فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاملگی_عجیب_خوله_همسر_امام_علی_علیه_السلام.
⭕️آیا جریانی که یکی از روحانیون در رابطه با حامله شدن خوله با دست گذاشتن امام بر شانه، نقل می شود، صحیح است❓
❎پاسخ:
نکته ی اول: هر چند صدور معجزه از امامان معصوم علیهم السلام به اذن الهی امری مسلم است ولی برای اثبات آن نیاز به سند و مدرک معتبر می باشد.
نکته ی دوم: قانون اصلی در جریان مسائل دنیایی، عمل بر اساس اسباب و مسببات طبیعی است.
امام صادق علیه السلام می فرمایند: «أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِالْأَسْبَابِ فَجَعَلَ لِكُلِّ شَئٍ سَبَبَاً: خدا امتناع مىكند از اينكه امور عالم، بدون سبب و علت صورت گيرد، پس خدا برای هر چیزی، سببی قرار داده است.(كافى، شیخ کلینی، تهران، اسلامیه، ج1، باب معرفة الامام، ص183، ح7)
نکته ی سوم: این جریان در هیچ کتاب معتبر و منبع دست اول یافت نشد.
نتیجه اینکه: شایسته است عزیزان واعظ از مطالب مستند و معتبر برای روشنگری استفاده کنند و از بیان مطالب بی پایه و اساس که دستاویز مغرضین قرار می گیرد بپرهیزند.
✍#جواد_حیدری
🇮🇷کانال رسمی استاد جواد حیدری👇
https://eitaa.com/joinchat/4071489550C59c970ae1b
🆔 @m_setarehha
پیرمرد داخل سالن یه گوشه ای تنها نشسته بود. داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد ، من رو یادتون هست؟ معلم گفت خیر عزیزم فقط می دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد خودش رو معرفی کرد و گفت: مگه میشه من رو از یاد برده باشید؟ یادتان هست ساعت گرانقیمت یکی از بچه ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش آموزان کلاس را بگردید. گفتید همه ما باید سمت دیوار بایستیم ومن هم که ساعت را از روی بچگی دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم ، که آبرویم را میبرید ،
ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانش آموزان را تا آخر انجام دادید. تا پایان آن سال و سال های بعد هم در آن مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
معلم گفت: من باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش آموزان چشم هایم را بسته بودم.
👌 تربیت و حکمت معلمان، دانش آموز را بزرگ می نماید.
#صفر_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
- میگی، برو. به زور زمان امیر رو تنظیم کردم!
پرونده را که مقابل امیر گذاشتند، آقاوحید مشغول نگاه به برگه مقابلش شد و صدرا متوجه شد که خودش باید شروع کند!
- یه کسی داریم که نوک پیکان یه پرونده است. برنامهریزی روی این نوک، سه ماهه که شروع شده و الان رابط ما خبر داده که این تیر داره برای کار آماده میشه!
- کی وارد میشه؟
- رابطمون چیزی نگفته!
امیر دست برد وسط میز و با فنجان خالی مقابلش بازی کرد و پرسید:
- چقدر مهمه؟ چرا مهمه؟ آقاوحید!
آقاوحید موبایلش را همانطور باز روی میز گذاشت و گفت:
- پشتش یه برنامهریزی چند کشوریه! اینه که مهمه! یه هدف سرگردون نیست.
- نمیآد که بین توریستا، ایران رو بگرده و عکسای جاسوسی بندازه و ببره؛ میاد یک برنامۀ مشخص رو که تحویل گرفته دقیق اجرا کنه!
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_شانزدهم
امیر فنجان را سرجایش گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد:
- چند تا کشور؟
صدرا شانه بالا انداخت و گفت:
- حداقل پنج تا! حداکثر همشون!
امیر تکیه داد به صندلیش:
- و نوک پیکان؟
- ظاهرا فقط یه نفر، باز هم ظاهرا هیچ!
امیر سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
- عالیه! آقاوحید شما گزارشتون رو کامل بدید!
- صدرا آورده!
امیر لبخندش را کنترل کرد و تازه متوجه چرایی قرمزی چشمان صدرا شد.
دستش را دراز کرد تا پرونده را بگیرد؛ صدرا همزمان که تحویل داد، نفس راحتی هم کشید. امیر لبخندی زد و با گفتن:
- شماها پیگیرش باشید، من هم کامل میخونم و میگم... سنگینی جو را شکاند.
آقاوحید بلند شد تا برود و امیر با کج کردن سر قوری در فنجانها مانع شد:
- آقاوحید، چایی که میخوای تو اتاقت بخوری با ما بخور!
آقاوحید دوباره روی صندلی نشست و گفت:
- طاها و سید کجان؟
امیر خندهاش را کنترل نکرد و با سر به صورت صدرا اشاره کرد:
-بذار قربونی اول رو رد کنی بره تا بقیه به مسلخ بیان!
آقاوحید به جملۀ امیر چشم غره رفت و صدرا کمی دلش خنک شد؛ لب گزید و فنجانش را از امیر تحویل گرفت. دلش نمیخواست که آقاوحید را ناراحت کند.
همینطور که به حرفهای امیر و آقاوحید گوش میداد فکر میکرد که اگر جدیت این مرد شصتساله نبود، خودش چهقدر پیشرفت میکرد.
امیر لباس ورزشی خیس از عرقش را که بیرون کشید، صدرا را مقابلش دید. امروز به
کسی نگفته بود که میآید باشگاه؛ نیاز داشت سنگینی کارهای فکری این روزهایش را با
ورزشی سنگین بیرون ببرد و البته که کمی هم نیازمند لحظات تنهایی بود.
چشمان پرحرف صدرا صبر کرد تا امیر لباس کارش را بپوشد و خودش بپرسد:
- تازه رسیدی؟
صدرا کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
- راستش اومدم دنبال شما!
- خب؟
صدرا نمیدانست اینجا بودنش را چهطور توجیه کند، با تعلل پشت سر امیر قدم برداشت تا بیرون سالن.
- پرونده رو مطالعه کردید؟
- پیشنهادت؟
صدرا دستی به موهایش کشید و گفت:
- بهتره بگید پیشنهاد آقاوحید!
اسم آقاوحید لبخند را روی لبان امیر نشاند و متوجه شد صدرا کلافه شده که تا اینجا
آمده است. از منش آقاوحید خوشش میآمد، نظمش همه را به خط نگه داشته بود.
- خب پیشنهاد آقاوحید!
- میگه باید سامان رو ببینه!
امیر روی نوک پا چرخید سمت صدرا و چشم ریز کرد در صورتش.
-ببینه یا ببینی؟
صدرا سنگ کوچکی را زیر کفشش به بازی گرفت تا نخواهد در صورت امیر نگاه کند.
⏳ادامه دارد...⏳
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفدهم
از اینکه اینهمه گنگ روند پیش میرفت ناراضی بود. هیچ جوره اجازه نداشت تا بیشتر تحقیق کند؛ حتی نمیتوانست موردش را هک کند تا بفهمد میخواهد چه بکند، امیر و آقاوحید یک نظر بودند.
سر بالا آورد و گفت:
-ببینه. البته منتظر نظر شما هم هست، منم منتظر خبری از سامانم.
امیر ابرویی بالا داد و گفت:
- آقاوحید رصد کرده و حتما پیشنهادش با حساب و کتابه! از اون ور چهخبر؟
-تقریبا دست من خالیه. یه چیزایی هست که آقاوحید میاره براتون، از طرف نیروی سایۀ سامان.
-همون دستیاره؟
-آره آره همون دستیاره. گزارشاش همه با سامان همخوانی داره، مورد روابط عمومی بالایی داره، این کار ما رو راحت کرده.
امیر همینطور که با صدرا قدم میزد گفت:
-صدرا بیا کمی مورد رو بررسی کنیم. یه پروژۀ جدید که توی باشگاه اونور ششماهه کلید خورده؛ اونا دنبال مورد مناسبشون هستن که چه ویژگیهایی داشته باشه؟
صدرا ادامه داد:
-و چه کار کنه؟ یا داره چه کار میکنه که موارد کاری دستگاههای اطلاعاتی رو انجام داده باشه.
امیر دستانش را در جیبش فرو برد:
-ظاهرش اما کار اطلاعاتی نیست صدرا، کار نظامی هم نیست. توی اون مؤسسه دقیقا نقطۀ معکوس رو دارند بازبینی میکنند تا کارشون راحتتر از هر زمانی پیش بره. اونا قرار نیست دیگه از نیروی خارجی استفاده کنند؛ از داخل خودمون، دقیقا از وسط وسط بچههای ایران تور میکنن و به کار میگیرن!
- ک
ه گرفتن و در حال آموزشه!
- شاید هم ما داریم بزرگش میکنیم و واقعا خبری نیست!
ابروهای صدرا با این حرف در هم رفت و سکوت کرد. امیر نگاهی به ساعتش کرد و
قدمهایش را بلندتر برداشت:
- تیمت رو در نظر بگیر یک! کارای قبلیت رو سرعت بده دو، اطلاعاتی که سامان و
سیاهکار داده بودند خوب بود اما ملاقات آقاوحید خوبتره سه!
با هم تا مقابل ساختمان مرکزی رفتند و صدرا یکراست رفت اتاق آقاوحید؛ نتیجۀ
صحبتشان این شد که در کشور سومی دیدار و گفتوگو بین آقاوحید و سامان انجام شود.
ترکیه و دبی مناسب نبودند و کشورهای اروپایی هم به نتیجه نرسید.
- آقاوحید، برادر سامان توی هند یه شرکت تجاری داره!
⏳ادامه دارد... ⏳
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هجدهم
نگاه آقا وحید روی صورت صدرا دقیق شد و با مکثی طولانی گفت:
- الان میگی؟
- میخواید برید هند؟
- مشکلش چیه؟ پاشو پاشو برو هماهنگیهاشو انجام بده!
صدرا پشت سیستماش که نشست، عکس زنبور را که دید با عجله صفحه را باز کرد.
کلمات رمز سامان مقابل چشمانش رژه میرفت. خندهاش گرفت و زمزمه کرد:
- هرچی بچگی از معمای آبکی بدم میاومد، حالا سرم اومده!
زمزمههای زیر لبش تمام نشده بود که دست سید نشست روی شانهاش:
- میدونی قصۀ ماها چیه؟
صدرا نیمخیز شد تا بلند شود، اما سید شانهاش را فشار داد و گفت:
- قبلا میگفتند یه دیوونه سنگ انداخت توی چاه، صد تا عاقل در نیوردند،
حالا
مشکل شده قوم دیوانهها!
در نتیجه چاه هم پر سنگ؛ حالا اون موقع صد تا عاقل نمیتونستند در بیارن، الان چند تا عاقل نیازه!؟
- ای تو روح هرچی دیوونهاس! خوبی سید؟
سید اشارهای به پیام نمایشگر صدرا کرد و گفت:
- تازه رسیده؟ امیر گفت شاید پروژۀ جدید داشته باشیم که فعلا دست توست!
اومدم بگم کاری بود هستم.
و نماند تا عکسالعمل صدرا را ببیند و تنها شنید:
- آقایی!
⏳ادامه دارد... ⏳
#صفر_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_سیزدهم
آقاوحید برگههای گزارش مقابلش را مرتب کرد و در دلش کمی دادوقال راه انداخت؛
دوباره باید دستنوشتههایی را مرور میکرد که همهشان خط خوبی نداشتند. به خودش
وعده داد که بیشتر از سیوسه سال صبر کند، همهچیز درست میشود.
داشت میان گزارشها غوطه میخورد که ضرب انگشتی روی در، تمرکزش را بههم زد.
سر بالا آورد و نگاهش روی دستگیره ماند که پایین آمد و صدرا در قاب در ظاهر شد. سلام
آرامش را جواب داد و با لبخند محسوسی منتظر نگاهش کرد.
صدرا میان همۀ نیروها، با توجه به چهارچوبهای آقاوحید، سربهراهترین بود.
- ببخشید آقاوحید، یه موردی پیش اومده که باید خودم میاومدم!
