📣 بچه های نویسندگی
که ترم گذشته در کلاس نویسندگی مبنا شرکت کردید📝
بیاید و از آنچه در ترم گذشته بر شما گذشت برام بگید💬
از استادیار، مطالب دوره، از #ناخدا حتی!
+ اون عکسایی بود که سرکلاس گرفتید برای استاد؟بفرستید ببینیم😎
+این آخر هفته می خوایم بشینیم و خاطره بخونیم...
+برای ارتباط با مَن:
@adm_mabna
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
یک هنرجوی عاشقِ نوشتن و خواندن🤩
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
هنرجوی منظمِ ما🤩
تا تهِ کلاس هارو رفته و چکیده اش رو برامون گفته😅
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
وقتی از استادیار حرف می زنیم، دقیقا از چی حرف می زنیم...🤩
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
مدرسه مهارت آموزی مبنا
فقط سه روز دیگه تا پایان ثبت نام #نویسندگی_خلاق مونده😎
خواستم بگم که...🙃
جا نمونید 😉
+ از این لینک مستقیم برید توی دل ثبت نام :
https://yek.link/mabna
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
از سری سوال های پرتکرار😅
بیاید جوابش رو خدمتتون بگم:😎
۱- دوره نویسندگی توی تلگرام برگزار میشه، در واقع یک گروه توی تلگرام برای شما و استادیارتون زده میشه تا اونجا باهم صحبت کنید و متن ها و سوالاتتون رو برای استادیار بفرستید👌
۲- کلاس های انلاین پنج شنبه با #ناخدا هم توی اسکای روم برگزار میشه.
+ بازهم هر سوالی داشتید، می تونید از من بپرسید : @adm_mabna
#نویسندگی_خلاق
#ثبت_نام_دوره
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"ناخـــدا سلام!"
وقتی می گویم ناخدا، عرشه ی کشتیِ بزرگی را پشت پلک هایم می بینم. تصویر واضح و بی خط و خش است. کشتی را پر از آدم می بینم. من اما بیشتر از آدم ها، دریای آبی را و آسمانِ ابری را می بینم. دریا نه خزر، که خلیج فارس است. من خلیج فارس را قدِ انگشتان یک دست دیده ام. زیاد فکر کردم تا فهمیدم تصویر دریای توی ذهنم، همان خلیج فارس است. آبیِ آسمان هم، درست به رنگ دریاست. ابرها کشیده و پفکی اند. پوک انگار. و ناخدا روی عرشه ایستاده و به دریا زل زده است...
تصویر ذهنی من از ناخدا ساخته ی اولین متنی است که در صفحه ی اینستاگرام مبنا خوانده ام. در آن متن چیزی شبیه تصویر بالا بود و برای اولین بار بود که با کلمه ی ناخدا برخورد می کردم. کسی به من نگفت که منظور از ناخدا کیست. من اما فهمیدم که منظور "استاد جوان" است. حالا اینکه آن متن چه بود مهم نیست. مهم این است که ناخدا خیلی زود جای کلمه ی استادجوان را در ذهنم پر کرد. آنقدر که گاهی احساس غربیگی می کنم وقتی می گویم :"استادجوان"
نمی دانم این چندباری که در داستان های مبنا از ناخدا حرف زده ام چند نفر متوجه شده اند منظورم کیست. یا مثلا درست نمی دانم تصویر ذهنی شما وقت شنیدن کلمه ی ناخدا چیست. حالا که از ناخدا حرف هایی زده ام، حالا که صریح برایتان گفتم ناخدا همان استاد جوان است؛ اگر فکر می کنید باید بیشتر از ناخدا بدانید، یا مثلا دلتان می خواهد استادِ دوره های نویسندگی را با سابقه های کاری اش بشناسید، دو راه پیش رو دارید :
۱- بروید و در صفحه اینستاگرام استاد چرخی بزنید، پست هارا بخوانید، بیو را از نظر بگذارنید و سر و گوشی آب بدهید.
۲- یا اگر اینستاگرام ندارید، به سایت مبنا سر بزنید و مسیر زیر را بروید :
دوره ها ----» مدرسین ----» استادجوان
من پیش از همه اینها اما، ناخدا را با تدریس هایشان در کارگاه های نویسندگی شناختم...
_نجمه حسنیه_
+ سایت مبنا : mabnaschool.ir
+ من اهل جنوبم، تا خزر راه زیاد داشته ام؛ این است که خزر را یکبار دیده ام و خلیج فارس برای من دریاست...
#ناخدا
#داستان_مبنا
#نویسندگی_خلاق
#ثبت_نام_دوره
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
بیایید و به روزهای قبل فکر کنید؛
وقت هایی که هنوز سراغ کاری نرفته، به نتیجه رسیده اید از پس آن بر نمی آیید؛
مثل آن وقت هایی که مهمانی مهمی داشته اید و از پیش طعم غذایتان را پیشگویی کرده اید و معتقد بودید غذا خوشمزه نخواهد شد؛
تا به حال تجربه کرده اید که پیش از دیدن کسی، مطمئن باشید با شما بد رفتار می کند؛
مثل وقتی که رفیقتان به موقع سر قرار نمی رسد و شما فکر می کنید با این رفتار می خواهد به شما بی توجهی کند؛
تا به حال چندبار شده است که اتفاق هنوز رخ نداده، شما از پیش نتیجه اش را پیشگویی کنید؟...
#خطای_شناختی
#خودمان_را_بشناسیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
اینکه بنشینید، پیش از واقعه، غصه ی اتفاق نیفتاده را بخورید، یا برای هرچیزی یک نتیجه ی منفی را پیشگویی کنید، لابد بارها برای بعضی هایتان اتفاق افتاده است.
این فکر ها و این نتیجه ها، همیشه در لحظه های حساس سر و کله شان پیدا می شود. درست لحظه ای که به حال خوب نیاز دارید، وقتی که باید خودتان را به خاطر زحمت هایتان بغل کنید، از استرس طعم بد غذایتان عزا گرفته اید و احتمالا تا مدتها از دعوت کردن مهمان پشیمان شده اید...
#خطای_شناختی
#خودمان_را_بشناسیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"عادلانه قضاوت کنید"
پست های بالا را خواندید؟!
خیلی ها اگر خوب فکر کنندو صادقانه سر و ته زندگی را بچرخند، یا نه اصلا اگر همین امروز را به خاطر بیاورند، لحظه هایی را پیدا می کنند که بدون هیچ دلیلی، برای اتفاق های نیفتاده، یک نتیجه منفی پیش بینی کرده اند.
فکر کنید و حال بد آن لحظه را به خاطر بیاورید : بی انگیزگی، استرس، خشم و...
حالا بیایید و از الان هشدار ذهنتان را روشن کنید. که هر وقت خواستید از این دست نتیجه گیری ها داشته باشد، یک "چرا" آخر نتیجه تان بچسبانید. چرا غذا باید بدمزه شود؟ چرا همکارم باید با من بدرفتاری کند؟ چرا...؟
چرا ها مثل یک بمب نتیجه ی بی اساس شما را متلاشی می کنند، آن وقت ذهنتان به کار می افتد و پیش خودتان فکر می کنید چرا واقعا؟ بخاطر تجربه های قبلی یا فقط بخاطر یک خطای ذهنی؟
پیش از آنکه بخواهید به نتیجه ی "این روش جواب نمی دهد برسید"، همین حالا آلارم ذهنتان را روشن کنید و بیش از این به ذهنتان اجازه نتیجه گیری شتابزده را ندهید.
_نجمه حسنیه_
+برای خواندن بخش های قبلی از این هشتک ها استفاده کنید :
#خطای_شناختی
#خودمان_را_بشناسیم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
من وقت خواندن کتاب درست این شکلی ام...
توی داستان شیرجه میزنم و ارتباطم با محیط به کمترین حد می رسد...
+ شما وقتِ خواندن کتاب چقدر غرق داستان می شوید؟
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
برای نویسنده شدن، باید لغات زیادی بلد باشیم، تکنیک های متنوعی را از حفظ باشیم و یاد گرفته باشیم چطور استفاده شان کنیم؛ برای نویسنده شدن به خلاقیت و سوژه و لحن خوب هم نیاز داریم.
نوشتن از خاطره ها و احساساتی که خودمان درکشان کردیم، تا یک جایی خوب است و جواب می دهد و لذت هم دارد؛ اما از یک جایی به بعد می فهمیم که برای نوشتن به چیزهای نوتری نیازداریم، تجربه هایمان محدوداست، که لغاتمان ته کشیده ومتن هایمان رنگ و بوی تکرارگرفته است.
حالا ما هستیم و همه تکنیک هایی که خرج کرده ایم و ایده هایی که پیاده شان کردیم...
#داستان
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نام خدا
"برای نویسنده شدن"
یکی از استاد هایم می گفت "تجربه های نو میانِ سفرها و معاشرتها جا گرفته است" ومن فکر کردم چقدر سفر کرده ام؟ چقدر می توانم سفرکنم؟ خیلی هایمان فکر می کنیم تکنیکها را فقط در کلاس های نویسندگی می توانیم یاد بگیریم. همه ی ما دو دَست داریم و یک دنیا کار...خیلی هایمان فرصت و پول و شرایط سفررفتن، فیلم دیدن وکلاس رفتن را نداریم. اما همه مان کتاب خوان های خوبی هستیم؛ خودمانی تر بخواهم بگویم همه ی ما خوره ی کتاب های مورد علاقه مان هستیم. همیشه روی مبل، کابینت یا کنارتختمان یک کتاب نیمه خوانده از ما پیدا می شود. باید بدانیم که برای پیدا کردن کلمات جدیدی که دنبالش هستیم، برای رسیدن به یک لحن تازه، فقط کافی است اینبار که کتابمان را تمام کردیم و خواستیم کتاب جدیدی راشروع کنیم، سراغِ یک ژانر جدید برویم. باید همه ی ایده های نو و خلاقیت هایی که نمی توانیم توی سفرکشفشان کنیم از میانِ ژانرهای متنوعی که می خوانیم برداریم. آن وقت است که دنیای تازه ای پیش رویمان باز می شود پراز تکنیک های جدید، آن وقت ذهنمان را از تک بعدی بودن خارج کرده ایم و می توانیم متفاوت تر از قبل بنویسیم.
متنوع خواندن شاید نتواند تمام آنچه را که نیازداریم به ما بدهد اما مطمئنا آنقدر برایمان وقت می خرد که بتوانیم وقتمان را میان کار و زندگی و سفر و معاشرت هایمان عادلانه تقسیم کنیم...
_نجمه حسنیه_
#داستان
⬇️مارا اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
یعنی شماهم؟🙃
فکر می کردم فقط من اینجوری ام وقت نوشتن😅
+ چرا واقعا؟🤦♀
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
استادیار های مبنا، ستون های دپارتمان نویسندگی هستند؛ دغدغه مند؛ پیگیر و البته دلسوز.
یادم باشد یک وقتی مفصل برایتان معرفی شان کنم و داستانشان را بگویم...
تا آن روز اما، بیایید و یادداشت یکی از استادیار های خوبمان را بخوانید...
چون برای ما عادت است که آدم هارا نه با اسم و رسمشان، که با نوشته هایشان بشناسیم :
🎍هفت خان مبنا🎍
الکی الکی به پیج مدرسه مبنا پیام دادم:《ببخشید کلاس نویسندگیتون چند؟!》ادمین جواب داد:《دویست》تایپ کردم《چهخبره؟ مگه سرگردنه است؟》پیام را پاک کردم. نوشتم ممنون. رفتم سراغ درس و مشق بچه ها. بعد از آن نه به نوشتن فکر کردم، نه به مدرسه مبنا. هنوز با هر دو بیگانه بودم. یکی دو روز بعد ادمین مدرسه مبنا پیام داد:《خانم موسوی ثبت نام تون تکمیل شد؟!》 نوشتم:《عجب غلطی کردم یه چیزی پرسیدم من از شما》پیامم را پاک کردم. نوشتم:《میترسم برام کسل کننده باشه... هنوز مردد هستم》 بهانههای بنی اسرائیلی ردیف کردم. ادمین چندین و چند پیام صوتی داد. روند کلاس نویسندگی را توضیح داد. قانع نشدم. راستش توی رودربایستی ماندم. رفتم سر کوچه برای واریز پول. شماره کارت را تند تند وارد خودپرداز کردم. برای دلداری به خودم گفتم:《جهنم و ضرر... برو ببین چجوریه حالا...بهدردم نمیخورد فکر کن دویست تومنت رو ریختی تو جوب》از فیش عکس گرفتم. فرستادم برای ادمین. گروه سه نفره را توی تلگرام ساختم. استاد آراسته، اقای دولت آبادی و خودم عضو آن کنج باصفای پنجشنبهها بودیم. داستان خوب خواندم. الفبای نوشتن را یاد گرفتم. ترم اول شبیه خان اول رستم بود. نمنمک علاقه به نوشتن جوانه زد. جوانهای کمجان که هلم داد سمت ترم دوم و بقیه خانها. خان آزمون استادیاری انصافا شکستن شاخ غول بود اما به سلامت ردش کردم.
دیشب با تیم استادیاران مبنا و استاد آراسته در حال بررسی محتوای دوره نویسندگی خلاق بودیم. تمرینها را مرور کردیم. اینکه چطور و کی کدام محتوا را برای هنرجویان تازه نفس خلاق ارسال کنیم. کدام سوال را چطور جواب بدهیم. چطور دستشان را بگیریم. چطور بهتر دیدن و شنیدن را یاد هنرجویانی بدهیم که با وجود تمام سرشلوغیها همت کردهاند، برای ورود به هفت خان مبنا. به استاد گفتم:《دوره خلاقی که طراحی کردین مثل خون تازه است توی رگها》یک آن تمام مسیری که تا امروز آمادهام را توی ذهنم مرور کردم. تمام این دوسالی که گذشت. آرزو کردم تمام هنرجویان دوره جدید لذت رد شدن از خانهای مبنا، لذت شکستن شاخ غول و لذت جاری شدن خون تازه توی رگ هایشان رابچشند.
عیشتان برقرار رفقای زمستانی.
*فاطمه سادات موسوی*
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"کتابِ مناسبتی"
مدتی است که فهمیده ام به خواندن کتاب های مناسبتی علاقه مندم. مثلا محرم ها، خواندنِ عاشورا – هر داستانی با محوریت عاشورا – حالم را خوب می کند. کتاب نه به قدر یک هیئت، که بیشتر از آن دل مرا آرام می کند. که مثلا خواندن "آهِ" یاسین حجازی چقدر برایم چاره ساز است.
فاطمیه که شروع شد سراغ کتابخانه ام رفتم. بالا تا پایینش را گشتم و عنوان ها را یکی یکی خواندم و به "کشتی پهلو گرفته" سید مهدی شجاعی رسیدم. نمی دانم چقدر اورا می شناسید و چقدر کتاب هایش را خوانده اید. من اما همیشه شیفته ی روایت های ادبی اش هستم. اگرچه به داستانی بودن کتاب هایش شک دارم اما عمیقا از نحوه ی روایت کردنش، از انتخاب راوی هایش و از شیوه نوشتنش لذت می برم و خواندن کتاب هایش به جانم می چسبد...
کشتی پهلو گرفته را برداشتم و کنار دستم گذاشتم. کتاب مثل کتاب های دیگر این نویسنده نیست. اینبار نه خلاقیت در انتخاب راوی، که تنوع در راویان، کتاب را جذاب کرده است. داستان و شخصیت اصلی هربار از زبان یک نفر روایت می شود. هربار یک حقیقت غم انگیز را از نگاه ادم های متفاوتی می خوانیم...
می خواهم کتاب را شبیه یک راز دست نیافتنی باقی بگذارم، توضیحش ندهم و عطش خواندنش را میان جانتان بکارم. این است که بیشتر نمی گویم.
اما مطمئنم، همه تان حالا فهمیده اید شخصیت اصلی داستان حضرت زهرا است. البته که فهمیدنش کار سختی نیست؛ کافی است به اسم کتاب فکر کنید و مدام روی کلمه ی پهلو مکث کنید...
_نجمه حسنیه_
#پیشنهاد_درجه_یک
#کتاب_خوب
⬇️مارا اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
برای من همیشه اولین ها جذاب بوده اند.
مثلا خیلی فکر می کنم که چطور شد اولین نفر فهمید که اگر شیر و تخم مرغ و آرد – این سه ماده ی بی ربط - را مخلوط کند می تواند از آن چیز جذابی مثل کیک را در آورد؟
#روایت_انسان
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خـدای مهربـــان
"اولینِ اولین"
بیاید نخِ اولین ها را بگیریم و جلو برویم، آنقدر که برسیم به اولینِ اولین ها. مثل آنکه اولین خانه در زمین را چه کسی ساخت؟اولین آتشکده چطور ساخته شد؟ اولین کسی که آتش را پرستید که بود؟ اولین قتل را چه کسی رقم زد؟ اولین شهر چه نام داشت ؟ و...
برای اولینِ اولین ها همه مان جواب هایی شنیده ایم. البته که پاسخ خیلی ها از اولین ها را هم نمی دانیم. برای من اما فارغ از شنیدن جواب، همیشه این شک باقی است که آیا چیزی که شنیده ام حقیقت ماجرا است؟ من دیر باور می کنم؛ همیشه یک علامت سوال گوشه ی ذهنم باقی می ماند و مرا در هرچه می شنوم مشکوک می کند. من نمی دانم کدام یک از پاسخ ها ساخته ی تخیل انسان هاست و کدام یک حاصل بررسی تاریخی و علمی...
در روایت انسان ما از 1/1/1 شروع می کنیم؛ پیش می رویم و تک به تک اولین هارا می شناسیم. می فهمیم اولین شهر مکه بود. یاد میگیریم اولین قتل را قابیل رقم زد. ما از اولین آتشکده و آتش پرست می شنویم و قدم به قدم جلو می رویم. چیزی که این میان برای من هیجان انگیز است، این است که می توانم بی وسواس همه ی پاسخ ها را میان مشتم بگیرم. من جواب ها را اینبار مشکوک نگاه نمی کنم؛ بلکه با خیال راحت به حرف های استاد نخعی گوش می کنم و به پاسخ های شیرینِ سوال هایم می رسم. شک نمی کنم چون حرف ها از میان قرآن و تفاسیر و روایات بدست آمده است. و برای من حقیقتا چه حرفی محکم تر از حرف دین است؟...
_نجمه حسنیه_
#روایت_انسان
⬇️مارا اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
کتاب را نباید خواند؛
باید مصرف کرد.
+قبول دارین؟
+من توانایی خاصی در نابود کردن کتاب دارم...اینه که کسایی که منو میشناسن بهم کتاب امانت نمیدن🤦♀
+برای ارتباط با من:@adm_mabna
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
یک مصرف کننده ی کتاب😅
+ خواستم بگم پرچم بالاست😎
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
از شروع ترم جدید روایت انسان چند وقتی است که می گذرد؛
.
ترم از میانه گذشته و به جلسه های آخر نزدیک می شود؛
بیایید و این دو روز را از تجربه ی این ترم تان در روایت انسان برایمان بگویید؛
از شنیدن ها، تعجب ها و احساساتتان بگویید. که مثلا چه وقت هایی روایت انسان را گوش می کنید، یا وقت شنیدنش چه احساساتی را تجربه می کنید؛
برایمان از تجربه های روایت انسانی تان بگویید؛ با تصویر، صوت و متن یا هر چیزی که شما راحت ترید...
من اینجا نشسته ام مشتاق...
