ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_هشتم - ای
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_نهم
قدمهایش را آهسته برمیداشت. انگار که روی چیزی قیمتی پا بگذارد. آخر خاک اینجا قیمتی بود. زمین کسانی را در آغوش کشیده بود که انگار صدف گوهری را.
با هر قدم صلوات میفرستاد و هدیه میکرد به روح شهیدی که از کنارش میگذشت.
هر موقع به اینجا میآمد، روحش پر میکشید برای مزار پدرش. گر چه میدانست او میان همین شهدا حضور دارد و به رویش لبخند میزند.
سرش را بالا گرفت. تکتم در کنار پدرش قدم برمیداشت. او هم شتابی نداشت. معلوم بود در عالم خودش سیر میکند. وقتی به دنبال حاجحسین رفت و تکتم را همراه او دید، خوشحال شد. به دنبال چرایش نبود. همینکه او بود انگار خیالش راحت شده بود.
کمی دورتر سر مزار طاها نشستند. نخواست خلوتشان را به هم بزند. از آنها فاصله گرفت و رفت تا خودش هم کمی آرامش به وجود خستهاش تزریق کند.
صدای قرآن میآمد. داشت سورهی ملک را میخواند. از کنار مزار شهیدی که روبهرویش نشسته بود، برخاست. نیم ساعتی میشد همینجا نشسته بود و فکر میکرد. به اطرافش نگاهی کرد و رفت سمت مزار طاها.
فقط تکتم آنجا بود. روی پنجهی پا نشست و فاتحه خواند. تکتم غرق در خواندن دعا بود. با آمدنش کتاب را بست و ظرف خرما را تعارف کرد. دانهای برداشت و در دهان گذاشت. شیرینی این خرما حلاوت دیگری را به جانش ریخت. خرما را فرو داد و پرسید:
" حاجی کجا رفتن؟ "
تکتم پلک زد. اطرافش را نگاه کرد.
" همین دوروبراست. گفت میرم همین اطراف.."
آهانی گفت و سکوت کرد. میخواست سر صحبت را باز کند ولی نمیدانست چگونه. به صورت طاها نگاه کرد. لبخندش انگار دهنکجی بود به این دنیا و آدمهایش. بیاختیار گفت:
" تا وقتی دلمون از این دنیا کوچیکتر باشه و همتمون حقیرتر، بیش از همین زندگی هفتاد ساله رو حساب نکنیم و به حساب نیاریم، هر کاری هم بکنیم حقیره. محدوده و دنیایی. حتی اگه نماز و روزه و حج و جهاد باشه. که به خاطر دنیا و حرفا و اینکه پز بدیم و جلوه کنیم انجامش میدیم.
ولی.."
آهی کشید.
" ولی اگه دلمون از این دنیا بزرگتر بشه و همتمون محدود به همین دنیا نشه، اگه بیش از این دنیا از خودمون توقع داشته باشیم.. هر کاری واسه این دلِ بزرگ مفید و سودمنده..حتی اگه پاک کردن بینی یه بچه باشه یا همین کارای عادی و روزمرمون. چون دیگه بزرگ شدیم و هر کاری رو ازمون خریدارن. "
نیمنگاهی به تکتم کرد و گفت:
"لبخند طاها اینو میگه.
اون دلش خیلی بزرگتر از این دنیا شده بود که این راهو انتخاب کرده بود.. و بُرد.. "
با کمی مکث زمزمه کرد:" ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.."
اخمهایش درهم بود. نه به طاها نگاه میکرد نه به تکتم. نگاهش جایی میان زمین و آسمان گیر کرده بود. یکهو بلند شد و قبل از اینکه برود گفت:" میرم حاجی رو پیدا کنم.."
تکتم در سکوت به لبخند طاها خیره شده بود. حبیب راست میگفت. طاها دل بزرگی داشت، که اگر نداشت میرفت دنبال یک شغل راحت و بیدردسر. یا حتی میماند کنار حاجحسین و محدود میشد به همان صحافی کوچک.
به حبیب نگاه کرد. حرفهایش پرمعنی بود و پر حسرت. حسرت. چیزی که وقتی وارد این حریم میشدی، بی اراده به قلبت چنگ میانداخت و میسوزاندت.
حبیب را متفاوت میدید. خودش منبعی از آرامش بود. کمتر کسی بود در بیمارستان که او را نشناسد. یکبار بین پرستارهای یکی از بخشها صحبت او بود. یکیشان میگفت:" دکتر فاطمی جزء بهترین پزشکای این بیمارستانه.. هر جا هر مسئولیتی بهش بدن خیلی زود به سروسامون میرسونه.. اون حتی نسبت به پرسنل بیمارستان هم بیتفاوت نیست. هر جا گرهی تو کارشون باشه بی منت بهشون کمک میکنه..دیدم که میگما.."
یکی دیگر گفت:" ولی به نظر من آدم عجیبیه!.. به نظر میاد خیلی توداره.. درونگراست..نه؟ "
- من که زیاد باهاش برخورد نداشتم..
تکتم به حرفهای آنها میاندیشید. به نظر او هم حبیب مکنونات قلبیاش را به راحتی بیرون نمیریخت. او را مغرور نمیدید اما شخصیت منحصر به فردی داشت.
نفسش را کوتاه بیرون فرستاد و به طاها لبخند زد.
" ولی هیشکی تو این دنیا مث تو نمیشه.. تو یه دونه بودی واسه همین خدا تو رو زود برد پیش خودش.. "
دستی به عکسش کشید و به آسمان خیره شد. دلش باز تنگ شده بود.. تنگ و بیقرار.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نخون حاج اقا.. خطبه رو نخون، ده بارم بخونی باطله
رنگ از رخ مادرم پرید.عمواصغر عصبی سمت امیرعلی رفت:اقا بفرما بیرون. .
امیرعلی :اخه خداروخوش میاد یه دختر معصوم رو زورکی پای سفره عقد بشونن، نهال عشق منه، باید زن من بشه...
محسن باتعجب بهم نگاه کردخشم بدی توی چشمهاش بود.
:نهال اینجا چخبره.؟
به یکباره امیرعلی سفره عقد رو ازهم پاشید و محسن با عصبانیت از جا بلند شد و حمله کرد بهش
وسط هیاهو و دعوا بلند شدم و با لباس عروس به سرعت از دفتر محضر بیرون رفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو😍
_:سلام صبح بخیرآقا ، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید.
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند.
_لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_که توعاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت و با چشمای خمارش بهم نگاه کرد.
_جاان امیرعلی.
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
وقتی پسر پولدار عمارت عاشق دختر خدمتکار میشه♥️
بیایید درماه محرم
اگر زنجیر میزنیم
قبل از آن زنجیر غفلت
از پای خود باز کرده باشیم
اگر که سینه میزنیم
قبل از آن سینه دردمندی
را از غم پاک کرده باشیم
اگر اشکی میریزیم
قبل از آن اشک ازچهره ای
پاک کنیم
آنوقت با افتخار بگوییم :
" #یاحسین "
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_نهم قدمه
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتادم
روی صندلی نشسته بود و به صدای نرم و ملایم خواننده که از دستگاه پخش میشد، گوش میداد. پشت سرش قهوهجوش قلقل میزد و بوی قهوه فضا را پر کرده بود؛ ولی او مطلقاً توجهی به آن نمیکرد. سرش را در برگههایی فرو کرده بود که مربوط میشد به پروژهای که سه چهارماهی مشغول آن شده بود.
تابستان تمام شده بود و او هنوز در تهران به سر میبرد. چند باری تصمیم داشت تا به تکتم پیام بدهد و با او قرار بگذارد، اما غرورش اجازه نمیداد تا پیشقدم شود.
درگیری کار و هیجان پروژهای که شروع کرده بود آنقدر وقتش را پر کرد که از صرافت تماس با تکتم افتاد و سخت مشغول آن شد. پروژهای که اگر به سرانجام میرسید علاوه بر سود سرشار، هم در ایران به شهرتش میرساند و هم در خارج از کشور.
از یک سال پیش طرح این پروژه را در سر میپروراند و حالا شرایطش فراهم شده بود تا آن را به مرحلهی اجرا بگذارد.
سرش را از روی برگهها بالا آورد. برخاست و به میز مسطیل شکلی که انتهای اتاق قرار داشت نزدیک شد. با غرور به تمام وسایل و تجهیراتی که روی میز بود نگاه کرد. ساخت این دستگاه تحولی در عملکرد دستگاههای مغز محسوب میشد که تابهحال نه در ایران و نه در خارج از ایران به ثبت نرسیده بود. دستگاهی که همزمان هم نوار مغز میگرفت و هم امآرآی. تکنیک جدیدی برای تصویربرداری از مغز که میتوانست کمک بزرگی هم برای پزشک باشد و هم برای بیمار.
صدای تقهی در حواسش را از قطعات روی میز گرفت و به آنسو کشاند. تیمور وارد شد و بوی زنندهی قهوه ابروهایش را درهمکشید.
- پسر این قهوه که در حال سوختنه! چرا به دادش نمیرسی؟!
هامون کشوقوسی به بدنش داد.
- اصلاً حواسم به اون نبود.
تیمور در حالیکه قهوهجوش را برمیداشت تا قهوهاش را عوض کند گفت:" تو چن وقته حواست به چی هست! صب تا شبت تو این کارگاه میگذره و سرتو کردی تو این کاغذماغذا.."
هامون روی صندلی ولو شد و خمیازهای پر سروصدا کشید. تیمور قهوه را عوض کرد و آمد کنار هامون.
- حالا به نتیجهای هم میرسه؟!
- معلومه که میرسه! زمانبره ولی نتیجهش معرکهس.. بیبروبرگرد..
تیمور نفسش را فوت کرد." از تو همین انتظارو دارم..تو خودت معرکهای پسر! "
کمی منمن کرد و ادامه داد:" امروز باید بیای شرکت.."
- باز چه خبر شده؟
تیمور نگاهش نکرد. به کاغذهای پخشوپلا روی میز چشم دوخت.
- گمرک! به..مشکل..برخوردیم..
هامون مثل اسفند روی آتش از جا جهید.
- چقد گفتم این مرتیکه رو بنداز بیرون! هی گفتین به درد بخوره! کجاش به درد بخوره الدنگ!
تیمور حرفی نزد.
- من همش باید گندای اینو جَم کنم..اصاً نمیفهمم..چه سروسِری داری با این مردک که نمیذاری اخراجش کنم؟!
تیمور سعی کرد آرامَش کند.
- هیچی والاهه..هنوز جایگزین خوبی براش پیدا نکردم.. گفتم این آدم خیلیا رو میشناسه که میتونن یه جایی به دردمون بخورن، همین!
هامون بیحوصله گفت:" ولمون کن بابا! این اگه چیزی حالیش بود که اینقد گند نمیزد..بفرسش بره..من دیگه نمیتونم هر دفه کل وقتمو بذارم سر این آدم که آخرش یه جا یه ضرر گُنده بکنه تو پاچمون!"
تیمور پوفی کشید و برخاست. اینبار قضیه جدی بود. هربار سرمدی با زبانبازی توانسته بود مهلت بگیرد ولی دیگر کاری از دستش ساخته نبود. باید اخراجش میکرد.
رفت تا قهوه بریزد. هامون عجولانه گفت:" قهوهرو ول کن بیا بریم.. بعداً بخور..بیا بریم ببینم چه گِلی به سر بگیرم.."
بیرون که آمدند سوز پاییزی لرز به تنش انداخت.
" چه زود هوا سرد شده! "
این را هامون گفت و سوار ماشین شد. از خیابانهای شهر که میگذشت، پرچمهای سیاه توجهش را جلب کرد. محرم شده بود. دو سالی بود نمیفهمید کی محرم میشود و کی تمام. یکهو رفت به حالوهوای بچگی. زیر لب گفت:" یادش بخیر! بچه که بودم همیشه این موقعا پورانخانم نذری میپخت..چققدم خوشمزه!..یادتونه؟! "
تیمور سیگاری روشن کرد و شیشه را پایین داد. خودش هم پرت شد به خاطرات کودکیاش. حیاط بزرگ خانهشان و نذریهای خاتون.
به میدان که رسیدند، روی بنر بزرگی تصویر دستانی نقاشی شده بود در میان ابرها و کودکی که روی آنها گلویش تیر خورده بود. پایین آن هم دستانی که در میان نهر، آب از لبابهلای انگشتانش میچکید. روی تصویر به خطی خوش نوشته شده بود:
" چه کسی دیده لب آب بسوزد جگری؟
روی دست پدری جان بسپارد پسری؟
چه کسی دیده که لبتشنهای از سوز عطش؟
آب در دست و ننوشد به هوای دگری؟ "
اندوهی به قلبش سرازیر شد. فلسفهی عاشورا را نمیفهمید. مگر میشد یک نفر همهچیزش را یکجا و در یک روز فدای اعتقاداتش کند؟ روی چه حسابی؟ عدهای دیگر را هم به کام مرگ بکشاند که چه؟
پوران خانم میگفت:" امام حسین برای امربه معروف و نهی از منکر به شهادت رسید. برای اینکه نخواست زیر بار بیعت با یزید بره.."
👇👇
اندیشید:
" این کارو بدون خونریزی نمیتونست انجام بده؟ نمیفهممش.. واقعاً نمیفهممش.."
جلوی ساختمان شرکت نگه داشت. تیمور که او را متفکر دید چشمانش را ریز کرد و پرسید:" چته؟ رفتی تو فکر؟ نگو تحت تأثیر قرار گرفتی که خندهم میگیره؟! "
هامون پوزخندی زد." فعلاً که تحت تأثیر کارای شمام با اون مردک نفهم.. "
تیمور نفسش را بیرون داد. میدانست این طور مسائل برای پسرش یک معمای لاینحل بود که فکرش را مشغول آن نمیکرد. او تمام فکر و ذکرش کارش بود. همین. از ماشین پیاده شد و همراه هامون وارد شرکت شد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا )
قسمت هفتم (قسمت آخر)
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بر دخت حسین
💚رقیه جان صلوات
▪️بر سه ساله
💚عمه ی شهیدان صلوات
▪️بر او که مثل عمویش
💚باب الحوائج است صلوات
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
به خودش اشاره زد. به تاکید و تکهتکه ادامه داد:
_ من ... زنمو ... کشتم، چون دوستش نداشتم. چون ... نخواستم بفهمم که دوستم داره. آقا من قاتلم. مردم من قاتلم. یه قاتل بیرحم که جرمش اینه که...
کف دستش را بالا گرفت و حرصی ادامه داد:
_ از اول رو بوده. نخواسته دروغ بگه و با وعدهوعید جلو بره.
دندانهای حمید از اعترافات او روی هم نشست و فکش محکم شد.
هم حال او را میفهمید و هم نمیفهمید.
هم او را مقصر میدانست و هم نمیدانست.
برگشت و پریشان تکیهاش را به پشتی صندلی داد.
دوباره دست به سینه شد و با خودش نجوا کرد:
_ ای کاش شاهد عقدتون نبودم. حالا تا عمر دارم، تا جوهر اون امضای لعنتی رنگ داره باید عذاب بکشم.
#ماراتن😱😱😱
#اعترافات_یک_مرد😱
#تقابل_عقل_احساس
#عشق
#جنایت
رمان به شدت نفسگیر و جذابه. شدیدا توصیه میکنم از دستش ندید.☝️☝️
مبلغ عضویت ۲۰۰۰۰ تومان
به آزاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتادم روی صندل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_یکم
خسته بود؛ اما خستگی باعث نمیشد تا شبهای ناب محرم را از دست بدهد. روزها و ماهها و سالهای زیادی را گذرانده بود که در خواب زمستانی خودش فرو رفته و ثابت مانده بود. دلش میخواست این شبها پا بگیرد. تغییر کند. رشد کند و بزرگ شود. و چه جایی بهتر از خیمهی حسین.
