«بچهها در دانشگاه!»
#احمد_پور
(مامان #حسن ۶ و #مهدی ۳.۵ ساله)
یکی دو هفتهای بود که کارهای دانشگاهم کمی بیشتر شده بود و برای ادامهٔ پروژهٔ درسی باید چند روزی به دانشگاه میرفتم. دقیقاً اون روزها مقارن شد با ایام خجستهٔ تعطیلی مدارس به دلیل آلودگی هوا!!😬🫠
اینجا بود که درد مادرهای شاغل رو چشیدم وقتی از مجازی شدن کلاس بچهها رنج میبرن...!😩
خلاصه با خودم فکر کردم بهتره مزاحم مادرم نشم و بچهها رو با خودم به دانشگاه ببرم.😅 در اولین روز تعطیلیها، سه تایی به دانشگاه رفتیم. از بدو ورود به دانشگاه به خاطر حضور بچه ها، نگهبانان اجازه دادن با ماشین برم داخل و خیلی شیک و استادطور!😎 جلوی دانشکده از ماشین پیاده شدیم! انصافاً این بخش ماجرا خیلی شیرین بود و در واقع حضور بچهها منو از گشتن برای یافتن جای پارک مناسب خلاص کرده بود!😝
خداروشکر اون روز آزمایشگاه نسبتاً خلوت بود و به جز من، یکی دو نفر دیگه اونجا بودن.
در کنار کارهای خودم در آزمایشگاه، مشغول رسیدگی به کلاس مجازی حسن هم بودم. از قبل به بچهها گفته بودم که محیط آزمایشگاه آلودهست و نباید به وسایل آزمایشگاه دست بزنن و... ولی کو گوش شنوا؟!🫠
داشتن کلاس مجازی برای حسن خیلی بهتر از بیکاری بود و تا حد خوبی مشغول درس و مشقش میشد و از بازیگوشی دست میکشید!😅 مهدی هم در راهروهای دانشگاه و آزمایشگاه سوار بر موتور خیالی خودش مشغول بدو بدو و بازی بود!😁 گاهی میاومد مشغول خوردن میشد و یکی دو باری هم داخل آزمایشگاههای اطراف پیداش کردم و با عرق شرم آوردمش بیرون!
هر چند متاسفانه محیط اکثر دانشگاهها برای مادران بچهدار مناسب نیست؛ ولی باید اعتراف کنم که در اون محیط صلب و خشک علمی! اکثر افراد با دیدن بچهها لبخندی به لب میآوردن و از اونها با شکلات و لواشک و... پذیرای می کردن.🍫🍬
خداروشکر اون روز تجربهٔ بدی نبود، هر چند که از لمس اشیاء آزمایشگاه از جمله میکروسکوپ گران😬 و استوانهٔ مدرج و حضور مهدی در آزمایشگاههای دیگه و... حرصهای بس زیادی نوش جان نمودم، ولی با بودن بچهها پیش خودم، خیالم از همیشه راحتتر بود!😊
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هر خانه یک بچهٔ زیر ۲ سال!»
#ز_جعفری
(مامان ۳ تا دختر ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۴ ماهه)
یه دوستی دارم مامان ۵ فرزنده، همیشه میگه بنظر من توی هر خونهای همیشه باید یه بچهٔ زیر ۲ سال موجود باشه!😋
این روزها تو خستهترین لحظات عمرم، خیلی بیشتر از همیشه به این جملهش اعتقاد پیدا کردم.😅
صبحم تقریباً از بعد نماز شروع میشه، وسایل مدرسهٔ کلاس اولی رو جمعوجور میکنم، مقنعهای که بعد از مدرسه بیشتر به دستمال آشپزخونه😅 شبیه هست رو اتو میکنم!
بعد هم مرحلهٔ سخت بیدار کردن کلاس اولی و خوراندن مختصری چای شیرین و خلاصه راهی کردنش.😮💨
نیم ساعتی بیشتر از رفتن آنیشرلی ۶.۵ ساله نمیگذره که آنی ۴.۵ ساله خیلی سرحال بیدار میشه! کتاب خوندن کنسله و میریم سراغ صبحانهٔ دومی، تا کارتون صبحش رو میبینه نینی هم وعدهٔ شیر صبحانه رو خورده و خداروشکر دوباره میخوابه (البته گاهی هم نمیخوابه 😬)
حالا آنی ۴.۵ ساله ضمن ادامه سوالهای فلسفی روز قبل، میره سراغ کاردستی و چسب و قیچی و... خلاصه تا یک ساعت بعد موفق میشه خونه رو به حالت نسبتاً جنگزده دربیاره.😵💫
این وسطا اگر نینی بذاره یا کتاب میخونم یا بخشی از کار مجازی رو پیش میبرم.
