خدایا
چنان کن سرانجامِ کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار 🌺
#شبتونمملوازعطرخدا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
به نام آن که
خالق جهان است
امید بی پناه
وبی کسان است
به نام آن که
یاد آوردن او
تسلی بخش
قلب عاشقان است
#بسماللهالرحمنالرحیم
🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی
#باتوکلبهناماعظمت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز بیست و هشتم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز بیست و هشتم، خداوند در «جنّه الخلد» صد هزار شهر از نور براى شما بنا مى کند؛ در «جنّه المأوى» صد هزار کاخ نقرهای به شما ارزانى مى دارد؛ در «جنّه النعیم» صد هزار خانه از عنبر خاکسترى رنگ به شما عطا مى کند؛ در «جنّه الفردوس» صد هزار شهر به شما مى دهد که در هر شهرى هزار حجره است؛ در «جنّه الخلد» صد هزار منبر از مشک به شما ارزانى مى دارد که در درون هر منبرى هزار اتاق از زعفران قرار دارد و در هر اتاقى هزار تخت از مروارید و یاقوت نهاده شده که بر هر تختى همسرى از حوریان بهشتى نشسته است.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
دعای روز بیست و یکم #ماه_مبارک_رمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_983558846.mp3
3.38M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت ۲۸ وظایف منتظران
🔵 محبت به امام و روشهای آن
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت85
اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمهی اُسوه هم سوار آمبولانس شد.
نورا با اصرا از حنیف میخواست که او هم همراه آنها برود.
ولی حنیف آرامش کرد و گفت:
–ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه.
بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم.
سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پریناز را ندیدم.
به داخل خانه رفتم و سرکی به همهجا کشیدم. اثری از او نبود.
به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمیخواستم کسی صدایم را بشنود. شمارهاش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
–الو...
–تو کجایی پریناز؟ یهو کجا غیبت زد؟
پریناز گفت:
–اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد.
–چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟
–دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین.
فریاد زدم.
–باز واسه خودت میبافی.
اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش میدادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت میکنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا.
–مکثی کرد و گفت:
–باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس میگیرم. بزار خودم رو پیدا کنم.
بعد گوشی را قطع کرد.
نورا چادر مشگیاش را سرش کرده بود و آمادهی رفتن بود.
–نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر میدیم.
با دلخوری نگاهم کرد.
–نگران حالشم. من خودم رو مقصر میدونم، نباید تنهاش میذاشتم. نمیتونم بشینم خونه، همین انتظار من رو میکشه.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
–چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته.
–رفته؟ راستی پریناز کو؟ شرمنده گفتم:
–ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس میگیره.
نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست.
–آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده.
–واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟
–آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در میکنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیرتر میشن.
با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامهی حرفهایش را بشنوم.
ادامه داد:
–پرینازم یه تیکهی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنبالهی حرفش را گرفت:
–کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمیدونم شاید پرینازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پریناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای.
–نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه.
فکری کرد و پرسید:
–راستی آقا راستین چرا نگفتی پریناز اُسوه رو هول داده؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمیخواستم کار خرابتر بشه.
اخم کرد.
–یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟
روی جدول بندی دور باغچه نشستم.
–خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمیکنم.
به گوشهی تخت خیره شد و بغض کرد.
–همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری میداد...حالا خودش...هق هق گریههایش اجازه نداد بقیهی حرفش را بزند.
مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم.
–تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری میکنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن.
اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد.
–تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه.
چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد.
–باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت86
–به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم.
پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشیاش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحهی گوشیاش روشن و خاموش میشد. یعنی عمهاش هنوز به خانوادهی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد.
خم شدم تا وسایل را جمع کنم.
چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی است که خودم ساختمش.
باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار میکرد. دستی به لبههای قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبههای قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.
همین که مادر خواست در را ببندد گفتم:
–نبندش مامان. حنیف پرسید:
–مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟
–شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت:
–حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد.
