eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها
11.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحه‌ی محراب🌱 داستانی که نشون آدم‌های مختلف می‌تونن کنار هم باشن. از روزهای انقلاب گرفته تا جنگ و... هموطن بودن اشتراک بزرگ و قدرتمندیه. اشتراکی که نبايد خدشه دار بشه. ما باهم همه‌ایم و بدون هم آشفته‌. امیدوارم توی این چهار پنج روز اتفاقات خوبی بیفته و حال ما رو هم خوب کنه و دوباره رایحه‌ی محراب جاری بشه🕊
لَیْلِ قصه‌ها
سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحه‌ی محراب🌱 داستانی که نشون آدم‌های مختلف می‌تونن کنار ه
این بار یه یاعلی بزرگ از شما می‌خوام تا حال خوب رایحه‌ی محراب رو تو این روزهای آشفته به آدم‌های بیشتری هدیه بدیم❤️
سلام و مهر و عشق❤️ الهی حالتون خوب باشه🌿 عزیزانم، لطفا این پیام‌‌ و چند پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید. رمان رایحه‌ی محراب در دست ویرایشه ‌و به زودی چاپ می‌شه. داستان برای چاپ قطعا تغییرات داره و چون حجمش زیاده، از حجمش کم می‌شه. در نتیجه نسخه‌ی چاپی رایحه‌ی محراب از نسخه‌ی اولیه و مجازیش، تا حدی متفاوته. برای مرور دوباره و شیرین نسخه‌ی اولیه داستان و برای عزیزانی که شاید به راحتی یا به این زودی‌ها نتونن کتاب رو تهیه کنن، تصمیم گرفتم داستان رو مجدد تو کانال بذارم. اما هیچ شخص، کانال، سایت و یا گروهی به هیچ عنوان مجاز به ذخیره، نشر و یا ساخت فایل از داستان نیست. یعنی هیچ عزیزی نمی‌تونه داستان رو برای خودش ذخیره کنه یا برای دوستانش یا در گروه و کانالش ارسال کنه.
🌿❤️ با هول و ولا دوبارہ دست‌هایم را میان دست‌هایش گرفت. خدا خدا می‌کردم قلبم نایستد! لبخند عمیقی کنج لبش نشست، لب‌هایش چند بار تکان خورد تا بالاخرہ صدایش درآمد. _ سَ... سلام برگِ گلم! انگشت‌هایم را آرام فشرد و دوبارہ تکرار کرد: برگِ گلم! تنم هر لحظه تب‌دارتر می‌‌شد و نگاهم تارتر. طاقت نیاوردم و... . داستانی ناب و متفاوت از دلِ روزهای پر ماجرا👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
🌿🧡 نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد. با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا می‌رفت. بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب! روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟! _ چی... چی همراته؟! اخمش غلیظ‌تر شد: یعنی چی؟! _ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب! تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره! خشمگین گفتم: یالا، الان می‌رسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم می‌برنمون! از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت. قهوه‌ی چشم‌هایش را در نگاهم ریخت. _ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد... جمله‌اش را کامل نکرد.‌ سریع برگه‌ها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم. خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصله‌اش با من را کم... . داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
اینطور فعال و مبلغید💚 عین شخصیت‌های محبوب قصه که همه‌‌ی چیزهای خوب رو با همه تقسیم می‌کردن. تا می‌تونید بنرها رو برای مخاطبین و گروه‌هاتون فوروارد کنید و با یک جمله‌ی قشنگ دعوتشون کنید. بدون در نظر گرفتن اعتقادات مذهبی و سیاسی، جنسیت، سن و سال و... تو این روزها همه باید این قصه رو بخونن و به اون سال‌ها سفر کنن🕊
امشبم اینطور به خیر شد :) پیام مادرِ یکی از شاگردهامه. از جذابیت‌های تدریسم همین ارتباط نزدیک با اولیای پروانه‌هامه❤️
وقتی دیزنی بیشتر دخترهایی رو خلق می‌کرد که منتظر بودن یه شاهزاده دنیاشون رو بسازه، هایائو میازاکی دخترهایی رو خلق می‌کرد که می‌خواستن دنیا رو نجات بدن :) @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌻
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷ مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، خورشید روی سر حیاط سایه انداخته بود. چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود‌. برای اطمینان، پاورچین پاورچین و بدون دمپایی روی موزاییک‌های داغ قدم برمی‌داشتم. از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه بیاید، روسری حریرم را مرتب کردم. موهای بافته شدہ‌ام روی کمرم افتاد. احساس می‌کردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم! قلبم بی‌قرار به سینه می‌کوبید. باید ملتفت می‌شدم آن پایین چه خبر است! هرچند حدس می‌زدم! چند قدم ماندہ به پله‌های آجری زیرزمین، صدای در حیاط بلند شد. از ترس لبم را گاز گرفتم‌ و ایستادم اما سریع به خودم آمدم. عادی رو برگرداندم. حاج بابا داشت در را می‌بست. آب دهانم را قورت دادم و نفس تازہ کردم. بیخود به دلم بد نیوفتادہ بود! خواست راہ خانه را در پیش بگیرد که چشم‌های میشی رنگش شکارم