از ساعت ۱۰ به بعد نینی هم رسماً به جمعمون پیوسته، به طور موازی کارهای ناهار رو انجام میدم و جمع کردن ظروف و مراسمات تعویض پوشک و شیر دادن و بازی با نینی که خداروشکر خواهر هم تو این قسمت نقش مهمی داره.
بعد از نماز ظهر، دوباره 🤦♀ مختصری ریختوپاشها جمع میشن، چرا که با پیوستن آنی ۶.۵ ساله به جمع خواهرها انفجارهای عظیمتری در راهه.🫣
دو نفر پیاده و یک نفر سوار بر کالسکه میریم یه خیابون اونورتر دنبال کلاس اولی (ماجراهای وسط راه رو فاکتور میگیرم) و ساعت ۲ میرسیم خونه.
ناهار میخوریم و بعدم کمی کارتون برای رفع خستگی و حالا ماجراهای دو آنی به رهبری آنی بزرگ که نمیدونم بعد از ۶ ساعت مدرسه اون همه انرژی رو از کجا آورده، شروع میشه.🫠
حجم زیادی عروسک و اسباببازی و وسایل معقول و غیرمعقول میان وسط پذیرایی، این وسط منم و کتاب صوتی و دورهٔ مجازی عقبافتاده و کاری که از صبح نصفه مونده و نینی!🥴 با چرتهای تیکه پارهٔ اذیتکننده! که در مجموع نمیذاره خیلی به نتیجهی خاصی برسم. 😏
بازی و استراحت تا ساعت ۵ ادامه داره، ضمن آماده کردن مقدمات شام، کمکم ندا میرسه که وقت انجام تکالیفه، مختصر میان وعدهای و بعد هم با رمز یا همهٔ امامزادهها! پروژهٔ درس شروع میشه.🤓
ریاضی که شیرینه و محبوب قلبها زود تموم میشه، اما امان از فارسی🥶 فقط خدا میدونه روزی که درس جدید داده شده و همهی صداها و نشانهها قاطی شده چه نفسی از مادر بیچاره گرفته میشه تا تکالیف تموم بشن 🤯
خلاصه با چند باری جونبهلب رسیدن دو صفحه مشق و بخش و صداکشی و املا هم تموم میشه و مجوز آزاد باش کلاس اولی صادر میشه (نه که وسطش اصلاً آزاد نبوده!) و منم میرم که از خستگی تو افق محو بشم 🫥
کمکم میریم سراغ شام و خوابی که سعی میکنیم دیگه تا ۹:۳۰ به واقعیت پیوسته باشه.
حاشیههای وسط روز هم دیگه بماند. دعواها و نوازشهای خواهرانه، بدقلقیهای نینی، بهم ریختگیهای خونه به خصوص بعد از مسافرتهای ماهانهٔ دیدار خانوادهها که تا وسط هفته هنوز درگیر جمع کردن وسایل و شستن لباسها و... هستم.
بعد از سکوت شبانهٔ آنیها، دو ساعتی هم با نینی درگیرم تا بالاخره تن به خواب بده بلکه منم به دو تا کار و کتاب عقب افتادهم برسم.🤦🏻♀️ که معمولا از فرط خستگی تا صبح غش میکنم 😴
حالا لابد میپرسین با این همه داستان دقیقاً به کجای جملهٔ دوستت اعتقاد پیدا کردی!؟😕
راستش الان همین موجود زیر دو سال خونهٔ ما اصلیترین تفریح و عامل خستگی درکردن منه، خداروشکر با تموم شدن بیخوابیهای ماههای اول، کارهای جدید هر روزش، قل خوردنها و خندههاش به خواهرها خیلی حال و هوامون رو عوض میکنه و یه تنوع حسابیه برای همهمون.
اما لحظهٔ طلایی روز برای من فاصلهٔ کوتاه بین رفتن کلاس اولی تا قبل از بیدار شدن دختر دومیه، وقتی که روی تخت کنارش دراز کشیدم و از این زاویه که تو عکس میبینین نگاهش میکنم و خدای آفرینندهٔ این موجود شیرین رو شکر میکنم.😍
پ.ن۱: از الطاف خفیهٔ الهی به یک مادر اینه که بچهش پستونک بگیره و چه بهتر که وقتی پستونکش میافته با خوردن شست خودکفا باشه!