آقاوحید عینکش را برداشت و چشمان عقابیش را در صورت صدرا گرداند. دقت
و ریزبینی فوقالعادهاش آقاوحید را هم به تعظیم وامیداشت؛ همیشه بهروز و دقیق
گزارشش را روی میز آقاوحید میگذاشت و میگریخت.
صدرا سکوت و نگاه منتظر آقاوحید را که دید کمی به خودش جرأت داد و از در فاصله گرفت و گفت:
- یه گزارش اول صبح داشتم، طول کشید تا بتونم متن رو رمزگشایی کنم؛ اینه که دیر شد. بعدم حس کردم مهمه، خودم اومدم!
همزمان با حرفش برگه را مقابل آقاوحید گذاشت و منتظر ایستاد.
آقاوحید میان صفحه تنها چند جمله دید؛ سر که بلند کرد صدرا هنوز ایستاده بود.
با دست اشاره کرد تا بنشیند و گفت:
- حال سامان خوبه؟
صدرا کمی صندلی را جلو کشید و گفت:
- حال سامان خوبه، حال من رو داره داغون میکنه!
آقاوحید برگه را مقابل صدرا گذاشت و یک خودکار هم کنارش.
-به هرحال سامان اگر خطا کنه، انگار تو خطا کردی! من هم ازت نمی پذیرم؛ یا تو درست توجیهاش نکردی، یا...
صدرا خودکار را برداشت و درجا گفت:
- چشم.
- حالا هم نشین اینجا، کار دارم؛ تمام برداشتت رو بنویس زیر این جملۀ سامان!
گزارش های قبلی رو هم بیا ضمیمه کن تا به یه نتیجۀ درست برسیم. توی همۀ این گزارشا که رابطا دادن، به نظرم این رو نمیشه ندید گرفت!
صدرا خودکار را برداشت و در عرض چند دقیقه نظرش را نوشت. میخواست برود،
اما قبلش باید حرفی را که در ذهنش بود میزد.
⏳ادامه دارد...
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_چهاردهم
کمی این پا و آن پا کرد تا آقاوحید سرش
را از روی برگهها بالا بیاورد.
آقاوحید حال صدرا را متوجه بود و هیچ نگفت. ناچار آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست؛ چشمش را هم بست تا نفسی چاق کند که دستی روی شانه اش خورد.
-سالمی صدرا؟
میدانست که سر برگرداند با صورت خندان طاها مواجه می شود. طاها با دیدن صورت
کلافۀ صدرا لبخندش را جمع کرد:
-آقاوحید سالمه؟ کشتیش؟
صدرا دست طاها را از روی شانه اش پایین کشید و گفت:
-شوخی بیمزهای بود! گزارش تو رو داشت میخوند.
لبهای طاها درجا جمع شد و از کنار صدرا با قدمهای بلند گذشت:
-من رفتم گور خودمو بکنم!
صدرا هنوز نگاهش در انتهای سالن به طاها بود که در اتاق آقاوحید باز شد. برگشت سمت آقاوحید و احترام گذاشت. آقاوحید در را تا انتها باز کرد و گفت:
- بیا تو!
زیر لبش یک یاخدایی زمزمه کرد و وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و منتظر ماند
تا آقاوحید شروع کند.
- گفتی سامان چند وقته مشغول شده؟
صدرا فهمید که ذهن آقاوحید درگیر شده است و این یعنی تا شب، تا فردا شب، تا
چند شب باید هر دقیقه و ساعت به سؤالهای او جواب بدهد.
- یه جلسهای برگزار شده توی مؤسسۀ ایرانیان تحولخواه، رابط ما سه ماه پیش خبر داد که برنامهای جدید مصوب شده که کلید کار خورده! دیگه از همون سه ماه پیش سیاهکار فعال شد با کمک سامان!
آقاوحید نگاهش روی صورت صدرا دور میزد و این برای صدرا خوب نبود. زودتر از آنکه آقاوحید حرف بزند خودش لب باز کرد:
- آقاوحید من همون موقع نوشتم و دادم، به نظرم مهم نیومد، با یه هفته تأخیر
دادم. چون اگر یادتون باشه درگیر پروندۀ موسیقی زیرزمینی بودیم.