+ برای ارتباط با مَن :
@adm_mabna
#روایت_انسان
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"آدمِ صوتی"
می خواهم از یک آدم صوتی حرف بزنم. آدم های صوتی کسانی هستند که در فجازی بیش از تایپ کردن صوت می فرستند. برایشان فرقی نمی کند که در ایتا پیام می دهند یا تلگرام؛ آنها حتی در اینستاگرام هم صوتی پاسخ می دهند. آدم های صوتی بلدند چطور ارتباط بگیرند. مهارتشان این است که همه ی حال و احوالات درونی شان را پشت گوشی بگذارند و بعد دکمه ی ضبط صوت را فشار دهند.
خیلی هایتان این آدم صوتی را می شناسید و بارها اسمش را شنیده اید. مطمئنم اگر یک مبنایی باشید بارها صدایش را هم شنیده اید. پیش از همکاری با مبنا، به یاد ندارم چیزی برای من تایپ کرده باشد. وقتی هنرجوی مبنا بودم هرجای مسیر، از ثبت نام و پرداخت هزینهی دوره، تا گیر و گورهای بین مسیر و حتی وقت اتمام دوره، همیشه جواب سوال هایم را صوتی داده است.
اولین بار دفتر ناخدا دیدمش. کمی گذشت تا ناخدا معرفی اش کرد؛ من اما همان اول، وقتی سلام کرد او را شناختم. چون پیش از دیدنش، بارها صدایش را شنیده بودم.
آدمِ صوتی همه ی چند خط بالا، علیرضا دولت آبادي است؛ مدیر اجرایی و هم بنیان گذار مبنا. یک مدیرِ بی نهایت با حوصله.
البته اگر بخواهم او را با یک صفت توصیف کنم، می گویم : بمبِ انرژی
هر وقت، و حقیقتا هر وقت که سراغش را بگیرید، انرژی دارد. علیرضا دولت آبادي یک آدمِ صوتی و البته یک مدیر سخت گیر است(امیدوارم اینجا را نخواند🤦♀). دو روی سکه دارد و برای ابراز هر دویشان به اندازه ماهر است. مهربان و سخت گیر؛ وقت کار سخت می گیرد و کار درجه یک می خواهد.
لازم است بگویم اگر می خواهید با آدم صوتیِ مبنا حرف بزنید و سر جلسه از حرف هایش سر در بیاورید، همیشه یک دیکشنری کنار دستتان بگذارید. هرازگاهی میان حرف هایش تقلبی کنید و سعی کنید از میان اصطلاحات خارجی اش چیزی بفهمید. می دانم سخت است؛ اما زود عادت می کنید...😎
_نجمه حسنیه_
#داستان_مبنا
#ناخدا
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"وزنه را رها کنید"
ما مادرها زیاد از اشتباهات زندگی مان مانع می سازیم؛ از اینکه وقت دیدن تلویزیون لحظه ای غافل شده ایم و کودکمان زمین خورده است بیش از اندازه از دست خودمان عصبانی می شویم. همیشه بخاطر اشتباهات مادری مان عذاب وجدان داریم. هر اشتباهی را یک خطای جبران ناپذیر می بینیم و بخاطرش خودمان را سرزنش می کنیم. عذاب وجدانِ اشتباهاتِ انجام داده مثل یک زنجیر به گردنمان می افتد. سنگینی اش انرژی مان را تلف می کند. کم حوصله مان می کند. آن وقت وارد چرخه ی معیوبی می شویم که خودمان هم دوستش نداریم : ما از اشتباهاتمان عذاب وجدان می گیریم، همین عذاب وجدان ما را بی حوصله می کند، این بی حوصلگی ما را به سمت داد زدن و عصبانی شدن پیش می برد و آن وقت دوباره اشتباه می کنیم و باز عذاب وجدان می گیریم و ...
حالا بیایید و از تمرکز بر روی خودِ اشتباه دست بردارید. اینبار سراغ راه حل ها بروید. اگر یکبار وقت دیدن تلویزیون حواستان از فرزندتان پرت شد و او زمین خورد، تصمیم بگیرید دفعه ی بعد وقت دیدن تلویزیون او را در روروئک بگذارید. از امروز انرژی تان را فقط صرف پیدا کردن راه حل ها کنید.
همه مان می دانیم وزنه ی عذاب وجدان چقدر سنگین است. چقدر خود خوری و نارضایتی و استیصال به همراه دارد. در هر نقطه ای از مادری که هستید، همین حالا وزنه ی عذاب وجدان را رها کنید. تن و بدنتان را راست کنید و دست خودتان را بگیرید. اینبار بخاطر اشتباهاتتان خودتان را ببخشید. اصلا از اشتباهات فراتر بروید. اینبار خودتان را با خوبی هایتان هم ببینید. وقت هایی که علارغم داشتن مهمان نگذاشتید به پسرتان سخت بگذرد؛ یا وقت هایی که شب بیداری کشیده اید اما هرگز سر دخترتان داد نزنید. بار عذاب وجدان، خیلی سنگین است و مادری را بیش از آنچه که هست برای شما سخت می کند...
_نجمه حسنیه_
#خودمان_را_بشناسیم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"مردی که نمی شناسم"
وقتی بیدار شدم همسرم روی مبل نشسته بود. 7 صبحِ جمعه بود و این ساعت بیداری برای همسرم هم – با همه ی کم خواب بودنش – عجیب بود. آشفته نبود. مثل همیشه ی خودش بود اما آرام تر. یک سکوت عجیبی داشت. این را به محض آنکه گفتم "صبح بخیر" فهمیدم. کنارش نشستم و به شوخی گفتم : "جمعه هم صبح زود؟" و با آرنج به پهلویش زدم. آن روز را همینقدر با جزییات به خاطر دارم. جوابم را نداد. یک خنده، شاید لبخند نشست روی لبش، سری تکان داد و آرام گفت : حاج قاسم رو کشتند...
همین.
من حاج قاسم را نمی شناختم. شنیده بودم کسی، در سوریه از حرم دفاع می کند. یک سردار سپاهی، ریش سفید جبهه، یک آدم مثل همه ی آدم های دیگر. راستش آنقدرها پیگیر خبرهایش نبود. اصلا من از سوریه و داعش دوری می کردم. داستان بیش از اندازه برایم غم انگیز بود. هیچ وقت خبرهایش را نمی خواندم. از زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم دوری می کردم، آدم های زندگی شان بیش از اندازه شبیه من بودند. همیشه اتفاقات در سوریه در نقطه ای دور تر از من اتفاق می افتاد.
وقتی همسرم گفت : "حاج قاسم رو کشتند"؛ چیزی هری توی دلم ریخت. تصویر حاج قاسم نقش بست رو به رویم. نمی دانم با لبخند بود یا نه. با عجله گفتم: قاسم سلیمانی؟همان که... نگذاشت جمله را به نقطه برسانم، گفت : آره، آمریکایی ها زدنش، توی فرودگاهِ ...
جمله اش تمام نشده پاشدم. بغض نشست میان گلویم. اشک به چشم هایم هجوم آورد. به اتاق رفتم و روی تخت نشستم و های های گریه کردم. نمی دانستم چرا، اصلا من که خوب نمی شناختمش. چرا این غم، این گلوله ی سنگینِ غم میان دلم جا گرفته است؟. اشک می ریختم و زار می زدم. برای مردی، کسی که هیچ وقت پیگیرش نبودم. بعد از فوت مادربزرگم به یاد ندارم برای کسی این چنین گریه کرده باشم.
بعد از آن روز مثل یک طرفدار دو آتیشه، مثل کسی که رفیقش را، عزیزش را از دست داده باشد 5 ساعت در تشییع جنازه اش با یک بچه ی 2 ساله سرپا ایستادم...
حالا دوسال گذشته است. من هنوز هم وقت دیدن فیلم های حاج قاسم دلم هری می ریزد. تمام تنم یخ می کند وقتی کسی عکس دستش را بعد شهادت نشانم می دهد. من هنوز هم از کتاب هایش فراری ام، غمش برایم سنگین است. و هنوز هم درست نمی دانم این مرد را چرا شبیه عزیز ترین آدم زندگی ام دوست دارم و این چنین برایش عزادارم؟...
_نجمه حسنیه_
#حاج_قاسم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5