eitaa logo
محمدعلی جعفری
5.7هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
279 ویدیو
0 فایل
صفحه شخصی محمدعلی جعفری ♦️ نویسنده ♦️ مؤسس محفل نویسندگان منادی ➡️ @monaadi_ir ⬅️ 📚 آثار: تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری، وزیر قلابی و... راه‌های ارتباطی: 🆔 @m_ali_jafari8 🆔 Instagram.com/m_ali.jafari
مشاهده در ایتا
دانلود
در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازه‌وارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟» دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم. - دکتر! تو کجا اینجا کجا؟ تاس انداخت. - رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم! تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی. - جون دکتر! مگه شهر هرته! تاس انداخت. - اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی! - برای چی؟ - برای این همه شعار توخالی! چهار تا خانه مهره‌ام را بردم جلو. - اول بردنت کجا؟ شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو. - جرمت فقط آتش زدن بنره؟ مهره‌اش چسبید پشت مهره‌ام. - لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون! - چی نوشته بودی؟! - فراخوان و شعار و... شش آوردم. از چنگ مهره‌اش خلاص شدم. - آینده درسی و شغلیت چی میشه؟ - تبرئه میشم! پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچه‌ها را می‌نوشت روی آن‌ها. ازش پرسیدم «از کجا می‌خرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان» تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!» - فامیلات پاسدارن و عکس حاج‌قاسم آتیش زدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود. سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی. سراج جدا از بقیه روی تخت می‌خوابید. تعارف زد بنشینم کنارش. جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجان‌های سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲. نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود. تاکید کرد مالِ مردم‌خور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادری‌اش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه می‌داد به طلبکارانش. استاد زبان ذوق‌زده رسید. - حالا دارم قیافه‌ها رو می‌بینم! با فنجان‌های چای نشستیم دور هم. استاد زبان گفت: "اشک‌آور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیک‌تر از فاصله‌ای معلوم بزنن!" بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!" سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!" استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبه‌های زندانی!» سراج حق‌به‌جانب پرسید: "با چه مدرکی؟" استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییج‌شون کردم!" سراج چایی‌اش را هورت کشید: "داری اعتراف می‌کنی؟" ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
دکتر پای تلفن ایستاده بود. دنبال پارتی. طبق لیست همه نوبت دارند برای تماس. با کارت تلفن و سیستم شارژ به روز. سراج اعلام کرد: "کسی شام سفارش داره؟!" _منو بازه؟ گفت: "اگه کسی غذای زندونو نمی‌خواد میتونه از رستوران بگیره؛ پیتزا، همبر، پیراشکی" بد بی‌راه نمی‌گفتند به اینجا؛ طبق قرار قبلی، باید کم‌کم می‌زدم بیرون. از بچه‌ها خداحافظی کردم. سراج پاپی شد شام بمانم. _ آش رشته داریم! نباید بدقولی می‌کردم. تا نشستم داخل ماشین رفتم سراغ گوشی‌. یک‌عالمه تماس بی‌پاسخ. زنگ زدم به قاضیِ ناظرِ زندان؛ آقای مهدی. با خنده گفتم: "ملتو فله‌ای ریختید تو گونیا!" _وسط دعوا حلوا پخش نمی‌کنن؛ هرکی تو شلوغی بوده دستگیر شده؛ ولی هشتاد درصدشون که سیاه‌لشکر بودن همون شب با تعهد آزاد شدن. اینایی که موندن حتما یه خبط و خطایی داشتن! قصه آن را گفتم. _آقایون تو ظهر رفتن جلو پاساژ صدف، قبل تعطیلی مدرسه دخترونه، ترافیک مصنوعی درست کردن و شعار دادن و جدا از تور لیدری، لیدر اغتشاش هم بودن! به آقای مهدی گفتم: "اینا سوژه جذاب نیستن برا من!" خندید: "فردا می‌فرستمت پیش " _اسم مستعارشه؟! _نه! گفتم شاید مثل فامیل خودش که اسم است، بنفشه هم فامیل یکی از آقایان باشد. _هماهنگ می‌کنم برو کمرم رگ‌به‌رگ شد. ؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
زنی وارد شد. دو روز مرخصی می‌خواست برای شوهر زندانی‌اش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ می‌کنم عروس‌داماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود. _نمی‌خوام دومادم بفهمه اینجاست! مهدی از کوره در رفت. _دو سال از سی‌وپنج سال حبسش گذشته! می‌خوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟! تلفن زنگ خورد. ظاهرا اوکی شده بود. سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!" پچ‌پچ‌ها به گوشم می‌رسید: _تنهایی که نمیتونه بره داخل! _چه‌کاره‌ست؟ _کی هماهنگ کرده؟ عاقله‌مردِ شخصی‌پوشی پیدا شد. با بی‌سیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم. ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصی‌پوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت. از پله‌های موکت‌فرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!" حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشه‌ای پرسید: "با همه‌شون مصاحبه می‌گیرید؟" _بله! _باهم بیان؟ _نه! تکی‌تکی! درِ شیشه‌ایِ اتاقک روبه‌روی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربین‌های مداربسته. قدِ یک‌نظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبال‌دستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جمله‌ام تمام‌نشده پرید داخل. همه را مخفی کرد. _اگه میشه رو بیارید! مسئول بند نگاهی عاقل‌اندر سفیه انداخت سر تا پایم. _چقدرم زود پسر خاله شدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
آمد. با یک چادر رنگی گل‌گلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبه‌روم. دستانش مثل بید می‌لرزید. به مسئول گفتم: "یه لیوان آب میارید؟" به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسنده‌ام." با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟" صندلی‌ام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!" یک هورت آب خورد. _منم نویسنده‌ام. می‌فهمم چی می‌خوای. اگه راست بگی! _چی می‌نویسی؟ _یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم. _داستان و رمان چی دوست داری؟ _سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری. _شعر چی گفتی؟ _داغ‌هایی که بر دلم مانده بدتر از حبس‌های تا ابدند برگ‌هایم اگر چه می‌ریزند ساقه‌هایم به «سبز» معتقدند جای لب‌هام، زیپِ بسته شده در گلو بغض‌های نشکسته به فرارم چرا دلم قرص است؟ با دو تا پایِ واقعا بسته! به فرارم چرا دلم قرص است؟ منِ نزدیکِ نقطه‌ی پایان جلوی آینه، زنی که منم داخلِ دست‌شویی زندان! _زندون همونه که فکر می‌کردی؟ _نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن! _نویسنده‌جماعت خسته‌تر از اینه بریزه تو خیابون! _برای توئیتم اینجام! _صفحه‌ت شخصی بود؟ _نه! با مستعار. _به چه اسمی؟ _ آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!" ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
از بنفشه پرسیدم: "فازت چی بود تو توئیتر؟" _براندازی! خندیدم: "به‌فرض هم برانداختید؛ مریم رجوی به دادت می‌رسید؟ رضا پهلوی یا کوموله؟" عینکش را بالا داد. _اصلاحات رو تجربه کردیم؛ اصولگرایی هم؛ می‌خوایم یبارم سقوط رو تجربه کنیم! _از کی تو سرت افتاد؟ _عکس جنازه رو که دیدم حس انتقام بهم دست داد! _۸۸ چند سالت بود؟ _یازده _هم‌سن و سالات این حرفا رو می‌فهمیدن؟ _نه! نتیجه هم‌نشینی پای و _با اون طرف ارتباط داشتی؟ _با یکی از خبرنگاران _در چه حد؟ _پیام تبریک و لایک و کامنت! _از کی حرفه‌ای‌کار شدی؟ _دانشگاه که رفتم برا نشریات اصلاح‌طلبی متنای تند سیاسی می‌نوشتم؛ تندتر از همه! وبلاگ و اینستاگرام هم داشتم و فعال بودم. اطلاعات سپاه خواستم. تعهد گرفتن سر و دمم نجنبه! وقتی اومدم بیرون گفتم حالا که اینطور شد تا تهش می‌رم. _چند تا فالوئر داشتی؟ _سه کا! _بری بیرون بازم ادامه می‌دی؟ _اگه پناهنده شدم آره؛ ولی اینجا دیگه نه! _چرا؟ _بیش از این نمیتونم هزینه بدم! _چه هزینه‌ای دادی؟ _دوری از پدرمادرم! زیرلب گفتم: "چقدر پوست پیازی!" پلکش پرید: "دلم برا گربه‌م تنگ شده؛ کاش بود بغلش می‌کردم!" حرفی نزدم. با انگشتانش چنددفعه تقه زد روی میز. سرش را بالا آورد و گفت: "حیف شد؛ اکانتمو حذف کردم!" _چرا؟! _وقتی زنگ خونه رو زدن از تو دوربین پژو پارس‌شونو دیدم. حدس زدم. تا ریختن توی خونه‌مون فقط فرصت کردم اکانت‌مو حذف کنم. آهی کشید و گفت: "وقتی بازپرس اومد، یه بغل پرینتِ توئیتامو گذاشت رو میز!" ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
گپ و گفتم با بیش از یک ساعت طول کشید. سدِ زندان نمی‌گذاشت راحت حرف بزند. زیرچشمی مسئول نسوان را پاییدم. با شک و تردید شماره‌ام را نوشتم روی کاغذ. نمی‌دانستم چه واکنشی در انتظارم است. گذاشتم جلوی بنفشه. - نمیدونم بذارن چاپ بشه؛ ولی دوست داشتی بعد از آزادیت بیا حرفاتو بگو. وقتی بلند شد گفتم «نمیدونم دیگه میتونم بیام اینجا یا نه؛ اگه چیزی نیاز داری بگو برات بیارم؛ یا اگه پیغامی برا مادرپدرت داری.» - کتاب می‌خوام! - تو چه زمینه‌ای؟ - خاورمیانه رو دوست دارم. - کتاب جدیدم رو میارم؛ تشکر کرد. به مسئول نسوان گفتم اگر امکان دارد یک نفر دیگر را ببینم. با یوزر پسورد وارد سیستم کناردستش شد. فایل اکسلی بالا پایین کرد. - سیاه‌لشکر نمی‌خوام؛ لیدر باشه! درِ آهنی بند را باز کردند. بنفشه که رفت صدا زدند «آتنا!... آتنا بیا!» خانم جوانی آمد. چادر به‌زور می‌رسید وسط ساق پایش. باور نکرد نویسنده‌ام. - من اصلاً کار ندارم کی و کجا و چرا گرفتنتون؛ بعنوان نویسنده زیست شما برام مهمه! - بدبختیای من به چه درد می‌خوره؟ - اگه به درد نمی‌خورد اینجا نبودم! سرش را بالا انداخت. از داخل کیفم، کتاب‌هایم را بیرون آوردم. گذاشتم روی میز. جلدها را وارسی کرد. یکی‌یکی ورق زد و پرت کرد کنار. از جلد خوشش آمد. - حرف می‌زنم به شرطی که ضبط نکنی! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
بچه جنوب بود. با صورت سبزه و کک‌مکی. دست تقدیر او را کشانده یزد. در یکی از محله‌های قدیمی. بعد از طلاق پدر مادرش می‌ماند خانه مادربزرگش. یزدی غلیظ حرف می‌زند. خیلی هم مردانه. توی فاز چون با پسرهای محل خیلی بجوش بوده مدام از مادربزرگش بکن‌نکن می‌شنود. وقتی لو می‌رود با پسری تلفنی رفاقت دارد عروسش می‌کنند. از ترس آبرو. در شانزده‌سالگی. کاملا سنتی. از آن مدل‌ها که عروس و داماد سر سفره عقد همدیگر را یواشکی می‌بینند. از همان روزهای اول می‌فهمد شوهرش با چند نفر رابطه دارد. شش ماه بعد از ازدواج می‌رسد بالای سرشان. حین خیانت. شوهرش از پله‌های طبقه دوم خانه پرتش می‌کند پایین. با دنده شکسته می‌اندازدش جلوی خانه مادربزرگ و می‌رود. به هفده‌سالگی نرسیده می‌شود . پرسیدم: "الان چند سالته؟" _سی‌ودو _دیگه ازدواج نکردی؟ _نه! حدود چهل دقیقه فقط تیتروار تعریف کرد کی و کجا بهش پیشنهاد رابطه داده‌اند. از صاحب‌کارهایی که شغل بهانه بوده برای خواسته‌های شهوانی‌شان. از سفر آنتالیا و حاشیه‌هایش. از پیشنهاد و اینکه رفقاش به سرش داده‌اند که خیلی احمقی می‌روی سر کار. لابلای حرف‌ها زیاد می‌گفت خدا هوایش را داشته که دامنش آلوده نشده. _نماز نمی‌خونم ولی حس می‌کنم خدا از رگ گردن بهم نزدیکتره! _چطور این حسو داری؟ _جزو چالش پنج‌صبحی‌ها هستم. پا میشم یک ساعت مدیتیشن می‌کنم! _دو رکعت که دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه؛ نماز بخون مدیتیشنم بکن! _نماز حالمو بد می‌کنه! پ.ن: اسم مستعار است. ⭕️ادامه دارد... ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
سردرد گرفتم. از قصه پرغصه زندگی آتنا. آخوند پیرمردی وارد شد. مسئول نسوان صدا زد "خانما نماز!" آتنا غش‌غش خندید "برم نماز!" پا شد. کتاب را برداشت. _خوشم اومده ازش. بردارم؟ صفحه اولش را امضا کردم. شماره‌ام را هم نوشتم. _قصه‌ت شنیدنیه. بعد آزادی اگه خواستی بیا بگو. از بیرون آمدم. وسط محوطه زندان دیدم دو تا زندانی جدید دارند می‌برند داخل. پشت سرشان راه افتادم. دم ورودی بند از یکی‌شان پرسیدم: "دانشجویی؟" سر تکان داد. _به چه جرمی اینجایی؟ _دیوارنویسی _موقع نوشتن گیر افتادی؟ نچ پراند. _خودم اومدم اعتراف کردم! _چرا؟ _با ماشین پدرم بودیم؛ افتادن دنبال‌مون. لاستیک عقب ترکید. فرار کردیم. ماشین افتاد دست‌شون. به پدرم چی می‌گفتم؟ _رفقات کجان؟ _همه رو خودم گردن گرفتم؛ آینده یکی خراب بشه بهتره تا سه نفر پاسوز بشن! رفتم دفتر قاضیِ ناظر زندان. آخر وقت اداری بود و سرشلوغ. قصه دانشجوی تازه‌وارد را تعریف کردم. بعد خندیدم "طفلی چقدرم بد شانس! چرا لاستیکش باید بترکه؟!" آقای مهدی گفت: "مورد داشتیم تا نوشته مرگ بر دیکتاتور رسیدن بالا سرش. تو اعتراف گفته هنوز کارم ادامه داشته که منو گرفتن! می‌خواستم جلوش تو پرانتز بنویسم بن‌سلمان، ترامپ و نتانیاهو! از بالا گفتن حمل بر صداقت کنید و آزاد شد!" _آفرین به بچه‌های بالا:) بعد پرسیدم "توی سلول انفرادی کسی هست؟" _چرا انفرادی؟ _می‌خوام همه‌جای زندان رو ببینم! _یه چهره معروف هست ولی اجازه ملاقات نداری! _چرا؟ _گفتن فقط زندونیای بدون اسم و رسم! موارد تابلو حاشیه‌ساز میشه! ⭕️ادامه دارد ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
یکی در ایتا پیام داد: "اتفاقی نوشته‌هاتو خوندم؛ شهابِ مادرش به دفترم مراجعه کرده و پیگیر پرونده‌شم. با خود شهاب هم کلی صحبت کردم. باهم رفیق شدیم و قرار گذاشتیم و رفتیم کوهنوردی. صحبتاش و افکارش دید کامل‌تری در مورد افراد حاضر در اغتشاشات بهم داد. خواستید ببینیدش می‌تونم هماهنگ کنم." _حتما؛ خیلی مشتاقم! دوباره رفتم سراغ آقای مهدی. خندید: "تا پیدات میشه همه غلاف می‌کنیم؛ می‌ترسیم زارت زیر و رومونو بنویسی!" _باید ازتون آتو بگیرم! _چرا؟ _بتونم باج بگیرم باهاش برم انفرادی پیش چهره‌های معروف! _دنبال حاشیه‌ای! _مخاطب توقع داره! پس ناراحت نشید اگه بهتون بگن ضعیف‌کُش! _زور خودمو می‌زنم آقایونو راضی کنم! خانمی جعبه شیرینی آورد. با یک سینی چای. خندیدم: "ملت اینجا شلاق می‌خورن؛ شماها قطاب!" _پاشو سیاه‌نمایی نکن! زنگ زد به نمی‌دانم کجا. گوشی را قطع کرد و گفت: "عوض معروف‌ها فعلا یکیه که تا دیروز ممنوع‌الملاقات بوده؛ برو ببینش!" _جرمش چیه؟ _ارتباط با اونور آب! _یزدیه؟ _بله! _چند سالشه؟ _برو خودت ببینش! یکی را همراهم فرستاد تا دژبانی. در عین هماهنگی؛ افسر نگهبانی کیفم را زیر و رو کرد. چند بار هم پشت و روی رکوردر را دید زد. از دستشان کفری شدم. _گوشی داری؟ _بله! _کو؟ _تو ماشینه! ته دلم خندیدم. پشت سر سربازی راه افتادم. بوی قرمه‌سبزی کل محوطه زندان را گرفته بود. به سرباز گفتم: "قرمه‌سبزی دارید ناهار؟" _ناهار فردائه! دارن سبزیاشو سرخ می‌کنند؛ امروز تن ماهی داریم! _کجا می‌ریم؟ _حفاظت! _یا خودِ خدا! ⭕️ادامه دارد ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
یک فنچ بچه آمد. با سیبیل و ته‌ریش. تیک داشت هی پایه سیبیلش را تاب بدهد. از آن بچه مایه‌دارها با پدر مادرِ لاکچریِ پول‌درآر. _بابام گفت هر تخم و ترکی خواستی بذاری بیا به خودم بگو! باهم رفیق بودیم. پایه عرق‌خوری‌ام بود تو جمع فامیلی. _فقط تو جمع فامیلی؟ _۹۰درصد رفقام که عرق‌خور قهارن! _اینقدر در دسترسه؟ _الان دیگه گوشی هرکی رو نگا کنی محاله شماره ساقی سیو نداشته باشه! _چطور اعتماد می‌کنن؟ _سیارن تو شهر. تا زنگ می‌زنی میگه جونم داداش چی می‌خوای؟ دستش را گرفت بالا. _ولی بابام برا این کوتاه نیومد. گفت رفتی تتو زدی زنگ خونه رو نمی‌زنی! ساعدش از طرح تتو پیدا نبود. _این چیه؟ _نماد کارما؛ یعنی تو دنیا هرکاری بکنی؛ چه خوب چه بد برمی‌گرده به خودت! توی همین زندان بنگ و کُک یاد گرفته بودم. پرسیدم اهل این‌مدل نشئه‌جات هم هستی؟ _ونستون لایت که دوست همیشگی ماست؛ بَنگ و چَرز هم برا ما بالاشهری‌ها افت داره؛ فقط گُل! _پدرت خبر داره؟ _سیگار که بله؛ گل هم مستخدمِ دهن‌لق‌مون بهش گفته بود! ولی به روم نیاورد. از شش‌سالگی رفته بود کلاس موسیقی. پیانو. روزی دوساعت تمرین می‌کرد. حرفه‌ای. _اهل رفیق‌بازی هم هستی؟ _پسر یا دختر؟ _فرقی نمی‌کنه! _هستم؛ هر دوتاش. چهارماهه با رویا کات کردم. _چرا؟ _من فروردینی بودم؛ او آبانی. باهم نساختیم! _ارتباط‌تون تا چه حد بود؟ _پارک، کافه، باغِ ده‌بالا! _خونواده‌ت خبر داشتن؟ _بله. پایه سیبیلش را تاب داد. _نمی‌خوای بدونی چرا اینجام؟ _نه! _چرا؟ _مهم نیست برام! ⭕️ادامه دارد ✍️ 🆔 @m_ali_jafari
زندانی جدیدی آوردند. از مامور زندان خواستم اجازه بدهد باهاش حرف بزنم. _به چه جرمی اینجایی؟ _به جرم لباس! _چرا؟ _سه‌تا تیشرت پوشیده بودم زیر کاپشن و دوتا اسلش زیر شلوار. مامور زندان گفت: "شگردشونه! یکی بخاطر باتوم؛ یکی هم از ترس دوربین و مامور توی هر کوچه‌ای میرن عوض می‌کنن!" _مامانم وکیله؛ نصف قاضیای شهر استادش بودن! من اغتشاشگر نیستم! _دانشجویی؟ _کلاس دهمم. _مادرت الان خبر داره؟ _نه! یزد نیست اصلا. تهرونه! _چرا تهران؟ _طلاق گرفت؛ رفت اونجا شوهر کرد. با مادربزرگِ تنهام زندگی می‌کنم. _پدربزرگت فوت کرده؟ _پناهنده هُلنده. _چرا؟ _رفته اونجا رو برا ما اوکی کنه. _اوکی شده الان؟ _نه. پنج‌ساله تو کمپه! هنوز قبول نشده. دوبار رد شده؛ اگه یه‌بار دیگه رد بشه دیپورت میشه! _چرا توپ تتو زدی؟ _دوفصل بازیکن پرسپولیس بودم. هنوز باید دوتا بال به این توپ اضافه می‌شد و یه دست میومد زیرش. مادرم گفت باید ریموو کنم. _چرا مامان‌بابات جدا شدن؟ _بابام معتاد بود. _خودتم مصرف داری؟ _سیگار و قلیون. _تفریحت چیه؟ مامور زندان گفت: "قیافه‌ش داد می‌زنه عرق‌خوره!" _از دوستام شروع شد. رفیق بزرگتر از خودم. با چُس‌دود شروع کردم و کم‌کم با عرق آلوده شدم. _مامان‌بابات خبر داشتن؟ _مامانم نمی‌دونم چکار کرده بود هرچی برا من اس‌ام‌اس میومده برا اونم می‌رفته. رفیقم پیام داد بیا گی. از اون موقع همه‌چیز لو رفت. _ عرق‌خوردنت هنوز ادامه داره؟ _کم کردم؛ از وقتی دیدم مادرم داره سر نماز گریه می‌کنه! _خودت نماز می‌خونی؟ _نه! _چرا؟ _بلد نیستم! ⭕️ادامه دارد ✍️ 🆔 @m_ali_jafari