به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبیام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگههای کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت میکرد.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟"
چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمهاش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را میشناختم. باید از نورا هم میپرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسهی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم.
کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند.
عمهی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر میرسید.
مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی میکرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک میریخت.
چند دقیقهایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد.
وقتی برگشت با چهرهی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت:
–دکتر نوشته برای سیتیاسکن و امآیآر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت:
–شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن.
مادر گفت:
–این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه.
پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد:
–دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سیتی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت:
–نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد.
شمارهی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم:
–پس حاجآقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست میگید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت87
به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. حنیف پرسید:
–مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟
–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟
حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.
نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:
–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل میکردید. حالش خوب نیستا.
حنیف گفت:
–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.
مادر دستهایش را بالا برد و گفت:
–خدایا خودت بهمون رحم کن.
حنیف نورا را به طبقهی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:
–اصلا فکر نمیکردم نورا اینقدر حساس باشه.
مادر گفت:
–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا.
من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقهی ما رو میچسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.
فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.
کنارش نشستم و گفتم:
–چرا اینجا نشستی؟
بیاعتنا به سوالی که کردم گفت:
–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه.
آرام گفت:
–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:
–نوراخانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چارهایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...
حرفم را برید.
–من نمیتونم مثل تو باشم. نمیتونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمیشناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا میکرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...
اخم کردم.
حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد.
–سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:
–چی شده؟
بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:
–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمیبخشم. چون عامل همهی این اتفاقها رو خودم میدونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:
–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همهی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر ذره بین میزارم میبینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پریناز به مشکلی نخورم. به خاطر همهی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد.
حنیف کنار نورا نشست و گفت:
–من برادرم رو میشناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:
–راستین مثل سازههای ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم.
– حالا چرا سازه؟
–چون توی مسابقهی سازهها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور میتونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازهایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه.
نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم.
–فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازهام رو بکوبم از اول بسازمش.
حنیف گفت:
–انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:
–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم.
لبخند زورکی زدم.
–نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازهها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.
حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:
–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟
–نه.
–خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟
–نه، چطور؟
–هیچی، وسایلم جابهجا شده بود واسه اون پرسیدم.
چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سیتیاسکن انجام شده. دکتر گفته لخته خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژیام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصلهی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
یا مرا با خود ببر آنجا که هستی ،
یا بیا !
#اللهمعجــللولیڪالفــــرج✨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#چیبگمآخه
نمونه های تذکر 👇👇👇
سیگار کشیدنِ جوان یا نوجوان
ماشاءالله شما به این جَوونی، چهره ی شاداب، دندون سفید ... چرا سیگار؟!
واقعاً غصه خوردم سیگار رو دیدم! هم پولت میره، هم سلامتیت
حیف این دوران جوونی نیست که با سیگار، دودی بشه؟!
الان راحت تر میشه ترک کرد، شما میتونی قشنگتر زندگی کنی.
دوست داری بچه ات سیگار بکشه؟!
(بعد که پاسخ منفی داد، میگم) حتما بابات هم دلش نمیخواد شما بکشی
سیگار باعث سرطان میشه ها!
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دل گیر نباش؛
دلت که گیر باشه رها نمیشی،
یادت باشه
خدا بندگانش رو با آنچه به آن دل بستهاند میآزماید..🌱
#حواسمونباشه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#مهدے_جان💚
غم هجران تو اےیار مرا شیدا ڪرد
غیبٺ و دورے تو حال مرا رسوا ڪرد
دورے تو اثر جمع بدےهاے من اسٺ
شرمسارم گنهم چشم تورا دریا ڪرد
#امام_عزیز_و_غریبم🌺
#العجل_مولاے_من💚
#سه_شنبه_هاى_جمكرانى🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدو قواره اصحاب آخرالزمانی ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❁❁
#یا_ابا_عبداللہ_ع🌷
با تو اے #حضرٺ_آقا بہ خدا خوشبختم
با توأم، با تو و بےچون و چرا خوشبختم
عشق یعنی بخورم حسرٺ شش گوشہ فقط
با همین آرزوے #ڪرب_وبلا خوشبختم
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا❤️
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa
#ماه_مبارک_رمضان
🌾گوشِ جانَم را سِپُردَم
بَر دلِ گلدستہ ها ...❤️
🌾موقعِ اِفطار ، هَر شَبـــ
اَز خُدا خواهَم تو را ...❤️
#صلے_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت88
با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم.
فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید:
–ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه.
با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم:
–بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست.
هین بلندی کشید و گفت؛
–خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟
صاف نشستم.
–چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد.
ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت.
یادم آمد که پریناز دیروز گفت خودش با من تماس میگیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشیاش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد.
با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند.
انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شمارهی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر میکرد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان میرفتم حالم بدتر میشد.
به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید:
–چیزی شده زود امدی؟
–نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت:
–با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره.
–نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره.
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
روبهمادر گفتم:
–مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت:
–بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم.
با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد.
–اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟
مادر دست از سبزیپاک کردن کشید و گفت:
–خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال میپرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟
دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم.
–ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدیها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم.
بعد لبخند موزیانهایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم.
"این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان."
قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتیاش را به دست آورد به او برگردانم.
پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم.
"پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم."
تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر میشود.
از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم.
نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم.
چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد.
با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچیام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجهی گذشت زمان نشده بودم.
به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود.
از خانه بیرون زدم. نمیدانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پریناز زنگ زدم. خاموش بود. شمارهی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که میآید دنبالم تا یک جای خوب برویم.
طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم.
لبخند گرمش دلم را گرم کرد.
–نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم:
–فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره.
انشاالله که میگذره، حالا چی شده؟
–یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم.
–ایبابا، حالا کدومشون هست؟
به روبرو خیره شدم و گفتم:
–یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربونتر بود.
پقی زد زیر خنده.
–داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟
ضربهایی به سرش زدم.
–دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار.
کمی فکر کردم.
–خب خیلی بامعرفت بود.
جدی پرسید:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت89
–معرفت به چی داشت؟ به خودش یا...
ریشش را کشیدم و لبخند زدم.
–شما فکر کن معرفت به همهچیز داشت. اگه منظورت خداست که میدونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگهی اون یکیها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود.
–اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیا اضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه، بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.
شیشهی ماشین را پایین کشید و ادامه داد:
–راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمیشناسمش، یکی از بچهها گفت که از همسایههاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه.
–عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تا آخر هفته پولش رو جور میکنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بد تا میکنه.
رضا گفت:
–اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشهها، حالا ببین کی گفتم.
دستی به صورتم کشیدم.
–نمیتونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.
رضا پوزخند زد.
–نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟
–نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه،
رضا زیر چشمی نگاهم کرد.
فوری گفتم:
–البته معرفت به دوستش، که قبلا داشت ولی حالا نداره.
رضا سرش را تکان داد.
–وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد.
صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم:
–زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه.
همانطور که صدای پخش را زیاد میکرد گفت:
–رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم.
–حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح، کشتی نوح میکنن.
–دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.
شانهایی بالا انداختم.
–خب اشکالش چیه؟ قشنگه که.
رضا گفت:
–اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟
خندیدم.
–خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد.
رضا انگشت سبابهاش را بالا برد و گفت:
–آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رو نجات داد و کدوما غرق شدن؟
–آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟
–اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظر من اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رو نجات میده.
–عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره.
قیافهی فیلسوفانهایی به خودش گرفت.
–حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفهایی همه چیز رو خوب کنار هم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور میکنی؟
–تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی.
–آره، ولی من نمیپرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست.
–خب رضا جان، عشقشونه دیگه، جزو علایقشونه.
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
–یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کنندهی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی...
حرفش را بریدم.
–ول کن رضا، الان این حرفها پیش هر عشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده.
–خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم.
مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تو دهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تو مزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.
تو هر بازیش این کار رو انجام میده.
اینها شدن بت های زمانهی ما.
چرا چون بزرگترین تقدس در زمانهی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.
مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی، تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن.
مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیلهی همین موضوع همه رو میتونن رو یه انگشتشون بچرخونن، خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد.
گفتم:
–خب حالا چرا اینقدر حرص میخوری؟
صدای پخش را قطع کرد و گفت:
–حرص نمیخورم فقط دلم براشون میسوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم.
من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.
رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازهاش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت90
آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفتهاش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازهاش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمهایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم.
–ببینم میتونی مشتری ما رو بپرونی.
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که...
دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد.
دانیال گفت:
–خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن.
رضا با چشمهای گرد شده پرسید:
–واقعا؟
دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش.
رضا پرسید:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟
دانیال به چشمهای رضا زل زد.
–میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟
دانیال گفت:
–خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–البته برای زیبایی دیوار هم هست.
رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟
چون نمیخواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم:
–هیس، نمیشه بیخیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بیتفاوت به حرف من از دانیال پرسید:
–آقا دانیال میدونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو میدونید چه عواقبی داره؟
دانیال پشت میزش نشست و گفت:
–بیخیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته.
رضا گفت:
–تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره.
بعد زیر گوش من گفت:
–پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه.
–آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنهی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟
اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشمهایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمیماند.
***
ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کمکم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه برای لحظهایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم.
دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک میکرد.
درک میکردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمیکرد. اصلا انگار نه مرا میدید و نه صدایم را میشنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
دوباره به جسمم نگاه کردم. کمکم متوجه شدم که مُردهام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبکبال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتوانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود.
در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا میتوانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده میکردم و بعد اتفاق میافتاد.
به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه میکرد. پریشان و آشفته به نظر میرسید.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#ارباب_حسین🍃🌺
گداے ڪوے ٺوام، #عید_فطر نزدیڪ اسٺ
بجاے فطریہ یڪ #ڪربلا بہ من بدہ آقا
#ماه_مبارک_رمضان
#عید_فطر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
آری، اینجا افغانستان است
تا دلت بخواهد دیپلمات کروات زده دارد
ولی دریغ از
یک #مرد_میدان
#افغانستان_تسلیت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
.
#خدایا تولحظه های دلگیرتنهایی
لحظه های که به #سختی عبور میکنن
توشاهدِ تمامِ #دلواپسی هایم بودی.
و#مرهم #دل بی قرارم بودی
ومن یقین داشتم
به بودنت دراین تلاطمُها
و یقیینی که آرامم میکردُ میگفت:
خدایَت تو را #رها نکرده
با اینکه مدّت هاستــ تو رهایش کردهای،
خدایت #عاشقانه اجابتت میکند
با اینکه تو #خالصانه صدایش نزده ای.
#خدایی که همینجاست
کنار اشکهایی که دیدگانت را تار میکند.
کناردلت که هنوز هم
به خود خداییاش #امید بسته
تو#خدا را داری
ُ شاید همین روزها باز هم
خدا #معجزه ای کند
تا بازهم #قاضی_الحاجات
صدایش بزنی.
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اَللّهُمَّ اِغْفِرْلى خَطاياىَ وَاعْفُ
وَارْحَمْ وَاَنْتَ خَيْرُ الرّاحِمينَ
پروردگارا
خطاهايمان را ببخش و از ما در گذر
و ما را مشمول رحمتت قرار ده،
و تو بهترين مهربانانى
#استغفار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✍#حکایت_گربه_و_کاسه_عتیقه
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.
با خود فکر کرد که ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ پرسید: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
عتیق فروش ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ.
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ.
ﺭﻋﯿﺖ پاسخ داد : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ که ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ احمقند...
#داستانک
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa