به نـام خــدای مهربـــان
"آدمِ صوتی"
می خواهم از یک آدم صوتی حرف بزنم. آدم های صوتی کسانی هستند که در فجازی بیش از تایپ کردن صوت می فرستند. برایشان فرقی نمی کند که در ایتا پیام می دهند یا تلگرام؛ آنها حتی در اینستاگرام هم صوتی پاسخ می دهند. آدم های صوتی بلدند چطور ارتباط بگیرند. مهارتشان این است که همه ی حال و احوالات درونی شان را پشت گوشی بگذارند و بعد دکمه ی ضبط صوت را فشار دهند.
خیلی هایتان این آدم صوتی را می شناسید و بارها اسمش را شنیده اید. مطمئنم اگر یک مبنایی باشید بارها صدایش را هم شنیده اید. پیش از همکاری با مبنا، به یاد ندارم چیزی برای من تایپ کرده باشد. وقتی هنرجوی مبنا بودم هرجای مسیر، از ثبت نام و پرداخت هزینهی دوره، تا گیر و گورهای بین مسیر و حتی وقت اتمام دوره، همیشه جواب سوال هایم را صوتی داده است.
اولین بار دفتر ناخدا دیدمش. کمی گذشت تا ناخدا معرفی اش کرد؛ من اما همان اول، وقتی سلام کرد او را شناختم. چون پیش از دیدنش، بارها صدایش را شنیده بودم.
آدمِ صوتی همه ی چند خط بالا، علیرضا دولت آبادي است؛ مدیر اجرایی و هم بنیان گذار مبنا. یک مدیرِ بی نهایت با حوصله.
البته اگر بخواهم او را با یک صفت توصیف کنم، می گویم : بمبِ انرژی
هر وقت، و حقیقتا هر وقت که سراغش را بگیرید، انرژی دارد. علیرضا دولت آبادي یک آدمِ صوتی و البته یک مدیر سخت گیر است(امیدوارم اینجا را نخواند🤦♀). دو روی سکه دارد و برای ابراز هر دویشان به اندازه ماهر است. مهربان و سخت گیر؛ وقت کار سخت می گیرد و کار درجه یک می خواهد.
لازم است بگویم اگر می خواهید با آدم صوتیِ مبنا حرف بزنید و سر جلسه از حرف هایش سر در بیاورید، همیشه یک دیکشنری کنار دستتان بگذارید. هرازگاهی میان حرف هایش تقلبی کنید و سعی کنید از میان اصطلاحات خارجی اش چیزی بفهمید. می دانم سخت است؛ اما زود عادت می کنید...😎
_نجمه حسنیه_
#داستان_مبنا
#ناخدا
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"وزنه را رها کنید"
ما مادرها زیاد از اشتباهات زندگی مان مانع می سازیم؛ از اینکه وقت دیدن تلویزیون لحظه ای غافل شده ایم و کودکمان زمین خورده است بیش از اندازه از دست خودمان عصبانی می شویم. همیشه بخاطر اشتباهات مادری مان عذاب وجدان داریم. هر اشتباهی را یک خطای جبران ناپذیر می بینیم و بخاطرش خودمان را سرزنش می کنیم. عذاب وجدانِ اشتباهاتِ انجام داده مثل یک زنجیر به گردنمان می افتد. سنگینی اش انرژی مان را تلف می کند. کم حوصله مان می کند. آن وقت وارد چرخه ی معیوبی می شویم که خودمان هم دوستش نداریم : ما از اشتباهاتمان عذاب وجدان می گیریم، همین عذاب وجدان ما را بی حوصله می کند، این بی حوصلگی ما را به سمت داد زدن و عصبانی شدن پیش می برد و آن وقت دوباره اشتباه می کنیم و باز عذاب وجدان می گیریم و ...
حالا بیایید و از تمرکز بر روی خودِ اشتباه دست بردارید. اینبار سراغ راه حل ها بروید. اگر یکبار وقت دیدن تلویزیون حواستان از فرزندتان پرت شد و او زمین خورد، تصمیم بگیرید دفعه ی بعد وقت دیدن تلویزیون او را در روروئک بگذارید. از امروز انرژی تان را فقط صرف پیدا کردن راه حل ها کنید.
همه مان می دانیم وزنه ی عذاب وجدان چقدر سنگین است. چقدر خود خوری و نارضایتی و استیصال به همراه دارد. در هر نقطه ای از مادری که هستید، همین حالا وزنه ی عذاب وجدان را رها کنید. تن و بدنتان را راست کنید و دست خودتان را بگیرید. اینبار بخاطر اشتباهاتتان خودتان را ببخشید. اصلا از اشتباهات فراتر بروید. اینبار خودتان را با خوبی هایتان هم ببینید. وقت هایی که علارغم داشتن مهمان نگذاشتید به پسرتان سخت بگذرد؛ یا وقت هایی که شب بیداری کشیده اید اما هرگز سر دخترتان داد نزنید. بار عذاب وجدان، خیلی سنگین است و مادری را بیش از آنچه که هست برای شما سخت می کند...
_نجمه حسنیه_
#خودمان_را_بشناسیم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"مردی که نمی شناسم"
وقتی بیدار شدم همسرم روی مبل نشسته بود. 7 صبحِ جمعه بود و این ساعت بیداری برای همسرم هم – با همه ی کم خواب بودنش – عجیب بود. آشفته نبود. مثل همیشه ی خودش بود اما آرام تر. یک سکوت عجیبی داشت. این را به محض آنکه گفتم "صبح بخیر" فهمیدم. کنارش نشستم و به شوخی گفتم : "جمعه هم صبح زود؟" و با آرنج به پهلویش زدم. آن روز را همینقدر با جزییات به خاطر دارم. جوابم را نداد. یک خنده، شاید لبخند نشست روی لبش، سری تکان داد و آرام گفت : حاج قاسم رو کشتند...
همین.
من حاج قاسم را نمی شناختم. شنیده بودم کسی، در سوریه از حرم دفاع می کند. یک سردار سپاهی، ریش سفید جبهه، یک آدم مثل همه ی آدم های دیگر. راستش آنقدرها پیگیر خبرهایش نبود. اصلا من از سوریه و داعش دوری می کردم. داستان بیش از اندازه برایم غم انگیز بود. هیچ وقت خبرهایش را نمی خواندم. از زندگی نامه ی شهیدان مدافع حرم دوری می کردم، آدم های زندگی شان بیش از اندازه شبیه من بودند. همیشه اتفاقات در سوریه در نقطه ای دور تر از من اتفاق می افتاد.
وقتی همسرم گفت : "حاج قاسم رو کشتند"؛ چیزی هری توی دلم ریخت. تصویر حاج قاسم نقش بست رو به رویم. نمی دانم با لبخند بود یا نه. با عجله گفتم: قاسم سلیمانی؟همان که... نگذاشت جمله را به نقطه برسانم، گفت : آره، آمریکایی ها زدنش، توی فرودگاهِ ...
جمله اش تمام نشده پاشدم. بغض نشست میان گلویم. اشک به چشم هایم هجوم آورد. به اتاق رفتم و روی تخت نشستم و های های گریه کردم. نمی دانستم چرا، اصلا من که خوب نمی شناختمش. چرا این غم، این گلوله ی سنگینِ غم میان دلم جا گرفته است؟. اشک می ریختم و زار می زدم. برای مردی، کسی که هیچ وقت پیگیرش نبودم. بعد از فوت مادربزرگم به یاد ندارم برای کسی این چنین گریه کرده باشم.
بعد از آن روز مثل یک طرفدار دو آتیشه، مثل کسی که رفیقش را، عزیزش را از دست داده باشد 5 ساعت در تشییع جنازه اش با یک بچه ی 2 ساله سرپا ایستادم...
حالا دوسال گذشته است. من هنوز هم وقت دیدن فیلم های حاج قاسم دلم هری می ریزد. تمام تنم یخ می کند وقتی کسی عکس دستش را بعد شهادت نشانم می دهد. من هنوز هم از کتاب هایش فراری ام، غمش برایم سنگین است. و هنوز هم درست نمی دانم این مرد را چرا شبیه عزیز ترین آدم زندگی ام دوست دارم و این چنین برایش عزادارم؟...
_نجمه حسنیه_
#حاج_قاسم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"از نقد نترسید"
بگذارید یک اعتراف بکنم؛ من آدم نقدپذیری نیستم! وقتی کسی نقدی از من، گفتارم، رفتارم یا هرچیزی مربوط به من می کند، خیلی سریع تر از آنکه مغزم فرمان بدهد روبه رویش می ایستم و اسلحه بدست مشغول دفاع از خودم می شوم.
در کلاس های نویسندگی، استادی نداشتم که سر تا پای نوشته ام را به باد نقد بگیرد و نوشته را تکه پاره کند. زمستان 99 بود به گمانم، که کسی، یک جایی، متن مرا سلاخی کرد! جوری متن را نقد کرد که خلاصه ی حرف هایش می شد چیزی شبیه این جمله که : در نوشته ات، هیچ تکنیکی به کار نبرده ای، خاک بر سرت!
همینقدر صریح ، بی پروا و خشن! همسرم معقتد بود که چون عادت به نقد ندارم چنین تصوری از حرف های آن دوست دارم. من اما هنوز هم فکر می کنم نقد آن روز بی رحمانه بوده است.
بعد از آن نقد، چند روزِ افسرده را تجربه کردم. صبح ها که چشم هایم را باز می کردم از نداشتن استعداد، غمِ عالم روانه دلم شد. در آن مدت هزار بار حرف های آن روز را مرور کردم و بخاطر هر کدامشان هزار بار خودم را مواخذه کردم.
یک روز اما دست و رویم را شستم، حس و حال افسردگی را پشت در گذاشتم و قلم بدست گرفتم و شروع به نوشتن کردم. چون جایی میان افسردگی فهمیده بودم که : اگر استعدادِ "نوشتن" ندارم، مطمئنا پشتکارش را دارم.(نمی دانم این جمله را جایی خوانده بودم یا ساخته ذهن خودم بود🤨)
و همین یک جمله ی بالا، مرا وادار به روزانه نویسی کرد؛ که بعد از آن روز، "نوشتن" به جای اولویت دومم، تبدیل به اولویت اولم در زندگی شد. من بعد از حدود ۱۶ سال برای اولین بار، درس را در دومین درجه گذاشته بودم. بعد از آن "نوشتن" نه آرزوی من که هدفم شده بود(این را دیگر حتما در یک کتاب خوانده ام😁).
بعد از آن روز، من هنوز هم از شنیدن نقدِ نوشته هایم عمیقا غمگین می شوم و زمین و زمان در نظرم تیره می شود. اما... اما بعد از گذراندن این غم، آنقدر برای نوشتن مصمم می شوم که بخاطرش حاضرم کسی تا ابد متن هایم را سلاخی کند...
_نجمه حسنیه_
#داستان
#از_نقد_نترسید
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
مدرسه مهارت آموزی مبنا
به نـام خــدای مهربـــان
"کلیدر"
جناب محمود دولت آبادی را همه تان می شناسید. اسمش را شنیده و احتمالا در کتاب ادبیات دبیرستان چیزهایی درباره اش خوانده اید. جای خالی سلوچ، لایه های بیابانی، سفر و کلیدر از نوشته های اوست. داستان های محمود دولت آبادی ادبی اند. زبانشان به فارسی کهن نزدیک است و همین کتاب را جذاب و البته کمی سخت خوان می کند. شروع آثار این نویسنده سخت اما ادامه دادنشان عمیقا لذت بخش است.
کلیدر طولانی ترین رمانی است که جناب دولت آبادی نوشته است. 10 جلد دارد و بزرگترین رمان ایرانی است. کتاب سخت خوان و خواندنش را فقط به کسانی که کتابخوان حرفه ای هستند توصیه می کنم. فارغ از نقدها، یا نقاط قوتی که این رمانِ بی نظیر دارد، خواندن این کتاب به همه وقتی که از شما می گیرد می ارزد. معجزه ی این کتاب زیاد است. خودشناسی اما برای من پررنگ ترین دستاورد خواندن کلیدر بود. شخصیت های داستان زیاد اند و هرکدام روحیه خاص خودشان را دارند.
در این میان اما اگر خواندن کلیدر برایتان سخت است یا اگر وقت خواندنش را ندارید، من به شما توصیه می کنم که کلیدر را بشنوید. واضح تر آنکه "قصه" ی کلیدر را بشنوید. کافی است در یکی از اپلیکشین های شنیدن پادکست، کلیدر را جستجو کنید. آن وقت پادکست کلیدر را دانلود کنید و مشغول شنیدن قصه ی کلیدر شوید. این پادکست کتاب صوتی نیست، یعنی همه ی متن کتاب را برایتان نمی خواند. اما گوینده خودش یکبار این کتاب را خوانده است، به داستان مسلط است و خلاصه ی کتاب را برایتان روایت می کند و تکه هایی از کتاب را که شاهکار است برایتان می خواند. من خودم کنار خواندن کلیدر پادکستش را گوش می کردم، شیندن داستان از زبان یک آدم دیگر جذاب و البته کمک کننده بود. می توانستم بخش هایی را که خوب متوجه نشده بودم را بفهمم و اسم هایی که تلفظشان را بلد نبودم یاد بگیرم.
قصه شنیدن با خواندن داستان زمین تا آسمان فرق دارد. اگرچه خواندن متن کتاب، با کلمه ها و تعبیرات نویسنده بسیار ارزشمند است اما شنیدن قصه ی طولانی ترین رمان و شاهکار ایرانی هم خالی از لطف نیست.
_نجمه حسنیه_
#پیشنهاد_درجه_یک
#پادکست_خوب
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
من عاشق رمان فارسی ام.
و از میان نویسندگان ایرانی، محمود دولت آبادی را بیش از همه دوست دارم...
اگر شما هم مثل من علاقه مند به خواندن آثار او هستید و دلتان می خواهد اورا بیشتر بشناسید، مصاحبه زیر را ببینید:
💢محمود دولت آبادی💢
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
محرم هیئت زیاد می رویم، گریه زیاد می کنیم و دلمان سبک می شود. محرم از دهه اگر کمتر بود دلمان می ترکید. غمِ محرم را تاب نمی توانستیم بیاوریم...
فاطمیه اما...
فاطمیه را نه به اندازه محرم، که یکی دوشب روضه می رویم. لباس سیاه تن می کنیم و چیزی، غمی انگار گوشه ی دلمان می ماند، قد می کشد، غمباد می کند، بزرگ می شود و تا تهِ قلبمان می رسد...
شبِ شهادت، هرچه گریه می کنیم هم غم امان نمی دهد، لحظه ها جان می دهد تا بگذرد؛ شبِ شهادت همیشه همه چیز مشکی است. لباس ها سیاه تر از همیشه است، هوا گرفته تر انگار...
من فکر می کنم فاطمیه بیش از چند دهه روضه رفتن می خواهد، بیشتر سینه زدن هم...
فاطمیه مظلوم تر است...بی دفاع تر...
_نجمه حسنیه_
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"تمدن"
روز اول دانشگاه، استاد همان اول کار، تکلیفمان را روشن کرد : من کاری ندارم که نظریه داروین با دین مخالف است یا نه، اینجا، ما بر اساس درستیِ این نظریه پیش می رویم...
تمام! استاد با همین بیانیه ی کوتاه، در مقابل موضع دین سکوت کرد و نظریه ی داروین را درست دانست و راه تمام اعتراضات بسته شد؛ البته که اعتراضی هم نبود. استاد حرفش را زد و جلسه را شروع کرد. کلاس جانورشناسی بود آن روز...
من استاد را قضاوت کردم آن روز و فهمش از دین را زیر سوال بردم. بعد اما کمی کوتاه آمدم و یک روز به عکسِ میمونِ انسان شده ی روی دیوار دانشکده زل زدم و فکر کردم چه اشکالی دارد اصلا؟ نظریه داروین، که همه چیزش با عقل جور در می آید، که سند علمی دارد، که بارها آزمایش شده است و هزار شاهد علمی دارد، که یک فصل طولانی را در دبیرستان درباره اش خوانده ایم، چرا باید اشتباه باشد؟
تمدن این طور شکل گرفته : بر اساس آزمایش و خطا؛ قوی ها پیروز شده اند و ضعیف ها مانده اند. گیرم که میمون انسان نشده باشد، پس مشکلمان با بخش های دیگر این نظریه چیست؟
سوال در ذهنم ماند، ماسید و به پاسخ نرسید. اگر داروین اشتباه است، پس درست چیست؟ پس اصلا این حرف دینی که شما می زنید و آن را مخالف داروین می دانید چیست؟ کسی نمی دانست. حرف های پراکنده زیاد شنیدم. حرف ها را می شنیدم و به نظرم هیچ تضادی با نظریه داروین نداشتند...
بعدها بینگ بنگ و نظریه های کشف آتش و ساختن خانه و زبان و خط را هم شنیدم و همه را حقیقت دانستم. کتاب های درسی مگر جز حقیقت را می گفتند؟ حقیقت را هرچقدر خشک و رسمی، نچسب، اما حقیقتِ علمی را می گفتند...
بود و بود تا آنجایی که در روایت انسان شنیدم : زبان از روز اول خلقت بوده است! اگر زبان نبود پس آدم و حوا چطور باهم حرف زدند؟ که چطور توبه کردند؟که اصلا تمدن و ابزار تمدن در جان انسان بود؛ در خودِ خودش و دیگر نیاز به خطا و آزمایش نبود...
اینجا، درست همینجا همه ی دانسته هایم بهم ریخت، گیج و سردرگم شدم. غلط ها را کنار گذاشتم(و می گذارم)، و درست ها را هم یکبار از اول، سرجای خودشان می نشانم و هربار بعد از شنیدن هرجلسه، ربط بین آموخته هایم کشف می کنم...
_نجمه حسنیه_
#روایت_انسان
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"اولین دورهمی"
10-15 نفری بودیم. همان اوایل کرونا بود. پاییز بود هوا. من دخترم را پهلوی همسرم گذاشته بودم. یک ساعت مرخصی گرفته بودم از روزهای مادرانه که بزنم بیرون و کمی برایم خودم باشم. راستش من آن روز رفتم چون دلم می خواست ناخدا را از نزدیک ببینم. راست تر آنکه من رفتم چون می فهمیدم که باید برای خودم و دلِ خودم کاری بکنم...
دورهمیِ روایت انسان بود. اولین دورهمی بود. ترم یک به تازگی تمام شده بود انگار، شاید هم نه. درست نمی دانم. من روایت انسان را آن زمان نشنیده بودم.
