eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
88 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت: 🥀 رسول توی حال و هوای خودم بودم که یهو توی مانیتور دیدم که یک ماشین اومد بیرون سریع یک پرنده روش سوار کردم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی ............. رسول: بی مقدمه در باز کردم آقا.. عبدی: رسول در بزن اول رسول: با اون حرفش یاد محمد افتادم ولی الان وقت گریه و زاری نیست آقا ببخشید یک لحظه بیاید فقط سریع گفتم و رفتم عبدی: چی شده رسول::آقا از خونه اومده بیرون عبدی: روش سوار هستی رسول: آقا هم پرنده روش سواره هم یک از بچه ها عبدی: خوبه الان داره کجا میره ؟ رسول: معلوم نیست ________ فرشید: همه رفتن سایت داوود هم امروز صبح رفت ولی من موندم پیش آقا محمد خدایا آخه چرا هیچ تغییری نمیکنه _____ عزیز: رفتم داخل با چیزی که دیدم خشکم زد عطیه روی زمین زانو زده بود و دستش روی دلش بود عزیز: عطیه ....... عطیه _____ رسول : بلاخره بعد از چند دقیقه رفت کنار یک تلفن عمومی نگه داشت آقا عبدی ...... عبدی: رسول ببین میتونی کاری کنی حرف هاش گوش کنیم ؟ رسول: بله آقا کمی صبر کنید ..... ........ ..... آقا بفرمایید گوش کنید عبدی: به صداشون گوش دادم __ ناشناس ²: سلام آقا ناشناس ³ :چی شد ، مرد یا نه ؟ ناشناس ²:خبر نداریم ما اون سرمی که گفتید بهش وصل کردیم ولی از اینکه چی شده خبر نداریم....... ناشناس ³: یعنی چی خبر نداری باید مطمئن بشید میمیره اون وقت پول میدم ناشناس ²: ما کاری که گفتی کردیم دیگه بقیش به ما ربطی نداره ناشناس ³: داره ، مطمئن شدی زنگ بزن و قطع کرد ...... ناشناس ²: آخه این شانسه من دارم روزی ۱۰ تا آدم میمیره اون وقت همین یکی که باید بمیره نمیمیره......هی زندگی ______ رسول :آقا چی گفت ؟ عبدی: میخوان مطمئن بشن که محمد مرده رسوا:ولی محمد که نمرده عبدی: اونا که نمیدونن رسول: اره .....ولی بازم نفهمیدم عبدی: هیچی بابا زیاد به مغزت فشار نیار گفتم و رفتم رسول: باشه ولی خوب نفهمیدم _____ عزیز: عطیه بهش آب قند دادم حالش بهتر شد ولی بازم من میترسم که دوباره دردش شروع بشه عطیه : عزیز من الان خوبم بریم بیمارستان عزیز: برای اینکه بهش فشار نیاد قبول کردم پاشو مادر بریم ____نیم ساعت بعد عطیه : بلاخره رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل از پذیرش پرسیدم گفت اتاقش آخر سالن بخش ICU هست ..... از دور یک آقا دیدم که شناختم همون بود ‌که اومد در خونه رفتیم جلو اون حواسش به ما نبود به اتاق روبه رو نگاه کردم با چیزی که دیدم انگار زندگیم خراب شد 😭. عزیز: به همون سمتش که عطیه نگاه کردم چشم دوختم یا حسین این محمد منه 😭 عطیه : یکی اومد سمت ما همون آقا بود فرشید: س سلام ....شما اینجا چکار میکنید ... عطیه : سلام .‌......محمد زنده هست فرشید: بله زنده هست ولی توی کما هست عزیز: با شنیدن اسم کما پاهام سست شد و نشستم عطیه : عزیز خوبید ؟؟؟؟ پ.ن:هنوز محمد حالش خوبه😁😁 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت : 🥀 عزیز: برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم خوبم فرشید : بفرمایید این لیوان آب بخورید بهتر میشید .....اب دادم و رفتم اون سمت راهرو که به آقای عبدی خبر بدم فرشید: سلام آقا عبدی: سلام خوبی ، همه چیز خوبه فرشید: آقا عزیز و عطیه خانم اومدن اینجا عبدی : چطوری ، مگه آدرس داشتن اصلا از کجا فهمیدن😳 فرشید: نمیدونم آقا شما چخبر چه کار کردید عبدی: هیچی ولی این جور که معلومه باید همگی یک فیلمی بازی کنیم فرشید : فیلمممم😳😳😳😳 عبدی‌: وقتی اومدم برات توضیح میدم😂 فرشید : باش😳. _______ یکتا: خواستم برم سمت اتاق عمل که دیدم عطیه و عزیز اومدن یکتا : عزیز 😳 عطیه 😳 اینجا چکار میکنین عطیه: سلام اومدیم دیدن محمد یکتا : به سلامتی حالتون خوبه ؟؟؟ عطیه : اره یکتا : منتظر باشید من الان کارم انجام میدم میام ______ عبدی: تصمیم گرفتم نقشه به همه ی بچه ها توضیح بدم زنگ رسول اول زدم رسول بیا اتاق من رسول : رفتم اتاق آقای عبدی عبدی: رسول بگو همه‌ی بچه ها بیان اتاق من ___ عبدی: خوب حالا که همه هستید گوش کنید اون ناشناس ها میخوان مطمئن بشن که محمد مرده رسول: غلط میکنن😡 عبدی: رسول 😡😳 رسول: ببخشید 😩 عبدی: ما باید یک فیلم بازی کنیم یعنی وقتی اومد بیمارستان باید نقش بازی کنیم طوری که اون فکر کنه محمد مرده داوود: من فهمیدم عبدی:راستی خانواده محمد فهمیدن که محمد بیمارستان هست رسول: همین بدبختی کم بود یعنی الان حال اونا بده سعید: رسول بزار آقای عبدی حرفش تموم بشه رسول : باش بابا 😒😒 عبدی: حالشون خوبه ولی جلویی اونا زیاد گریه و زاری نکنید سعید: چشم رسول: دیدی خودت هم پریدی وسط حرف آقای عبدی 😒 سعید: فرق داره رسول : آقا جلسه تموم شد عبدی: بله رسول : پس من میرم حوصله ندارم😒😒😒 ............ سعید: رسول از حرف من ناراحت شد ؟؟؟ عبدی : نگران نباش رسول از وقتی محمد این جوری شده رسول ۱۸۰ درجه فرق کرده نه اعصاب داره نه منطقی هست کمی رعایت حالش کنید سعید : چشم😳😩 پ.ن: میخوان نقش بازی کنن😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 پارت: 🥀 عطیه : با اینکه می‌بینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه می‌کردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم فک نبودن محمد زندگی بی محمد دنیایی بدون محمد 😭😭😭😭😭 یکتا : ‌تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه..... عطیه جان.........عطیه ......... یا خدا چرا جواب نمیده عطیه عطیه عطیه: بله چیه یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمی‌دی عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم خداروشکر ☺️ __ عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........ سعید: بله آقا عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان سعید: چشم (رفت ) عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ...... __بیمارستان عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده رسول: چشم داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست عبدی: یک کاریش میکنم ....... رفتم سمت عزیز .... ببخشید عطیه خانم عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم : بله بفرمایید عبدی: من رئیس محمد هستم عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم عبدی: همچنین.... فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید عزیز: سلام.. چی ؟؟ عبدی :ببخشید . سلام میخوام برید خونه عزیز: ولی نمیشه عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید عطیه: ولی آخه ...... عبدی: آخه نداره دیگه لطفا عزیز: باشه چشم عبدی : ممنون __ عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد میگم یکتا یکتا : جانم عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟ یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد .. عطیه : ممنون _____ عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود عزیز: مریم اینجا چکار میکنی مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما عزیز: چطوری اومدی داخل مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد عزیز: اها مریم: کجا بودید عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد لطفا بگید‌ عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم . مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭 عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭 عزیز: 😭 ____بیمارستان عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم .... پ.ن: .... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۱❤️ سعید: نمی دونم رسول چش بود متل همیشه نبود ، رنگش پریده بود و اصلا حواسش به
پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد میکرد😓 در حدی بود که چشمم هم درد می کرد.عینکم رو در آوردم و سرم رو گذاشتم روی میز که کمی درد چشمم کم بشه ولی انگار نه انگار😞 همون جور که سرم روی میز بود دستی روی شونم حس کردم. سرم رو از میز بلند کردم و برگشتم ، دیدم محمد هست. رسول: إ ... سلام محمد: سلام ، خوبی رسول؟! رسول: آره جانم کاری داشتی محمد جان🙂 محمد: نه دیدم سرت رو گذاشتی رو میز نگرانت شدم! رسول: خوب تا اینجا که اومدی بزار اینم بهت بگم😉 هم لیست ورود و خروج مرزی و زمینی رو چک کردم هم دوربین های مرزی و زمینی .... اما نبود😞 الانم منتظر مجوز چک کردن لیست هوایی هستم محمد: همین جور که داشت رسول توضیح میداد بهش دقت کردم ، دیدم اصلا رنگ و رو نداری حالش خوب نبود ، چشمش هم که قرمز شده بود ، خیلی نگرانش شدم ، وقتی حرفش تموم شد بهش گفتم: محمد: رسول تو مطمئنی خوبی؟؟؟😢 رسول: آره نگران نباش محمد: رسول راستش رو بگو🤔 رسول: ....چیزی نیست یکم سرم درد میکنه محمد: یکم🤨.....؟! رسول:😓😓😓 محمد: رسول پاشو برو یکم استراحت کن رسول: نه بزار اول هوایی هم چک کنم بعدش اگه شد چشم محمد:😞😞😞 سعید: گزارشم رو کامل نوشتم نزدیک ۳ ساعت مشغول گزارش بودم . ورقه های گزارش رو مرتب کردم و بردم برای آقا محمد😌👌🌸 در زدم و وارد شدم: سعید: سلام آقا محمد: سلام سعید ، جانم😊 سعید: آقا گزارش رو نوشتم ، آمادس🙂 محمد: 😊ممنون بزارش رو میز می خونمش👍 سعید: چشم آقا محمد❤️ محمد: اگه کاری نداری تو هم برو دوربین های تهران رو چک کن یا اطراف تهران👌 سعید: بله چشم😌 محمد: خسته نباشی🌹 سعید: ممنونم آقا ☺️ فعلا محمد: به سلامت🌸👌 ادامه دارد...
