eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
88 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت : 🥀 عزیز: برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم خوبم فرشید : بفرمایید این لیوان آب بخورید بهتر میشید .....اب دادم و رفتم اون سمت راهرو که به آقای عبدی خبر بدم فرشید: سلام آقا عبدی: سلام خوبی ، همه چیز خوبه فرشید: آقا عزیز و عطیه خانم اومدن اینجا عبدی : چطوری ، مگه آدرس داشتن اصلا از کجا فهمیدن😳 فرشید: نمیدونم آقا شما چخبر چه کار کردید عبدی: هیچی ولی این جور که معلومه باید همگی یک فیلمی بازی کنیم فرشید : فیلمممم😳😳😳😳 عبدی‌: وقتی اومدم برات توضیح میدم😂 فرشید : باش😳. _______ یکتا: خواستم برم سمت اتاق عمل که دیدم عطیه و عزیز اومدن یکتا : عزیز 😳 عطیه 😳 اینجا چکار میکنین عطیه: سلام اومدیم دیدن محمد یکتا : به سلامتی حالتون خوبه ؟؟؟ عطیه : اره یکتا : منتظر باشید من الان کارم انجام میدم میام ______ عبدی: تصمیم گرفتم نقشه به همه ی بچه ها توضیح بدم زنگ رسول اول زدم رسول بیا اتاق من رسول : رفتم اتاق آقای عبدی عبدی: رسول بگو همه‌ی بچه ها بیان اتاق من ___ عبدی: خوب حالا که همه هستید گوش کنید اون ناشناس ها میخوان مطمئن بشن که محمد مرده رسول: غلط میکنن😡 عبدی: رسول 😡😳 رسول: ببخشید 😩 عبدی: ما باید یک فیلم بازی کنیم یعنی وقتی اومد بیمارستان باید نقش بازی کنیم طوری که اون فکر کنه محمد مرده داوود: من فهمیدم عبدی:راستی خانواده محمد فهمیدن که محمد بیمارستان هست رسول: همین بدبختی کم بود یعنی الان حال اونا بده سعید: رسول بزار آقای عبدی حرفش تموم بشه رسول : باش بابا 😒😒 عبدی: حالشون خوبه ولی جلویی اونا زیاد گریه و زاری نکنید سعید: چشم رسول: دیدی خودت هم پریدی وسط حرف آقای عبدی 😒 سعید: فرق داره رسول : آقا جلسه تموم شد عبدی: بله رسول : پس من میرم حوصله ندارم😒😒😒 ............ سعید: رسول از حرف من ناراحت شد ؟؟؟ عبدی : نگران نباش رسول از وقتی محمد این جوری شده رسول ۱۸۰ درجه فرق کرده نه اعصاب داره نه منطقی هست کمی رعایت حالش کنید سعید : چشم😳😩 پ.ن: میخوان نقش بازی کنن😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 پارت: 🥀 عطیه : با اینکه می‌بینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه می‌کردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم فک نبودن محمد زندگی بی محمد دنیایی بدون محمد 😭😭😭😭😭 یکتا : ‌تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه..... عطیه جان.........عطیه ......... یا خدا چرا جواب نمیده عطیه عطیه عطیه: بله چیه یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمی‌دی عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم خداروشکر ☺️ __ عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........ سعید: بله آقا عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان سعید: چشم (رفت ) عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ...... __بیمارستان عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده رسول: چشم داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست عبدی: یک کاریش میکنم ....... رفتم سمت عزیز .... ببخشید عطیه خانم عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم : بله بفرمایید عبدی: من رئیس محمد هستم عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم عبدی: همچنین.... فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید عزیز: سلام.. چی ؟؟ عبدی :ببخشید . سلام میخوام برید خونه عزیز: ولی نمیشه عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید عطیه: ولی آخه ...... عبدی: آخه نداره دیگه لطفا عزیز: باشه چشم عبدی : ممنون __ عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد میگم یکتا یکتا : جانم عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟ یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد .. عطیه : ممنون _____ عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود عزیز: مریم اینجا چکار میکنی مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما عزیز: چطوری اومدی داخل مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد عزیز: اها مریم: کجا بودید عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد لطفا بگید‌ عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم . مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭 عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭 عزیز: 😭 ____بیمارستان عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم .... پ.ن: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۱❤️ سعید: نمی دونم رسول چش بود متل همیشه نبود ، رنگش پریده بود و اصلا حواسش به
پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد میکرد😓 در حدی بود که چشمم هم درد می کرد.عینکم رو در آوردم و سرم رو گذاشتم روی میز که کمی درد چشمم کم بشه ولی انگار نه انگار😞 همون جور که سرم روی میز بود دستی روی شونم حس کردم. سرم رو از میز بلند کردم و برگشتم ، دیدم محمد هست. رسول: إ ... سلام محمد: سلام ، خوبی رسول؟! رسول: آره جانم کاری داشتی محمد جان🙂 محمد: نه دیدم سرت رو گذاشتی رو میز نگرانت شدم! رسول: خوب تا اینجا که اومدی بزار اینم بهت بگم😉 هم لیست ورود و خروج مرزی و زمینی رو چک کردم هم دوربین های مرزی و زمینی .... اما نبود😞 الانم منتظر مجوز چک کردن لیست هوایی هستم محمد: همین جور که داشت رسول توضیح میداد بهش دقت کردم ، دیدم اصلا رنگ و رو نداری حالش خوب نبود ، چشمش هم که قرمز شده بود ، خیلی نگرانش شدم ، وقتی حرفش تموم شد بهش گفتم: محمد: رسول تو مطمئنی خوبی؟؟؟😢 رسول: آره نگران نباش محمد: رسول راستش رو بگو🤔 رسول: ....چیزی نیست یکم سرم درد میکنه محمد: یکم🤨.....؟! رسول:😓😓😓 محمد: رسول پاشو برو یکم استراحت کن رسول: نه بزار اول هوایی هم چک کنم بعدش اگه شد چشم محمد:😞😞😞 سعید: گزارشم رو کامل نوشتم نزدیک ۳ ساعت مشغول گزارش بودم . ورقه های گزارش رو مرتب کردم و بردم برای آقا محمد😌👌🌸 در زدم و وارد شدم: سعید: سلام آقا محمد: سلام سعید ، جانم😊 سعید: آقا گزارش رو نوشتم ، آمادس🙂 محمد: 😊ممنون بزارش رو میز می خونمش👍 سعید: چشم آقا محمد❤️ محمد: اگه کاری نداری تو هم برو دوربین های تهران رو چک کن یا اطراف تهران👌 سعید: بله چشم😌 محمد: خسته نباشی🌹 سعید: ممنونم آقا ☺️ فعلا محمد: به سلامت🌸👌 ادامه دارد...
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی اللّه علیک یامولای یاملجأ العاصین یاأباعبداللّه الحسین ، شب زیارتی ارباب بی کفن التماس دعا...
🌸¦ {اٌلَّذِیٓ‌أَطْعَمَهُم‌مِّن‌جُوعِ‌و‌َءَامَنَهُم‌مِّنْ‌خَوفِ.} من‌همانم‌ڪه‌وقتی‌می‌ترسی‌به‌تو‌امنیت‌ میدهم.💕🌱.' اَزْ‌هٓیچ‌ْچیْز‌نَتَرس‌ٓتُو‌ْخـُــدٰا‌رُو‌دٰارٓیْ🌿.
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد م
پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گرفته بین دو دستش. رفتم کنارش و زدم آروم روی شونش محمد: رسول چی شده؟ رسول: ها...نه.... چیزی نیست محمد: مطمئنی رسول ؟آخه رنگت پریده رسول داداش رسول: نه چیزی نیست الان خوب میشم😓 محمد: رسول جان برادرم پاشو پاشو برو استراحت کن من به علی میگم بیاد انجام بده رسول: نه داداش ممنون خوبم چیزی نیست محمد: به خودت زیاد فشار نیار رسول ، باشه؟؟! رسول: چشم،چشم شما نگران نباش محمد: باشه مواظب باش رسول: محمد رفت اتاقش منم مشغول شدم تا محمد رفت مجوز ارسال شد روی سیستم ، برگشتم رو به داوود : رسول: داوود جان! داوود: جان رسول :این مجوز که فرستادم رو سیستمت ببین داوود: بزاااارررر.... خوب جانم 😌 رسول: بی زحمت یه دوتا کپی بده ازش ممنون داوود: چشم ، دیگهههه‌...😂👌 رسول: وقت دنیا رو میگیری تو با این حرفات 😂 داوود و رسول:😂😂😂 ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گر
پارت ۴۴❤️ داوود: مجوزی که رسول فرستاده بود رو سیستم من و کپی کردم و بردم سر میزش ، محکم یکی زدم رو شونش : داوود: استاد بفرمایید 😁 اینم از این فرمایشی ندارید😌 رسول: چی میکنی داوود چرا میزنی😁😒 داوود:😂😂😂کاری؟؟؟ رسول: نه داداش برو برو که داری وقت دنیا رو میگیری هاااا🤨😂😂😂 داوود: گذرت به ما هم می افته رسول جان😂😂😂 رسول: بروووو من کلی کار دارم داوود🤨 داوود: بلههههه😂😂😂فعلا من برم سر میزم رسول: فعلا😉😂 رسول: داشتم لیست خروج و ورود زمینی رو چک می کردم که هنوز سرم درد گرفت انقدر که پاشدم و رفتم از آب خوری آب خوردم ، کمی کنار آبخوری سایت تکیه دادم به دیوار و سرم رو مالش دادم😔👍 دردش کمتر شد ولی هنوز درد داشت رفتم سر میزم سعید منو دید : سعید: رسول ... رسول: جانم سعید: خوبی داداش ؟؟؟ رسول: آره آره خوبم 😓 سعید:آخهههه.... رسول: نزاشتم سعید حرفش تموم شه چون اگه وای میسادم به محمد میگفت و مجبور بودم برام استراحت کنم ، رفتم سر میزم و مشغول شدم ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای: و آن کسانی که با توهم تکیه ی به دیگران و با تکیه به دیگران گمان می‌کنند که امنیت خودشان را می‌توانند تأمین کنند ، بدانند که سیلیِ این را به زودی خواهند خورد. ۱۴۰۰/۷/۱۱
نتیجه اعتماد به دولت آمریکا