سردرد داشتم. جای پارک پیدا نمی کردم و پلاک محل قرار را هم مطمئن نبودم. خلاصه وضعیت خوبی نبود. ورودی پله داشت. این را خوب به یاد دارم. حالا درست بخاطرم نیست که زیرزمین بود یا طبقه ی ۱+. یک طرف زن ها نشسته بودند. من هم نشستم. بیشتر زن نشسته بود و چندتایی مرد هم. صحبت ها شروع شد؛ از آنجا که چطور روایت انسان متولد شد. ناخدا را دیدم و آقای نخعی را . استاد روایت انسان آن موقع برای من یک روحانی بود شبیه بقیه روحانیون. حرف که شروع شد خنده و صمیمت پخش شد بینمان. استاد جوابِ سوال می دادند و این میان شوخی چاشنی تمام پاسخ هایشان بود. جمع باهم صمیمی شد. آنقدر که فکر کردیم چند وقتی است هم را می شناسیم. آن روز برای اولین بار استادِ دوره ی روایت انسان را دیدم. همه تان می شناسیدشان حتما. خیلی هایتان شاگردشان بوده اید. من آن روز را تا آخر نماندم. سردرد بی طاقتم کرد. جمع و جور کردم و میان شوخی و خنده از در بیرون زدم. وقت برگشتن پله ها را بالا آمدم(زیرزمین بود انگار). سمت ماشین رفتم و وقتی سوار شدم از خودم راضی بودم. سردرد داشتم، اما حالم خوب بود. شوخی ها سرحالم کرده بود. اگرچه ذره ای از حرف های تخصصی آن روز را نفهمیدم، اگرچه هیچ یک از سوال ها سوالِ من نبود و اگرچه هرچه فکر میکنم یادم نمی آید کدام طبقه بود. از آن روز استاد نخعی و همه ی شوخی ها خوب به خاطرم مانده است. برای من آنروز استاد نخعی تعریف شد به یک روحانی شبیه همه ی روحانیون دیگر که زیاد کتاب می خواند و تربیت می داند و البته همیشه میان حرف هایش، شوخی بقچه پیچ می کند...
_نجمه حسنیه_
#ناخدا
#داستان_مبنا
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"احساسی قضاوت نکنید"
در برابر هر حادثه و اتفاق، هرکس احساسی دارد. وقتی نمره ی امتحانمان کمتر از انتظار می شود، احساس شکست می کنیم؛ یا مثلا وقتی کسی ما را با بی ادبی مخاطب قرار می دهد احساس خشم می کنیم. اینها احساساتی است که در برخورد با اتفاقات در وجودمان شکل می گیرد و خیلی وقت ها روی افکار ما اثر می گذارد. احساسات واکنش ما به آن حادثه است و نه بیشتر. این احساس فکر ما را به جریان می اندازد و گاهی آنقدر قدرتمند می شود که گمان می کنیم چیزی که احساس می کنیم تمام حقیقت است. اگر وقت صحبت با دوستم احساس حقارت می کنم پس حتما من از او کم ارزش تر هستم؛ یا اگر بخاطر کار اشتباه کودکم احساس خشم می کنم پس حتما رفتار او خیلی نابجا و اشتباه بوده است...
احساسات در جانمان آنقدر قوی می شود و رشد می کند و قد می کشد که ما حقیقی می بینمشان. بزرگی شان گولمان می زند. آن وقت حقیقت را نه آنچه در بیرون است بلکه آنچه که خودمان احساس می کنیم می بینیم. این قضاوت های احساسی در برخورد های روزانه مان زیاد اتفاق می افتد.
باید بدانید آنچه احساس شما و به تبع آن فکر شما می گوید همیشه درست نیست. و چه بسا بالاتر از آن، کاملا وارونه ی حقیقت است. این را بدانید و وقتی خواستید حقیقت را احساسی قضاوت کنید، کمی دست نگه دارید، چند نفس عمیق بکشید و احساستان را به قد و قواره خودش ببینید و بعد با حقایق درباره واقعیت قضاوت کنید...
_نجمه حسنیه_
#خطای_شناختی
#خودمان_را_بشناسیم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5