پ ن۲: راستش رو بخواین جدای از نظریهٔ قشنگ دوستم، وقتی همبازی بودن دو تا دختر اولی رو میبینم، دلم میخواد سومی هم یه همبازی داشته باشه و اگر خدای مهربونم لطف کنه و به جز پستونکخور بودن یه سری آپشن ویژهتر هم روی چهارمی نصب کنه، قول میدم به پنجمی هم فک کنم.😅🤭
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«تا حالا اینطوری به ازدواج فکر نکرده بودم»
#فاطمه_م
(مامان #رضا ٩، #مرتضی ٧، #محمدعلی ۵ و #زینب ٢ ساله)
چند وقت پیش به رسم آخر هفتهها خونهی مادرشوهرم بودیم. بعد شام دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
بازار غرغر در غیاب همسران گرامی داغ شده بود. (مدیونید فکر کنید غیبت میکردیم🤨 هرگز، هیهات🤪)
هرکس یه چیزی میگفت؛ یکی میگفت فلانی (اسطورهٔ اخلاق در خانواده😇) الان انقدر خوبه؛ بیست، سی سال طول کشیده تا به اینجا رسیده و قبلاً خیلی سختگیر بودن. مثلاً اگه کسی برای بچههاشون اسباببازی هدیه میداد؛ خیلی سفت و سخت اسباببازی رو پس میدادن و بچههاشون هیچی اسباببازی نداشتن، یا هرگونه عروسی رو موجب غفلت میدونستن و شرکت نمیکردن ولی الان عروسیهای بدون گناه رو شرکت میکنن و...
خلاصه داشتیم غر میزدیم که چرا آقایون محترم انقدر طول میکشه تا یه سری مسائل رو یاد بگیرن؟! مثل رسم و رسومات معقول یا روحیات خانمها😩(البته خودمونم همینطوریمها ولی دیوار آقایون اونجا کوتاه بود👻)
خلاصه در حال درد دل کردن (🤪) بودیم که پدرشوهرم وارد جمعمون شدن. وقتی در جریان موضوع بحث قرارگرفتن، نکتهای گفتن که برامون خیلی جالب بود.😍
گفتن مشکل اینجاست که افراد یه تصویر کمالی از ازدواج تو ذهنشون ساختن (حالا به واسطهٔ فیلمها، رسانه، کتاب، خیالات و...) و فکر میکنن وقتی ازدواج کنن و زیر یه سقف برن، قراره همه چیز عالی باشه و یه زندگی بیعیب ونقص داشته باشن.🥰
❌درحالیکه این تصور کاملاً اشتباهه، چون ازدواج کمال نیست بلکه برای به کمال رسیدنه. یعنی دو نفر که ازدواج میکنن، در کنار هم کمکم متوجه عیوب و نقایص وجودیشون میشن و باید عمری مجاهده کنن تا رفعشون کنن.😉
شاید این تلاش و مجاهده سالهای سال طول بکشه. ممکنه یه نفر، چهل سال روی خودش کار کنه تا یه صفت بد رو در خودش اصلاح کنه. با دید دنیایی شاید بگیم: اون موقع دیگه بعد سی، چهل سال زندگی مشترک، چه فایدهای داره آخر عمری فلان رفتار و اخلاق همسرم خوب شه؟ دیگه پیر شدیم رفت!😕
اما اینطور نیست. این رفع عیوب و صفات رذیله فقط برای این دنیا نیست، اصلش اینه که این مبارزه و تحولات برای آخرتمونه. شاید یه عمر طول بکشه اصلاح نفس، ولی باعث میشه انسان با تکامل بیشتری راهی برزخ و عالم دیگه بشه.😊
تاحالا با این دید به ازدواج نگاه نکرده بودم🧐 شما چطور؟
پینوشت: پدرشوهرم از اساتید حوزه هستند.🌷
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#توی_شکم_شهر
حالا که ۲۴ ساعت از توهینهایش گذشته، میتوانم بنویسم...
نوجوانهایمان توی پارک نمایش بیکلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچههایم را هم ببرم. میدانستم توی تمرین فاطمه خسته میشود. گفتم آخر وقت، دم اجرا میآیم.
ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.»
ماشین را کمی عقبتر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقیهای خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیدهها، با کلی فکر و بررسی احتمالها، راهِ گرفتن بلیط تکسفره بیآرتی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم.
چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچهها از ذوق سر از پا نمیشناختند، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیههایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش میکردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس میپرسید و دور و برم لبخندهای آدمها، دلگرمم میکرد. این که بچههایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوشتیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دستهای فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا میکردم.
این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعهپسندی که امکان داشت، بودیم.
اتوبوس به روبهروی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعهپسند مامانهای تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمیشد.
از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسریاش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرمرنگ تا زانو.
از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمیکشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...»
خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغجیغکنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت میکنی؟»
همین قدر لوس و علمی-پژوهشی!
تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همهی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ سالهها بگویم: «خیلی بیادبی!»
یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمیدی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار میشه که نون تو رم بده».
یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!»
و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم میافتد!
آن لحظه اما تنم میلرزید. سنگ رو یخ شده بودم.
داشتم از شهر آلودهی بچهندوست تهوع میگرفتم که به آدمهای نظارهگر اطرافمان نگاه کردم. هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمیکرد.
زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه میریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه تایشان را محکمتر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم.
ترسی که از دیشب برای واکنشهای آدمها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بیآرتیها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان میدهند دیگر، بیگناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان میدهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم!
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane 💠
مادران شریف ایران زمین
#توی_شکم_شهر حالا که ۲۴ ساعت از توهینهایش گذشته، میتوانم بنویسم... نوجوانهایمان توی پارک نمایش
در «جان و جهان» مادران مینویسند. آنها فقط از مادری نمیگویند، بلکه جهان را از دریچه نگاه یک مادر میبینند و روایت میکنند.
گاه سخن از جهان بیرون است و گاهی مادران، جهان درون خود را میکاوند و از جان به ما میگویند.
جانی که یک انسان، یک زن، یک مادر، یک مسلمان و یک انقلابی است.
این چنین است که در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
کانال «جان و جهان» از فرزندان مجموعه «مادرانه» (مدار مادران انقلابی) است و میکوشد تا رسانهای برای بیان نوع نگاه اعضای این مجموعه و ترسیم سبک زندگی دینمدارانه باشد.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#مادر که باشی: 🍃
تحمل زجر کودکان مظلوم غزه را نداری ...😥
تحمل نالههای فراغ مادران غزه را نداری...😥
تحمل اشغال سرزمین مادری را نداری ... 😥
و قیام میکنی تا به فریاد مظلومان برسی ...✊
⛔ چون به فرموده امام انقلابمان، بیتفاوتی جایز نیست...⛔
#زن پیشگام انقلاب
خود رهبر نهضت است👌 و رهبر، در قیام و وسط میدان است، مثنی و فرادی برای محو غده سرطانی اسرائیل و آزادی قدس شریف به میدان میآید و میآورد. کجای مکاتب دنیا این تعّهد و ماموریتمحوری را دیدهای؟؟؟
ما
اینها را آموختهایم...
اینها را از اسوهمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به یادگار داریم...♥️
🌹 امتداد ؛ اجتماع مادران تمدنساز و آیندهسازان دنیای بدون اسرائیل است🌹
🗣که میخواهیم همچو حضرت زهرا سلام الله علیها که فریاد غصب فدک را سر داد💔ما نیز فریاد غصب قبله اول مسلمانان و سرزمین مادری فلسطینیان را سر دهیم💔
🚩در این هیئت میخواهیم با تاسّی به حضرت زهرا سلام الله علیها، برای تعجیل در فرج موعود اُمم حضرت ولیّ عصر ارواحنا له الفداء و نجات کودکان و نوزادان و مادران و پدران مظلوم غزه استغاثه کنیم🤲
🚩پس همه بانی و خادم حضرت صدیقه طاهره سلامالله هستیم و نیت داریم تا با یک همت و عاطفه مادرانه، خودسازی را در میدان داشته باشیم. به همین منظور، کارگروهها و گعدههای عملیات میدانی نیز تدبیر و طراحی شده تا هیئتمان، هیئت حرکت باشد، هیئت قیام باشد...
🇵🇸 حرکت به سمت محو رژیم صهیونیستی و قیام برای آزادی قدس شریف 🤩
📢جهت مشارکت در نذری 👇
6037998177323069
به نام خانم پگاه بهروزی
📢ثبتنام بعنوان خادمی:👇
@salmanimahini
📢ثبتنام بعنوان خادمی مهد👇
@nparsa95
🔆 زمان: سهشنبه ۲۸ آذر از ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۷
🔅 مکان: مسجد جامع خرمشهر واقع در باغ موزه دفاع مقدس
آدرس:
تهران، میدان ونک، بزرگراه شهید حقانی، انتهای خیابان سرو، روبروی پارک طالقانی، موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، مسجد جامع خرمشهر
#نهضت_مادری
#امهات_القدس
#باشگاه_مادران_تاریخ
#مادران_شریف_ایران_زمین
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
قصه ننه علی از آن قصههایی است که فقط نمیخوانیاش. با کتاب زندگی میکنی و با هر اتفاق و ماجرایی دلت تکانی میخورد و حالت دگرگون میشود.
آخر کتاب هم شاید میگویی اگر من بودم اصلا این کار را نمیکردم یا چه دل گندهای یا حتی بگویی باور نمیکنم...
قصه ننه علی قصهی عجیبی است، طوری که یکبار خواندن کفایت نمیکند باید بارها و بارها هر جمله را مرور کنی.
از کتاب اخلاق بیشتر نکته اخلاقی دارد و درس زندگیست، زنی محکم و صبور که با ایمان و ارادهاش دستهگلهایی پرورش میدهد برای خدا.
راهی که او رفت اما و اگر و شاید بسیار دارد، هر کس نظری دارد و از دید خود نکتهای،
اما این راه را فقط «ننه علی» رفته است و باقی حرف است...
📚 پویش کتاب قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی
مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
⏰ از ۲۵ آذر تا ۱ دی
🏆 ۵ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی
🔅 امکان تهیه کتاب الکترونیکی با ۷۰ درصد تخفیف
#پویش_کتاب_مادران_شریف
✅ برای عضویت در گروه همخوانی ویژه خانمها و اطلاع از روش تهیه کتاب، به کانال پویش کتاب مادران شریف در پیامرسان ایتا بپیوندید:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هر وقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دل جویی کند. گوشه لباسم را گرفت. پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا میزدم، نفسم بالا نمیآمد. کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم. آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته» سرم را بالا گرفتم و گفتم: من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می گم اینجا نشین!» دستانم را برد زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست....»
📚 برشی از کتاب قصه ننه علی
روایت زندگی زهرا همایونی
مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف :
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱. مسئول گردگیری دوشنبهها و پنجشنبهها بودم.»
#قسمت_اول
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
درست همون موقع که شعارهای "فرزند کمتر، زندگی بهتر" در اوج خودش بود، من در خانوادهٔ رضایی به دنیا اومدم.
۱۳۷۴_تهران
سومین دختر و چهارمین فرزند خانواده هستم.
زهرا، مرضیه، محمد و من
از اولین تصویرهایی که در ذهنم هست، بازیهای دونفرهٔ من و برادرم آقا محمده.
آقا محمد ۳ سال از من بزرگترن و همیشه دوست داشتن یک برادر داشته باشن.😉
ولی قسمت چیز دیگهای بود.
به همین دلیل دوتایی باهم بازیهای پسرانه_دخترانه رو با هم انجام دادیم.
از خالهبازی گرفته تا گل کوچیک.😅
تو دنیای بچگی خودمون طوری برنامهریزی میکردیم که هم به بازی دلخواه محمد برسیم و هم بازی باب میل من.
یا حتی فوتبال در حین خالهبازی.😅
کمردرد مامان و فاصلهٔ ده سالهٔ من و بزرگترین خواهرم زهرا خانوم، باعث شد رابطه عالیای با ایشون داشته باشم و در دنیای کودکی با خودم، به خواهرم مامان زهرا میگفتم.
حتی یادمه اولین روز مدرسه برای جشن شکوفهها با زهرا به مدرسه رفتم.
بقیهٔ خانواده مشهد بودن و آبجی زهرا به خاطر جشن من مونده بودن تهران.🤩
راهی کردن همهٔ اعضای خانواده توسط مامان و من، و بعد خوابیدن کنار مامان تو زمستون زیر لحاف گرم اتاقشون، یکی از شیرینترین خاطرههای دوران قبل دبستان من هست.
بازیهای دوتایی با مامانم، مامان شدنهای من برای مامان ناهید،
کاردستیهایی که درست میکردم و مامان نمره میداد و...
همه، اتفاقهای قشنگ دوران کودکیام هستن.
یادم میاد بابا با اینکه از پنج صبح تا ۷ عصر سرکار میرفتن، ولی همیشه با حوصله برای ما وقت کافی رو میذاشتن.
رسیدگی به موارد درسی، صحبت و همفکری با خانواده و تقسیم وظایف خونه.
اینا موضوعاتی بود که بیشتر با بابا درمورد اونها حرف میزدیم.
از اولین مواردی که میتونم بگم از بابا یاد گرفتم، برنامهریزی روی کاغذ بوده...