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی اللّه علیک یامولای یاملجأ العاصین یاأباعبداللّه الحسین ، شب زیارتی ارباب بی کفن التماس دعا...
🌸¦ {اٌلَّذِیٓ‌أَطْعَمَهُم‌مِّن‌جُوعِ‌و‌َءَامَنَهُم‌مِّنْ‌خَوفِ.} من‌همانم‌ڪه‌وقتی‌می‌ترسی‌به‌تو‌امنیت‌ میدهم.💕🌱.' اَزْ‌هٓیچ‌ْچیْز‌نَتَرس‌ٓتُو‌ْخـُــدٰا‌رُو‌دٰارٓیْ🌿.
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۲❤️ رسول: دوربین های مرز های زمینی رو که دیدم از شریف خبری نبود ، سرم خیلی درد م
پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گرفته بین دو دستش. رفتم کنارش و زدم آروم روی شونش محمد: رسول چی شده؟ رسول: ها...نه.... چیزی نیست محمد: مطمئنی رسول ؟آخه رنگت پریده رسول داداش رسول: نه چیزی نیست الان خوب میشم😓 محمد: رسول جان برادرم پاشو پاشو برو استراحت کن من به علی میگم بیاد انجام بده رسول: نه داداش ممنون خوبم چیزی نیست محمد: به خودت زیاد فشار نیار رسول ، باشه؟؟! رسول: چشم،چشم شما نگران نباش محمد: باشه مواظب باش رسول: محمد رفت اتاقش منم مشغول شدم تا محمد رفت مجوز ارسال شد روی سیستم ، برگشتم رو به داوود : رسول: داوود جان! داوود: جان رسول :این مجوز که فرستادم رو سیستمت ببین داوود: بزاااارررر.... خوب جانم 😌 رسول: بی زحمت یه دوتا کپی بده ازش ممنون داوود: چشم ، دیگهههه‌...😂👌 رسول: وقت دنیا رو میگیری تو با این حرفات 😂 داوود و رسول:😂😂😂 ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۴۳❤️ محمد: بعد از اینکه آقای عبدی رفتن ، من رفتم کنار رسول ، دیدم رسول سرش رو گر
پارت ۴۴❤️ داوود: مجوزی که رسول فرستاده بود رو سیستم من و کپی کردم و بردم سر میزش ، محکم یکی زدم رو شونش : داوود: استاد بفرمایید 😁 اینم از این فرمایشی ندارید😌 رسول: چی میکنی داوود چرا میزنی😁😒 داوود:😂😂😂کاری؟؟؟ رسول: نه داداش برو برو که داری وقت دنیا رو میگیری هاااا🤨😂😂😂 داوود: گذرت به ما هم می افته رسول جان😂😂😂 رسول: بروووو من کلی کار دارم داوود🤨 داوود: بلههههه😂😂😂فعلا من برم سر میزم رسول: فعلا😉😂 رسول: داشتم لیست خروج و ورود زمینی رو چک می کردم که هنوز سرم درد گرفت انقدر که پاشدم و رفتم از آب خوری آب خوردم ، کمی کنار آبخوری سایت تکیه دادم به دیوار و سرم رو مالش دادم😔👍 دردش کمتر شد ولی هنوز درد داشت رفتم سر میزم سعید منو دید : سعید: رسول ... رسول: جانم سعید: خوبی داداش ؟؟؟ رسول: آره آره خوبم 😓 سعید:آخهههه.... رسول: نزاشتم سعید حرفش تموم شه چون اگه وای میسادم به محمد میگفت و مجبور بودم برام استراحت کنم ، رفتم سر میزم و مشغول شدم ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای: و آن کسانی که با توهم تکیه ی به دیگران و با تکیه به دیگران گمان می‌کنند که امنیت خودشان را می‌توانند تأمین کنند ، بدانند که سیلیِ این را به زودی خواهند خورد. ۱۴۰۰/۷/۱۱