eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_یکم غمز
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد. یک چای خوشرنگ برای خودش ریخت و سرخوشان سراغ کمد لباس‌هایش رفت. امشب باید جشن می‌گرفت. بعد از یک روز کاری خسته‌کننده، شنیدن خبر ازدواج فریناز خیالش را راحت کرد و انگار یک بار سنگین را از روی دوش‌هایش برداشت. حالا یک خوشگذرانی کوچک بد نبود. در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کرد، چایش را نوشید و از خانه بیرون رفت. *** صبح اول خرداد، خنک و دلپذیر بود. پلک‌هایش را به‌هم زد و پیش از آنکه قدم بردارد سر در بیمارستان را از نظر گذراند. شروع خوبی بود برایش. اینجا می‌توانست سابقه‌ی خوبی رقم بزند. ستونهای بزرگ و مرتفع را که مثل چهار بازوی عظیم در آغوش کشیده بودندش، نگاه کرد. کمی پیش رفت. حس خوبی داشت. دلشوره‌ی توأم با خوشحالی و امنیت خاطر. با خودش عهد بست تمام تلاشش را برای اثبات توانائیهایش انجام دهد. مصمم و پرامید نفسش را بیرون داد و با گفتن" الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار.." به سمت ورودی راه افتاد. از راهروی تمیز و براق عبور کرد. بخش مهندسی پزشکی در طبقه‌ی دوم قرار داشت و او بعد از معرفی خودش به این قسمت آمده بود. با همان خانمی که با او مصاحبه کرده بود و حالا می‌دانست نامش فخارزاده است روبه‌رو شد. - سلام صبح بخیر! فخارزاده نگاهی به سر تا پای تکتم انداخت. - سلام! اتاق تعویض لباس انتهای راهروعه.. لباس عوض کن بیا تا بت بگم چیکار باید بکنید! تکتم ابرویی بالا انداخت. - من در خدمتم. بعد از تعویض لباس، وارد اتاق فخارزاده شد. با اشاره‌ی او روی صندلی با روکش‌های سیاه، نشست. - چه نرم‌افزارهایی کار کردی! تکتم کمی خودش را جمع کرد. - والا تو دانشگا دوتا‌ش‌و کار کردم. اورکد و اس‌پی‌اسپایس. - خب پس دوتای دیگه رو هم کار کن حتماً. اما اینجا.. اولین کارِت نصب و راه‌اندازی دسگاهاس..بعد آموزشش به پرستارایی که باهاش سرو کار دارن.. در صورت لزوم تعمیرشون.. - کارآموزی گذروندی؟ - بله توی مصاحبه هم گفتم! - آها..یادم نمونده..پس فعلًا همینا تا بعد ببینیم چی میشه..می‌تونی بری.. در همین موقع دختری سبزه‌رو با قد کوتاه و لاغراندام وارد شد. هول سلام کرد. فخارزاده با اخمهایی که درهم کشیده بود، سرتاپای او را هم برانداز کرد. - نیم‌ساعت تاخیر داشتی. تکرار نشه! بعد اشاره کرد به تکتم. " شما می‌تونی بری.." تکتم به دختر که دسته‌ی کیفش را محکم چسبیده بود و نگاهش بین فخارزاده و تکتم می‌چرخید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. حدس می‌زد قرار است با او همکار شود. تصمیم گرفت تا صحبتهای آنها تمام می‌شود سری به همه جای بخش بزند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام و ارادت ضمن عذرخواهی از همه دوستان عزیز، قسمت ۵۲ رمان ارسال نشده بود. الان قسمت ۵۲ و ۵۳ تقدیم به نگاه مهربونتون. باز هم عذرخواهی می‌کنم بابت جابجایی پارتها.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_سوم هام
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * دوش آب سرد همه‌ی خستگی آن روزش را از تنش زدود. تمام روز مشغول دوندگی بود. برای ترخیص بارشان از گمرک دچار دردسر شده بود. باز این صدری دست و پا چلفتی کار دستشان داده بود. اطلاعات ناقصش نزدیک بود چند میلیون ضرر برایشان به ارمغان آورد. چقدر حرص خورده بود. آب از سرورویش پایین می‌ریخت ولی افکارش هنوز آن بالا جولان می‌دادند. از ذهنش گذشت:" چقد به بابا گفتم این به درد نمی‌خوره! حالا من تونستم جلوی ضررو بگیرم بعد چی؟ چه تضمینی هس این دوباره گاف نده!.." حوله را دور خودش پیچید. " فایده نداره خودم باید دس به کار شم.. معلوم نیس اینو از کدوم جهنم‌دره‌ای پیدا کرده گذاشته بخش بازرگانی.." به آشپزخانه رفت. هوس چای کرد. آن‌هم در قوری گل‌قرمز کوچکی که لابه‌لای وسایل در زیرزمین خانه‌شان پیدا کرده بود. چای را دم کرد و به هال برگشت. لیست بیمارستانهایی که تقاضای تجهیزات کرده بودند از نظر گذراند. رسیدن بار به تهران بیست روزی زمان می‌برد. باید کارهایش را سروسامان می‌داد و خودش هم به تهران برمی‌گشت. تکلیف بعضی چیزها باید روشن می‌شد. لیست را کناری گذاشت و موبایلش را نگاه کرد. چند تماس از دست رفته داشت. از مادر‌ش. پوزخند زد." عجب پشتکاری داری شما ثریا خانوووم!.. الحق که مادر خودمی!.." می‌خواست تصویری با او حرف بزند. شماره‌اش را گرفت و منتظر شد. قیافه‌ی گرفته و درهم‌کشیده‌ی ثریا دو که دید، در دلش‌ گفت:" خب اینم برای تکمیل روز مزخرفم.." هنوز سلام نکرده بغض ثریا شکست. - چرا گریه می‌کنی باز؟ ثریا اشکهایش را پاک کرد. نباید مستقیم حمله را شروع می‌کرد. نم‌نمک. آهسته آهسته. این‌طوری بهتر بود. با لحنی مظلومانه گفت:" دلم برات تنگ شده! " هامون با دلسوزی بوسه‌ای برایش فرستاد. " قربونتون برم..منم دلم تنگ شده براتون.." - نمیای تهران؟ - چرا.. حدود یک ماه دیگه.. - یک مااااه!.. اندیشید؛" تا اون موقع که کار از کار گذشته.." بینی‌اش را بالا کشید. " زودتر نمیشه؟! آخه.." هامون مشکوک نگاهش کرد. - کجایین شما!..خونه نیستین؟ ثریا اطرافش را نگاه کرد و موبایلش را چرخاند. - نه خونه نیستم..دلم پوسید تنهایی زدم بیرون.. اینجام.. - بگو ببینم این بغض و این اشکا همش از سر دلتنگیه؟ یا بازم خبری شده! - مگه برات مهمه من چی می‌کشم! اگه برات مهم بود که.. هامون نوچی کرد و سری تکان داد. ثریا که داشت سلاحش را بی‌اثر می‌دید نالید:" مگه یه مادر چیزی جز خوشبختی بچه‌هاش می‌خواد! چرا داری اذیتم می‌کنی؟!.." - چه اذیتی مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن.. ثریا طعنه‌آمیز خندید. - هه..نگران نباش..دیگه مرغ از قفس پرید..برو راحت باش.. هامون متعجب به مادرش زل زد. ثریا آه کشید و گفت:" فریناز داره ازدواج می‌کنه.. دل من مادرو شکستی..حالیته؟.. " هامون نمی‌دانست خوشحال باشد از شنیدن این خبر، یا ناراحت از غصه‌ی مادرش. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. خیلی عادی گفت:" اِ؟! مبارکه..به سلامتی.." - آره تو که کیلو کیلو قند تو دلت آب می‌کنن.. - چه قندی مامان..من خوشبختی‌شو می‌خواستم اون با من خوشبخت نمی‌شد.. درک کن.. - با اونم نمیشه.. حداقل با تو اگه ازدواج می‌کرد من نمی‌ذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.. - مامان آخه مگه قرار بود با شما زندگی کنه.. چی میگین.. وقتی می‌دونس من دوسش ندارم مگه مغز خر خورده بیاد.. - بسه هامون .. بسه.. توام هیچ وقت منو درک نکردی.. - مامان.. ثریا بی هیچ حرف دیگری خداحافظی کرد وتماس قطع شد. انگار جز خودش کس دیگری از این موضوع رنج نمی‌برد. او به هر حال فریناز را از دست داده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد. یک چای خوشرنگ برای خودش ریخت و سرخوشان سراغ کمد لباس‌هایش رفت. امشب باید جشن می‌گرفت. بعد از یک روز کاری خسته‌کننده، شنیدن خبر ازدواج فریناز خیالش را راحت کرد و انگار یک بار سنگین را از روی دوش‌هایش برداشت. حالا یک خوشگذرانی کوچک بد نبود. در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کرد، چایش را نوشید و از خانه بیرون رفت. *** صبح اول خرداد، خنک و دلپذیر بود. پلک‌هایش را به‌هم زد و پیش از آنکه قدم بردارد سر در بیمارستان را از نظر گذراند. شروع خوبی بود برایش. اینجا می‌توانست سابقه‌ی خوبی رقم بزند. ستونهای بزرگ و مرتفع را که مثل چهار بازوی عظیم در آغوش کشیده بودندش، نگاه کرد. کمی پیش رفت. حس خوبی داشت. دلشوره‌ی توأم با خوشحالی و امنیت خاطر. با خودش عهد بست تمام تلاشش را برای اثبات توانائیهایش انجام دهد. مصمم و پرامید نفسش را بیرون داد و با گفتن" الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار.." به سمت ورودی راه افتاد. از راهروی تمیز و براق عبور کرد. بخش مهندسی پزشکی در طبقه‌ی دوم قرار داشت و او بعد از معرفی خودش به این قسمت آمده بود. با همان خانمی که با او مصاحبه کرده بود و حالا می‌دانست نامش فخارزاده است روبه‌رو شد. - سلام صبح بخیر! فخارزاده نگاهی به سر تا پای تکتم انداخت. - سلام! اتاق تعویض لباس انتهای راهروعه.. لباس عوض کن بیا تا بت بگم چیکار باید بکنید! تکتم ابرویی بالا انداخت. - من در خدمتم. بعد از تعویض لباس، وارد اتاق فخارزاده شد. با اشاره‌ی او روی صندلی با روکش‌های سیاه، نشست. - چه نرم‌افزارهایی کار کردی! تکتم کمی خودش را جمع کرد. - والا تو دانشگا دوتا‌ش‌و کار کردم. اورکد و اس‌پی‌اسپایس. - خب پس دوتای دیگه رو هم کار کن حتماً. اما اینجا.. اولین کارِت نصب و راه‌اندازی دسگاهاس..بعد آموزشش به پرستارایی که باهاش سرو کار دارن.. در صورت لزوم تعمیرشون.. - کارآموزی گذروندی؟ - بله توی مصاحبه هم گفتم! - آها..یادم نمونده..پس فعلًا همینا تا بعد ببینیم چی میشه..می‌تونی بری.. در همین موقع دختری سبزه‌رو با قد کوتاه و لاغراندام وارد شد. هول سلام کرد. فخارزاده با اخمهایی که درهم کشیده بود، سرتاپای او را هم برانداز کرد. - نیم‌ساعت تاخیر داشتی. تکرار نشه! بعد اشاره کرد به تکتم. " شما می‌تونی بری.." تکتم به دختر که دسته‌ی کیفش را محکم چسبیده بود و نگاهش بین فخارزاده و تکتم می‌چرخید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. حدس می‌زد قرار است با او همکار شود. تصمیم گرفت تا صحبتهای آنها تمام می‌شود سری به همه جای بخش بزند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_ ما با هم یه قول و قراری داشتیم نه؟ یاشیل مضطرب و دستپاچه قدمی به عقب برداشت و گفت: _ من ... من هنوز سر حرفی که زدم هستم. چیزی عوض نشده منم زیر حرفم نزدم. پیش آمد و نزدیکتر از قبل به او ایستاد. در حالیکه نگاهش دقیق بود و لبخندش آزاردهند. انگشتی کنار لبش کشید و خبیثانه به حرف آمد: _ ولی نشسته بودی پای سفره‌ی عقد. دیر رسیده بودم بله‌رو داده بودی. اونم به کی؟ همونیکه خودت می‌دونی چه سرسختانه تو عرصه‌ی رقابت شکستش دادم. _ این مدل حرف زدن اصلا درست نیست. اگه فکر می‌کنی ما منتظر بودیم که... _ من فکر نمی‌کنم، ایمان دارم. یقین دارم که جفتتون منتظر نابودی من بودین. او فریاد کشید. پلک‌های دختر جوان از ترس بهم چسبید و شانه‌هایش بهم جمع شد. او اما پیش آمد و در کمترین فاصله به او ایستاد. دمی بعد نیشخند معنی‌داری زد و کنار لباس او را بین دو انگشتش گرفت. آهسته‌تر گفت: _ ثابت کن. جای اینکه بترسی یه کاری کن که باور کنم. پلک باز کرد. در حالیکه چانه‌اش می‌لرزید لب‌ جنباند و پرسید: _ چی کار مثلا؟ لبخند خبیثانه‌ی مرد جان بیشتری گرفت و سرش را به تسلیم او تکان داد. گفت:...... رقابت دوبرادر برای به دست آوردن یه دختر
ڪوچہ‌ احساس
_ ما با هم یه قول و قراری داشتیم نه؟ یاشیل مضطرب و دستپاچه قدمی به عقب برداشت و گفت: _ من ... من هنو
رمان بی‌نهایت زیبا و جذاب رو در کانال خصوصی از دست ندید😍😍 تمامی پست‌ها طولانی هستند و زود به زود پست جدید آپ خواهد شد.😍😍😍 نویسنده مبلغ ۲۰۰۰۰ تومان برای دریافت شماره حساب به آیدی زیر مراجعه کنید👇 @Hamta13610
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5904557013739769347.mp3
2.07M
🔊 | 📝 شب بارونه دل غزل خونه... 👤 حاج‌میثم 💞 ویژه سالروز ازدواج و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_سوم هام
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پشت پنجره‌ ایستاده بود و به محوطه‌ی بیمارستان نگاه می‌کرد که با صدای " سلام " یکهو برگشت. همان دختر سبزه‌رو در آستانه‌ی در ایستاده بود و با لبخند نمکینی تماشایش می‌کرد. دختر نزدیکتر آمد و دستش را دراز کرد. - گلرخم.. و شما؟ تکتم با اشتیاق دستش را فشرد. - تکتم سماوات.. - خوشبختم همکار! روی صندلی نشست و کنجکاوانه اطرافش را نگاه کرد. "نظرت چیه بیشتر با هم آشنا بشیم همکارجون! " تکتم سری تکان داد. - بد نیس!..تو شروع می‌کنی یا من؟! گلرخ خندید. چال زیبایی روی لپش افتاد و صورتش را بامزه‌تر کرد. شوخ طبعی‌اش را از همان ب بسم‌الله به رخ کشید. - میگم تکتم بانو!.. اوه.. اسمت سخته‌ها!.. ولی قشنگه.. مامانت گذاشته این اسم‌و روت یا بابات؟ البته به من ربطی نداره‌ها.. ولی از اونجایی که من از شدت فوضولی شب خوابم نمی‌بره، جواب بدی بهتره.. ثواب می‌کنی! تکتم به چشمان او که با خط سیاهرنگی که داخلشان کشیده بود، سیاه‌تر جلوه می‌کرد، نگاه کرد و لبخند زد. ابروهای باریکش را داده بود بالا و چین ریزی به پیشانی‌اش افتاده بود. - اسم تو ولی خیلی قشنگه..با فامیلیت هم مَچه..گلرخ محمدی!.. برازندتم هس. - ممنون.. چشمی پیچاند." همه میگن بهم.." و خندید. تکتم آه کوتاهی کشید. - خب این اسم‌و مامانم برام انتخاب کرد. اون به امام رضا خیلی علاقه داشت. وقتی منو باردار میشه نذر می‌کنه اگه پسر بشم اسمم‌و بذاره رضا و اگه دختر تکتم.. تکتم اسم مادر امام رضاست.. - آهان.. باریکلا مامان.. خدا حفظشون کنه.. رنگ صدای تکتم غم‌آلود شد." من خیلی ساله از دستش دادم.." گلرخ جا خورد و چهره درهم کشید. - اِ..آخی..خدا رحمتشون کنه! و دیگر حرفی نزد. با شنیدن صدای فخارزاده هر دو از جا پریدند. گلرخ نفسش را با یک فوت بیرون فرستاد. دوباره لحن شوخش را به کار گرفت. - آخ‌آخ..بدو که این مسئول واحدی که گیرِمون افتاده.. از شدت جدیّت کم مونده اون خط اتوی مقنعه‌ی نوک کلاغیش از وسط جر بخوره..والا.. خدا بهمون رحم کنه! تکتم با دیدن فخارزاده لبخندش را به زور جمع کرد. فخارزاده که شق‌ورق ایستاده بود نگاهی به هر دو کرد. - برای امروز یه سری به بخش‌های دیگه بزنید و با محیط اینجا آشنا بشید. با بخش‌های دیگه بخصوص قلب و مغزواعصاب خیلی سروکار داریم.. لیستی به دستشان داد. - این لیست دستگاه‌های هر بخشه. می‌خوام هر کدوم‌و چک کنین و یه گزارش بهم بدین .. انگشتش را در هوا تکان داد. - کامل و دقیق.. گلرخ تا آمد حرفی بزند فخارزاده چنان تیز نگاهش کرد که او سرش را پایین انداخت. - هر سوال و یا صحبتی دارین یادداشت می‌کنین بین وقت استراحت می‌پرسین..فعلا کاری رو که خواستم انجام بدین. وقتی رفت هر دو نفس حبس‌شده‌شان را بیرون دادند. گلرخ دستی به پبشانی‌اش کشید و گفت:" اِی بسوزی اقبال.. هر جا میرم باید زور بالا سرم باشه.. خدا به فریاد برسه با ای.." تکتم دستش را کشید. " غر نزن.. بیا بریم.." " الهی به امید تو.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_چهارم پ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * مرد جوان لبه‌ی صندلی نشسته بود و از اضطراب انگشت‌هایش را درهم می‌پیچید. مردمک‌های لرزانش روی عکس ام‌آرآی و حرکات حبیب در نوسان بود. جرأت نداشت سؤال بپرسد. می‌ترسید. حبیب که از سکوت او متوجه انقلاب درونی‌اش شده بود، با لبخند گفت: " خب آقابهرام!..خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رفیق قدیمیمون تو عکسا دیده نمیشه.. علت این سردردا چیز دیگه‌ای باید باشه.." مرد جوان نفسش را از سر آسودگی بیرون داد. راحت‌تر روی صندلی جابجا شد. دلش نمی‌خواست دوباره سروکله‌ی تومور در مغزش پیدا شود و زندگی‌اش را مختل کند. با لحنی که نگرانی هنوز در آن موج می‌زد گفت: " دکتر ولی این سردردا مث دو سه سال پیشمه‌ها.. همون علامتا رو داره.." حبیب موشکافانه نگاهش کرد. - مداوم بوده یا گهگاهی سراغت میاد؟ - گهگاهی! - خب..یه سری آزمایش باید بدی تا بررسی کنم علتش چیه..هر چی هس خیالت راحت باشه.. تومور نیست..فعلاً دارویی تجویز نمی‌کنم تا جواب آزمایشات‌و برام بیاری.. - ممنون دکتر! حبیب در حالی که مهر را روی دفترچه بیمار می‌زد گفت:" اگه دیدی سردردت خیلی غیرقابل تحمله ..یه استامینوفنِ ساده بخور.. حتماً ساده باشه..ترجیهاً سیصدوبیست‌وپنج.. " مرد جوان با گفتن "چشم " بلند شد. در حینی که داشت تشکر می‌کرد، پرستاری سراسیمه وارد اتاق شد. - دکتر ببخشید! یه مورد اورژانسی آوردن..حالش وخیمه..خونریزی مغزی.. حبیب با عجله بلند شد. مرد جوان رفته بود. بیمار بعدی داشت وارد می‌شد که حبیب رو به منشی کرد. - خانم قربانی همه‌ی مریضا رو برای فردا اول وقت نوبت بده لطفاً.. با عذرخواهی از آنها، همراه پرستار به سمت بخش اورژانس دوید. *** تکتم به همراه گلرخ تازه از بخش قلب خارج شده بودند. گلرخ نگاهی به یادداشت‌هایش کرد. - میگم تکتم! این دستگاه نوار قلب بدجور ریپ می‌زدا!..چطوری نوار می‌گیرن با این! تکتم با نوک خودکار پیشانی‌اش را خاراند. - اوهوم.. خیلی هم قدیمی بود باید بره تو لیست تعویضیا.. تعمیر فک نکنم جواب بده.. - آره! از آسانسور بیرون آمدند. چند پرستار یک بیمار را روی برانکارد توی آسانسور هدایت کردند. تکتم نگاهش روی صورت رنگ‌پریده‌ی پیرمرد چرخید. یادش به حاج‌حسین افتاد وقتی به خاطر قلبش برده بودندش بیمارستان. چه روز سختی بود. چقدر نگران بود. و طاها. یاد او دوباره در قلبش جان گرفت. یاد نگرانی‌هایش. گریه‌هایش. بی‌قراری‌هایش. گلرخ سقلمه‌ای به تکتم زد. - حواست کجاس؟..بریم بخش اورژانس.. تکتم آهی کشید." بریم.." - باید یکی‌یکی اتاق احیا، رادیولوژی، اتاق عمل و اینا رو چک کنیم..به نظرت می‌رسیم همشون‌و امروز؟ گلرخ این را پرسید و به تکتم نگاه کرد. تکتم دستش را توی جیب روپوشش کرده بود. هنوز تو فکر بود. - نمی‌دونم!.بریم ببینیم چی میشه.. هر دو به سمت ایستگاه پرستاری راه افتادند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| ❤️✨|• ••ای یوسف زهرا... برای اهتزاز پرچم امید و حقیقت؛ من منتظرم🌱 ••اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌱💛
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_پنجم م
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * در ایستگاه پرستاری هیچ‌کس نبود. از داخل یکی از اتاق‌ها پرستاران در حال رفت و آمد بودند. یک نفر بیرون از اتاق با سرو لباس خاکی و خونی ایستاده بود و گریه می‌کرد. هر دو به اتاق نزدیک شدند. چند پرستار دور یک تخت جمع شده بودند. تکتم در میان آنها چشمش افتاد به حبیب. خم شده بود روی تخت. انگار داشت بیماری را معاینه می‌کرد. آقایی که بیرون ایستاده بود مدام جلوی پرستارها را می‌گرفت و می‌گفت:" حالش چطوره خانوم؟..تو روقرآن بگین.. زنده می‌مونه؟.. یا ابالفضل..به دادم برس.. جواب مادرش‌و چی بدم.." دور خودش می‌چرخید و تمام ائمه را صدا می‌زد. صورتش سرخ شده بود. صدای حبیب از داخل اتاق آمد: "سریعاً اتاق عمل.." پرستاری سراسیمه به ایستگاه آمد و تلفن را برداشت. پشت سرش حبیب با عجله و بدون توجه به کسی از اتاق خارج شد. تکتم را که پشت‌سر گلرخ ایستاده بود، ندید. بقیه پرستارها با عجله مریض را از اتاق خارج کردند و به سمت آسانسور حرکت دادند. آن مرد هم گریه‌کنان به دنبالشان دوید. گلرخ سر در گوش تکتم کرد: - بیچاره! حتماً تصادف کرده! درحالی که هر دو با قیافه‌ای دمغ به رفتن آنها نگاه می‌کردند، پرستاری جلوشان ایستاد. - شما اینجا کاری داشتین؟ تکتم به چشم‌های ریز و ریمل‌زده‌ی او نگاه کرد. چند باری پلک زد. گلرخ گفت:" بله ما از بخش مهندسی اومدیم میخواسیم یه بازدید از دستگاههای این بخش داشته باشیم.." پرستار رفت پشت سیستم نشست. - خب کدوم قسمت میرین؟ هماهنگ کردین؟ تکتم گفت:" رادیولوژی.. خیر.." پرستار گوشی را برداشت. " پس بذارین اول هماهنگ کنم.. دکترفخارزاده فرستاده؟ " نگاهش به مانیتور بود. " دکتر مسعودی لطفا" گلرخ با گفتن " بله " قیافه‌ی درهم تکتم را از نظر گذراند." چی شدی یهو؟! " تکتم لبخندی تصنعی بر لب نشاند." هیچی.. داشتم فک می‌کردم خدا به داد خانواده‌ش برسه.. پدر مادرش.. بنده خدا جوون بود.." پرستار گفت:" می‌تونید برید.. انتهای راهرو ..سمت چپ.." هر دو راه افتادند. " خب دیگه چه میشه کرد.." بعد بلافاصله و بی‌ربط چیزی پراند تا حواس تکتم را پرت کند. " میگم آموزشم باید بدیم؟ " تکتم متعجب نگاهش کرد. - آره..چطور؟ گلرخ چشمی پیچاند. - باع.. کارمون دراومده پس.. - چیه مگه.. نمی‌دونستی؟ اتفاقاً خیلی جالبه که.. مث معلما.. مکثی کرد. " دوره‌ی کارآموزیم یه استاد سخت‌گیر داشتیم ریزبه‌ریز دستگاها رو توضیح می‌خواس..ساخت و تعمیرشون.. بچه‌ها خیلی غر می‌زدن ولی همون سخت‌گیریاش باعث می‌شد یه چیزایی یاد بگیریم که حالا به دردم می‌خوره.." - من که به زور تونسم فوقم‌و بگذرونم.. درسم خوب بودا.. مشکلات زیاد داشتم.. به واحد رادیولوژی که رسیدند گلرخ گفت:" باشه بعد برات تعریف می‌کنم .." تکتم سری تکان داد و هردو وارد شدند. *** با چرخیدن کلید در قفل، سر برگرداند. داشت باغچه‌ی باصفایش را آب می‌داد. - سلام حاج‌خانوم! با دیدن حبیب خنده‌ی پهنی بر لبش نقش بست. شیلنگ را انداخت و به استقبال پسرش رفت. با گفتن " سلام به روی ماهت..خسته نباشی! " کیفش را گرفت. حبیب کنار باغچه نشست. آبی به سروصورت برافروخته‌اش پاشید. با دو انگشت شست و سبابه چشمانش را مالید. روح‌انگیز حس کرد او همان حبیب همیشگی نیست. آرام پرسید:" امروز زود اومدی مامان!..نموندی بیمارستان!.." حبیب سرش را بالا گرفت. - نه! ینی آره..یه عمل سخت داشتم. خسته‌م.. نتونسم بمونم.. - زبون روزه رفتی اتاق عمل؟ - یهو پیش اومد..اورژانسی بود. تصادف کرده بود.. سرش را دوباره پایین انداخت. زیر لب گفت: "یه جوون هفده هژده ساله!.. " قلبش دوباره مچاله شد. فشرده شد. لحظه‌ای چهره‌ی جوان از پیش چشمانش محو نمی‌شد. تلخی آن لحظات هنوز جانش را چنگ می‌انداخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_ششم در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * تا رسیدن به اتاق عمل هزاران بار از خدا طلب کمک کرد. توسل کرد. توکل کرد. با اینکه صدها بار این صحنه‌ها را دیده و برایش تکرار شده ولی باز هم برایش عادی نشده بود. باز هم صورت بیمارانش لحظه به لحظه در ذهنش می‌ماند و بارها و بارها بارگزاری می‌شد. با خودش می‌گفت مگر ثانیه‌های بین مرگ و زندگی می‌تواند عادی شود؟ هزاران بار کاسه‌ی چشمش پر و خالی می‌شد. اما به محض رسیدن بر بالین بیمارش، لبخند را گوشه‌ی لبش می‌نشاند تا امید را به نفس‌های عزیز او پیوند زنَد. وقتی بالای سر پسر جوان رسید، با اینکه او بیهوش بود، باز هم لبخند زد. پسر با سری شکافته و رنگ‌وروی پریده بین مرگ و زندگی داشت دست‌وپا می‌زد. رشته‌ی حیاتش به دست‌های او گره خورده بود. دستیارانش آماده بودند. جراحی‌اش کرد. خونریزی شدید بود. همه‌ی تلاشش را کرد. چند ساعت بی وقفه. می‌خواست جلوی خونریزی را بگیرد و وضعیت داخلی بیمار را عادی نگه دارد. موفق هم شد. عمل ظاهراً موفقیت‌آمیز به پایان رسید؛ اما تنها چند دقیقه بعد از جراحی خطوط مانیتورینگ به تلاطم افتادند. هر لحظه وضع پسر جوان وخیم‌تر می‌شد. تلاشها بی‌فایده بود. صدای بوق ممتد دستگاه، خط پایانی بود بر تمام زحمات چند ساعته‌اش. عملیات احیا هم جواب نداد. نتوانست جان او را نجات دهد. مرده بود به همین سادگی. تنها چیزی که از ذهنش گذشت این بود؛" خدایا صبر بده به هممون.." نگاه شماتت‌بار خانواده‌ی پسر، بر روح و روانش بیشتر فشار می‌آورد؛ هرچند امیدوارشان نکرده بود. وارد اتاق استراحت که شد، ابراهیم دستش را روی شانه‌اش گذاشت و فشرد. چیزی نتوانست بگوید چون حال او را خوب می‌فهمید. ابراهیم متخصص بیهوشی بود و رفیق چند ساله‌اش. بغض راه گلویش را بست. رو کرد به او. " برام روضه بخون ابراهیم..روضه‌ی امام حسین.." در خلوت اتاق، صدای حزین ابراهیم و گریه بر امام حسین، روح زخمی‌اش را آرام کرد. خالی شد. سبک شد. حالا که برگشته بود خانه، فقط می‌خواست کمی بخوابد. روح‌انگیز این‌طور مواقع راحتش می‌گذاشت. با این به هم ریختگی و آشفتگی فهمید عمل موفقیت‌آمیز نبوده و بیمارش از دست رفته. با خودش گفت:" حتماً باز اون رفیق مداحش سنگ تموم گذاشته براش.." یادش به دفعات قبل افتاد. به آن روز که حبیب همین‌طور خراب آمده بود به همراه همان رفیقش. یکی از همکارانش در بیمارستان، فوت کرده بود. با هم به اتاق حبیب رفتند. او روضه خوانده بود و با هم ساعتها گریه سر داده بودند. رفت تا برای افطارش چیزی آماده کند. بعد از افطار، وقتی آرامشش را بازیافت، سراغ کتاب‌خانه‌اش رفت. کتاب‌هایش را از نظر گذراند. کتابهایی که در طول سالها خریده بود. هر کدام را با عشق خوانده بود. نوشیده بود. از میان قفسه‌ی کتاب‌های شعر، دیوان شمس را بیرون کشید. دلش کمی مولانا می‌خواست. اشعار مولانا را بسیار دوست می‌داشت. حال دلش را خوب می‌کرد. باید ذهنش را برای روزی دیگر، راه‌اندازی می‌کرد. امروز دیگر گذشته بود. باید برای فردا آماده می‌شد. برای نجات جان انسانی دیگر. اگر خدا می‌خواست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
باردیگر! الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام❤️ خداروشکر که زنده ماندیم تا بار دیگر غدیر را گرامی بداریم. الحمدلله دوسه سالی هست که این کار مهم رو به گردن گرفتم و واسطه ای شدم برای گرامیداشت این روز عزیز بخصوص برای بچه ها! دوستان با توجه به مقدار هزینه ای که جمع می‌شود بین طعام روز غدیر و بسته های معیشتی یکی را انتخاب می‌کنیم. منتها هدیه کودکانمان را فراموش نمی‌کنیم. باید عیدغدیر برای بچه ها ماندگار بماند. منتظر مساعدت هاتون هستیم. لطفا نذارید برای روزهای آخر! یاعلی
5892101186856254
بزنید روش کپی میشه @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_هفتم تا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * با دمنوش گیاهی بالای سرش ایستاد. صدایش کرد. - مامان! ثریا چشمان سرخش را باز کرد و به او خیره شد. هنوز دلخور بود. وقتی خبردار شد قرار است بیاید عزمش را جزم کرد تا به او بفهماند یک من ماست چقدر کره می‌دهد. حتی به استقبالش هم نرفت. هامون لب زد:" خوبی مامان؟! " ثریا رویش را برگرداند. دستش را روی سرش گذاشت. - نه! سرم داره می‌ترکه! می‌خوام بخوابم..شاید تو خواب بمیرم راحت شم! هامون سری تکان داد. کنارش نشست. دمنوش را روی عسلی گذاشت. - خدا نکنه!..پاشین اینو بخورین حالتون‌و سر جا میاره.. انگار خوشتون میاد تن منو هی بلرزونین! پشتش را به او کرد. - معلومه تن کی داره می‌لرزه! هامون پوفی کشید. انگشتانش را درهم قلاب کرد و بالای سرش گذاشت. - خوبه فقط منو دارین! اگه پنج‌تا بچه داشتین می‌خواستین چیکار کنین! ثریا پوزخند زد. - اگه پنج‌تا داشتم شاید حال و روزم بهتر از این بود! هامون دست مادرش را گرفت. مامان! سرنوشت من اینقد براتون بی‌اهمیته! ینی حاضر بودین به بدبختیم! ثریا دستش را کشید. - حوصله‌ی بحث ندارم هامون..پاشو برو.. دیگه تموم شد..این حرفام فقط اعصاب منو بیشتر به‌هم می‌ریزه.. هامون دست انداخت تا مادرش را بلند کند. - باشه میرم..شما یه قلپ از این بخورین! ثریا کلافه نشست. کمی از دمنوش را نوشید و دوباره خوابید. هامون به صورتش خیره شد. - چرا مراسم نامزدی نرفتین؟ - دوس نداشتم! - خاله سهیلا خیلی ناراحت بود. می‌گفت مگه من یه دختر بیشتر دارم؟ چرا هیچ‌کدومتون نیومدین؟! خلاصه کلی گِله کرد. ثریا سکوت کرد. هامون صورتش را نزدیک‌تر برد، طوری که ثریا هرم نفسش را روی گونه‌اش حس می‌کرد. - این پنج‌شنبه میریم خونشون.. همه با هم.. باشه مامان؟! ثریا اخم‌هایش را درهم‌ کشید. باز سکوت کرد. هامون بوسه‌ای روی گونه‌ی مادرش نشاند. " میریم از دلشون درمیاریم.." برخاست که برود. ثریا نیم‌خیز شد. - الان دیگه می‌خوای بری؟ روتم میشه؟! من که نمیام.. هامون دست به کمرش زد. - مامان میشه دست از این کاراتون بردارین! من دلیل این همه لجبازی‌و نمی‌فهمم!.. واقعاً نمی‌فهمم.. رفت تا آستانه‌ی در. برگشت سمت مادرش. - من با کسی قول‌وقرار نذاشته بودم..خودشونم خوب می‌دونن..شمام خوب می‌دونین..پنج‌شنبه هم میرم..خواستین بیاین.. ثریا لبهایش را به هم فشرد. عتاب‌آلود نگاهش کرد. هامون اهمیت نداد و رفت. ثریا سرش را گرفت. دلش به حال خودش می‌سوخت. نمی‌دانست چه کار کند. مثل بچه‌ها شده بود. بهانه‌گیر و بی‌حوصله. دست خودش نبود. سهیلا برای مراسم دعوتش کرده بود؛ اما چطور می‌رفت؟ باورش نمی‌شد فریناز به همین راحتی از هامون بگذرد. فکر می‌کرد پای عشقش بماند. حالا می‌رفت بگوید چه؟ مبارکتان باشد؟! عمراً پایش را در خانه‌ی سهیلا می‌گذاشت. کمی از دمنوش را نوشید. سعی کرد بخوابد، اما انگار خواب هم از او فراری شده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
تازه عروس بودم و پی دلبری کردن از شوهر. یک هفته بیشتر از مراسم عروسیمون نمی‌گذشت و من جلوی آیینه داشتم به خودم ور می‌رفتم که همزمان با آمدن مجید، به استقبالش برم و زیباتر و دلبرتر از همیشه پیش چشمش جلوه کنم. خط چشم، ریمل و رژگونه و آخر سر رژلب گوجه‌ای رنگ رو روی لبم کشیدم و تمام! حالا شده بودم یه خانم خوشگل و شوهرپسند. لبخندی به نسترن زیبای داخل آیینه زدم و در نهایت رضایت دادم که کنار بیام و تا آمدن مجید، زیر سمار روشن کنم. خونمون کوچیک بود و فاصله‌ی اتاق خواب تا آشپزخانه چند قدم بیشتر نمی‌شد. هنوز پام به ورودی آشپزخانه نرسیده بود که از راه‌پله صدای تق‌توق شنیدم و کنجکاو عقب‌گرد زدم. از چشمی در که نگاه کردم دیدم..... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_هشتم با
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * پدر و پسر آماده منتظر بودند تا او نیز آماده شود. حریف آن دو و مهمتر از آنها، حس کنجکاوی خودش نشد. روسری حریر مشکی‌اش را انداخت و جلوتر از هامون و تیمور بیرون رفت. - ثریا خانوم! مجلس عزا نِمیریما.. مهمونیه!.. تیمور نگاهی به سر تا پا مشکی‌پوش ثریا کرد و این را گفت. ثریا همان‌طور که کفش‌هایش را می‌پوشید طعنه‌زنان گفت:" واسه من مجلس عزاست نفهمیدی اینو هنوز؟!.. را بیوفتین!.." هامون اما سفید پوشیده بود. پیراهن اندامی سفید به همراه کراوات مشکی رنگ و شلوار طوسی تیره که به شدت جذابش کرده بود. ثریا بازدم حسرت‌آلودش را بیرون داد ولی چیزی نگفت.. جو خانه سنگین بود. چیزی میان این خانواده تغییر کرده بود که در رفتارهایشان کاملا مشهود می‌نمود. سهیلا سینی شربت را روی میز گذاشت. نیم‌نگاهی به هامون کرد. هنوز هم قلباً از نامزدی فریناز خوشحال نبود؛ ولی این موقعیت ایده‌آل را هم نمی‌توانست از دست بدهد. از آن مهمتر خود فریناز هم راضی شده بود. پدر آرمان، بهرام ادیب از تجار معروف جواهرات در تهران بود و تنها پسرش وارث ثروت هنگفت او. و این یعنی تامین آینده‌ی دخترش که به راحتی نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد هرچند آرمان به لحاظ ظاهر هرگز به پای هامون نمی‌رسید. خوش‌آمدی گفت و رفت کنار خواهرش نشست. ثریا از وقتی آمده بود، بق کرده گوشه‌اش نشسته بود و حرف نمی‌زد. سهیلا یکی از لیوان‌های شربت را برداشت و به دست خواهرش داد. طعنه زد: " عوض اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟ " ثریا سکوت کرد. - بگیر بخور..گاهی وقتا زندگی بدجور دست آدم‌و می‌ذاره تو حنا. دستم موند تو حنا ثریا..دیگه به جایی رسید که کاری از دستم برنمی‌اومد..از دست هیچ‌کدوممون بر نمی‌اومد..فک نکن واسه من راحت بود! پا روی پا انداخت. با انگشت افتاد به جانِ پولکهای لباس نقره‌ای‌اش. - به‌هرحال هامون دیده شناخته بود..دوسش داشتیم.. هممون.. ولی خب..شد دیگه.. فرینازم خودش خواس..وقتی به اصرار مادرش رفتن حرف زدن..فریناز از این رو به اون رو شده بود.. ثریا لبهایش را تر کرد. رژ لبش انگار طعم روغن مانده می‌داد. کمی از شربت را نوشید تا مزه‌ی دهانش عوض شود. با صدایی گرفته گفت: " من هامون‌و راضیش می‌کردم..چرا عجله کردین؟.." سهیلا پوزخندی زد. - اگه بنا بود راضی بشه تا حالا شده بود!..چن ساله دختر من معطل آقازاده‌ی شماس؟هان؟ - من راضیش می‌کردم! - نمی‌تونسی.. بچه‌م دیگه امیدی نداشت.. تا کی باید صبر می‌کرد؟.. اگه هامون می‌خواس.. من نمی‌ذاشتم این وصلت سر بگیره ولی خودتم خوب می‌دونی پسرت چه ولدچموشیه.. ثریا آهش را با تمام حرصی که داشت بیرون فرستاد. دستی به پیشانی کشید. - می‌دونم..به هرحال مبارکتون باشه.. امیدوارم پشیمون نشین.. سهیلا نگاه چپ‌چپش را به هامون دوخت. - اون که باید پشیمون بشه معلومه کیه! ثریا یک تای ابرویش را بالا داد. از طعنه‌های خواهر، فشارش بالا زده بود. در دلش هرچه بدوبیراه بود نثار خودش کرد که چرا آمده. از تیمور هم لجش گرفت. یکهو از جا برخاست. - تیمور! بهتره دیگه زحمت‌و کم کنیم.. فریدون که با تعریف‌هایش از داماد آینده، دهانش کف کرده بود رو به ثریا گفت:" کجا؟! ما تدارک دیدیم..الاناس که سروکله‌ی بچه‌هام پیدا بشه..بمونین.." هامون که از صورت سرخ مادرش فهمید اوضاعش مناسب نیست گفت:" ممنون عمو!..وظیفه بود خدمت برسیم..باشه برای یه وقت دیگه!.." رو به مادرش کرد." بریم مامان." در همین موقع فریناز همراه مرد جوانی که دست در دستش داشت، وارد شد. جوانکی بود لاغراندام با موهایی که بالا زده بود و چشم و ابرویی نزدیک به هم. فریناز سلام بلند بالایی کرد و بسته‌های خریدش را کناری گذاشت. با دیدن هامون پوزخندی زد و به آرمان نگاه کرد. خودش را بیشتر به او چسباند. فریدون خوشحال از آمدن دامادش به سمتشان رفت. " سلام.. خوش اومدین..بفرمایین.." هامون در حالی که با آرمان دست می‌داد عادی و خونسرد گفت:" مبارکه دخترخاله!..خوشحال شدم از شنیدنش.." فریناز اندیشید:" معلومه که خوشحال شدی..به درک..آرمانم چیزی از تو کمتر نداره.. منتظرم ببینم تو چیکار می‌کنی پسرخاله! " 👇👇👇
لبخندی تصنعی زد و فقط گفت. " مرسی.." بعد خودش را در آغوش ثریا انداخت. - کجا خاله جون!.. چرا بلند شدین؟ قدم ما سنگین بود؟ ثریا او را بوسید." نه خاله.. حالم زیاد خوب نیس.." دست کرد در کیفش. جعبه‌ی کوچکی را بیرون آورد. "خوب شد اومدی!.. من که مراسمت نتونسم بیام.. این کادوی نامزدیت..مبارکت باشه خاله.." فریناز با ذوق جعبه را گرفت. در حالی که بازش می‌کرد با ناز و ادا به سمت آرمان رفت. "واای.. ببین عزیزم.. چه خوشگله.. ممنون خاله جون.." برگشت بوسه‌ای روی لپ ثریا نشاند. دستبند ظریف و زیبا را به دستش بست و آن را نشان همه داد. - دستت درد نکنه خواهر.. چرا زحمت کشیدی؟ این را سهیلا گفت. سرد و بی‌احساس. ثریا فقط سری تکان داد. هامون با آمدن فریناز جو حاکم بر آن جمع را دوست نداشت. رفت دست زیر بغل مادرش انداخت. " اگه اجازه بدین دیگه رفع زحمت کنیم.." دیگر کسی اصرار به ماندنشان نکرد. همه به سمت در رفتند. این دیدار خط پایانی بود بر آنچه بین این دو خانواده گذشته بود. ثریا می‌دانست دیگر روابطشان مثل قبل صمیمی نخواهد شد و این را از چشم هامون می‌دید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4