eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
671 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸 امیرالمؤمنین‌ علی علیه السلام:🌸 🍀 سبَبُ الفُرقَهِ الاِختِلافُ. 🍀 سبب جدایی، ناسازگاری است. 📚 غررالحکم، ح 5530. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
697K
🔴 آیا بهشت درب دارد⁉️ 🔰آیا سه درب از این ها در قم باز می شود⁉️ 🌐 کانال رسمی استاد جواد حیدری💎 •┈┈••✾••┈┈• @javadheidari110 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸اسامی روزهای هفته بسیج سال ۱۳۹۹🌸 🌿جمعه ۳۰ آبان روز " معنویت و سلامت" 🌿شنبه ۱ آذر با شعار "بسیج، فرزند مسجد و خادم مردم" 🌿یکشنبه ۲ آذر، روز "بسیج، مبتکر حل مسائل" 🌿دوشنبه ۳ آذر روز "بسیج الگوی سبک زندگی ایرانی، اسلامی"  🌿سه شنبه ۴ آذر روز "بسیج، ولایی، انقلابی و تمدن‌ساز" 🌿چهارشنبه ۵ آذر، روز "بسیج، نیروی مقاومت ملت ایران"  🌿پنج‌شنبه ۶ آذر روز "بسیج، خدمت مومنانه و ایثارگری" 🆔 @m_setarehha
. 🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« مزار تورجی »» «« راوی خانم سلمانی »» کارم شده بود گریه. صبح تا شب، شب تا صبح گریه میکردم. با دست خودم پسرم را بدبخت کردم! دیگر نمیدانستم چه کنم. آبروی ما در خطر بود. حاضر بودیم هر چه که میشد بدهیم اما تنها پسر ما نجات یابد! واقعًا نمیدانستم چه کنم. به تنها پسر من تهمت هم زدند! پسری که اهل نمازشب است. بسیار مؤمن است و... همه به من گفتند این دختر به درد شما نمیخورد اما گوش نکردم! حالا همه خانواده در عذاب بودند. حتی راضی نمیشد مهریه اش را بگیرد و برود. همه درها به روی ما بسته شده بود. دیگر هیچ راه چاره ای نداشتم. شب جمعه بود. به گلستان شهدا رفتم. خدا را به حق شهدا قسم دادم. صبح فردا تصمیم گرفتم بروم امام رضا علیه السلام.گفتم: آنقدر می‌مانم تا مشکل ما حل شود. دیدن چهره غم زده پسرم مرا آزار میداد. عصر جمعه بود. در حالی که اشک می ریختم خوابم برد. ٭٭٭ در مسجد جمکران بودم. به سمت محراب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف حرکت کردم. جوانی خوش سیما به سمت من آمد. شبیه رزمندگان دوران جنگ بود. پیراهن سفیدش روی شلوار بود. موهای بلند و زیبایی داشت. وقتی به من رسید گفت: بروید سر مزار تورجی!! باتعجب گفتم: تورجی!؟ مزار یک شهید را نشانم داد! حالت قبور شهدای اصفهان را داشت. زنی بسیار مجلّل و باوقار هم در کنار قبر بود. خوب به عکس بالای قبر نگاه کردم. جوان بسیار زیبایی بود. یکدفعه از خواب پریدم! به اطراف نگاه کردم. پسرم آنطرف اتاق نشسته بود. صدایش کردم و گفتم: جواد، شهیدی به نام تورجی میشناسی؟! باتعجب گفت: چطور!؟ گفتم: به احتمال زیاد در همین اصفهان دفن است. پسرم بلند شد و به طرف من آمد. با چشمانی گرد شده از تعجب گفت: مادرخواب دیدی!؟ با تكان دادن سر حرفش را تأیید کردم. گفت: چند روز قبل توی مسجد حاج آقا از محبت حضرت زهرا سلام الله علیها میگفت. بعد در مورد شهیدی به نام تورجی که عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بوده، صحبت کرد. ُ با هم راه افتادیم. وارد گلستان شهدا شدیم. پسرم گفت: خب حالا کجا بریم. گفتم: من که سواد ندارم. برو از این مغازه بپرس شهید تورجی میشناسی!؟ جوان فروشنده بیرون آمد. آدرس را می شناخت. ما را تا مزار شهید همراهی کرد. تا چشمم به چهره اش افتاد اشک در چشمانم حلقه زد. این همان شهیدی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. نشستم و زار زار گریه کردم. گفتم: خدایا من خودم نیامدم. تو راه را به ما نشان دادی. مشکل ما را حل کن. خیلی اشک ریختم. تا موقع نماز آنجا بودیم. همان شب دوباره در عالم خواب او را دیدم. خودش بود. خود شهید تورجی. آمده بود خانه ما. در گوشه اتاق نشسته بود. لبخند زیبایی بر لب داشت. گفتم: جوان من تو را نمیشناسم. اما به راه شما اعتقاد دارم. ما را به شما حواله دادند. خودت کمک کن. نگاهی به پسرم کرد. گفت: انشاءالله مشکل حل است. روز بعد پدر بزرگ آن دختر آمد خانه ما. از روستا آمده بود. با شوهرم صحبت کرد و گفت: اینها به درد هم نمیخورند! من با پدر و مادر دختر صحبت کردم. ما مهریه هم نمیخواهیم! بیایید مشکل را سریعتر حل کنیم! ما هم باتعجب به حرفهای او گوش میکردیم. ٭٭٭ سال بعد برای پسرم به خواستگاری رفتیم. از خود شهید تورجی خواستم دعا كند. گفتم: من سواد ندارم. پسرم هم انسان مؤمن و سر به زیر است. دنبال این مسائل نیست. اگر واقعًا دختر خوبی است خودت کمک کن! سه سال از آن ماجرا گذشته. پسرم اکنون متاهل است. زندگی بسیار خوبی هم دارد. بارها با همسرش به سر مزار شهید تورجی رفته اند. خدا را هم به خاطر این نعمت شکر گذارند. ادامه دارد............... 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸 امام على عليه السلام: 🌸 🍀 علمٌ لا يُصلِحُكَ ضَلالٌ. 🍀 علمى كه اصلاحت نكند، گمراهى است. 📚 غررالحكم، ح 6294. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 چقدر دقیق ریشه یابی کرده طبیب الأطباء، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، که بازگشت تمام معاصی را به محبت دنیا متصل میداند! ⭕️ وای بر عیبجوی مسخره کننده! باز هم پای دنیاطلبی و مال پرستی در میان است! ⭕️ آدمی تا جیب و شکمش پر میشود، یاغی شده و خیال میکند جاودانه اش میکند این مال و منال!!!!! وهمه را به باد تمسخر و تحقیر میگیرد! 🔥 چه توهم گزافی! 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸 ادامه مطالب.......🌸 «« فاطمه »» ««راوی حمید مرادزاده »» از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا میرفتم بی فایده بود. میگفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدًا خبر میدهیم! دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم. فقط به نمازم اهمیت میدادم. ولی خیلی شهیدتورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمیدانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هر هفته به سراغ او میرفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نمازشب اهمیت میداد. من هم نمازشب خواندم. بعد هم نمازصبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود، بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت وشلوار سفید پوشیدی! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟ کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتمًا متاهل میشوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعًا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری!؟ من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر میگیرم! خندید وپایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمیشد. گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم میخوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهیدتورجی. عروسی ما شب والدت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: ادامه دارد......