کرد. مهلت ندادم و زبان چرخاندم: سلام حاج بابا! خداقوت! خوش اومدی! در همان حین با نازی دخترانه به‌سمتش خرامیدم. ابرو بالا کشید و جواب داد: علیک سلام! این چه وضعشه؟! با نگاهش پاهایم را نشانه گرفت. پشت سرش ایستادم و کمک کردم کتش را دربیاورد. _ منظورتون پاهای برهنمه؟! _ بله! گلو صاف کردم و رو‌به‌رویش ایستادم: حواسم نبود! مامان فهیم سرش درد می‌‌کرد، از بس گفت سر و صدا نکنین پا برهنه تو حیاط دورہ افتادم. آهانی که گفت، بوی طعنه می‌داد. اخمی تحویلم داد و گفت: صد مرتبه گفتم این گیسا رو کامل بپوشون! نسیه عمل می‌کنی؟! با دست به پشت بام اشارہ کرد و ادامه داد: دور و ور این حیاط صد جفت چِش هست! خوش ندارم اهل محل از موهای کمند دختر حاج خلیل حرف بزنن! سر به زیر انداختم و زمزمه کردم: شرمندہ حاج بابا! آخه... تحکم در صدایش موج زد! _ آخه و ولی و اما ندارہ رایحه! دیگر کلمه‌ای به زبان نیاوردم. چند قدم دور شد و پا روی پله‌ی ایوان گذاشت. _ هنوز واسادی که! مامان فهیمت یادت ندادہ چطور از مرد خونه استقبال کنی؟! لبخند زدم: الان بساط هندونه و شربت خاک شیرتونو آمادہ می‌کنم. کنارش که رسیدم کتش را سمتم گرفت و گفت: اینو ببر داخل. می‌خوام بشینم حیاط. عقب گرد کرد و کنار حوض نشست. دستش را داخل حوض برد و مشتی آب برداشت. از پله‌ها که گذشتم صدایم زد: رایحه! سر برگرداندم: بله حاج بابا؟ نگاهش به گلدان شمعدانی روی حوض بود. با یک دست ساقه‌ی گل شمعدانی را نوازش می‌کرد و با دست دیگر ریش‌های پر پشت سیاهش را. _ راجع به انباری‌ام نسیه عمل نکن! اینم صد مرتبه گفتم! دیگه نبینم دور و ورش می‌پلکی واسه فوضولی! دستم را خواندہ بود! به چشم گفتنی اکتفا کردم. شکست خوردہ و رنجیدہ وارد خانه شدم. از حرص پا روی زمین کوبیدم و به خودم نهیب زدم: خاک بر سر بی‌عرضه‌ت! نتونستی یه انباریو دید بزنی و بفهمی چه خبره! با حرص کت را روی رخت آویز چوبی آویزان کردم و به آشپزخانه رفتم. باید یک سر به خانه‌ی عموباقر می‌رفتم و سر و گوشی آب می‌دادم. از حاج بابا و مامان فهیم چیزی دستگیرم نمی‌شد. سر منشاء همان جا بود و ساکنِ منفور خانه! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . بعد از این که برای حاج بابا شربت خاکشیر و چند قاچ هندوانه بردم، به اتاقم رفتم تا دوتا دوتا چهارتا کنم چطور می‌توان از کار حاج بابا و عموباقر سر درآورد! مامان فهیم گفته بود به مناسبت نزدیکی به ماه شعبان به صرف عصرانه خانه‌ی عمو باقر دعوتیم. روسری‌ام را برداشتم و روی زمین چمباتمه زدم. در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم! بعد از اتفاقی که برای عمواسماعیل، دوست صمیمی حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ ترس و دلهره مهمان قلبم شد. به خصوص که بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاه نروم و کنکور را به تعویق بیاندازم. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم... از اینجا به بعد پی حرفش را نگرفت! چند تقه به در اتاق خورد. بلند گفتم: بله؟! صدای باز شدن در به گوشم رسید: آبجی، مامان میگه حالش خوب نیست، سردرد امونشو بریده. ما بریم کمک خاله ماه‌گل! نگاهم را سمت ریحانه روانه کردم. _ بهتر نشده؟! _ گفت بهتره اما فعلا حال نداره. زشته نریم کمک! بلند شدم و جواب دادم: ما که با خاله ماه‌گل از این حرفا نداریم! ریحانه آرام و مهربان گفت: اگه خسته‌ای بمون پیش مامان. من می‌رم! خواست در اتاق را ببندد که سریع گفتم: تا آماده بشی حاضر شدم! همین که ریحانه در را بست سمت کمد چوبی کوچک کنج اتاق رفتم. پیراهن بلند نخی آبی رنگی بیرون کشیدم. پیراهن ساده‌ بود. فقط بالاتنه‌اش نزدیک قسمت کمر تور آبی رنگی کار شده و بالا و پایین نوار مروارید دوزی شده بود. تازه مامان فهیمه برایم دوخته بود. قدش تا نزدیک مچ پایم می‌رسید و کمی گشاد بود. حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمی‌کند، پوشیده باشد و به قول خودش کسی از گیسوی کمند و اندام تَرکه‌ای دخترش حرف نزند! جوراب‌های سیاه بلندم را پا کردم و سریع پیراهن را به تن. موهایم را داخل پیراهن انداختم و روسری حریر سیاهم را محکم دور صورتم گره زدم. از اتاق که بیرون آمدم خبری از مامان فهیم و حاج بابا نبود. ریحانه چادر رنگی به سر، کنار حوض منتظرم ایستاده بود. _ ریحانه، حاج بابا کو؟! _‌ رفت بیرون! زمزمه کردم: تازه اومده بود که! همراه ریحانه از حیاط عبور کردیم. حاج بابا و مامان فهیم دلبسته‌ی این خانه و حوض کوچک و باغچه‌ی همیشه سر سبزش بودند. نوزده سال با هم در این آشیانه آواز عشق خوانده بودند و دوست نداشتند حال و هوای خانه تغییر کند. خانه‌ای نسبتا بزرگ در یکی از کوچه‌های بن بست منیریه. اهالی محل اکثرا بازاری بودند و متدین. حاج بابا از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود. از کودکی در منیریه بزرگ شده بود. خانه‌‌ی پدری عموباقر که نزدیکترین دوستش به حساب می‌آمد و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند همین جا روبه‌روی خانه‌یمان بود. عموباقر زودتر از حاج بابا دل به چشم‌های قهوه‌ای خاله ماه‌گل داده و ازدواج کرده بود. آنطور که خاله ماه‌گل می‌گفت اوایل ازدواج طبقه‌ی دوم خانه ساکن بودند و بعد به خانه‌ی دیگری رفتند. بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانه به عمو باقر رسید و دوباره به اینجا برگشتند. تنها فرزندشان محراب، پنج سال از من بزرگتر بود. محراب حکم برادر بزرگتر را برای من و ریحانه داشت. ریحانه چنان "داداش" صدایش می‌زد که اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد برادر تنی‌مان است! او هم با جملاتی از قبیل "جانم آبجی کوچیکه" و "جانِ داداش" جوابش را می‌داد. طوری هوای ریحانه را داشت که گاهی فکر می‌کردم شاید ریحانه واقعا خواهر محراب است و به ما قالبش کرده‌اند! با یادآوری محراب در ذهنم انگشت اشاره‌ام را سمت ریحانه گرفتم و گفتم: وای به حالت اگه بخوای امروز با اون پسره دل و قلوه بدی و حرص منو دربیاری! ریحانه با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده پرسید: کدوم پسره؟! پوزخند زدم: داداش محرابت! محراب را کشیدم! ریحانه پقی زد زیر خنده. _ اگه یه روز بفهمم محراب بیچاره به تو چه هیزم تری فروخته شاهکار کردم. داداش به این ماهی... میان کلامش دوییدم و صورتم را جمع کردم: اه اه! از پنج شیش سالگیم که یادمه این موجود ماه نبود، فقط نچسب بود! ریحانه ابرو بالا انداخت: خوبه فقط دو سال ازت کوچیکترم. محراب از اول آقا بود! _ باشه تو راست میگی! مبارک عموباقر و خاله ماه‌گل باشه. تو چرا سنگشو به سینه می‌زنی؟! پشت چشمی برایم نازک کرد و با طنازی جواب داد: چون همیشه مثل یه برادر هوامو داره! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . بی‌خیال ادامه‌ی بحث شدم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم، آب من و محراب توی یک جوی نمی‌رفت. کاری به کار هم نداشتیم ولی اگر پرمان به پر هم می‌گرفت، از خجالت هم در می‌آمدیم! مقابل خانه‌ی عموباقر ایستادیم. کوبه‌ی فلزی‌ در چوبی بزرگ را کوبیدم. هنوز زنگ نگذاشته بودند. چند لحظه بعد صدای خاله ماه‌گل بلند شد: کیه؟! ریحانه گفت:‌ ماییم خاله جون! چند ثانیه بعد در باز شد و صورت خاله ماه‌گل با لبخند آرامش بخش همیشگی‌اش نمایان. _ سلام دخترای گلم! خوش اومدین. همراه ریحانه وارد حیاط شدیم. خاله چادر رنگی‌اش را برداشت و پرسید: پس خواهرم کو؟! _ مامان سردرد داشت. ما اومدیم کمک. مهربان پرسید: حالش خوبه؟! _ خیالتون راحت خاله جون. یکم استراحت کنه میاد. خاله قد متوسطی داشت و اندامی ظریف، صورت سفیدش مثل ماه می‌درخشید. چشم‌های درشت قهوه‌ای تیره‌اش گیرا بود و در حصار مژه‌های پر پشت سیاهش. ابروهای سیاهش را برعکس مد روز، نازک نکرده و پهن نگه داشته بود. بینی‌ و لب هایی نازک و قرمزش متناسب صورتش بود. چهره‌اش در عین زیبایی، مهربان و دلنشین بود. به عموباقر حق می‌دادم شیفته‌اش باشد! نامش براندازه‌اش بود. ماهی که گل بود! چشم‌هایم را دور تا دور حیاط چرخاندم. زیبایی و آرامش این خانه همیشه روحم را به وجد می‌آورد. حیاط سنگ بود. هر دو سمت حیاط چند درخت آلبالو، گیلاس، هلو و زردآلو کاشته بودند. وسط حیاط آبنمای سفید رنگی از جنس سنگ مرمر جا خوش کرده بود. دو طرف آبنما با فاصله‌ی کمی دو باغچه باریک پر از گل‌های محمدی سفید و صورتی، با نظم یکی در میان کاشته شده بودند. نمای ساختمان سفید، دو طبقه و هلالی شکل بود. با ایوانی بزرگ و ستون‌های قد بلند. هر دو طرف ایوان برای ورود به ساختمان پله‌های مارپیچ و کوتاه آجری می‌خورد. با ذوق گفتم: خاله ماه‌گل، تو این خونه زندگی کردن چه عشق و صفایی داره! توروخدا هیچوقت بهش دست نزنید! بذارین همین جور بکر و دلبر بمونه. _ تا وقتی من و باقر زنده‌ایم محاله اینجا دست بخوره. بعدش با محراب و خانم و بچه‌هاشه! از پشت سر در آغوشش کشیدم: الهی هزار سال سایه‌تون بالای سر ما و اینجا باشه. _ اوه! چه خبره؟! صد سال بسه! محکم گونه‌اش را بوسیدم: خب هزار و صد سال! خاله را رها کردم و همانطورکه از پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم: حالا خاله جونم بگو چی کار داری برات انجام بدم. چادرش را روی ساعد دستش انداخت: برو بالا تا بهت بگم. بعد رو به ریحانه گفت: چرا واسادی ریحان جانم؟! برو داخل. ریحانه چشمی گفت و کنارم آمد. از راهروی عریض گذشتم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم. زنی قد کوتاه و نسبتا چاق پشت به من کنار کابینت‌های آبی روشن ایستاده بود و قالب های پنیر را داخل پیش دستی‌ها می‌گذاشت. سریع گفتم: سلام! زن به‌سمتم برگشت. صورت گرد و پری داشت و گونه‌های سرخ رنگ. چشم‌های سیاهش شبیه چشم‌های عمو باقر بود. لبخند ریزی لب‌هایش را باز کرد. با لهجه‌ی شیرین آذری گفت: سلام قیزیم! (دخترم) خوش اومدی! خاله ماه‌گل کنارم ایستاد: رایحه جان! خدیجه خانم رو یادته؟! خواهر آقاباقر. سریع گفتم: بله! یادمه وقتی بچه بودیم هر وقت از تبریز می‌اومدن، برامون کلی باقلوا و گردو و آلو خشک میاوردن. با قدم‌های بلند به‌سمتش رفتم و گونه‌هایش را بوسیدم. _ خیلی خوش اومدین عمه خدیجه! یادمه بچه بودیم می‌گفتین عمه صداتون کنیم. خیلی وقته همو ندیدیم. در آغوشم گرفت و با محبت گونه‌هایم را بوسید: ماشالله چه خانمی شدی رایحه جان! ماشالله! از آغوشش بیرون آمدم: خیلی وقته تهران نیومدین. دلتنگتون بودیم. کنار ریحانه رفت و جواب داد: چند سالی می‌شه دختر! بیای دیار خودمون خاکش انقدر پاگیرت می‌کنه که طاقت یه روز دوری ازشو نداری! ریحانه را هم در آغوش کشید و صورتش را بوسید. _ شما باید ریحانه جان باشی. چقدر بزرگ شدی. ریحانه تشکر کرد و چادرش را برداشت. عمه خدیجه پشت کابینت برگشت و پرسید: آقاخلیل و فهیمه خانم چطورن؟! ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و گفت: خوبن! یکم دیگه میان خدمتتون. عمه خدیجه رو به خاله گفت: ماه‌گل جان، محراب بیدار نشد؟! بچه‌م نه ناشتا خورده نه ناهار! ریحانه پرسید: داداش برگشته؟ خاله کنار یخچال رفت و جواب داد: آره عزیزم. سر راه رفته تبریز عمه خدیجه رو آورده. بالا خوابه. بعد رو به عمه خدیجه کرد: اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد بیدارش می‌کنم‌. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . _ خاله، من و ریحانه چی کار کنیم؟! خاله سبد بزرگ سبزی خوردن را از یخچال بیرون کشید و روی میز ناهار خوری گذاشت. _ بشینین پر و پیمون لقمه بگیرین تا عصری محراب ببره پخش کنه. ریحانه پرسید: نذریه؟! خاله ماه‌گل سر تکان داد: به دلم افتاد یه خیرات کوچیک به نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم. کنار ریحانه نشستم و گفتم: خدا رحمتشون کنه. خاله "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روی میز گذاشت و روبه‌رویم نشست. عمه خدیجه هم آمد. خاله تکه نانی برداشت و گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟! _ امسال که کنکور نمی‌دم! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونست. عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟! _ هیجده! عمه با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد! لبخند و نگاه‌هایی که این روزها از زن‌های در و همسایه و فامیل زیاد می‌دیدم. جنسشان دستم آمده بود! صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: راستی ماه‌گل، میخواین طبقه بالا رو چی کار کنین؟ بزرگه‌ها. می‌شه واسه پذیرایی از مهمون یه دستی به سر و روش کشید. _ اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش می‌دیم تا همین روزا برای محراب آستین بالا بزنیم. محراب می‌گه دستم تنگه. آقاباقر گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست! طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف می‌کنیم تا دست و بالت وا شه. عمه خدیجه ذوق زده گفت: خوب می‌کنین! کسیو واسش در نظر داری؟ _ دور و ورمون دختر خوب کم نیس. حاج فتاح رو که می‌شناسی؟! _ آره! همون که حجره‌ش کنار حجره‌ی داداشه. _ یه دختر داره عین پنجه‌ی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. می‌خوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه. _خیر باشه به حق پنج تن! تو تبریزم کم نیستن خانواده‌هایی که بخوان با ما وصلت کنن. خاله از صمیم قلب گفت: من که از خدامه این بچه زودتر سر و سامون بگیره. ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس عروسی افتادیم. لبخند خاله پررنگ شد: اگه خدا و دوتا جوون بخوان بله! چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای مردانه‌ای گفت: یالله! صدای بم محراب بود. خاله ماه‌گل خندید: چه حلال زاده! بیا مامان جان! محراب سر به زیر وارد آشپزخانه شد. موهای سیاهش را مرتب شانه زده بود. شلوار گرمکن سیاهی همراه تی‌شرت سفید و از رویش پیراهن ساده‌ی خاکستری پوشیده بود. ریحانه به احترامش بلند شد و من هم به اجبار همراهش. _ سلام داداش! خسته نباشی. رسیدن به خیر! آرام سلام دادم. چشم‌هایش لحظه‌ای من را و بعد ریحانه را نشانه گرفت. _ سلام ریحانه خانم! خوبی؟ سرجایم نشستم. ریحانه هنوز ایستاده بود. _ خوبم! شما خوبی؟ محراب سمت یخچال رفت و گفت: به مرهمت شما! کم پیدایی! دیگه خودت می‌تونی مسئله‌های ریاضی‌تو حل کنی؟! ریحانه خندید: این تهدید بود دیگه؟! محراب سیبی که برداشته بود را گاز زد. _ نه والا! سوال بود! خاله ماه‌گل گفت: محراب جان، دمپختک رو گازه گرم کن بخور. گاز دیگری از سیبش گرفت. _ زیاد اشتها ندارم. با شما عصرونه می‌خورم. عمه خدیجه شروع کرد به قربان صدقه رفتنش. _ یه چیزی بخور بالام. (جیگرگوشه‌م) از دیشب هیچی نخوردی قربونت بشم! _ خدانکنه عمه! این بار عمه خدیجه مرا مورد خطاب قرار داد: راستی رایحه جان، یادم رفت صورتتم مثل اسمت قشنگه قیزیم. ترکی متوجه می‌شی؟! لبخند محجوبی زدم. _ شما لطف دارین! کم و بیش آره! _ گفتی هیجده سالته؟! متوجه نگاه شیطنت آمیز خاله ماه‌گل شدم. لبخندم را قورت دادم: بله! _ گفتی چرا دانشگاه نرفتی؟! _ حاج بابام گفتن امسال صلاحه نرم! ان‌شاءالله سال بعد! ریحانه سریع میان حرفمان دوید: رایحه درسش خیلی خوبه. خیلی وقته فقط درس می‌خونه. می‌خواد دکتر بشه‌. عمه خدیجه دوباره از آن نگاه‌های خریدارانه‌اش نثارم کرد. _ فهیمه خانم نمیاد؟! جواب دادم: مامان سردرد داشتن. یکم دیگه میان. محراب مهلت سوال و جواب بیشتر به عمه خدیجه نداد و نگاهش را به ریحانه دوخت. _ خاله فهیمه چی شده؟! ریحانه خرمایی میان لقمه جا داد و جواب: یکم سرش درد می‌کرد. چیزی نیست. عمه خدیجه دوباره زبان باز کرد. این بار با خاله ماه گل مشغول صحبت شد اما به در می‌گفت که دیوار بشنود! _ چقدر به علی گفتم بیا بریم تهران. بچه‌م محراب کلی به زحمت افتاد. انقدر درگیره منم به زور می‌بینمش. نفس عمیقی کشید و انگار کسی پرسیده باشد ادامه داد: کسب و کارش خیلی گرفته! اهل محل و کارش یه آقا مهندس بهش میگن، ده تا آقا مهندس از دهنشون می‌ریزه! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . چند وقت پیش می‌گفت آنا! (مادر) تهرانم برای زندگی جای بدی نیس. گفتم آخه تنها و بی‌همدم بری تهران که چی بالام؟! حالا می‌بینم بد نمی‌گه! این بار همراه لبخند عمه خدیجه، لبخند مهربان خاله ماه‌گل و ابروهای بالا رفته‌ی محراب هم نگاهم کردند. با شرم سرم را پایین انداختم و سعی کردم گونه‌های گل انداخته‌ام دور از دید باشد. خاله ماه‌گل برای این که جو را عوض کند گفت: راستی رایحه! پیرهنت چقد قشنگه خاله، از کجا گرفتی؟ _ چشماتون قشنگ می‌بینه. مامان برام دوخته. محراب چند قدم نزدیک شد: کمک لازم ندارین؟ خاله گفت: فعلا نه عزیزم! عصری باید زحمت بکشی اینا رو پخش کنی. محراب دستش را روی چشمش گذاشت و لبخند به لب گفت: چشم! عمه خدیجه سر تا پایش را برانداز کرد: خدا حفظت کنه جیگر گوشه! ایشالا تو رخت دامادی ببینمت. محراب آرام خندید. پشت سر عمه خدیجه ایستاد و سرش را بوسید. _ قوربان اولوم سَنَه! (قربونت بشم) اول علی رو داماد کن بعد من. _ ایشالا هر دوتون با هم. محراب چشمکی نثارش کرد: چه بهتر! فقط عمه،‌ حواست باشه چه لقمه‌ای براش می‌گیریا! ترجیحا از این دور و ور براش لقمه نگیر! عمه خدیجه هاج و واج نگاهش کرد: وا! یعنی چی بالا؟! _ منظور به این که علی آروم و بی سر و صداس. یه وقت براش زن شر و شیطون نگیری! باهاش جور درنمیاد. منظورش من بودم! خواستم بگویم از نظر کوته فکری مثل تو زن لقمه است اما حرفم را قورت دادم. خاله ماه‌گل منظور محراب را متوجه شد. جدی گفت: نگران نباش عزیزم! خدیجه خانم از تو چندتا پیرهن بیشتر پاره کرده می‌دونه چی به چیه. برو تا صدات کنم! محراب چشمی گفت و بوسه‌ای روی موهای خاله ماه‌گل کاشت و رفت! چند دقیقه بعد مامان فهیم هم به جمع‌مان پیوست. لقمه‌ها که آماده شد، محراب و ریحانه لقمه‌ها را داخل سینی گذاشتند و بردند تا میان همسایه‌ها پخش کنند. من و خاله ماه‌گل سفره‌ی ترمه‌ را در ایوان پهن کردیم. ظرف‌های گل سرخِ پنیر، گردو، خرما، سبزی خوردن، نان سنگک تازه و هندوانه را در سفره چیدم. عمه خدیجه مدام نگاهم می‌کرد و گاه و بی‌گاه لبخند تحویلم می‌داد. خاله ماه گل وارد ایوان شد و گفت: به‌به ببین رایحه جانم چه کرده. چادر رنگی‌اش را سر کرد و ادامه داد: بیا یه لیوان شربت بهت بدم که می‌چسبه. لبخند زدم: کاری نکردم که! خواستیم وارد خانه بشویم که صدای باز و بسته شدن در آمد. عموباقر و حاج بابا شانه‌به‌شانه‌ی هم وارد حیاط شدند. از پله‌ها پاییم رفتم و گفتم: سلام! خداقوت. عموباقر جوابم را داد: سلام به روی ماهت! خوش اومدی عمو. عمو را به اندازه‌ی حاج بابا دوست داشتم. حتی از حاج بابا هم مهربان‌تر بود. نمی‌دانم محراب به چه کسی رفته بود که گاهی نچسب و بد عنق می‌شد! حاج بابا و عموباقر سر سفره نشستند. چند لحظه بعد عمه خدیجه و مامان فهیم هم به جمع‌ پیوستند. همراه خاله ماه‌گل به آشپزخانه رفتم و پارچ شربت زعفران را برداشتم. خاله هم لیوان‌ها را آورد. همین که نشستیم محراب و ریحانه آمدند. حاج بابا و عموباقر بالای سفره نشسته بودند، عمه خدیجه نزدیک عموباقر نشست و مامان فهیم و خاله ماه‌گل کنارش. محراب نگاهی به جمع انداخت و کنار حاج بابا رفت. خاله ماه‌گل پرسید: لقمه‌ها رو پخش کردین؟ به همه رسید؟ محراب سرش را تکان داد: بله! مامان فهیم با محبت به خاله ماه‌گل چشم دوخت: دستت درد نکنه خواهر. خدا پدرشوهر و مادرشوهرتو بیامرزه و به سفره‌تون برکت بده. حاج بابا ادامه‌ی حرف مامان را گرفت: برای شادی روح رفتگان خصوصا پدر و مادر حاج باقر فاتحه ختم کنیم. همه صلواتی فرستادیم و مشغول خواندن فاتحه شدیم. عموباقر تشکر کرد و با لبخندی مهربان گفت: عجب سفره‌ای ردیف کردین. دست و پنجه‌تون طلا! خاله ماه‌گل به من اشاره کرد: رایحه جون زحمتشو کشید. عمه خدیجه گفت: معلومه از هر انگشتت یه هنر می‌باره! از لحن خودمانی‌اش خنده‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با خنده گفتم: فکر کنم تنها هنریه که از هر دو دستام می‌باره! ریحانه ریز خندید و مامان فهیم چپ‌چپ نگاهم کرد! عمو باقر با خنده گفت: البته رایحه خانم شکست نفسی می‌کنه خواهر! چند روز پیش دستپختشو خوردم به از دستپخت شما و ماه‌گل خانم نباشه کمتر هم نیس! نقاشی و خطشم خوشه‌. قراره خانم دکتر بشه! چه هنری از این بالاتر که دستاش دوا و درمون درد و مرض مردم باشن؟! بسم الله! شروع کنین. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . چشمم به بزرگترهای جمع بود تا لقمه بگیرند، بعد من و ریحانه شروع کنیم. همه که لقمه برداشتند، قاچ هندوانه‌ای برداشتم. ریحانه با ذوق به نیم رخم چشم دوخت. _ از چند روز دیگه که ماه شعبان شروع بشه باید کوچه رو چراغونی کنیم. اینجا چقد خوشگل می‌شه! عموباقر گفت: ببینیم خدا چی می‌خواد! متعجب پرسیدم: یعنی چی عمو؟! _ چی یعنی چی؟! _این که گفتین ببینیم خدا چی می‌خواد! _ یعنی هرچی خدا بخواد دیگه! به شرط حیات اگه باشیم! _ منظورتون فقط همین بود؟! سرش را تکان داد. سنگینی نگاه محراب را روی دوش چشم‌هایم احساس کردم. صورتم را به‌سمتش چرخاندم، سریع نگاهش را به لقمه‌ی در دستش دوخت! نگاهش یک جوری بود. یک جوری که انگار می‌خواست ذهنم را بخواند و جواب سوالی را بگیرد! صورتش شبیه خاله ماه‌گل بود. پوستش سفید بود و موها و ابروهایش مثل آسمان شب سیاه! چشم‌های قهوه‌ای تیره و برق دارش را از خاله ماه‌گل داشت و قد و اندام ورزیده‌اش را از عموباقر. شاید باید سوال‌هایم را از او می‌پرسیدم. امینِ حاج بابا و عمو باقر بود. کلید زیرزمین را هم داشت. زیر زمینی که من و ریحانه و گاهی مامان فهیم هم اجازه‌ی ورود به آن را نداشتیم! بعد از عصرانه، حاج بابا و عموباقر برای قدم زدن به حیاط پشتی رفتند. همه به آشپزخانه رفتند تا ظرف‌ها را بشویند. محراب روی پله‌های ایوان نشسته بود و فکر می‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم و مردد قدم برداشتم. گلویم را صاف کردم تا متوجه حضورم بشود. نیم رخش را برگرداند ولی چیزی نگفت. _ می‌شه بشینم؟! محجوب گفت: بله. بفرمایین! با فاصله کنارش نشستم و به پله‌ی زیر پایم خیره شدم. _ یه سوال بپرسم؟! با کمی تاخیر گفت: بپرس! سرم را بلند کردم و به نیم رخش خیره شدم. تا چشم‌هایم را دید سرش را تقرببا پایین انداخت. راحت به صورت ریحانه نگاه می‌کرد و برای من سر پایین می‌انداخت! پوزخند زدم: چه سَر و سِری بین شما و حاج بابا و عموباقره؟! پیشانی‌اش را بالا داد: چی؟! _ همین رفت و آمدای مشکوک، پچ پچاتون، جلسه‌هاتون تو زیرزمین! معلوم نیست دارین چی کار می‌کنین! تلخ گفت: انباری خونه‌ی شماس از من می‌پرسی خانم مارپل؟! من که از چیز مشکوکی خبر ندارم. با طعنه گفتم: واقعا؟! جدی گفت: واقعا! لطفا دست از این بچه بازیا بردار! با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم. _ به چه جراتی اینطور با من حرف می‌زنی؟! صورتش را کامل به سمتم برگرداند: به جرات این که حکم بزرگترتو دارم اما همیشه سوار خرِ شیطونی! _ کی گفته شما بزرگتر منی؟! _ خودم به اضافه‌ی همه‌ی بزرگترا! _ گفته‌ی شما مهم نیس. همین که برادریو در حق ریحانه ادا کردی کافیه! پیشانی‌اش را بالا داد و بلند شد. _ آقامحراب! مکث کرد اما جواب نداد. بلند شدم و کنارش ایستادم. _ اگه جریان عمواسماعیل برای حاج بابا و عموباقر پیش بی... همراه زبانش چشم‌های خشمگینش حرفم را برید. _ هیچ خبری نیست! دنبال شر نباش! بعد سریع وارد خانه شد! نفس عمیقی کشیدم و به آبنما خیره شدم. •♡• سه چهار روز بعد حاج بابا به مامان فهیم گفت: امسال خبری از چراغونی کردن کوچه و خیابون نیس! مردم عزادارن! امام گفته جشنای ماه شعبان باید تحریم بشه و به جاش... ادامه‌ی جمله‌اش را به ما نگفت.‌ نزدیک سی‌ام تیر که نیمه‌ی شعبان بود ادامه‌ی حرفش را از اخبار و دوست و آشنا شنیدیم و دیدیم. به جای جشن‌ها، تظاهرات ضد دولتی راه افتاد. حاج بابا و عموباقر از صبح زود باهم بیرون رفته بودند. محراب هم ظاهرا از دیروز به خانه بازنگشته بود. مامان فهیم بعد از حاج بابا رفت پیش خاله ماه‌گل. جلوی آینه‌ی پذیرایی ایستاده بودم و موهایم را شانه می‌کردم. صدای زنگ در بلند شد. بلند گفتم: ریحانه، در! چند ثانیه بعد ریحانه چادر به سر جلوی در رفت. خواستم به اتاقم بروم که با صدای جیغش تنم لرزید! هراسان از پذیرایی بیرون دویدم. روی ایوان که رسیدم، دیدم محراب کنار در زانوهایش خم شده! یقه‌ی پیراهنش پاره و یکی دوتا از دکمه‌هایش کنده شده بود. شلوارش خاکی بود و صورتش خونی. باریکه‌ی خونی از دماغش جاری بود و ردی از خون هم کنار شقیقه‌اش! نفس‌نفس می‌زد. تا نگاهش به من افتاد همراه چشم‌هایش سرش را پایین برد‌. ریحانه مضطرب پرسید: چی شده داداش؟! چرا این شکلی شدی؟! برم خاله ماه گلو خبر کنم. آب دهانش را فرو داد و کمر راست کرد. ریتم نفس‌هایش تندتر شد! آرام گفت: نه لازم نیست به کسی خبر بدی! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نون‌والقلم‌و‌مایسطرون🌿 . . نگاه ریحانه سمت من آمد. با چشم‌های گرد شده خیره به صورت و موهایم شد. با چشم و ابرو به موهایم اشاره کرد. همانطورکه داخل برمی‌گشتم گفتم: ریحانه، تا برمی‌گردم بتادین و باند بیار! روسری سر کردم و به حیاط برگشتم. محراب همان جا کنار در ایستاده بود. خبری از ریحانه نبود. مقابلش ایستادم و دست‌هایم را پشت کمرم بردم. _ تظاهرات بودی آقای داداش؟! که خبری نیستو من الکی مشکوکم! سرش را تکان داد. لبخند کجی زدم. _ حالا نمی‌خواد از سر شکسته‌ت کار بکشی! زبونتم تکون بدی می‌فهمم! خواستم سر به سرش بگذارم. کنارش ایستادم. _ می‌تونی راه بیای یا کمکت کنم؟! سریع سر بلند کرد و ابروهایش را در هم کشید. لبخندم پر رنگ‌تر شدم: شوخی کردم! نفسش را با حرص بیرون داد: با من از این شوخیا نکن دخترِ حاج خلیل! ابروهایم را بالا دادم: از مقام آبجی بودن عزل شدم؟ شدم دختر حاج خلیل؟! نفس عمیقی کشید و با قدم‌های کوتاه سمت پله‌ها رفت. روی اولین پله نشست. ریحانه آمد و گفت: بیا آبجی. هرچی خواستیو آوردم. مقابل محراب نشستم. ریحانه داخل تشت مسی کوچکی آب خنک ریخت و دستمال تمیزی دستم داد. دستمال را در آب خیس کردم و پرسیدم: چرا خونه نرفتی؟ خاله ماه‌گل که به کله شقیات عادت داره! زمزمه وار جواب داد: عمه خدیجه هست. الکی شلوغش می‌کنه! دستمال را طرف صورتش بردم و آرام زیر بینی‌اش گذاشتم. صورتش در هم رفت. ریحانه بغ کرده بالای سرمان ایستاده و با استرس به من و محراب خیره شده بود. به شوخی گفتم: چرا بالا سر ما بغض کردی؟! هنوز زنده‌س! دوباره دستمال را داخل ظرف آب بردم. محراب گفت: واقعا برازندته دکتر بشی! مریض زیر دستت زنده نمی‌مونه! بینی‌اش را تمیز کردم. _ بدجایی نشستی پسر حاج باقر. کاش قدم رنجه می‌کردی می‌رفتیم پذیرایی! _ راحتم! _ سرتو صاف نگه دار پیشونی‌تو ببینم! سرش را صاف نگه داشت. با دقت به زخم پیشانی‌اش خیره شدم و در همان حین روی باند بتادین زدم. باند را آرام روی زخمش گذاشتم. _ زخم پیشونیت عمیقه باید بری درمانگاه. این زخم بخیه می‌خواد. تا نگاهش کردم سرش را پایین انداخت. گردن و گونه‌هایش سرخ شده بود.‌ تشر زدم: مگه نگفتم سرتو صاف نگه دار؟! سرش را بلند کرد اما چشم هایش را نه! نگاهی به ریحانه انداخت و گفت: می‌شه یه لیوان آب بیاری؟! ریحانه سریع داخل رفت. چشم‌هایش را به دستم دوخت. _ بعضی وقتا نمی‌دونی داری چی کار می‌کنی! _ چی؟! لبخند زد. از آن لبخندهایی که بیشتر تحویل خاله ماه‌گل و مامان فهیم و ریحانه می‌داد! _ هیچی! _ حالا چرا به این روز افتادی؟! صورتش از درد جمع شد. _ هر که او بیدارتر، آگاه‌تر هر که او پردردتر، رخ زردتر لبخند زدم: پس مولانا هم به جمع انقلابیا پیوسته! لبخند کجی زد. چشم‌هایش از همیشه پر نورتر بود. _ پس خیلی چیزا بلدی! ابروهایم را بالا دادم: چطور؟! نکنه می‌خوای عضو گروهتون بشم؟ لبخندش پر رنگ شد: شاید! با غرور ایستادم و دست‌هایم را به کمرم زدم. _ دیدی ازت اعتراف گرفتم؟ گنگ نگاهم کرد: چه اعترافی؟! _ که می‌دونم با حاج بابا و عموباقر چی کارا می‌کنین! نفسش را بیرون داد: فعلا فکر کن چیزی نمی‌دونی! _ قول نمی‌دم! بعد از کمی مکث زمزمه کرد: پس باید حسابی حواسم بهت باشه! جدی به چشم‌هایش خیره شدم: حواست به حاج بابام و عموباقر باشه. اخم‌هایش در هم رفت، هم از کلامم هم از درد! _ عموخلیل و بابام نیازی به مراقبت من ندارن! ریحانه با عجله لیوان آب را دستش داد. محراب نرده را گرفت و بلند شد. جرعه‌ای آب نوشید و لنگ لنگان از کنارم گذشت. ریحانه سریع پرسید: داداش کجا؟! همانطور که سمت زیرزمین می‌رفت جواب داد: می‌رم یکم دراز بکشم. زیرزمین راحت‌ترم! ریحانه گفت: الان برات متکا و پتو میارم. محراب لبخند زد: نمی‌خواد! ریحانه بدون توجه رفت که برایش رختخواب بیاورد. محراب جدی گفت: برو خودت بیار نذار بیاد پایین! دست به سینه شدم: برام جالبه چرا تا حالا راجع به این چیزا با ریحانه حرف نزدی؟ به نظرم می‌تونه... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم: بهتره نظر ندی! تیز نگاهش کردم و از پله‌ها بالا رفتم. نزدیک چهارچوب در ریحانه متکا و ملحفه به دست مقابلم رسید. لبخند مهربانی تحویلش دادم: آبجی، اینا رو بده من. تو برو به خاله ماه‌گل خبر بده بیاد تحفه‌ی زخمیش رو ببره! زخمش عمیقه باید بخیه بخوره. بغ کرده گفت: چشم! متکا و ملحفه را زیر بغلم زدم و به حیاط برگشتم. _ در زیرزمینو باز کن آقای داداش! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_اول #عطرِ_مریم
سومین، دوازدهِ مهرت مبارک باشه🌱 مخلوق پر مهر و عشقِ من :) یادته قرار بود زودتر از این تاریخ شروعت کنم؟ هر بار نشد. تا دوازدهم مهری که جمعه بود. و بعدش به دلم افتاد پیشکش بابای نرگس‌ها بشی💙 آره عزیزم، آیه‌ها، نشونه‌ها...
لَیْلِ قصه‌ها
سومین، دوازدهِ مهرت مبارک باشه🌱 مخلوق پر مهر و عشقِ من :) یادته قرار بود زودتر از این تاریخ شروعت کن
راستی، سومین تولدت و شروعِ دوباره‌ت مصادف شد با شبِ پدرِ بابای نرگس‌ها و امامتش...
لَیْلِ قصه‌ها
راستی، سومین تولدت و شروعِ دوباره‌ت مصادف شد با شبِ پدرِ بابای نرگس‌ها و امامتش...
برای شروع دوباره‌ت، هفته اول مهر رو در نظر داشتم. قرار بود زودتر پارت گذاری مجدد شروع بشه. باز هم هی نشد تا امشب. خیلی خوش روزی‌‌ای عزیزِ سبزم :) 💚
بچه‌های رایحه‌ی محراب همین قدر بخشنده‌ان💚 ادمین‌ها پیام تک‌تک‌تون رو به دستم می‌رسونن، همه رو با عشق می‌خونم🌸 شما بهترین ناشر رایحه‌ی محرابید :)
لَیْلِ قصه‌ها
بچه‌های رایحه‌ی محراب همین قدر بخشنده‌ان💚 ادمین‌ها پیام تک‌تک‌تون رو به دستم می‌رسونن، همه رو با عشق
دلِ من برای دعای آخرش رفت. چقدر خوبه بلد باشیم قشنگ حرف بزنیم. قشنگ دعا کنیم. قشنگ دل به دست بیاریم❤️
_ که‌ خدایِ‌ تو از‌ هر آنچه‌ دلت‌ را‌ آزرده‌ بزرگتر‌ است💚✨ @Ayeh_Hayeh_Jonon 💫
سلام و مهر و قشنگی🌿 عزیزهای ندیده‌‌ای که تازه عضو لَیل قصه‌ها شدید، خیلی خوش اومدید❤️ عیدتون مبارک. الهی به زودی ظهور پناه عالم رو ببینیم🌱 عزیزانم، درمورد داستان رایحه‌ی محراب لطفا این پیام رو با دقت بخونید. هیچ شخص، کانال، سایت و یا گروهی به هیچ عنوان مجاز به ذخیره، نشر و یا ساخت فایل از داستان نیست. یعنی هیچ عزیزی نمی‌تونه داستان رو برای خودش ذخیره کنه یا برای دوستانش یا در گروه و کانالش ارسال کنه. هر شب دو پارت از داستان ساعت ۲۳ تو این کانال گذاشته می‌شه. برای مطالعه همراه کانال پیش بیایید. یک هفته بعد از قسمت آخر، رمان کامل از روی کانال حذف می‌شه و مهلت مطالعه تمدید نمی‌شه. این قصه رو زندگی کنید، چون یک داستان ساده نیست!
🌿💙 ای پاسخ گرامی امن یجیب‌ ها تعجیل کن به خاطر ما ناشکیب ها چشم جهان به چشمه‌ی دستان سبز توست جاری شو از ورای فراز و نشیب ها تکلیف انتقام شهیدان به دوش کیست؟ خون مسیح مانده به روی صلیب ها! برخیز و بزم شب زدگان را به هم بزن ای آشنا به ندبه و اشک غریب ها تعجیل کن به خاطر صدها هزارچشم ای پاسخ گرامی امن یجیب ها... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
لَیْلِ قصه‌ها
این اولین تولدته که تو آغوش منی :) ♥️
برای عزیزانی که درمورد کتاب آیه‌های جنون پرسیدن. این کتاب یک داستان دیگه‌‌ست و ارتباطی به رایحه‌ی محراب نداره‌. داستان هر کدوم متفاوته. اولین اثر من هست که چاپ شده و تو طول شیش ماه به چاپ پنجم رسیده. یه قصه‌ی آسمونی داره، باید خودتون بخونید :) 💙 به قید قرعه یک جلد از این کتاب رو با عشق و امضا به یکی از شما که فعال و ناشر رایحه‌ی محراب بودید، هدیه می‌دم🌸
_ ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعد. قوی بمن، قصه‌ت هنوز تموم نشده🌱 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🫀
_ خدا دلت را به یک جبرانِ جانانه شاد گرداند☁️ @Ayeh_Hayeh_Jonin 🌸
خدا گفته با کیا دوست نباشیم؟! _ إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَىٰٓ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ ۚ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَٰٓئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ خدا فقط شما را از دوستی با كسانی نهی می‌كند كه در كار دین با شما جنگیدند، و از دیارتان بیرون راندند، و در بیرون راندنتان به یكدیگر كمك كردند تا [به خاطر این سختگیری‌] با آنان دوستی كنید. و تنها كسانی كه با آنان دوستی كنند ستمكاراند. سوره ممتحنه | آیه ۸ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
لَیْلِ قصه‌ها
خدا گفته با کیا دوست نباشیم؟! _ إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّ
برای این روزهامون... یعنی دلخوش به دشمنی که تشنه به خون دین و خاکته، نباش. این جمله رو خطاب به همه‌مون می‌گم: دوست رو دشمن نبینیم، و دشمن رو دوست!
_ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ بنده‌های عادلم رو دوست دارم! سوره ممتحنه | آیه ۸ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