به خواست حبیب، این شبها را در هیئت علمدار کربلا، در همان محلهی کشاورز، میگذراندند. آنجا روی دیگری از حبیب میدید. عاشقانههایش با امام حسین که با انداختن چفیه بر گردنش او را یاد اولین دیدارش میانداخت، برایش جالب بود و تأثیرگذار. انگار نه انگار که متخصص مغز بود و بهترین پزشک. همه کار میکرد. از چایی گرفتن گرفته تا جارو زدن کوچه و جفت کردن کفش عزاداران امام حسین.
حضور حبیب باعث میشد تا حاجحسین هم کمتر نبودن طاها را احساس کند. او برای حاجحسین کم نمیگذاشت. و این باعث میشد تا تکتم برایش احترام ویژهای قائل شود. روضههای پرشور، حال هر دوشان را عوض میکرد. تکتم تابهحال چنین هیئت پرشوری نرفته بود. از سخنران و مداح تا دستههای سینهزنی و حتی خادمین، همهچیزش پر از عشق بود.
آن شب شب علی اکبر بود و روضهی علی اکبر، آتش به جان حاجحسین زد.
تکتم گوشهای نشسته بود و داشت آرامآرام اشک میریخت. اواخر روضه بود. متوجه همهمهای در قسمت مردانه شد. صدای گریه و ناله کمتر شده بود. از پچپچ زنان و صحبتهای جسته گریخته مردان که از پشت پردهای که هر دو قسمت را از هم جدا میکرد، فهمید اتفاقی برای یک نفر افتاده. روضه تمام شد. چراغها روشن شدند، اما هنوز میان مردان همهمه بود. یک نفر گفت:" زنگ بزنید اورژانس، حالش خیلی بده.. قلب که شوخی نیس.."
صدای حبیب بود یا یک نفر دیگر؟ دلش هوری ریخت پایین. یکباره از جا برخاست. باید خیالش راحت میشد. به زحمت خودش را از میان جمعیت که کیپ تا کیپ هم نشسته بودند، بیرون کشید. به قسمت مردانه سرک کشید. چیزی دستگیرش نشد. رفت و آمد زیاد بود. از یک نفر پرسید :
" آقا ببخشید چی شده؟ کسی طوریش شده؟ "
مرد با دستمالی که دور گردنش انداخته بود، عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت:" یه آقایی حالش به هم خورده!.."
- میشه بپرسم کی؟
- نمیشناسم خواهر..ولی گمونم از آشناهای دکتره..
قلب تکتم ایستاد. مرد میخواست برود که تکتم هول و دستپاچه گفت:" میشه لطفاً دکتر فاطمی رو صدا کنین؟ ممنون.."
مرد سری تکان داد و رفت. کمی بعد حبیب با چهرهای نگران و ملتهب بیرون آمد..
- شما اینجا چیکار میکنین؟
تکتم با نگرانی نزدیکش رفت.
- چی شده آقا حبیب! بابام طوریش شده؟ نگران شدم از سروصداها..
قبل از اینکه حبیب حرفی بزند، آمبولانس رسید و دو نفر با عجله پیاده شدند. دیدن آنها آشفتهترش کرد.
- چرا اورژانس؟ آقا حبیب..توروخدا بگین چی شده؟
به گریه افتاد. انگار مطمئن بود برای پدرش اتفاقی افتاده. حبیب با گفتن " چیزی نیس.. نگران نباشین.." با عجله برگشت.
- شفای همهی مریضا بلند صلوات..ده مرتبه امن یجیب المضطر اذا دعاک..
صدای صلوات بلند شد و پشتبندش دعای امن یجیب که میان عزاداران زمزمه میشد. تکتم با التهابی که سرتا پایش را فرا گرفته بود به خروجی مردانه چشم دوخته بود و دعا میکرد.
" یاحسین غریب! بابام سالم باشه.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم🖤
گاهی به یک تبسم خود مینوازی ام
گاهی به شعله هاۍ غمت میگدازی ام
من مرد روزهای ظهور تو نیستم
باید خودت برای ظهورت بسازی ام!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_یکم خست
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_دوم
اینپاوآنپا میکرد. بیقرار بود. طول و عرض کوچه را که با پارچههای سیاه پوشانده بودند، میرفت و میآمد و چادرش را چنگ میانداخت. زیر فشار افکار آشفتهاش، گاهی تلوتلو میخورد. دیگر توان نداشت بایستد. تصمیم گرفت خودش برود ببیند چه خبر شده. در همان حین که میخواست برود، حبیب بیرون آمد و پشت سرش برانکارد.
چشمش که به حاجحسین روی برانکارد افتاد، چانهاش لرزید. فکر کرد او را از دست داده. توی زانوانش میلرزید. جرأت نمیکرد نزدیکش برود و ببیند دیگر نفس نمیکشد.
چادرش را مشت کرده بود و دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود که در میان مردان داد نزند. حبیب که حال و روزش را دید به طرفش آمد.
- نگران نباشین.. بیهوشه.. باید ببریمش بیمارستان..
تکتم با گفتن " واای.." به سختی کنارش آمد و لبههای برانکارد را گرفت تا پخش زمین نشود. رنگ و روی پریدهی حاجحسین گریهاش را بیشتر کرد. دو پرستار برانکارد را به سمت آمبولانس میبردند و تکتم همراهشان میدوید. حبیب مجلس را به دوستانش سپرد و همراه آنها راهی بیمارستان شدند.
ساعتش را نگاه کرد. چهار و نیم بود. از جا برخاست تا برود نماز بخواند. چشمان حاجحسین بسنه بود و آرام نفس میکشید. خطر بزرگی را از سر گذرانده بود. حبیب همان موقع دکتر سنجری را خبر کرده بود. حاجحسین را بلافاصله در سیسییو بستری کردند. دکتر با معاینهاش گفت:
" حملهی قلبی..خدا خیلی بهتون رحم کرده..دیرتر رسونده بودینش کار از کار میگذشت.."
و تکتم هزار بار خدا را شکر کرده بود. سلامتی پدرش را از امام حسین خواسته بود و البته مدیون حبیب بود.
- سلام! خسته نباشی خانم مهندس!
حبیب موقرانه وارد بخش شد. لبخندی بر لب داشت که آرامش از آن ساطع میشد. تکتم زیر لب تشکر کرد. صدایش گرفته بود و تو دماغی حرف میزد.
- حال حاجی ما چطوره؟
- بهتره خدا رو شکر.
- خب الحمدلله.. خدا به هممون رحم کرد. دیشب خیلی ترسیدم.. بهتره دیگه روضه نبریدشون..فشار زیاد برای قلبش اصلاً خوب نیس..
تکتم آهی کشید.
- میدونم ولی حریفش نمیشم.. به قول خودش میگه یک سال منتظر محرمه و روضههاش.. میگه اگه قراره دکر از جونش بمیره کجا بهتر از روضهی امام حسین..
حبیب خوب میفهمید عشق به اباعبدالله با قلب مؤمن چه میکند. حق را به او میداد. اما با این حال گفت:" من خودم مجابش میکنم... البته اگه به حرف من گوش کنه.."
تکتم را نگاه کرد. نرم و ملایم. این ملایمت را به کلامش هم منتقل کرد.
- شما بهتره برید یکم استراحت کنید..من حواسم بهشون هست.. از دیشب چشم رو هم نذاشتین.."
تکتم سرش را پایین انداخت.
- تا وقتی منتقل نشه به بخش خیالم راحت نمیشه..
- نگران نباشین..دکتر سنجری الان میاد برای معاینه.. فکر نمیکنم دیگه مشکل حادی باشه..
تکتم چادرش را برداشت.
- پس من میرم نماز بخونم..
- باشه
دلنگرانیهای این دختر را خوب میفهمید، چون خودش بارها و بارها این حالتهای پرآشوب را چشیده بود.
حاجحسین آرام چشمانش را گشود. هنوز در قفسهی سینهاش کمی احساس درد میکرد. اطرافش را نگاه کرد. حبیب با ملاطفت دستش را گرفت.
- حاجی حسابی ما رو ترسوندیا..
حاجحسین لبخند زد. خواست چیزی بگوید اما زبانش مثل چوب خشک شده بود. حبیب ماسک اکسیژن را به آرامی پایین کشید.
حاجحسین به سختی گفت:" تکت..تم.."
- رفت نماز بخونه..الان میاد..
حاجحسین نفس پردردش را بیرون داد. اشاره به پیشانیاش کرد. حبیب منظورش را فهمید. آرام گفت:" تا چن دقیقه دیگه منتقل میشین بخش.. اونجا بخونین..باشه؟ "
حاجحسین چشمانش را بازوبسته کرد. حبیب به صورتش لبخند میزد. او فرشتهای بود که خدا در روزهای سخت برایش فرستاده بود. در روزهایی که غم طاها کمرش را خم کرده بود و قلبش را ضعیف. از ته دل برایش دعا کرد.
" خدا عاقبتتو بخیر کنه جوون.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.
یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و از طرفی خودم از خجالت آب میشوم....
خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده.
فورا از کنار آهیل بلند میشوم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🥀سلام بر آخرین سرباز عاشق کربلا
🥀یک نفس آمدهام تا که عمو را نزنی
🥀که به این سینۀ مجروح، تو با پا نزنی
🥀ذکر لا حول و لا از دو لبش میبارد
🥀با چنین نیزۀ سر سخت به لبها نزنی
🥀عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
🥀میشود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
🥀نیزهات را که زدی باز کشیدی بیرون
🥀میزنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
🥀من از این وادی خون زنده نباید بروم
🥀شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
🥀دست و دل باز شو، ای دست بیا کاری کن
🥀فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
🥀السَّلَامُ عَلَی عَبْدِاللهِ بْنِ
🥀الْحَسَنِ بْنِ عَلِی الزَّكِی
#روز_پنجم_محرم
روز منتسب به عبدالله
فرزند خردسال
آقا امام حسن مجتبی
عبدالله بن الحسن علیه السلام
🕯پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله میباشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بی یاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم» .
🕯در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دست خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان» !
🕯حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق میکند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#شب_ششم_محرم
یڪ نفرگفت ڪه این ضربه #حیدرباشد
یڪ نفر گفت ڪه عباس دلاور باشد
دیگری گفت به واللهِ #حسن آمده است
ناگهان بند نقاب از قدِ رعنا ڪه گرفت
نعره زد با رجزی گفت:
❤️ #انا_ابن_الحسنم❤️
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
🌼روضه های که قبول نشدن
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛ نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
📚منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هفتاد_و_دوم این
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتاد_و_سوم
حاجحسین بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شد. تکتم به زور توانست تا روز عاشورا او را در خانه نگه دارد. ولی دیگر طاقتش طاق شد و اعتراضش بلند.
- تکتم! باباجان! میگی امروز که همه پای روضه و منبر و دسته و عزاداریان من بشینم تو خونه درودیوار تماشا کنم؟ نمیتونم بابا..نمیتونم..
- اگه دوباره قلبتون گرفت چی؟ من چه خاکی به سر بریزم؟
- نترس بابا..حالم خوبه والا.. خود امام حسین هوامو داره..
تکتم حرص میخورد و قانع نمیشد.
- بابا تو رو خدا..
حاجحسین هم کوتاه نمیآمد.
- اصلاً با هم میریم.. پاشو.. از من نخوا تو خونه بشینم بابا..
تکتم که مستأصل شده بود تصمیم گرفت تا با حبیب صحبت کند شاید او چارهای میاندیشید. حاجحسین وقتی فهمید باز معترض شد.
- اون بنده خدا خودش گرفتاره بابا..ما هم مزاحمش بشیم؟
تکتم ولی چارهی دیگری نداشت. حبیب علیرغم کارهای زیادی که سرش ریخته بود خودش آمد و آنها را به هیئت خودشان برد. آنجا حداقل خیالش راحت بود اگر برایش کاری در بیمارستان پیش میآمد، دوستانش بودند که هوای حاجحسین را داشته باشند. از حاجحسین خواست تا در آشپزخانه هیئت کمک کند. چای بریزد و کارهای سبک دیگر را انجام دهد. که هم خودش راضی باشد و هم خیال تکتم راحت شود.
حاجحسین برایش فرقی نمیکرد کجا باشد. همین که کاری از دستش برمیآمد برای خدمت، برایش کافی بود.
تکتم مضطربانه منتظر بود تا حبیب را ببیند. وقتی قامت او را دید به طرفش رفت.
- چی شد راضی شد؟
- معلومه. پس چی! شما برید خیالتون راحت. آدم واسه امام حسین هر کاری بکنه اجرش محفوظه..
تکتم نگاه پر از قدردانیاش را به چشمان او دوخت. تشکری زیر لب کرد و گفت:" خیلی باعث زحمت شدیم. نمیدونم اگه شما نبودین .. چی میشد.."
همان لبخند آرام همیشگی بر لبان حبیب نقش بست.
- چه زحمتی! من خیلی به حاجی مدیونم..اونم عین پدرم.. دوسش دارم..
سرش را پایین انداخت. تکتم در سکوت نگاهش کرد. او برایش مثل طاها بود. همانقدر مسئولیتپذیر و همانقدر محجوب.
مثل همیشه آنجا پر بود از جمعیت. یک گوشه برای خودش جایی پیدا کرد و نشست. چشمها را بست. صدای سخنران که داشت در مورد رضایت خداوند حرف میزد به گوش میرسید. رفتهرفته فضای معنوی و آرامش روحش را بازیافت. دفترچه یادداشت کوچکش را درآورد و شروع کرد به نوشتن.
" الهی رضاً برِضائِک."
ما آمدهایم که با زندگی کردن قیمت بگیریم نیامدیم که به هر قیمتی زندگی کنیم..اگر چیزی رو نداشتیم، نخواهیم. چون اگر خداوند بخواهد، میدهد آقا.. و این یعنی رضایت خداوند آقا..
و بدانید..
اولین چیزی که باعث میشود خداوند از ما راضی بشه چیه؟ صداقت آقا..
و صداقت یعنی یک:اعتقاد به مبانی الهی دو: قول و سه: عمل.
یعنی آقا حرفت با عملت..یکی باشه ..
ائمه معصومین مظهر این رضاً برضائک هستن آقا.."
تکتم تندتند یادداشت میکرد. همه در سکوت تحت تأثیر کلام محکم و پرنفوذ سخنران قرار گرفته بودند.
" کسی که به دنبال نتیجه میره وظیفه رو برای رسیدن به اون نتیجه خورد میکنه آقا..ولی اگه کسی دنبال وظیفه بره..خدا بهترین نتیجهها رو به او عطا میکنه.
امامحسین دنبال نتیجه نبود آقا..او به خاطر وظیفهش یعنی رضای خداوند از همهچیزش گذشت..او رضاً برضائک رو برای ما معنی کرد در صحرای کربلا..عشق رو معنی کرد..تقوا رو معنی کرد آقا..
آخرین لحظات..وقتی دیگه هیچکس نبود کمکشون کنه..بدن مبارکش پر از تیر و زخم شمشیر بود.. خاکهای گرم کربلا رو جمع کردن و صورت مبارکشون رو روی این خاکهای گرم و سوزان گذاشتن.. "
صدای گریهی جمعیت بلند شد.
" نگفتن تسلیم میشم..نگقتن بهم رحم کنید..نگفتن به زن و بچهم رحم کنید آقا..
زبانشون به ذکر خدا مشغول بود..
الهی رضاً بقضائِک و تسلیماً لأمرِک و لا معبودَ سِواک یا غیاثَ المستغیثین..."
بعد فرمودن:
تمام خلق را در راه عشق تو ترک کردم و راضی به یتیمی کودکانم شدم تا تو را ببینم و اگر در راه عشقت مرا قطعهقطعه کنی دلم به غیر تو اشتیاق ندارد. "
السلام علیک یا اباعبدالله..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4