نوشتن کارها، بررسی تمام جوانب ماجرا، صحبت و مشورت با همه حتی یه کودک ۵ ساله، اخلاقهایی بود که بابا داشتن و هنوزم دارن.
ما از کودکی در کارهای خونه همراه بودیم. هرکدام در حد و اندازه و زمان خودمون. به طور مثال من مسئول گردگیری در روزهای دوشنبه و پنجشنبه بودم.
برادرم مسئول تمام خریدهای سوپر مارکتی بودن.
خواهر بزرگ مسئول درست کردن یک وعده غذا در هفته.😋
خواهر بعدیم مسئول شستن ظرفهای ۲ روز.
این کارها هر دو هفته یک بار اگه لازم بود، جابهجا، کم یا زیاد میشد...
همین کارهای به ظاهر کوچک ما تو خونه باعث شده بود هم مهارتهامون زیاد بشه و هم مسئولیتپذیر باشیم.😌
عادت دیگهای که ما در خانواده داشتیم، جلسات خانوادگی بود. معمولاً هر هفته زمانی رو درنظر میگرفتیم و با هم در مورد مسائل مختلف صحبت میکردیم.
از صحبت درمورد مسافرت گرفته تا برنامهریزی برای دید و بازدیدهای عید و...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) فرمودند:
«هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحتها و برکات خود را برای او تقدیر مینماید.»
«مَنْ اَصْعَدَ إ لیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ»
(بحارالانوار، جلد۶۸، صفحه۱۷۴)
🏴زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش میرود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه یا للعجب واحیرتا زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا 🏴
شهادت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) تسلیت باد🖤
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. کلاه زرد مهندسهای عمران برام جالب بود.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
تمام دوران تحصیل به جز سال آخر مدرسهٔ نمونهدولتی درس خوندم.
از ابتدا فضای مذهبی مدرسه، در کنار مذهبی بودن خانواده باعث شد به انجام تکالیف دینی بیشتر علاقهمند بشم.
"عزیزم ۹ در نظر من عدد مقدسی است. ورودت را به دنیای ۹ سالهها تبریک میگویم"
جملهای بود که مادرم روز جشن تکلیف به صورت یک نامهٔ کوچیک برام نوشته بود.😍
لحظهای که مامان این جمله رو پشت بلندگو خوندن پر بودم از حس بزرگی و خوشحالی.
تمام نمازهای ۹ سالگی رو با مامان دوتایی خوندیم.🧡
از پنجم دبستان هم کلاس زبان میرفتم هم کلاس قرآن.
آموزشگاه زبان من و داداش محمد تو یک خیابان و با فاصلهٔ چند تا کوچه بود.
قبل از شروع ترم، زمانهای مشترک رو پیدا میکردیم و ثبتنام میکردیم.
قرار گذاشته بودیم هر کسی که کلاسش تموم شد، به سمت کلاس اون یکی بره و وقتی همدیگه رو پیدا کردیم، با هم به خونه برگردیم.
بلیطهایی که داداش به جای من پرداخت میکرد، حرف زدنهامون تو اتوبوس، خوراکی خوردنهای دوتاییمون و... شیرینیهای اون دوران رو برامون بیشتر میکرد.🥰
سال دوم دبیرستان با چند تا از دخترای خوب و درسخون کلاس دوست شدم و همین باعث پیشرفت بیشتر من توی درسها شد.
و حسابی برای کنکور سال ۱۳۹۳ مطالعه کردم.
اوایل دوست داشتم عمران بخونم.
تصور کلاههای زرد رنگی که تو ساختمونهای نیمهکاره رو سرم باشه، خیلی برام جالب بود.
ولی با مشورت، مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت، یکی از اولین اولویتهام بود و همون رو هم قبول شدم.😉
بعدها چقدر خوشحال بودم که عمران قبول نشدم.😅
نزدیکی دانشگاه و رشتهٔ خوبی که میون رشتههای مهندسی قبول شده بودم، واقعاً برام ارزش محسوب میشد.
قبل از شروع رسمی کلاها از سمت دانشگاه یک اردوی معارفه برگزار شد که اونجا من با دانشجوهای دفاتر فرهنگی علم و صنعت آشنا شدم.
و دو سال بعد خودم مسئول دفتر فرهنگی دانشکده صنایع شدم.☺️
گذروندن زمانهای بین کلاسها تو دفتر فرهنگی و مرتب کردن کتابخونهٔ بزرگ اونجا یکی از شیرینیهای عضویت در دفتر فرهنگی بود.
اردوها، تجمعها، گعدههای دانشجویی، کارهای فرهنگی برای دانشکده، برگزاری اردوی معارفه برای سال پایینیها، برگزاری جشن و آماده کردن هدایا برای اونها، اردوهای راهیان نور و مشهد و... همه از قشنگیهای دوران دانشجویی بود.☺️
مدیریت این فعالیتها همراه با درس چالشی بود که اون روزها داشتم.
جزء نفرات برتر کلاس نبودم، ولی نمرهها و فعالیتهای کلاسی خوبی داشتم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. به اندازهٔ یک نفرمون پول تاکسی داشتیم.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
سال کنکور تنها سالی بود که بابا اجازهٔ ورود هیچ خواستگاری رو ندادن.
بعد کنکور ورود خواستگارها شروع شد.
اوایل ترم چهار، از طریق نهاد رهبری دانشگاه با همسرم آشنا شدم.
همدانشگاهی و تقریباً همدانشکدهای بودیم.☺️
به دلیل دور بودن محل زندگی پدر و مادر همسرم، دو جلسهٔ اول خواستگاری تنها اومدن و در منزل ما صحبت کردیم.
مراسمات خواستگاری خیلی سریع پیش رفت و ما دههٔ اول فروردین ۹۵ به همدیگه مَحرم شدیم.😍
ورود به دنیای تاهل، گذر از دوران مجردی، مدیریت دروس و امتحانها، برداشتن واحدها با زمانهای مشترک بین من و همسرم، تهیهٔ جهاز و آماده شدن برای عروسی و... همه در چند ماه اتفاق افتاد.
مهر ۱۳۹۵ عروسی کردیم و نزدیک منزل مامانم تو یه خونهٔ کوچولو و بامزه، ساکن شدیم.☺️
یکی از قشنگترین خاطرات اوایل ازدواج دوتایی دانشگاه رفتن من و همسرم بود.
ما اون زمان ماشین نداشتیم و با مترو رفت و آمد میکردیم.
یادم میاد ماههای اول عروسی، بعد از پیاده شدن از مترو، من سوار تاکسی میشدم و همسرم پیاده میرفتن سمت مترو.
چون اندازهٔ پول تاکسی یک نفر میتونستیم پرداخت کنیم.🫢
کمکم اوضاع مالی ما بهتر شد و از اون روزها فقط خاطرههای قشنگ تو ذهنم مونده بود.
همسر من بورسیهٔ تحصیلی بودن و سرکار نمیرفتن. زمان زیادی رو در منزل با همدیگه میگذرونیم و اون زمان که تلویزیون هم نداشتیم با هم درس میخواندم و پایاننامهٔ همسرم رو پیش میبردیم.
خانوادهٔ تازه ساخته شدهٔ ما خیلی زود داشت بزرگ میشد.😉
ورود بچه چالش جدی و زودهنگام خانوادهٔ دونفرهٔ ما بود که هر دومون ازش راضی بودیم.
یک بار که برای بررسی وضعیتم باید سونوگرافی انجام میدادم با همسرم به دکتر مراجعه کردیم.
دکتر همون طوری که داشتن مانیتور رو نگاه میکردن به همکارشون با ذوق گفتن: اینجا رو ببین😍
دل تو دلم نبود که چی شده!
ازم پرسید: دوقلو دوست داری؟😍
منم گفتم بلههههه
گفت بیا... خدا بهت دو تا فسقلی داده.
باورم نمیشد.🤭😍
عکس سونوگرافی رو گرفتم دستم و از مطب اومدم بیرون.
همسرم جلوی مطب ایستاده بود. ماجرا رو براشون تعریف کردم.
انقدر خوشحال بودیم که تا خود خونه بلند بلند میخندیدیم.
یاد زمانی افتادیم که رفته بودیم طرح ولایت به عنوان خادم.
وقتی مرحوم حاج آقای مصباح (رحمهاللهعلیه) رو دیدیم و بهشون گفتیم که زنوشوهری اومدیم خادمی، گفتن که انشاءالله خدا بهتون فرزند صالح یکی یکی ولی بیش از یکی عطا کنه.🧡
همسرم گفته بودن که حاج آقا ما چند قلو دوست داریم.
ایشون هم دعا کرده بودن که اگه به صلاحتون هست خدا بهتون چند قلو بده.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
#مادر که باشی: 🍃 تحمل زجر کودکان مظلوم غزه را نداری ...😥 تحمل نالههای فراغ مادران غزه را ند
سلام به همه مامان ها 🥰
عزاداری هاتون قبول باشه انشاءالله
‼️هیئت فردا یادتون نرفته که؟
حتما دست کوچولوها رو بگیرید و تشریف بیارید.
میخوایم با هم فکر کنیم و نقش خودمون رو تو این زمانه پیدا کنیم.✊
میخوایم از مادر سادات مدد بگیرم و در راه ظهور گام های موثری برداریم.
مجلس برای خود شماست، مهمان و میزبان و خادم و مربی مهد و...همه مادر هستند.
اگر شما هم قصد همراهی در برگزاری هیئت فردا رو دارید،راه های زیر در اختیار شماست👇
📢مشارکت در نذری 👇
6037998177323069
به نام خانم پگاه بهروزی
📢ثبتنام بعنوان خادمی:👇
@salmanimahini
📢ثبتنام بعنوان خادمی مهد👇
@nparsa95
#نهضت_مادری
#امهات_القدس
#باشگاه_مادران_تاریخ
#مادران_شریف_ایران_زمین
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. دوقلوها نفسم رو تنگ کرده بودن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعلی، #سیدعباس، #فاطمهسادات و #زهراسادات)
دوران بارداری با دیدن عکس دوقلوهای دیگه، بحث سر اسمشون، حدس زدن اینکه دختر هستن یا پسر، مراقبتهای بارداری و استراحت و ذخیرهٔ نیرو برای بعد از تولد بچهها و... گذشت.🥹
هر چند اولین بارداری سختیها و بیتجربگیهای خاص خودش رو داشت.
و چون همراه شده بود با بارداری دوقلویی، نیاز به مراقبت بیشتر بود.
اواخر بارداری تنگی نفس شدیدی گرفته بودم. با اینکه از نظر پزشکها طبیعی بود ولی خیلی اذیتکننده بود.😩
ولی من دختر بیست و یک سالهٔ پرانرژی رو حتی دکتر هم نمیتونست تو خونه بند کنه و با اینکه مدام بهم میگفت که مراقب باشم، ولی تو خونه موندن با اوج جوانی، جور درنمی اومد.🤭😉
نزدیک عید در حالیکه ۳۴ هفته باردار بودم، کل بازار رو برای خرید بلوز مورد علاقهم برای همسرم، زیر و رو کردم و یادم میاد وقتی خواهرم من رو تو بازار دیدن، چند لحظه فقط نگاه کردن و مدام ازم میپرسیدن که حالت خوبه؟😅
شاید الان که با این تجربه، به اون زمان نگاه میکنم کمی کارها برام غیر منطقی هستن😅، ولی با توجه به شاداب و جوان بودن بدن و روحیه و توانایی خودم، میدونم که میزان فعالیتم آسیبزا نبود.
من و دختر خالهم که ۱۲ سال از من بزرگتر بودن، همزمان دوقلو باردار بودیم.
و من به وضوح حس میکردم که چقدر سن کم میتونه در راحت بودن بارداری کمککننده باشه.👌🏻
یکی از چالشهای اصلی که داشتیم، پیدا کردن سونوگرافی بود.
سونوگرافهای خانم اکثراً دوقلو رو ویزیت نمیکردند!
و بعضاً برای یک سونوگرافی عادی باید چند روز بررسی و پرسوجو میکردم.🤔
برای بچهها قبل از تعیین جنسیت اسم انتخاب کرده بودیم. پسر پسر... پسر دختر... دختر دختر...
بعد از اینکه مشخص شد که پسر هستند، اسمهاشون رو به بقیه اعلام کردیم؛
آقا سیدعباس
آقا سیدعلی...
ترم سوم دانشگاه رو تا حدود ۵ ماهگی بارداری و تا اواخر سال ۹۵ ادامه دادم.
قبل از امتحان با مراقبها صحبت میکردم و وضعیتم رو میگفتم. اینکه وسط امتحان باید کمی راه برم، یا ممکن هست دستم خواب بره و نتونم بنویسم و زمان کمی بیشتری بخوام و...
امتحاها به خوبی سپری شد.
برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و از اواسط بهمن دیگه دانشگاه نرفتم.
۱۳ فروردین ۱۳۹۶، وقتی رفته بودیم منزل مادرم برای سیزدهبهدر، احساس کردم که باید به بیمارستان مراجعه کنم... با ساک بیمارستان و بقیهٔ وسایل راهی بیمارستان شدیم و پسرها دقایقی قبل از ۱۲ شب به دنیا اومدن.😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif