند!
توضیح مدیرش هم این است که بچه ها باید این صحنه ها را ببینند و اگر ما اذیتیم، میتوانیم وسط انیمیشن، سر بچه را به طرف دیگری بچرخانیم و البته بهتر است که نچرخانیم و بگذاریم راحت این همجنس بازیها را تماش کند و یاد بگیرد!
میگوید چه اشکالی دارد دو مرد باهم ازدواج کنند و بچه دار شوند؟؟!!!
من یک مادرم و از همه مهمتر مسلمانم، من اجازه نمیدهم فرزندم انیمیشن لایت یر را ببیند. من حواسم هست فرزندم علاوه بر تصاویر، صداها را هم به ذهن میسپرد و یادش می ماند کدام صدا جای شخصیت انیمیشنی محبوبش حرف زده.
من نمیگذارم صداهای بی مسئولیت بی ملاحظه نااگاه که ذره ای از تربیت فرزند نمیدانند، در ذهن پاکیزه جگرگوشه ام ماندگار شوند. شما میگذارید؟
#هیام
@khoodneviss
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_یکم غمز
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاه_و_سوم
هامون نفس آسودهاش را بیرون فرستاد. یک چای خوشرنگ برای خودش ریخت و سرخوشان سراغ کمد لباسهایش رفت. امشب باید جشن میگرفت. بعد از یک روز کاری خستهکننده، شنیدن خبر ازدواج فریناز خیالش را راحت کرد و انگار یک بار سنگین را از روی دوشهایش برداشت.
حالا یک خوشگذرانی کوچک بد نبود. در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد، چایش را نوشید و از خانه بیرون رفت.
***
صبح اول خرداد، خنک و دلپذیر بود. پلکهایش را بههم زد و پیش از آنکه قدم بردارد سر در بیمارستان را از نظر گذراند. شروع خوبی بود برایش. اینجا میتوانست سابقهی خوبی رقم بزند. ستونهای بزرگ و مرتفع را که مثل چهار بازوی عظیم در آغوش کشیده بودندش، نگاه کرد. کمی پیش رفت. حس خوبی داشت. دلشورهی توأم با خوشحالی و امنیت خاطر.
با خودش عهد بست تمام تلاشش را برای اثبات توانائیهایش انجام دهد. مصمم و پرامید نفسش را بیرون داد و با گفتن" الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار.." به سمت ورودی راه افتاد.
از راهروی تمیز و براق عبور کرد. بخش مهندسی پزشکی در طبقهی دوم قرار داشت و او بعد از معرفی خودش به این قسمت آمده بود.
با همان خانمی که با او مصاحبه کرده بود و حالا میدانست نامش فخارزاده است روبهرو شد.
- سلام صبح بخیر!
فخارزاده نگاهی به سر تا پای تکتم انداخت.
- سلام! اتاق تعویض لباس انتهای راهروعه.. لباس عوض کن بیا تا بت بگم چیکار باید بکنید!
تکتم ابرویی بالا انداخت.
- من در خدمتم.
بعد از تعویض لباس، وارد اتاق فخارزاده شد. با اشارهی او روی صندلی با روکشهای سیاه، نشست.
- چه نرمافزارهایی کار کردی!
تکتم کمی خودش را جمع کرد.
- والا تو دانشگا دوتاشو کار کردم. اورکد و اسپیاسپایس.
- خب پس دوتای دیگه رو هم کار کن حتماً.
اما اینجا..
اولین کارِت نصب و راهاندازی دسگاهاس..بعد آموزشش به پرستارایی که باهاش سرو کار دارن.. در صورت لزوم تعمیرشون..
- کارآموزی گذروندی؟
- بله توی مصاحبه هم گفتم!
- آها..یادم نمونده..پس فعلًا همینا تا بعد ببینیم چی میشه..میتونی بری..
در همین موقع دختری سبزهرو با قد کوتاه و لاغراندام وارد شد. هول سلام کرد.
فخارزاده با اخمهایی که درهم کشیده بود، سرتاپای او را هم برانداز کرد.
- نیمساعت تاخیر داشتی. تکرار نشه!
بعد اشاره کرد به تکتم. " شما میتونی بری.."
تکتم به دختر که دستهی کیفش را محکم چسبیده بود و نگاهش بین فخارزاده و تکتم میچرخید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. حدس میزد قرار است با او همکار شود. تصمیم گرفت تا صحبتهای آنها تمام میشود سری به همه جای بخش بزند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام و ارادت
ضمن عذرخواهی از همه دوستان عزیز، قسمت ۵۲ رمان ارسال نشده بود. الان قسمت ۵۲ و ۵۳ تقدیم به نگاه مهربونتون. باز هم عذرخواهی میکنم بابت جابجایی پارتها.
#ر_مرادی
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_سوم هام
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دوش آب سرد همهی خستگی آن روزش را از تنش زدود. تمام روز مشغول دوندگی بود. برای ترخیص بارشان از گمرک دچار دردسر شده بود. باز این صدری دست و پا چلفتی کار دستشان داده بود. اطلاعات ناقصش نزدیک بود چند میلیون ضرر برایشان به ارمغان آورد. چقدر حرص خورده بود. آب از سرورویش پایین میریخت ولی افکارش هنوز آن بالا جولان میدادند. از ذهنش گذشت:" چقد به بابا گفتم این به درد نمیخوره! حالا من تونستم جلوی ضررو بگیرم بعد چی؟ چه تضمینی هس این دوباره گاف نده!.."
حوله را دور خودش پیچید. " فایده نداره خودم باید دس به کار شم.. معلوم نیس اینو از کدوم جهنمدرهای پیدا کرده گذاشته بخش بازرگانی.."
به آشپزخانه رفت. هوس چای کرد. آنهم در قوری گلقرمز کوچکی که لابهلای وسایل در زیرزمین خانهشان پیدا کرده بود. چای را دم کرد و به هال برگشت. لیست بیمارستانهایی که تقاضای تجهیزات کرده بودند از نظر گذراند.
رسیدن بار به تهران بیست روزی زمان میبرد. باید کارهایش را سروسامان میداد و خودش هم به تهران برمیگشت. تکلیف بعضی چیزها باید روشن میشد.
لیست را کناری گذاشت و موبایلش را نگاه کرد. چند تماس از دست رفته داشت. از مادرش. پوزخند زد." عجب پشتکاری داری شما ثریا خانوووم!.. الحق که مادر خودمی!.."
میخواست تصویری با او حرف بزند. شمارهاش را گرفت و منتظر شد.
قیافهی گرفته و درهمکشیدهی ثریا دو که دید، در دلش گفت:" خب اینم برای تکمیل روز مزخرفم.."
هنوز سلام نکرده بغض ثریا شکست.
- چرا گریه میکنی باز؟
ثریا اشکهایش را پاک کرد.
نباید مستقیم حمله را شروع میکرد. نمنمک. آهسته آهسته. اینطوری بهتر بود. با لحنی مظلومانه گفت:" دلم برات تنگ شده! "
هامون با دلسوزی بوسهای برایش فرستاد.
" قربونتون برم..منم دلم تنگ شده براتون.."
- نمیای تهران؟
- چرا.. حدود یک ماه دیگه..
- یک مااااه!..
اندیشید؛" تا اون موقع که کار از کار گذشته.."
بینیاش را بالا کشید. " زودتر نمیشه؟! آخه.."
هامون مشکوک نگاهش کرد.
- کجایین شما!..خونه نیستین؟
ثریا اطرافش را نگاه کرد و موبایلش را چرخاند.
- نه خونه نیستم..دلم پوسید تنهایی زدم بیرون.. اینجام..
- بگو ببینم این بغض و این اشکا همش از سر دلتنگیه؟ یا بازم خبری شده!
- مگه برات مهمه من چی میکشم! اگه برات مهم بود که..
هامون نوچی کرد و سری تکان داد.
ثریا که داشت سلاحش را بیاثر میدید نالید:" مگه یه مادر چیزی جز خوشبختی بچههاش میخواد! چرا داری اذیتم میکنی؟!.."
- چه اذیتی مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن..
ثریا طعنهآمیز خندید.
- هه..نگران نباش..دیگه مرغ از قفس پرید..برو راحت باش..
هامون متعجب به مادرش زل زد. ثریا آه کشید و گفت:" فریناز داره ازدواج میکنه.. دل من مادرو شکستی..حالیته؟.. "
هامون نمیدانست خوشحال باشد از شنیدن این خبر، یا ناراحت از غصهی مادرش. سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. خیلی عادی گفت:" اِ؟! مبارکه..به سلامتی.."
- آره تو که کیلو کیلو قند تو دلت آب میکنن..
- چه قندی مامان..من خوشبختیشو میخواستم اون با من خوشبخت نمیشد.. درک کن..
- با اونم نمیشه.. حداقل با تو اگه ازدواج میکرد من نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره..
- مامان آخه مگه قرار بود با شما زندگی کنه.. چی میگین.. وقتی میدونس من دوسش ندارم مگه مغز خر خورده بیاد..
- بسه هامون .. بسه.. توام هیچ وقت منو درک نکردی..
- مامان..
ثریا بی هیچ حرف دیگری خداحافظی کرد وتماس قطع شد. انگار جز خودش کس دیگری از این موضوع رنج نمیبرد. او به هر حال فریناز را از دست داده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پنجاه_و_سوم
هامون نفس آسودهاش را بیرون فرستاد. یک چای خوشرنگ برای خودش ریخت و سرخوشان سراغ کمد لباسهایش رفت. امشب باید جشن میگرفت. بعد از یک روز کاری خستهکننده، شنیدن خبر ازدواج فریناز خیالش را راحت کرد و انگار یک بار سنگین را از روی دوشهایش برداشت.
حالا یک خوشگذرانی کوچک بد نبود. در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد، چایش را نوشید و از خانه بیرون رفت.
***
صبح اول خرداد، خنک و دلپذیر بود. پلکهایش را بههم زد و پیش از آنکه قدم بردارد سر در بیمارستان را از نظر گذراند. شروع خوبی بود برایش. اینجا میتوانست سابقهی خوبی رقم بزند. ستونهای بزرگ و مرتفع را که مثل چهار بازوی عظیم در آغوش کشیده بودندش، نگاه کرد. کمی پیش رفت. حس خوبی داشت. دلشورهی توأم با خوشحالی و امنیت خاطر.
با خودش عهد بست تمام تلاشش را برای اثبات توانائیهایش انجام دهد. مصمم و پرامید نفسش را بیرون داد و با گفتن" الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار.." به سمت ورودی راه افتاد.
از راهروی تمیز و براق عبور کرد. بخش مهندسی پزشکی در طبقهی دوم قرار داشت و او بعد از معرفی خودش به این قسمت آمده بود.
با همان خانمی که با او مصاحبه کرده بود و حالا میدانست نامش فخارزاده است روبهرو شد.
- سلام صبح بخیر!
فخارزاده نگاهی به سر تا پای تکتم انداخت.
- سلام! اتاق تعویض لباس انتهای راهروعه.. لباس عوض کن بیا تا بت بگم چیکار باید بکنید!
تکتم ابرویی بالا انداخت.
- من در خدمتم.
بعد از تعویض لباس، وارد اتاق فخارزاده شد. با اشارهی او روی صندلی با روکشهای سیاه، نشست.
- چه نرمافزارهایی کار کردی!
تکتم کمی خودش را جمع کرد.
- والا تو دانشگا دوتاشو کار کردم. اورکد و اسپیاسپایس.
- خب پس دوتای دیگه رو هم کار کن حتماً.
اما اینجا..
اولین کارِت نصب و راهاندازی دسگاهاس..بعد آموزشش به پرستارایی که باهاش سرو کار دارن.. در صورت لزوم تعمیرشون..
- کارآموزی گذروندی؟
- بله توی مصاحبه هم گفتم!
- آها..یادم نمونده..پس فعلًا همینا تا بعد ببینیم چی میشه..میتونی بری..
در همین موقع دختری سبزهرو با قد کوتاه و لاغراندام وارد شد. هول سلام کرد.
فخارزاده با اخمهایی که درهم کشیده بود، سرتاپای او را هم برانداز کرد.
- نیمساعت تاخیر داشتی. تکرار نشه!
بعد اشاره کرد به تکتم. " شما میتونی بری.."
تکتم به دختر که دستهی کیفش را محکم چسبیده بود و نگاهش بین فخارزاده و تکتم میچرخید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. حدس میزد قرار است با او همکار شود. تصمیم گرفت تا صحبتهای آنها تمام میشود سری به همه جای بخش بزند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_ ما با هم یه قول و قراری داشتیم نه؟
یاشیل مضطرب و دستپاچه قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ من ... من هنوز سر حرفی که زدم هستم. چیزی عوض نشده منم زیر حرفم نزدم.
پیش آمد و نزدیکتر از قبل به او ایستاد. در حالیکه نگاهش دقیق بود و لبخندش آزاردهند. انگشتی کنار لبش کشید و خبیثانه به حرف آمد:
_ ولی نشسته بودی پای سفرهی عقد. دیر رسیده بودم بلهرو داده بودی. اونم به کی؟ همونیکه خودت میدونی چه سرسختانه تو عرصهی رقابت شکستش دادم.
_ این مدل حرف زدن اصلا درست نیست. اگه فکر میکنی ما منتظر بودیم که...
_ من فکر نمیکنم، ایمان دارم. یقین دارم که جفتتون منتظر نابودی من بودین.
او فریاد کشید. پلکهای دختر جوان از ترس بهم چسبید و شانههایش بهم جمع شد.
او اما پیش آمد و در کمترین فاصله به او ایستاد. دمی بعد نیشخند معنیداری زد و کنار لباس او را بین دو انگشتش گرفت. آهستهتر گفت:
_ ثابت کن. جای اینکه بترسی یه کاری کن که باور کنم.
پلک باز کرد. در حالیکه چانهاش میلرزید لب جنباند و پرسید:
_ چی کار مثلا؟
لبخند خبیثانهی مرد جان بیشتری گرفت و سرش را به تسلیم او تکان داد. گفت:......
رقابت دوبرادر برای به دست آوردن یه دختر
ڪوچہ احساس
_ ما با هم یه قول و قراری داشتیم نه؟ یاشیل مضطرب و دستپاچه قدمی به عقب برداشت و گفت: _ من ... من هنو
رمان بینهایت زیبا و جذاب #ماراتن رو در کانال خصوصی از دست ندید😍😍
تمامی پستها طولانی هستند و زود به زود پست جدید آپ خواهد شد.😍😍😍
نویسنده #مریم_سادات_نیکنام
مبلغ ۲۰۰۰۰ تومان
برای دریافت شماره حساب به آیدی زیر مراجعه کنید👇
@Hamta13610