نقطۀ جوش آقاوحید همینجا بود که صدرا تابهحال از کنارش گذشته بود. آقاوحید
تمام تلاشش را کرد و کنترل شده با صدرا پیش رفت؛ حالا وقت توبیخ نبود.
- صدرا تا فردا باید ریز این سه ماه رو بهصورت پیوسته تحویل بدی!
بدتر از این، شاید هم بهتر از این برای صدرا نبود. بلند شد و گفت:
- خیالتون راحت آقاوحید!
و قبل از فوران آتش اتاق را ترک کرد. ترک اتاق و شروع کار، چیزی حدود ده ساعت زمان برد از صدرا.
⏳ادامه دارد ⏳
•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_پانزدهم
فردا صبح قبل از آنکه درب اتاق آقا وحید را به صدا دربیاورد، در اتاق خودش باز شد.
آقاوحید در چهارچوب در ایستاد و گفت:
- همه رو آوردی؟
صدرا به شک افتاد و نگاهی به پوشۀ توی دستش کرد:
- اِ ..... بله.
آقاوحید در اتاقش را بست و صدرا را جلو انداخت:
- بریم پیش امیر!
صدرا ایستاد:
- آقاوحید اول برا خودتون بگم؟
خبر رسید!
ناگهان رفته ای مشهد،
دلم ریخت...
با خودم گفتم خدا بخیرکند...
طولی نکشید که یکییکی عکسهای زیارتکردنت رسید...
نمی دانم
ولی انگار عکسهای زیارتتان شبیه هربار نبود...
توی قاب عکسها
تنها
خاضع
پرتمنا
منکسر
ایستاده بودی کنار ضریح!
مخصوصاً آنجا که صورت به صورت سنگ مضجع گذاشته بودی
و داشتی چیزی آهسته در گوش آقا میگفتی،
- آنقدر آهسته که انگار میخاستی گره های ضریح هم نشنوند
به خودم گفتم این بار برای حرف مهم و خواستهی بزرگی رفتهای پیش آقای ضامن!
وحالا... این روزها که هوای عراق از فتنه غبار گرفته و زیارت اربعینمان به دلواپسی کشیده
میفهمم آن نجوایت درگوش آقا چه بود...
*رفتهبودی سفارش کربلای مارا به امام رضایمان بکنی...*😭
*دعایمان کن مردِ خدا*
هدایت شده از قاف عشق
🌹إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
◼️یک آمر به معروف در پی حمله اوباش به شهادت رسید
♦️بهروز نبیئی پور عضو پایگاه مقاومت بسیج ولی عصر (عج) مسجد صاحب الزمان کازرون شامگاه پنجشنبه پس از مراسم سوگواری، در کنار مسجد با چاقو مورد حمله قرار گرفت و دار فانی را وداع گفت.
🔹فرمانده انتظامی شهرستان کازرون بامداد روز جمعه از دستگیری قاتل این جوان بسیجی کمتر از یک ساعت خبر داد.
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ (۲۸)
🏴🤚🏿سلام بر قائم آل محمد،
طلوع فجر جمعه
یازدهمین روز از شهریورماه
و پنجمین روز از ماه صفر ،
که مصادف است با شهادت دُردانه امام حسین( علیه السلام) حضرت رقیه( سلام الله علیها)
ان شاءالله همراه باشد ،
با زیارت "حضرت ولی عصر(علیه السلام) "
و ذکر شریف
"اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمـَّد وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم"۰
«إنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةٌ فِی قُلُوب الْمُؤْمِنِین لَنْ تَبْرُدَ أَبَداً»
سخن امروز را با سُروده ای در خصوص این سه ساله ای که گره گشاست تقدیم حضورتان می کنم.
اصـــلأ رقــیه نه ، مثلاً دخـــتر خودت؛
یک شب میان کوچه بماند ،چه میشود؟
اصلاً بدون کفش ،توی بیابان ،پیاده نه !!!
در راه خـــانه تـشــنه بماند ،چه میشود ؟
دزدی از او به سیلی و شـلاق و فحش ،نه !
تنها به زور گوشـــــواره بگیرد ،چه میشود؟
گیریم خیـــمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه !
یک شعله پیرهنش را بگیرد،چه میشود ؟
در بیـــن شــهـر ،توی شلوغی ،همـیشـــه ،نه !
یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟
اصــلاً پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ،
تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟
دست گـنــاهـکـــــار مرا روز رستخیز ،
یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود؟
🏴🌺🏴 یا حجةالله:
تا بگوینــد برایت غـــزل جمعـــه ی وصل
شفق و میثم و امثال حسان چشم به راه
"أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرج"
التماس دعا
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
#صفر_1401
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
سلام و احترام
همراهان عزیز و گرامی نائب الزیاره شما کربلا هستم
حلال بفرمایید و در کانال حضور داشته باشد.
ان شاءالله قسمت همه عزیزان بشه🤲🤲
هدایت شده از منوبچہشیعہ هام🪴
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم واسه نگات تنگه ، برای گریه هات تنگه......💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"یه روز میای با شال سبز زهرا💚
یه روز میای با ذوالفقار حیدر"
#غروبجمعه
#امام_زمان 💔
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha
📚داستان عجيب شيعه شدن مردی از اهل اصفهان نزد امام هادی (ع)
قطب راوندى (ره) از جماعتى از مردم اصفهان نقل می كند كه گفتند: در اصفهان مردى بود به نام عبد الرّحمن و شيعه شده بود [با اينكه در آن وقت شيعيان در اصفهان، بسيار كم بودند]، به او گفته شد، علّت چيست كه شيعه شده و به امامت حضرت هادى عليه السّلام اعتقاد دارى، و امامت افراد ديگر را قبول ندارى؟».
او گفت:
سرگذشتى، با امام هادى عليه السّلام دارم كه موجب شيعه شدن من شده است، و آن اينكه: من فقير بودم، ولى در سخن گفتن و جرئت، قوى بودم، در آن سالى كه جمعى از مردم اصفهان براى دادخواهى نزد متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوكّل رسيديم، روزى در كنار در قلعه متوكّل بوديم، ناگاه شنيدم متوكّل فرمان احضار امام هادى عليه السّلام را داده است، از بعضى از حاضران پرسيدم: «اين شخصى را كه متوكّل، فرمان احضارش را داده كيست؟».او گفت: «اين شخص، مردى از آل على عليه السّلام است، رافضيان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا بكشد».
من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا می کشد، و اين (امام هادى عليه السّلام) كيست؟ ناگاه ديدم امام هادى عليه السّلام سوار بر اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن حضرت در ميان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشاى سيماى او پرداختند، همين كه چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جاى گرفت، پيش خود دعا مى كردم تا خداوند وجود او را از گزند متوكّل حفظ كند، او كم كم در ميان مردم آمد، در حالى كه به يال اسبش نگاه مى كرد، و به طرف راست و چپ نمى نگريست، و من همچنان پيش خود دعا مى كردم، وقتى كه آن بزرگوار به مقابل من رسيد به من رو كرد و فرمود: «خداوند دعاى تو را به استجابت رسانيد، بدان كه عمر تو طولانى می شود و اموال و فرزندانت زياد می گردند».از هيبت و شكوه او، لرزه بر اندام شدم و با اين حال به ميان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستى؟». گفتم: خير است، و ماجراى خود را به هيچ كس نگفتم، تا به اصفهان بازگشتيم، خداوند در پرتو دعاى آن حضرت، به قدرى ثروت به من داد كه اكنون قيمت اموالى كه در خانه دارم- غير از اموالم در بيرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و داراى ده فرزند شده ام، و اكنون عمرم به هفتاد و چند سال رسيده است، من به امامت او اعتقاد يافتم به دليل آنكه او بر افكار پنهان خاطرم، آگاهى داشت، و دعايش در مورد من به استجابت رسيد.
منبع: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم, شیخ عباس قمی , ص433
#غروبجمعه
#امام_زمان 💔
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha