تیغ و سپر به دست بگیرد چه میشود؟
جانانه حربه دست بگیرد چه میشود؟
تازه عصا به دست گرفته چنین شده
شمشیر اگر به دست بگیرد چه میشود؟
روز ظهور پشت سر آفتاب عشق
یک شاخه پَر به دست بگیرد چه میشود؟
بگذار شاعر تو به عکست که میرسد
اینبار سر به دست بگیرد, چه میشود؟
ﺧﻮﻥ خلیل ﺩﺭ ﺭﮒ ﺍﻭ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺒﺮ ﺑﻪ دست بگیرد چه میشود؟
با سبک اصفهان و خراسانی دلش
نبض هنر به دست بگیرد چه میشود؟
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺟﺮﻋﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩه است
ﺟﺎﻣﯽ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﭼﻪ میشود؟
دیدار یار کنج حرم دیدنیتر است
شمسی قمر بدست بگیرد چه میشود
تنها به لطف عشق نظرکرده میشوند
وقتی نظر به دست بگیرد چه میشود؟
ﮐﺸﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ تلخی ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺍﺯ ﻟﺒﺶ
ﺷﯿﺮ ﻭ ﺷﮑﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ چه میشود؟
آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند
یک کوه زر به دست بگیرد چه میشود؟
حالا اگر به پاش سرم ارزشی نداشت
از ما جگر به دست بگیرد چه میشود؟
یک روز پرچم خبر از دوست را اگر
صاحب خبر به دست بگیرد چه میشود
شمشیر بسته بر کمرش در نیام صبر
تیغ از کمر به دست بگیرد چه میشود؟
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( نفسی که باید قربانی کنی )
زن: چه شد که یکدفعه فیلت یاد هندوستان کرد مرد؟! تو و حج ؟! هه ،واقعا میخواهی حجره و تجارتت را در بازار رها کنی و به مکه بروی؟!
مرد: کار بدی میکنم؟!
زن: من گفتم کار بدی میکنی؟ فقط سوال کردم،همین
مرد: سوالت پُر از طعنه و کنایه است.میدانم منظورت از این سوالها چیست...
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود صفری - کامران شریفی - نسترن آهنگر- علیرضا جعفری -محمد علی و محمد طاها عبدی - محمد رضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سیزدهم هام
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_چهاردهم
روزهای پایانی سال تمام شد. بهار با همهی زیبائیهایش آمد و رفت. روزها از پی هم سریع میگذشتند همچون اسبهای مسابقهای که برای رسیدن به خط پایان از هم سبقت میگرفتند. روزهای پر از تنش و خستگی و اتفاقات ناگوار.
اواخر تابستان بود. با صدای زنگهای متوالی موبایلش به سختی چشم گشود. پتو را که تا فرق سر بالا کشیده بود، از روی خود کنار زد. هوا رو به تاریکی میرفت. سروصدایی از داخل خانه شنیده نمیشد. روز سختی را گذرانده بود و همینکه پایش به خانه رسید، روی تخت ولو شده و خوابش برده بود. خوابی سنگین که حتی نفهمید پدرش کی آمد و کی رفت.
دست برد و موبایلش را برداشت. نوچی کرد. طاقباز خوابید و موبایل را روی سینهاش گذاشت. اول خواست جواب ندهد ولی او ولکن نبود. با کلافگی تماس را وصل کرد. صدای بم او در گوشش پیچید؛
- سلام! چرا اینقد دیر جواب میدی؟!
در دلش گفت:" مثل همیشه طلبکاره! " خوابآلود جواب داد:
"علیک سلام! خواب بودم. "
هامون با لحنی آرامتر گفت:" ببخشید فک کردم.."
تکتم مجال نداد حرف بزند:" امرتون! "
هامون نفس عمیقی کشید. از این همه بیخیالی و سردی تکتم به تنگ آمد.
- چند ماهه دارم این کممحلیا و اخموتخماتو تحمل میکنم. هر بار به جور از سرت بازم میکنی!..چرا اینقد سرسخت شدی تو! یه دیوار کشیدی دور خودت حتی اجازه نمیدی نزدیکت بشم!
با این حرف او، خون به مغز تکتم هجوم آورد. مثل یک بمب منفجر شد و صدا بلند کرد.
- میشه بگی من چطوری باید باورت کنم؟ میشه بگی چطوری دوباره بهت دل ببندم؟ اصلن از کجا معلوم که دوباره با شنیدن یه مشت حرف مفت ولم نکنی بری؟ دوباره من بمونم و حوضم!
عصبانیت ذهنش را فعال کرده بود انگار. بد نبود برای حفظ غرورش هم که شده، در مقابلش اینبار کم نیاوَرَد. محکمتر ادامه داد:
" میدونی من چی کشیدم تا تونستم با خودم و احساسم کنار بیام؟! چی کشیدم تا بتونم فراموشت کنم؟ تو منو نادیده گرفتی. نادیده گرفته شدن میدونی چه حسی داره؟ "
هامون لب میگزید. هرچند از برخورد صریح او جا خورده بود ولی صلاح را در این میدید که کوتاه بیاید. برای همین با لحنی آرام گفت:
" مث اینکه من تو این مدت نتونستم خودمو بهت ثابت کنم.. دیگه چیکار باید میکردم هان؟ من هزار بار بهت گفتم اون موقع حس میکردم کوچیک شدم..تحقیر شدم..یکم به من حق نمیدی؟ "
- من دوسِت داشتم..تو باورم نکردی.
- دست خودم نبود به خدا..فک میکردم پشت اون نگاهای عاشقونت..اون لبخندات..داری برام نقشه میکشی..اعتماد کردن سخت شده بود برام..
- بعدش چی؟ گفتی میرم احتیاج دارم فک کنم..رفتی و پشت سرتم نگا نکردی..نمیتونستی حداقل یه زنگ بزنی بگی دیگه نمیخوامت؟
- نه..چون نتونستم فراموشت کنم.. من اشتبا کردم زودتر بهت زنگ نزدم..آدما اشتبا میکنن تو خودتم اشتبا کردی..نکردی؟
الان خواهش میکنم بهم مهلت بده جبران کنم..بذار جبران کنم برات تکتم..
- تو به من مهلت دادی؟ بخشیدی؟
- من همون موقعم دوسِت داشتم..فقط شک و تردید افتاده بود به جونم..رفتم که مطمئن بشم از احساسم..از عشقم..نمیخواستم این همه مدت طول بکشه...باور کن شده بودی جزئی از زندگیم.. میدونم باورت نمیشه ولی هر وقت چشم میبستم یاد خاطرههای تو میافتادم..
خب..خدا خواست و تو رو دوباره سرراهم گذاشت. بهم یادآوری کرد که هنوزم میخوامت حتی خیلی بیشتر از قبل..
هامون یکنفس میگفت و معلوم بود فشار زیادی را تحمل میکند. تکتم سکوت کرد. دوباره صدای گرفتهاش را شنید.
- بهم یه فرصت بده اگه نتونستم خودمو ثابت کنم هر چی تو بگی..خوبه؟!
تکتم با غیظ بلند شد و در رختخواب نشست. کلافه موهایش را به عقب فرستاد. سرش مثل یک کوه سنگین شده بود. به سختی لب باز کرد:
" فعلاً کاری نداری؟ سرم داره میترکه.."
هامون آهی کشید." باشه برو.. فقط به حرفام فک کن.."
تکتم با منگی دوباره دراز کشید. او برایش مثل استخوان در گلو شده بود. نه میتوانست فرو دهدش، نه میتوانست بیرونش بیندازد. چه میکرد با او؟
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•♥️🌱•
هر کجا شکستیم !
آدرس "تو" را به ما دادند...
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#دلتنگڪربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌🕊
از فتنه ها و وسوسه های زیاد شهر
اِنّی أعوذُ بِالحَرم شاه کربلا فقط✋️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️برای امنیت ملت
🔻تذکر رهبر انقلاب برای قدرشناسی از حافظان امنیت
رهبر انقلاب در جمع خانوادهی شهدای نیروی انتظامی:
🔻[این شهدا] حافظ امنیّتند. دشمن میخواهد امنیت را از بین ببرد؛ میخواهد همین نقطهی قوّت واضح را از جمهوری اسلامی بگیرد؛ لذا با اینها خیلی دشمنند.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_چهاردهم ر
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_پانزدهم
خندههای کودکانهی ثنا، اتاق را پر کرده بود. تکتم عروسکهای رنگووارنگ را دورش چیده بود و با هر کدام شکلکی در میآورد که ثنا را به خنده وا میداشت. با خودش اندیشید:" وارد شدن به دنیای بچهها حالخوبکنترین کار دنیاست.. بسکه پاک و شیرینن.."
عاطفه قاشق به دست وارد اتاق شد.
- بیا اینو بچِش ببین شوره؟
تکتم محتویات قاشق را چشید." نه خوبه. "
- پس چرا من حس میکنم شوره!
دوباره به آشپزخانه برگشت و مشغول شد. کارش که تمام شد، ظرف غذای ثنا را برداشت و با یک کاسه پر از خیار و گوجه و پیاز پیش تکتم برگشت.
- سالاد درس میکنی یا غذای ثنا رو میدی؟
تکتم درحالیکه ثنا را دمر خوابانده بود و قلقلکش میداد، گفت:" غذای ثنا.."
عاطفه روفرشی کوچکی را پهن کرد. " بعله..تا وقتی خاله تکتم هست مامان دیگه اَخاَخ.."
تکتم ثنا را نشاند و کنارش نشست. عاطفه هم ظرف سالاد را برداشت و مشغول پوستکندن خیارها شد." خب تعریف کن ببینم چی شده باز.."
تکتم آرامآرام قاشق را در دهان ثنا میگذاشت. آنقدر شیرین غذا میخورد که دلش ضعف رفت. دور دهانش را پاک کرد و چند ماچ آبدار روی لپهای گرد و تپلش نشاند.
- آدم دلش میخواد بخوره اینو..ووووی..
عاطفه با خندههای ثنا خندید و قربانصدقهاش رفت. پشتی کوچکی را روی پاهای تکتم انداخت." ببین میتونی بخوابونیش.."
ثنا برخلاف همیشه مقاومت نکرد. روی پاهای تکتم غلطید و صداهایی از خودش درآورد. عاطفه گفت:" داره واسه خودش لالایی میخونه.."
رو کرد به تکتم." خب..انگار قرار نیس حالاحالاها یه شیرینی به ما بدی!..اینطور که بوش میاد هر روز یه داستان داری تو.."
چاقو را طرف تکتم گرفت." یه بله میخوای بگیا..خوبه تو یه رئیسجمهوری چیزی نشدی وگرنه یه ملتو بیچاره میکردی..به خدا.."
- خب حالا توام..هی واسه خودت بگوآااا..
- چرا بله رو به این حبیب بیچاره نمیدی خب!
- عاطی..هامون گناه داره.
عاطفه درحالیکه آب گوجهها از لابهلای انگشتانش میریخت دستی به پیشانیاش کوباند." وای خدایا..تکتم.."
تکتم دستهای کوچک ثنا را فشرد.
- حس میکنم علاقهش از ته دله.. میترسم عاطفه..میترسم نه بهش بگم و یه عمر آهش پشت زندگیم باشه..
- ینی چی! ینی تو میخوای به خاطر دلسوزیت یه عمر خودتو بدبخت کنی؟! دیوونهای مگه..
- تو جای من نیستی عاطی.. هرروز به یه بهانهای میخواد منو ببینه.. حرفایی که بهم میزنه.. رفتاراش.. اون واقعاً منو دوس داره عاطفه.. منِ احمق فک میکردم زمان بگذره حل میشه و منم یه نه میگم و خلاص..به این چیزا فک کردم..عقلم هم شاید بگه نه ولی دلم..نمیدونم شاید به خاطر اون وابستگی قبل و عشق قدیمی باشه..نمیتونم نه بگم عاطی..اصلاً توانائیشو ندارم..
- پس دوسش داری!
- اون دوسداشتن که تو فک میکنی نه!
- نمیفهمم!
- اینکه بگم بدون اون میمیرم و نمیتونم زندگی کنم و از این حرفا..من فقط نمیخوام دلش بشکنه همین.
- تکتم تو یا اونو میخوای یا نمیخوای..اگه واقعا میخوای باید پای همهچیش واسی..اون آدم مذهبیای نیس تکتم..از لحاظ مالی هم که دیگه..به اینا فک کردی؟ چیزای کمی نیستنا..
- میدونم.. از همین چیزا میترسم..
- خب جای شکرش باقیه هنوز عقلتو از دس ندادی..باید یه دل بشی..تو آیندتو نمیتونی خراب کنی واسه یه احساس دلسوزی مسخره..
به بابات گفتی؟
- نه!
- کوفتو نه!..خب برو باهاش حرف بزن باباته..باید بدونه تو چه غلطی میکنی!
- امشب باهاش حرف میزنم.
عاطفه آرامتر گفت:" به خودت نگا کن! یه آدم خسته و پریشون و غمگین. چارروز دیگه حتماً افسرده هم میشی..نکن اینکارو با خودت..به خاطر دل خودت زندگی کن نه دل دیگران. اون بالاخره اینقد میفهمه که تو اگه بگی نه حتماً دلیلی واسه خودت داری..این که نمیشه.."
تکتم بهناگاه گریست. گریهای تلخ. با صدایی بغضآلود گفت:" عاطفه من حاضرم از خودم بگذرم ولی دل کسی رو نشکنم.."
عاطفه با همان دستهایی که آغشته به خیار و گوجه و پیاز بود تکتم را با محبت به آغوش کشید.
- درست میشه..نگران نباش..خدا ارحمالراحمینه..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#من_دیگ_نخریدم
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند. تمام روزها روزه بود ،در حال اعتکاف، از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا
شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر
عالم می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ، گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم.
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد.
قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی.
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود.
مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی
امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت: عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا، دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت.
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
عالم می گوید: من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!
مسگر پیر گفت: *من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
فلانی کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اینم در جواب نفوذی که گفت هک شده
👆آره عشق حضرت آقا امام خامنه ای اینجوری #حک_شده تو قلبمان♥️
🚨 دستور جالب #رهبر_انقلاب برای آزادی یکی از اشرار بزرگ
💠 یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها دنبالش بودیم هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم تعداد زیادی از بچّههای ما را شهید کرده بود را با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. در جلسهای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکسالعمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟» رهبری گفتند: «مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتماً دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.
🔴از منافقین و بهاییت تا سیا و موساد و سلطنتطلبان، هرچه داشتند به میدان آوردند !
🔹نتیجه شد شناسایی و بازداشت صدها عنصر نفوذی
🔹چند روز اغتشاش شد، اما بخش عظیمی از سرمایههای دشمن در داخل کشور نابود شد
وقتی آمریکا با شماست، اسرائیل با شماست...... یقین بدونید.....
#حسین_دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا|مُصطَفی|
⚠️همخوانی موزیکال شاد از نوجوانان دهه نودی
🌺به مناسبت میلاد پیامبر اکرم(ص)
⭕️جدید ترین اثر:
💠گروه تواشیح تسنیم💠
⚜در مدح و منقبت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله
📺مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت بالا:
🌐 aparat.com/v/Z3W5e
📲شناسه عضویت در کانال ایتا:
🔸 @tasnim_esf
#پیامبر_اکرم
#میلاد_پیامبر
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_پانزدهم خن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_شانزدهم
" زیاد که عادت کنی به دلسوزی، بقیهی آدما عادت میکنن به سوزوندن دلت..اینو یادت باشه.."
عاطفه اینها را قبل از اینکه خداحافظی کند به او گفته بود. کمی فکر کرد. دلش سوخته بود. بدجور هم سوخته بود؛ ولی به طرز ابلهانهای داشت این موضوع را به باد فراموشی میسپرد. از جا برخاست و رفت جلوی آینه. به خودش نگاه کرد. سرش را جلو و عقب برد.
این همان دختر شاد گذشته بود؟ همان دختر محکم و حاضرجواب؟!
چه اتفاقی برایش افتاده بود؟! چرا اختیار قلبش را سپرده بود دست احساساتش؟ احساساتی که هربار به طرفی میکشاندش!
چقدر دلتنگ بود. دلتنگ خودش. چقدر از خود واقعیاش دور شده بود. انگار مدتها بود گم شده بود و این گم شدن مثل یک بغض فروخورده عذابش میداد.
حس بیپناهی میکرد. تجربههای تلخ گذشته از او آدم شکنندهای ساخته بود که با هر تلنگری از خود بیخود میشد. یکجور خلأ به جانش افتاده بود که از وقتی طاها رفت، بیشتر نمود پیدا کرده بود.
آه سردی کشید و برگشت روی تختش نشست. چشمانش نقشهای قالی را دنبال میکرد؛ اما ذهنش هنوز حول حرفهای عاطفه میچرخید.
" هممون یه خر درون داریم که زیادی واسه این و اون دلسوزیمون میشه. مصداق همین شعره که میگه:
شخصی همهشب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد، او بمرد و بیمار بزیست "
چرا نمیخواست اینها را قبول کند؟ در حالی که عین واقعیت بود. فقط این را میدانست که این گذشت و به قول عاطفه این دلسوزی، از روی حماقتش نبود. فقط باقیماندهی عشقی بود که در گذشته داشت. نه هیچ چیز دیگر.
- خوبی؟!
حاجحسین در آستانهی در ایستاده بود و او را نگاه میکرد. یک ساعت میشد که از اتاقش بیرون نرفته بود.
سرش را تکان داد." خوبم. "
- ولی چشات یه چیز دیگه میگن!
تکتم لبخند زد و گفت:" چی میگن؟! "
حاجحسین سربهزیر آمد کنارش نشست.
به چشمان او خیره شد." میگن صاحبشون خیلی بههم ریختهس.. یه چیزی رو داره قایم میکنه..راس میگن؟! "
تکتم بلافاصله نگاهش را دزدید. خجالت کشید به چشمان پدرش نگاه کند. وجدانش باز ساز سرزنش را کوک کرده بود. سکوت کرد.
حاجحسین آه کشید وگفت:" سخت نگیر بابا..بگو ببینم چی پریشونت کرده! "
تکتم شاخهای از مویش را که روی صورتش افتاده بود را پشت گوش فرستاد. هنوز هم مردد بود چه بگوید.
- راستش یه موضوعی هست که چند وقته ذهنمو خیلی درگیر کرده!
- بگو بابا..میشنوم..
- من یه خواستگار دیگه هم دارم..
ابروهای حاجحسین بالا پرید.
- جدی؟! کی؟!
تکتم همانطور که سرش پایین بود گفت:" یکی از همکلاسیهای سابقم..که الان مدیرعامل یه شرکت تجهیزات پزشکیه.."
- خب؟! اسمش؟!
- هامون شمس..
حاجحسین با شنیدن اسم هامون به فکر فرو رفت. این اسم را انگار قبلا هم شنیده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔴پشیمانی از گذشت بهتر از پشیمانی از قصاص
✍پسری به دست جوان شروری کشته شد. زمان قصاص رسید. جوان ملتمسانه پای چوبۀ دار درخواست عفو جان خویش میکرد. پدر مقتول آنگاه از خون فرزندش گذشت. به او گفتند: روزی پشیمان میشوی، روزی خواهی دید این جوان قابل عفو نبود و فرد دیگری را کشته است.
مرد گفت: اگر روزی ببینم او فرد دیگری را کشته است، قطعا پشیمان میشوم که چرا امروز او را بخشیدهام. اما این پشیمانی بر من آسانتر است از پشیمانی از اینکه او را قصاص کرده باشم و روزی بگویم اگر او را قصاص نمیکردم، بهعنوان انسان درستکاری در جامعه زندگی میکرد. گاهی بین دو پشیمانی، یکی برای انتخاب، بهتر از دیگری است.
در اصول کافی از امام باقر علیهالسلام آمده است: «پشیمانیای که از گذشتی بر انسان آید بهتر از آن پشیمانیای است که از یک کیفر و عذاب بر انسان وارد شود.»
بار الها
تنها کوچه ای
که بن بست نيست
کوچه يادتوست
از تو خالصانه ميخواهم
که دوستان
خوبم و هيچ انسانی
در کوچه پس کوچه هاي
زندگی اسيروگرفتار
هيچ بن بستی نگردد
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
#سلام_امام_زمان
عشق آن دارم که تا آید نفـس
از جمال دلبـرم گویم فقط
حـق پرستم، مقتدایم مهـدی است
تا ابد از سرورم گویم فقــط♥️
#اللهم_عجل_لولیک_فرج 🌷
💥توجه ، توجه 💥
سالانه نزدیک به ده میلیون تن انواع محصولات دستکاری شده ژنتیکی یا #تراریخته gmo شامل #سویا،#ذرت، #کلزا، #روغن های_نباتی و #پنبه توسط واردکنندگان عمده داخل کشور میشود. بر اساس قانون مصوب مجلس واردات، کشت و مصرف تراریختهها بدون کسب مجوز ممنوع است.
جالب است با اینکه آمریکا واردات غذا و داروهای حیاتی و حتی پانسمان کودکان پروانهای را به ایران تحریم و سبب فوت دهها کودک پروانهای شده ولی واردات میلیونها تن سویای تراریخته به کشور برای نهادههای دامی و متأسفانه سفره مردم مشکلی ندارد؟ آیا نباید شک کرد؟
اکثر روغنهای نباتی وارداتی در بازار تراریخته است.
🇮🇷 ما در این پویش از مجلس محترم میخواهیم واردات تراریخته را به طور کامل ممنوع و به جای آن از تولیدات داخلی خودمان از نوع سالم حمایت شود این خواسته ملت ایران است.
با ثبت رای خودتان در پویش ملی ممنوعیت واردات تراریخته ، این پویش را به مجلس برسانید👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/35465
📣مردم ایران با تمام قدرت این پیام را نشر دهید.
#برنامه_دشمنت_را_بشناس
#تراریخته_ممنوع
#تراریخته_مساوی_سرطان
°•📸
•○ من "دعای عھد" میخوانم بیا 😭♥️
#استوری | #Story 📲
#راغب 🎤
#صبحانتظار🌞
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظر ولی فقیه درباره گشت ارشاد
🌪 نشر طوفانی🌪 برای چندمین بار
آنقدر همه جا منتشر کنید تا همه ببینند
#امام_زمان #ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج