eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
193 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ننه علی از آن قصه‌هایی است که فقط نمی‌خوانی‌اش. با کتاب زندگی می‌کنی و با هر اتفاق و ماجرایی دلت تکانی می‌خورد و حالت دگرگون می‌شود. آخر کتاب هم شاید می‌گویی اگر من بودم اصلا این کار را نمی‌کردم یا چه دل گنده‌ای یا حتی بگویی باور نمی‌کنم... قصه ننه علی قصه‌ی عجیبی است، طوری که یکبار خواندن کفایت نمی‌کند باید بارها و بارها هر جمله را مرور کنی. از کتاب اخلاق بیشتر نکته اخلاقی دارد و درس زندگی‌ست، زنی محکم و صبور که با ایمان و اراده‌اش دسته‌گل‌هایی پرورش می‌دهد برای خدا. راهی که او رفت اما و اگر و شاید بسیار دارد، هر کس نظری دارد و از دید خود نکته‌ای، اما این راه را فقط «ننه علی» رفته است و باقی حرف است... 📚 پویش کتاب قصه ننه علی روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی ⏰ از ۲۵ آذر تا ۱ دی 🏆 ۵ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی 🔅 امکان تهیه کتاب الکترونیکی با ۷۰ درصد تخفیف برای عضویت در گروه هم‌خوانی ویژه خانم‌ها و اطلاع از روش تهیه کتاب، به کانال پویش کتاب مادران شریف در پیام‌رسان ایتا بپیوندید: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دل جویی کند. گوشه لباسم را گرفت. پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد. کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم. آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته» سرم را بالا گرفتم و گفتم: من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می گم اینجا نشین!» دستانم را برد زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست....» 📚 برشی از کتاب قصه ننه علی روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف : 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱. مسئول گردگیری دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها بودم.» (مامان ، ، و ) درست‌ همون موقع که شعارهای "فرزند کمتر، زندگی بهتر" در اوج خودش بود،  من در خانوادهٔ رضایی به دنیا اومدم. ۱۳۷۴_تهران سومین دختر و چهارمین فرزند خانواده هستم. زهرا، مرضیه، محمد و من از اولین تصویرهایی که در ذهنم هست، بازی‌های دونفرهٔ من و برادرم آقا محمده. آقا محمد ۳ سال از من بزرگترن و همیشه دوست داشتن یک برادر داشته باشن.😉 ولی قسمت چیز دیگه‌ای بود. به همین دلیل دوتایی باهم بازی‌های پسرانه_دخترانه رو با هم انجام دادیم. از خاله‌بازی گرفته تا گل کوچیک.😅 تو دنیای بچگی خودمون طوری برنامه‌ریزی می‌کردیم که هم به بازی دل‌خواه محمد برسیم و هم بازی باب میل من. یا حتی فوتبال در حین خاله‌بازی.😅  کمردرد مامان و فاصلهٔ ده سالهٔ من و بزرگترین خواهرم زهرا خانوم، باعث شد رابطه عالی‌ای با ایشون داشته باشم و در دنیای کودکی با خودم، به خواهرم مامان زهرا می‌گفتم. حتی یادمه اولین روز مدرسه برای جشن شکوفه‌ها با زهرا به مدرسه رفتم. بقیهٔ خانواده مشهد بودن و آبجی زهرا به خاطر جشن من مونده بودن تهران.🤩 راهی کردن همهٔ اعضای خانواده توسط مامان و من، و بعد خوابیدن کنار مامان تو زمستون زیر لحاف گرم اتاقشون، یکی از شیرین‌ترین خاطره‌های دوران قبل دبستان من هست. بازی‌های دوتایی با مامانم، مامان شدن‌های من برای مامان ناهید، کاردستی‌هایی که درست می‌کردم و مامان نمره می‌داد و... همه، اتفاق‌های قشنگ‌ دوران کودکی‌ام هستن. یادم میاد بابا با اینکه از پنج صبح تا ۷ عصر سرکار می‌رفتن، ولی همیشه با حوصله برای ما وقت کافی رو می‌ذاشتن. رسیدگی به موارد درسی، صحبت و هم‌فکری با خانواده و تقسیم وظایف خونه. اینا موضوعاتی بود که بیشتر با بابا درمورد اون‌ها حرف می‌زدیم. از اولین مواردی که می‌تونم بگم از بابا یاد گرفتم، برنامه‌ریزی روی کاغذ بوده... نوشتن کارها، بررسی تمام جوانب ماجرا، صحبت و مشورت با همه حتی یه کودک ۵ ساله، اخلاق‌هایی بود که بابا داشتن و هنوزم دارن. ما از کودکی در کارهای خونه همراه بودیم. هرکدام در حد و اندازه و زمان خودمون. به طور مثال من مسئول گردگیری در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه بودم. برادرم مسئول تمام خریدهای سوپر مارکتی بودن. خواهر بزرگ مسئول درست کردن یک وعده غذا در هفته.😋 خواهر بعدیم مسئول شستن ظرف‌های ۲ روز. این کارها هر دو هفته یک بار اگه لازم بود، جابه‌جا، کم یا زیاد می‌شد... همین کارهای به ظاهر کوچک ما تو خونه باعث شده بود هم مهارت‌هامون زیاد بشه و هم مسئولیت‌پذیر باشیم.😌 عادت دیگه‌ای که ما در خانواده داشتیم، جلسات خانوادگی بود. معمولاً هر هفته زمانی رو درنظر می‌گرفتیم و با هم در مورد مسائل مختلف صحبت می‌کردیم. از صحبت درمورد مسافرت گرفته تا برنامه‌ریزی برای دید و بازدیدهای عید و... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) فرمودند: «هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت‌ها و برکات خود را برای او تقدیر می‌نماید.» «مَنْ اَصْعَدَ إ لیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ» (بحارالانوار، جلد۶۸، صفحه۱۷۴) 🏴زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست   ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه یا للعجب واحیرتا زهرا چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا 🏴 شهادت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. کلاه زرد مهندس‌های عمران برام جالب بود.» (مامان ، ، و ) تمام دوران تحصیل به جز سال آخر مدرسهٔ نمونه‌دولتی درس خوندم. از ابتدا فضای مذهبی مدرسه، در کنار مذهبی بودن خانواده باعث شد به انجام تکالیف دینی بیشتر علاقه‌مند بشم. "عزیزم ۹ در نظر من عدد مقدسی است. ورودت را به دنیای ۹ ساله‌ها تبریک می‌گویم" جمله‌ای بود که مادرم روز جشن تکلیف به صورت یک نامهٔ کوچیک برام نوشته بود.😍 لحظه‌ای که مامان این جمله رو پشت بلندگو خوندن پر بودم از حس بزرگی و خوشحالی. تمام نمازهای ۹ سالگی رو با مامان دوتایی خوندیم.🧡 از پنجم دبستان هم کلاس زبان می‌رفتم هم کلاس قرآن. آموزشگاه زبان من و داداش محمد تو یک خیابان و با فاصلهٔ چند تا کوچه بود. قبل از شروع ترم، زمان‌های مشترک رو پیدا می‌کردیم و ثبت‌نام می‌کردیم. قرار گذاشته بودیم هر کسی که کلاسش تموم شد، به سمت کلاس اون‌ یکی بره و وقتی هم‌دیگه رو پیدا کردیم، با هم به خونه برگردیم. بلیط‌هایی که داداش به جای من پرداخت می‌کرد، حرف زدن‌هامون تو اتوبوس، خوراکی خوردن‌های دوتایی‌مون و... شیرینی‌های اون دوران رو برامون بیشتر می‌کرد.🥰 سال دوم دبیرستان با چند تا از دخترای خوب و درس‌خون کلاس دوست شدم و همین باعث پیشرفت بیشتر من توی درس‌ها شد. و حسابی برای کنکور سال ۱۳۹۳ مطالعه کردم‌. اوایل دوست داشتم عمران بخونم. تصور کلاه‌های زرد رنگی که تو ساختمون‌های نیمه‌کاره رو سرم باشه، خیلی برام جالب بود. ولی با مشورت، مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت، یکی از اولین اولویت‌هام بود و همون رو هم قبول شدم.😉 بعدها چقدر خوشحال بودم که عمران قبول نشدم.😅 نزدیکی دانشگاه و رشتهٔ خوبی که میون رشته‌های مهندسی قبول شده بودم، واقعاً برام ارزش محسوب می‌شد. قبل از شروع رسمی کلا‌ها از سمت دانشگاه یک اردوی معارفه برگزار شد که اونجا من با دانشجوهای دفاتر فرهنگی علم و صنعت آشنا شدم. و دو سال بعد خودم مسئول دفتر فرهنگی دانشکده صنایع شدم.☺️ گذروندن زمان‌های بین کلاس‌ها تو دفتر فرهنگی و مرتب کردن کتابخونهٔ بزرگ اونجا یکی از شیرینی‌های عضویت در دفتر فرهنگی بود‌. اردوها، تجمع‌ها، گعده‌های دانشجویی، کارهای فرهنگی برای دانشکده، برگزاری اردوی معارفه برای سال پایینی‌ها، برگزاری جشن و آماده کردن هدایا برای اون‌ها، اردوهای راهیان نور و مشهد و... همه از قشنگی‌های دوران دانشجویی بود.☺️ مدیریت این فعالیت‌ها همراه با درس چالشی بود که اون روزها داشتم. جزء نفرات برتر کلاس نبودم، ولی نمره‌ها و فعالیت‌های کلاسی خوبی داشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. به اندازهٔ یک نفرمون پول تاکسی داشتیم.» (مامان ، ، و ) سال کنکور تنها سالی بود که بابا اجازهٔ ورود هیچ خواستگاری رو ندادن. بعد کنکور ورود خواستگارها شروع شد. اوایل ترم چهار، از طریق نهاد رهبری دانشگاه با همسرم آشنا شدم‌. هم‌دانشگاهی و تقریباً هم‌دانشکده‌ای بودیم.☺️ به دلیل دور بودن محل زندگی پدر و مادر همسرم، دو جلسهٔ اول خواستگاری تنها اومدن و در منزل ما صحبت کردیم. مراسمات خواستگاری خیلی سریع پیش رفت و ما دههٔ اول فروردین ۹۵ به همدیگه مَحرم شدیم.😍 ورود به دنیای تاهل، گذر از دوران مجردی، مدیریت دروس و امتحان‌ها، برداشتن واحدها با زمان‌های مشترک بین من و همسرم، تهیهٔ جهاز و آماده شدن برای عروسی و... همه در چند ماه اتفاق افتاد. مهر ۱۳۹۵ عروسی کردیم و نزدیک منزل مامانم تو یه خونهٔ کوچولو و بامزه، ساکن شدیم.☺️ یکی از قشنگ‌ترین خاطرات اوایل ازدواج دوتایی دانشگاه رفتن من و همسرم بود. ما اون زمان ماشین نداشتیم و با مترو رفت و آمد می‌کردیم. یادم میاد ماه‌های اول عروسی، بعد از پیاده شدن از مترو، من سوار تاکسی می‌شدم و همسرم پیاده می‌رفتن سمت مترو. چون اندازهٔ پول تاکسی یک نفر می‌تونستیم پرداخت کنیم.🫢 کم‌کم اوضاع مالی ما بهتر شد و از اون روزها فقط خاطره‌های قشنگ تو ذهنم مونده بود. همسر من بورسیهٔ تحصیلی بودن و سرکار نمی‌رفتن. زمان زیادی رو در منزل با هم‌دیگه می‌گذرونیم و اون زمان که تلویزیون هم نداشتیم با هم درس می‌خواندم و پایان‌نامهٔ همسرم رو پیش می‌بردیم. خانوادهٔ تازه ساخته شدهٔ ما خیلی زود داشت بزرگ می‌شد.😉 ورود بچه چالش جدی و زودهنگام خانوادهٔ دونفرهٔ ما بود که هر دومون ازش راضی بودیم. یک بار که برای بررسی وضعیتم باید سونوگرافی انجام می‌دادم با همسرم به دکتر مراجعه کردیم. دکتر همون طوری که داشتن مانیتور رو نگاه می‌کردن به همکارشون با ذوق گفتن: اینجا رو ببین😍 دل تو دلم نبود که چی شده! ازم پرسید: دوقلو دوست داری؟😍 منم گفتم بلههههه گفت بیا‌‌‌... خدا بهت دو تا فسقلی داده. باورم نمی‌شد.🤭😍 عکس سونوگرافی رو گرفتم دستم و از مطب اومدم بیرون. همسرم جلوی مطب ایستاده بود. ماجرا رو براشون تعریف کردم‌. انقدر خوشحال بودیم که تا خود خونه بلند بلند می‌خندیدیم. یاد زمانی افتادیم که رفته بودیم طرح ولایت به عنوان خادم. وقتی مرحوم حاج آقای مصباح (رحمه‌الله‌علیه) رو دیدیم و بهشون‌ گفتیم که زن‌و‌شوهری اومدیم خادمی، گفتن که ان‌شاءالله خدا بهتون فرزند صالح یکی یکی ولی بیش از یکی عطا کنه.🧡 همسرم گفته بودن که حاج آقا ما چند قلو دوست داریم. ایشون هم دعا کرده بودن که اگه به صلاحتون هست خدا بهتون چند قلو بده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif