eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
137 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان دو دختر ۶ و ۴ ساله) از چند ماه قبل تقویم 📅 رو که ورق می‌زدم، وقتی به ماه بهمن رسیدم با خودم گفتم: به‌به! چه ماه زیبایی! چه اعیادی! و چه تعطیلی‌هایی🤩 سه تا شنبه تعطیل.🥳 از همون موقع تو ذهنم بود ۲-۳ تا کار اساسی که چند وقته تو ذهنمه رو تو فرصت این تعطیلی‌ها انجام بدیم! شنبهٔ اول که به مناسبت روز پدر به دید و بازدید و عرض ادب به پدرها گذشت. اما جمعهٔ قبل از ۲۲ بهمن، بعد از صبحانه یهو به ذهنم رسید که نقشه رو عملی کنم.😋 رو کردم به همسرم و گفتم: عزیزم ممکنه امروز که خونه هستی به مناسبت یوم‌الله ۲۲ بهمن✌🏻 کمک کنی و این پردهٔ پذیرایی رو بعد از ۳ سال باز کنی و بشوریم؟! با گفتن این جمله دختر بزرگم از جا پرید و درحالی‌که چشماش از شادی برق می‌زد! (انگار که یه هدیهٔ شگفت‌انگیز گرفته باشه!) داد زد: آخ جون! خونه‌تکونی!😅🏠 همسرم درحالی‌که جا خورده بود گفت: نه بابا جون، مامان منظورش فقط شستن پرده بود چون خیلی وقته... و من درحالی‌که ناخودآگاه لبخند شیطنت‌آمیزی گوشهٔ لبم ظاهر شده بود، 😈 گفتم: حالا دل بچه رو نشکن دیگه، کار خاصی نمی‌کنیم که...🤪 خلاصه سفرهٔ صبحانه جمع شد و همسر نردبون آوردن و پرده رو پایین آوردن و با دیدن شیشه‌هایی که تقریباً ۳ سال بود دستمال نخورده بودن 🖼 گفتن: خب حالا می‌خوای شیشه پاک‌کن هم بده یه دستمالی بزنیم!😁 این جمله شادی بیشتری رو تو چشمای بچه‌ها آورد: مامان به ما هم پیس‌پیسی بده! و این‌گونه بود که درحالی‌که من داشتم به پیشنهاد شخص همسر به کارهای مطالعاتی عقب‌افتادهٔ خودم می‌رسیدم، 🤓 به کمک پدر و دخترها کل شیشه‌های پنجرهٔ پذیرایی و دیوار زیرشون با پیس‌پیسی برق افتادن و دخترها که ظاهراً خیلی هم از کارشون لذت می‌بردن😅 هر چند دقیقه یک‌بار منو صدا می‌کردن که مامان ببین چه تمیز شد! و من هم آفرین و تشکر و لبخندی نثارشون می‌کردم.😍 البته اعتراف می‌کنم که اصلاً نیتم تمیز کردن دیوارها نبود و کاری که اون روز دخترها با شوق انجام می‌دادن، خودم یادم نمیاد خونهٔ مامانم انجام داده باشم! هر چند که واقعاً براشون تفریح بود و چون می‌دیدم که به دلخواه خودشون و کاملاً هم به صورت بازی انجام می‌دادن، حرفی نمی‌زدم و دخالتی نمی‌کردم. هر کدوم یه اسپری آب داشتن و یه دستمال و انصافاً هم خوب تمیز می‌کردن! جای چسب‌هایی که تا چند وقت پیش نقاشی‌ها و کاردستی‌هاشون رو می‌چسبوندن، خیلی خوب پاک می‌شد و اثری نمی‌موند و من به این فکر می‌کردم که چقدر زود گذشت اون روزهایی که در و دیوار خونه پر از کاغذ و نقاشی و کاردستی بود و روزانه یه کیسهٔ متوسط خرده کاغذ جمع می‌کردیم و هفته‌ای یک‌بار هم چسب نواری جدید می‌خریدیم! (هر چند که هنوز هم کمابیش این جریان ادامه داره 😄) تو دلم خوشحال بودم که اون روزها بیخود جلوشون رو نگرفتم و از ترس کثیفی دیوارها و موندن جای چسب تو ذوقشون نزدم و نهی‌شون نکردم، حالا پاک کردن جای همون چسب‌ها براشون چه بازی جذابی شده بود! خلاصه که دخترهای ما تا اینجا از خونه‌تکونی خیلی خوششون اومده! اینم باید بگم که ما هیچ وقت خونه‌تکونی به اون معنایی که معمولاً تو ذهن میاد و خانم‌های قدیمی (و حتی بعضی خانوم‌های امروزی😉) سرتاپای خونه رو غسل می‌دادن نداشتیم!😅 به خصوص سال‌های قبل که بچه‌ها کوچک‌تر بودن و ریخت‌و‌پاش‌ها بیشتر. من هم سعی می‌کردم بیخود و بی‌جهت فشاری به خودم وارد نکنم و از بهانهٔ حضور بچه کوچیک توی خونه نهایت استفاده رو ببرم.😉 ضمناً خواهشمندیم بلند نشین بعد از خوندن این پست به جان همسر محترم بیوفتین برای خونه تکونی و درودهای پدران شریف رو نثار مادران شریف کنین. 🙈 اون بندگان خدا هم همین روزهای تعطیل رو برای استراحت و در کنار خانواده بودن دارن، ولی خب می‌شه در فرصت‌هایی که سرحالن و با به کار بردن کمی سیاست‌های خانومانه😈 آقایون رو هم برای بخشی از کارها همراه کرد‌. پ‌ن: همون‌طور که متوجه شدین یکی از کارهای اساسی‌ای که چند وقت بود تو ذهن داشتم، شستن پرده‌ی پذیرایی بود! خیلی هم کدبانو هستم تازه.😎😋 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان دو دختر ۴ و ۶ ساله) ⚠️ خطر افشای داستان از عنوان کتاب حدس‌هایی در مورد سرانجام شهیدِ داستان می‌زدم. روایت مادر شهید خیلی ساده و روان پیش می‌رفت. زندگی روستایی همراه با مشقت، سختی‌های بزرگ کردن هفت بچه‌ی قد و نیم قد بخصوص در نبودن‌های ماه به ماه پدر، با امکانات کم زندگی‌های قدیم، تلنگرهای جدی‌ای بودند برایم که شکرخدا زندگی راحتی دارم و هیچ قسمتش قابل مقایسه با سختی‌های زندگی ننه رقیه نیست ... شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های شهید در کودکی و نوجوانی شیرین و خنده‌دار بودند و شوخی‌هایش بخصوص با خواهرها رابطه‌ی خواهر و برادری دل‌نشینی را برایم مجسم می‌کردند. خواستگاری خودمانی شهید و ازدواج ساده‌ی‌شان هم سیر داستان را سریعتر پیش برد. تا اینکه به خواب مادر شهید در مسجد کوفه در سفر اربعین رسیدم و تقریبا حدسی که قبل از شروع کتاب داشتم را برایم به یقین تبدیل کرد. از اینجا به بعد بود که هیجان داستان بیشتر شد و سه فصل پایانی را در کمتر از یک ساعت به پایان رساندم. اضطراب شنیدن خبر شهادت و انتظار آمدن پیکر شهید ... بی‌قراری‌های خانواده، مادر، همسرِ باردار و فاطمه‌ی سه ساله‌اش ... 😔 و امان از این سه ساله که با تب‌ کردن‌های مداومش شدت اشک‌هایم را بیشتر می‌کرد و با سوال کردن از اینکه بابا کی می‌آید، آتش جگرم را ... 💔 فصل پایانی و سرانجام داستان که کمتر به یاد دارم نظیرش را در کتاب زندگی‌نامه و خاطرات مادر یا همسر شهید دیگری خوانده باشم کمی دلم را آرام کرد. اما هنوز داغ دلم سنگین بود برای درد دوری و فراقی که این خانواده می‌کشند و با خود می‌گفتم کاش حالا که تقریبا سه سال از چاپ این کتاب گذشته، خبری از شهید شده باشد ... بعد از پایان کتاب برای دیدن عکس‌ها و فیلم‌های بیشتر، نام شهید را در اینترنت جستجو کردم و نگویم که شهید چقدر حالم را دگرگون کرد 😭 خودتان بروید نام شهید «کاش برگردی» را جستجو کنید تا دیدار او را بعد از ۵ سال با خانواده‌، آغوش مادر، اشک‌های همسر، دلگو‌یه‌های دختر و نگاه‌های پسرِ بابا ندیده‌اش ببینید. البته حتما بعد از اینکه کتاب را کاملِ کامل خواندید ... 📹 در این فیلم مادر شهید از اثر کتاب «کاش برگردی» در برگشتن زکریا می‌گوید: 🔗 https://b2n.ir/u66643 📹 فیلم دلگویه‌های دختر شهید در وداع با پدر: 🔗 https://b2n.ir/b09401 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«خوب بودن مثل بچه‌ها...» (مامان دو دختر ۶ و ۴ ساله) از سال‌های قبل سحرهای ماه مبارک، گاهی دخترم از سروصدای من و باباش (با وجود همهٔ تلاش‌ها برای ساکت بودن😅) بیدار می‌شد و چند لقمه‌ای با ما سحری می‌خورد 🍽 و دوباره همون‌جا کنار سفره می‌خوابید. امسال علاوه بر اون بیدار شدن‌های گاه و بی‌گاه، سوالاتش هم در مورد روزه جدی‌تر شد: ⚠️ - خدا کجا گفته که ما باید روزه بگیریم؟ - چرا نباید چیزی بخوریم وقتی خیلی گرسنه می‌شیم؟ - اون روز اون آقاهه تو ماشینش چرا آب می‌‌خورد؟ - و... در نهایت هم یک روز اصرار اصرار که منم می‌خوام روزه بگیرم.😳 البته بعضی سحرها می‌گفت ولی صبح که بیدار می‌شد خیلی زود دلش صبحونه می‌خواست و طاقت نمی‌آورد و چیزی هم یادش نمی‌موند از برنامهٔ سحر! اما اون روز از اون روزا بود!🤪 بعد از خوردن صبحانه تازه یادش افتاد که با ما سحری خورده و بدجور شاکی شد که چرا یادم ننداختی چیزی نخورم و گریه زاری که من می‌خواستم روزه باشم...😬 هر چی می‌گفتم آخه مامان‌جون خودت گفتی صبحانه رو زودتر بیارم، تازه قبلش از تشنگی آب هم خوردی، خدا هم می‌دونه که برای شماها سخته و گفته لازم نیست روزه بگیرین تا بزرگ بشین و توانایی‌تون بیشتر بشه، گوشش بدهکار نبود!🤯 یک‌دفعه یاد روایات مربوط به روزه بودن چشم و گوش و زبان افتادم. بهش گفتم می‌دونستی یه جور روزهٔ دیگه هم داریم؟! یعنی مثلاً اگر آدم کوچیک باشه یا مریض و نتونه روزه بگیره، اما خیلی کارها هم هست که می‌تونه انجام بده و مثل آدم‌های روزه‌داری که چیزی نمی‌خورن خدا هم همون‌قدر بهشون جایزه بده! 💫 با چشم‌های گردشده پرسید مثلاً چه کارهایی؟ گفتم مثلاً: کمک کردن به بقیه، دروغ نگفتن و حرف زشت نزدن، اذیت و ناراحت نکردن بقیه، قرآن و نماز بیشتر خوندن و... کمی فکر کرد و باشه‌ای گفت و رفت! و منم شکر خدا کردم که بخیر گذشته.😅 ظهر اون روز برای خرید مختصری رفتیم مغازه و بعد، طبق معمول همیشه پارک کناری تا کمی بچه‌ها بازی کنن. روی نیمکت نشسته بودم که دخترم با ذوق اومد پیشم و گفت: مامان الان یه دختره کفشش رو درآورده بود و نمی‌تونست بپوشه من بهش کمک کردم!🤩 من که جریان صبح رو به کلی فراموش کرده بودم خنده‌ام گرفت و آفرین جانانه‌ای بهش گفتم و خداروشکر کردم. موقع نماز دیدم بدون اینکه من چیزی بگم، جانمازش رو کنار من پهن کرد و دو رکعتی نماز کودکانه به‌جاآورد و بعدم از روی کتاب دعای من چند تا سوره‌ای که حفظ بود رو خوند و آخرش گفت اینم از قرآن امروزم مامان!💓 چند ساعت بعد در کمال ناباوری دیدم اسباب‌بازی مورد علاقه‌ش که بسیار هم روش تعصب داره😏 دست خواهر کوچیک‌ترشه! با تعجب از دختر کوچیکم پرسیدم اجازه گرفتی اسباب‌بازی آبجی رو برداشتی؟ که با هیجان گفت آبجی خودش بهم داد، گفت هر چقدر دوس داری بازی کن!😳 پهن کردن کامل سفرهٔ افطار هم (که متأسفانه با وجود تلاش‌های بسیار هنوز خیلی براشون جانیوفتاده و بهش عمل نمی‌شه) از عجیب‌ترین کارهای اون روزش بود.😄 سر افطار اومد نشست کنار سفره و گفت: من امروز خیلی سعی کردم کارهای خوب زیاد انجام بدم، به وسایل آبجی هم بدون اجازه‌ش دست نزدم، خیلی خوشحالم چون انجام این‌کارها برام خیلی راحت‌تر از نخوردن بود.🥰 منم که تو دلم خدارو عمیقاً شکر می‌کردم محکم بوسش کردم و گفتم کاشکی ما بزرگترها هم مثل شما بچه‌ها اینقدر تو انجام کارهای خوب و دوری از بدی‌ها زرنگ بودیم.🥹 پ‌ن: ابوعبداللَّه صادق (علیه‌السلام) فرمودند: «إِذَا صُمْتَ فَلْيَصُمْ سَمْعُكَ وَ بَصَرُكَ وَ شَعْرُكَ وَ جِلْدُكَ وَ عَدَّدَ أَشْيَاءَ غَيْرَ هَذَا وَ قَالَ لَا يَكُونُ يَوْمُ صَوْمِكَ كَيَوْمِ فِطْرِك‏» هر گاه روزه گرفتى، بايد گوش و چشم و مو و پوست و همهٔ اعضايت روزه بگيرد. ابوعبد‌اللَّه گفت: بايد روزِ روزه‏ات مانند روزهاى ديگرت نباشد. کافی شریف ج ۴ ص ۸۷ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مدیون توئیم یا اباعبدالله... » (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۱ماهه) شب هفتم محرم است و شب شش ماهه و شب ادای نذری که چهار سال است پایش به محرم‌های زندگی ما باز شده. جناب همسر جعبه‌های شیرکاکائو را برایمان می‌آورد جلوی ورودی خواهران مسجد و من و دخترها دست به کار می‌شویم. جعبه‌ها را باز می‌کنم، دختر بزرگ شیرکاکائوها را دانه‌دانه درمی‌آورد و دختر ۴ ساله که بودنش در جمع خانوادهٔ ما و سلامتی‌اش فلسفهٔ این نذر در این شب است، آن‌ها را دانه‌دانه دست بچه‌هایی می‌دهد که وارد مسجد می‌شوند. مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️ بعد از اتمام کار شیرکاکائو‌ها وارد مسجد می‌شویم. مثل شب‌های قبل نوازدِ هنوز یک‌ماهه نشده در بغلم نگاه‌های همراه با لبخند خانوم‌های مسجدی را به خود جلب می‌کند. خانمی سالخورده دستی به سر نوزادم می‌کشد و ماشاءالله می‌گوید. کیسهٔ کفش به دستمان می‌دهد و با لبخندی به دخترها می‌گوید: «خدا بهت ببخشه این گلا رو». برای دخترش که چند سال است عروسی کرده و چشم انتظار فرزند است التماس دعا دارد. کمکم می‌کند کفش‌هایم را داخل کیسه بگذارم. مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️ چند دقیقه‌ای‌ست نشسته‌ایم گوشه‌ای دنج که به لطف چند خانم مهربان برایمان جا باز شده. دختر بزرگ برای خادمی بلند می‌شود و کاسهٔ قند به دست از آشپزخانهٔ مسجد می‌آید و دنبال خانم پخش‌کنندهٔ چای بین جماعت می‌چرخد و «قبول باشه خانوم کوچولو» و «پیر بشی دخترمی» برای خودش می‌خرد و من شکر خدا می‌گویم از خدمتگزاری این خادم کوچک در مجلس حسین (علیه‌السلام) ... مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️ سخنرانی تمام شده و دختر ۴ ساله حوصله‌اش سر رفته، موبایل را می‌خواهد تا برای بابا پیام صوتی بفرستد! «بابا جانه! دلم برات تنگ شده، می‌شه بیام قسمت آقاها پیش تو...؟!» روضه‌خوان از آب و عطش می‌خواند، از لب‌های کوچک طفل... از استیصال و درماندگی مادرش... از دست و پا زدنش در آغوش پدر... دلم تاب نمی‌آورد، نگاهم را از نوزادم می‌گیرم و با اشک السلام علی الرضیع الصغیر می‌خوانم.💔 مجلس تمام شده، منتظریم کمی خلوت شود تا بیرون برویم. خانومی نزدیک می‌آید، با لبخند به نوزادم نگاه می‌کند و ملتمسانه می‌گوید: «شیرش می‌دی، برای اونایی که بچه می‌خوان هم دعا کن، یه پسر ۱۲ ساله دارم، خیلی دوس داره آبجی یا داداش داشته باشه اما خدا هنوز نخواسته برامون، چندتا تا الان سقط کردم...» یاد سقط سال قبلم می‌افتم و روزهٔ اول محرم پارسال که با همسر گرفتیم به نیت فرزند‌دار شدن و نگاهم می‌رود روی نوزادم که در دامنم آرام خوابیده... مدیون توئیم یا اباعبدالله ... ♥️ پ‌ن: این شب‌ها خدا را به طفل شش‌ماههٔ کربلا قسم دهیم و برای همهٔ چشم‌انتظاران فرزند دعا کنیم.🤲🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«چالش‌های اوّلین نوه!» (مامان سه دختر ۶.۵ساله، ۴.۵ساله و ۳ماهه) دختر ما از طرف هر دو خانواده نوهٔ اوله! شاید بگین چقدر خوب اما... همه چیز از روزی که نشونه‌های به دنیا اومدنش ظاهر شدن شروع شد! از اینکه وای دیر شد زودتر بریم بیمارستان گرفته تا دید و بازدید فامیل در روزهای اوج خستگی و داغونی بعد از تولد.🥴 با بزرگ‌تر شدن خانم کوچولو و یادگیری شیرین‌کاری‌های جدید، مامان‌بزرگ‌های مهربون روزانه پیگیر عکس و فیلم و مستند بودن!😕 البته این قضیه که ما تو شهر دیگه‌ای ساکن بودیم هم تو دلتنگی خانواده‌ها و تشدید احساساتشون بی‌تأثیر نبود. با غذا خور شدنش، باب جدیدی از نظارت‌ها به رومون گشوده شد! تماس‌های پیگیرانه و از سر دلسوزی که امروز چی خورده؟ خوب می‌خوره؟ فلان چیز رو حتماً بده بخوره و... گاهی واقعاً من و همسر رو به ستوه می‌آورد.🤯 درسته اولین بچه‌م بود و بی‌تجربه بودم، اما به نظر خودم به اندازه‍ کافی مطالعه و پیگیری لازم رو در مورد مسائل مربوط به سنش، داشتم.🙄 اما ریزه میزه بودن دخترک و اینکه به اندازهٔ دلخواه دکترها👩🏻‍⚕️ و نمودارها 📈 وزن نمی‌گرفت، بحث‌ها رو داغ‌تر می‌کرد و منم با اینکه سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم، همیشه یه گوشهٔ دلم نگران بود! همین ماجرای سرعت کم وزن‌گیری ناچارمون کرد حتی از شیر خشک 🍼 هم به‌عنوان کمکی استفاده کنیم اما تغییر محسوسی حاصل نشد و در نهایت با مراجعه به پزشک سنتی و شنیدن این توضیح که مزاج این بچه اینطوریه و سوخت‌وساز بدنش بالاست، تقریباً خیال خودم و همسرم راحت شد. اما امان از حرف‌های اطرافیان که هر از گاهی دوباره همهٔ بحث‌ها رو زنده می‌کردند و روز از نو روزی از نو.🤦🏻‍♀️ چالش جدی بعدی مربوط می‌شد به، به دنیا اومدن دختر دومم که ایشونم از قضا نوهٔ دوم از هر دو طرف هستن! هر چی من و همسر می‌خواستیم قضیه طبیعی باشه و حساسیتی روی آبجی بزرگه ایجاد نکنه، توصیه‌های پیاپی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها که واقعاً عاشق هر دو نوه بودن، طفلی رو کلافه می‌کرد، درحالی‌که ۲ سال بیشتر نداشت. دائم و به هر بهونه‌ای بحث آبجی جدید رو پیش می‌کشیدن که چند تا دوسِش داری؟ وقتی خوابه بیدارش نکنیا! مواظب آبجی باشیا و... از همون زمان‌ها بود که با همسر تصمیم گرفتیم از همون نعمت دور بودن بیشتر استفاده کنیم تا روزهای حساس و البته بسیار سختِ اول تولد فرزند دوم سریع‌تر و با آرامش بیشتری بگذره. با بزرگ‌تر شدن آبجی دوم، پند و نصیحت‌ها هم جدی‌تر می‌شدن و به وضوح می‌دیدم که گاهی متأسفانه اثر معکوس می‌ذاشتن و دختر بزرگم رو کلافه‌تر و پرخاشگر‌تر می‌کردن. مثلاً وقتی دختر دومم اسباب‌بازی‌ای رو می‌خواست و آبجی بزرگه بهش نمی‌داد، سیل نصیحت‌ها و سرزنش‌ها به سر طفلی جاری می‌شد که تو بزرگتری! نی‌نی‌ گناه داره، دلش می‌خواد و... حالا هم دخترم کلاس اولی شده و نصیحت‌ها و توصیه‌ها وارد فاز جدیدی شدن: شبا زود بخوابیا! سر کلاس به حرف‌های خانم قشنگ گوش کنیا! زنگای تفریح حتماً دستاتو بشوریا😵‍💫 و... گاهی فکر می‌کردم فاصلهٔ کم بچه‌هام، اون‌ها رو اذیت کرده، بخصوص اولی رو که تو سن ۲ سالگی توجه‌ها از روش برداشته‌ شده و انبوهی از نصیحت‌ها به سرش نازل شده. اما الان به این نتیجه رسیدم که این‌ها همه از معضلات نوهٔ اول بودنه! اونم نوهٔ اول دو تا خانوادهٔ متاسفانه کم‌جمعیت! که از ته قلبشون می‌خوان بیشترین محبت‌ها رو نثار نوه‌شون کنن و گاهی همین دلسوز‌ی‌های زیادی، آزاردهنده می‌شه.🙁 اگر دختر من تعداد خوبی دایی، خاله، عمو و عمه داشت که هر کدوم خودشون و بچه‌هاشون بخشی از توجهات مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها رو جلب می‌کردن شاید اینقدر فشار و توجه روش نبود. الان که تعداد نوه‌ها قراره به زودی پنج‌تا بشه، به وضوح حس می‌کنم که نگاه‌ها و توجه‌ها روی همهٔ نوه‌ها تقسیم شده و دیگه از اون پیگیری‌های کلافه‌کننده خیلی خبری نیست. با همهٔ این حرف‌ها، خداروشاکرم به خاطر نعمت پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های مهربون که قسمت دخترام کرده و همین طور شاکرم بابت همهٔ تجربه‌های سخت، خاص و ناب این شش سال و نیم مادری که باعث شدن تو این مدت خیلی خوب درک کنم که سختی و چالش همیشه هست، اما هر چه من صبورانه‌تر و با آرامش بیشتری با اون‌ها روبه‌رو بشم خیلی راحت‌تر اون‌ها رو پشت سر خواهم گذاشت. پ ن: امیدوارم تا روز کنکور، دانشگاه رفتن، ازدواج، بچه‌دار شدن و باقی روزهای حساس زندگیِ این نوهٔ اول، دیگه اثری از حساسیت‌های مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها باقی نمونده باشه و اون بندگان خدا هم با انبوهی از نوه‌ها و نتیجه‌ها سرگرم باشن که خودشون هم ندونن به کدومشون توجه کنن.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«هر خانه یک بچهٔ زیر ۲ سال!» (مامان ۳ تا دختر ۶.۵ ساله، ۴.۵ ساله و ۴ ماهه) یه دوستی دارم مامان ۵ فرزنده، همیشه می‌گه بنظر من توی هر خونه‌ای همیشه باید یه بچهٔ زیر ۲ سال موجود باشه!😋 این روزها تو خسته‌ترین لحظات عمرم، خیلی بیشتر از همیشه به این جمله‌ش اعتقاد پیدا کردم.😅 صبحم تقریباً از بعد نماز شروع می‌شه، وسایل مدرسهٔ کلاس اولی رو جمع‌و‌جور می‌کنم، مقنعه‌ای که بعد از مدرسه بیشتر به دستمال آشپزخونه😅 شبیه هست رو اتو می‌کنم! بعد هم مرحلهٔ سخت بیدار کردن کلاس اولی و خوراندن مختصری چای شیرین و خلاصه راهی کردنش.😮‍💨 نیم ساعتی بیشتر از رفتن آنی‌شرلی ۶.۵ ساله نمی‌گذره که آنی ۴.۵ ساله خیلی سرحال بیدار می‌شه! کتاب خوندن کنسله و می‌ریم سراغ صبحانهٔ دومی، تا کارتون صبحش رو می‌بینه نی‌نی هم وعدهٔ شیر صبحانه رو خورده و خداروشکر دوباره می‌خوابه (البته گاهی هم نمی‌خوابه 😬) حالا آنی ۴.۵ ساله ضمن ادامه سوال‌های فلسفی روز قبل، می‌ره سراغ کاردستی و چسب و قیچی و... خلاصه تا یک ساعت بعد موفق می‌شه خونه رو به حالت نسبتاً جنگ‌زده دربیاره.😵‍💫 این وسطا اگر نی‌نی بذاره یا کتاب‌ می‌خونم یا بخشی از کار مجازی رو پیش می‌برم. از ساعت ۱۰ به بعد نی‌نی هم رسماً به جمعمون پیوسته، به طور موازی کارهای ناهار رو انجام می‌دم و جمع کردن ظروف و مراسمات تعویض پوشک و شیر دادن و بازی با نی‌نی که خداروشکر خواهر هم تو این قسمت نقش مهمی داره. بعد از نماز ظهر، دوباره 🤦‍♀ مختصری ریخت‌و‌پاش‌ها جمع می‌شن، چرا که با پیوستن آنی ۶.۵ ساله به جمع خواهرها انفجارهای عظیم‌تری در راهه.🫣 دو نفر پیاده و یک نفر سوار بر کالسکه می‌ریم یه خیابون اون‌ورتر دنبال کلاس اولی (ماجراهای وسط راه رو فاکتور می‌گیرم) و ساعت ۲ می‌رسیم خونه. ناهار می‌خوریم و بعدم کمی کارتون برای رفع خستگی و حالا ماجراهای دو آنی به رهبری آنی بزرگ که نمی‌دونم بعد از ۶ ساعت مدرسه اون همه انرژی رو از کجا آورده، شروع می‌شه.🫠 حجم زیادی عروسک و اسباب‌بازی و وسایل معقول و غیرمعقول میان وسط پذیرایی، این وسط منم و کتاب صوتی و دورهٔ مجازی عقب‌افتاده و کاری که از صبح نصفه مونده و نی‌نی!🥴 با چرت‌های تیکه پارهٔ اذیت‌کننده! که در مجموع نمیذاره خیلی به نتیجه‌ی خاصی برسم. 😏 بازی و استراحت تا ساعت ۵ ادامه داره، ضمن آماده کردن مقدمات شام، کم‌کم ندا می‌رسه که وقت انجام تکالیفه، مختصر میان وعده‌ای و بعد هم با رمز یا همهٔ امامزاده‌ها! پروژهٔ درس شروع می‌شه.🤓 ریاضی که شیرینه و محبوب قلب‌ها زود تموم می‌شه، اما امان از فارسی🥶 فقط خدا می‌دونه روزی که درس جدید داده شده و همه‌ی صداها و نشانه‌ها قاطی شده چه نفسی از مادر بیچاره گرفته میشه تا تکالیف تموم بشن 🤯 خلاصه با چند باری جون‌به‌لب رسیدن دو صفحه مشق و بخش و صداکشی و املا هم تموم می‌شه و مجوز آزاد باش کلاس اولی صادر می‌شه (نه که وسطش اصلاً آزاد نبوده!) و منم میرم که از خستگی تو افق محو بشم 🫥 کم‌کم می‌ریم سراغ شام و خوابی که سعی می‌کنیم دیگه تا ۹:۳۰ به واقعیت پیوسته باشه. حاشیه‌های وسط روز هم دیگه بماند. دعواها و نوازش‌های خواهرانه، بدقلقی‌های نی‌نی، بهم ریختگی‌های خونه به خصوص بعد از مسافرت‌های ماهانهٔ دیدار خانواده‌ها که تا وسط هفته هنوز درگیر جمع کردن وسایل و شستن لباس‌ها و... هستم. بعد از سکوت شبانهٔ آنی‌ها، دو ساعتی هم با نی‌نی درگیرم تا بالاخره تن به خواب بده بلکه منم به دو تا کار و کتاب عقب افتاده‌م برسم.🤦🏻‍♀️ که معمولا از فرط خستگی تا صبح غش میکنم 😴 حالا لابد می‌پرسین با این همه داستان دقیقاً به کجای جملهٔ دوستت اعتقاد پیدا کردی!؟😕 راستش الان همین موجود زیر دو سال خونهٔ ما اصلی‌ترین تفریح و عامل خستگی درکردن منه، خداروشکر با تموم شدن بی‌خوابی‌های ماه‌های اول، کارهای جدید هر روزش، قل خوردن‌ها و خنده‌هاش به خواهرها خیلی حال و هوامون رو عوض می‌کنه و یه تنوع حسابیه برای همه‌مون. اما لحظهٔ طلایی روز برای من فاصلهٔ کوتاه بین رفتن کلاس اولی تا قبل از بیدار شدن دختر دومیه، وقتی که روی تخت کنارش دراز کشیدم و از این زاویه که تو عکس می‌بینین نگاهش می‌کنم و خدای آفرینندهٔ این موجود شیرین رو شکر می‌کنم.😍 پ.ن۱: از الطاف خفیهٔ الهی به یک مادر اینه که بچه‌ش پستونک بگیره و چه بهتر که وقتی پستونکش می‌افته با خوردن شست خودکفا باشه! پ ن۲: راستش رو بخواین جدای از نظریهٔ قشنگ دوستم، وقتی هم‌بازی بودن دو تا دختر اولی رو می‌بینم، دلم می‌خواد سومی هم یه هم‌بازی داشته باشه و اگر خدای مهربونم لطف کنه و به جز پستونک‌خور بودن یه سری آپشن ویژه‌تر هم روی چهارمی نصب کنه، قول می‌دم به پنجمی هم فک کنم.😅🤭 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«مسابقهٔ برگ‌ها» (مامان ۶.۵، ۴.۵ ساله و ۷ماهه) مامان جون برای بچه‌ها جایزهٔ حفظ قرآن گرفتن، دو تا لاک‌پشت کوکی کاملاً شبیه هم. بعد از ذوق‌های اولیه، نخ لاک‌پشت‌ها رو می‌کشن و روی سنگ می‌ذارن تا جلو رفتن‌شون رو ببینن، اما... لاک‌پشت فاطمه خانوم ظاهراً چراغ هم داره و روشن می‌شه ولی مال آبجی بزرگه خرابه.🫣 اعتراضات و درگیری‌ها شروع می‌شه: - باید چراغ مال منم روشن بشه... اصلاً باید عوض کنیم... + نمی‌خوام، اولش خودم اینو برداشتم... - بابا بیا لامپ مال من رو درست کن... و ... بابا هم البته تلاش‌هایی می‌کنن ولی بی‌فایده‌ست!😥 🍃🍃🍃 آبجی جدید به دنیا اومده، خاله‌جون زحمت کشیدن برای ریحانه خانوم و فاطمه خانوم هم هدیه‌ای آوردن، چند تا کتاب حل‌کردنی متناسب سنشون، اما... کتاب‌های ریحانه خانوم بیشتر حیوانات اهلی داره😬 و خب فاطمه خانوم هم می‌خواد... + مال من همه‌ش حیوونای وحشیه، من اسب و گوسفند می‌خوام. - اینا برای سن تو سخته، همونا به دردت می‌خوره...😏 + من اینا رو نمی‌خوام😫 بحث‌ها ادامه داره و خاله جان بنده‌خدا هم با نگاهی که یه «چه کاری بود آخه واسه شماها هدیه خریدم»ِ خاصی توش هست، سعی می‌کنن بین خواهرها صلح برقرار کنن. 🍃🍃🍃 تابستون شده و طبق وعدهٔ چند ماه پیش، بابا دو تا جوجه اردک 🦆 گرفتن برای سرگرمی بچه‌ها.😬 با توجه به نوازش‌های خشن همون روز اول، فردا صبح اول وقت با جسم بی‌جون جوجهٔ بینوایِ فاطمه خانوم روبه‌رو می‌شیم😱 و حالا گریه نکن و کی بکن... + زنگ بزن بگو بابا یکی دیگه برام بخره😭 - بابا گفته بود که اگر خوب مراقبت نکنی و بمیره دیگه نمی‌خره.😝 + تو چیکار داری؟! این‌جوری باشه تو هم باید اردکت رو بدی بره.😏 - إ اردک خودمه!😜 و این بحث حدود ۱.۵ ماهه هر روز ادامه داره تا بالاخره با یک مسافرت به ده مادربزرگِ بابا، از شر اردک کذایی خلاص می‌شیم.😮‍💨 🍃🍃🍃 مدرسه‌ به مناسبت روز دانش‌آموز یه دفترچهٔ قلبی خوشگل به بچه‌ها هدیه داده، ریحانه خانوم به محض رسیدن به خونه، دفترچه رو تقریباً به حالت پز دادن رو می‌کنه.🥴 + مامان منم از اونا می‌خوام.😠 × خب مامان جان به بچه‌های مدرسه هدیه دادن، حالا اگه ریحانه خانوم موافقه، شریکی استفاده کنین.🤗 - نه‌خیر، مال خودمه! × فاطمه خانوم شما بیا این دفترچهٔ مامان رو استفاده کن. + نه من عینِ عینِ همونو می‌خوام.😣 بحث تقریباً تا شب ادامه داره و با کوتاه نیومدن طرفین و کلافه‌کننده شدن دعواها، دفترچه موقتاً توسط بابا ضبط می‌شه😅🤭 تا خواهرها برن به اعمال ناشایستشون فکر کنن و خودشون یه تصمیمی بگیرن.🙄 🍃🍃🍃 رفتیم دنبال ریحانه خانوم و داریم برمی‌گردیم خونه. جوی آب کوچهٔ بالای مدرسه، امروز پر آبه و خواهرها تصمیم می‌گیرن با برگ‌هایی که هر کدوم تو آب می‌ندازن، مسابقه بدن.🤩 اما ... برگ ریحانه خانوم همون اول مسیر به یه سنگ وسط جوی گیر می‌کنه و برگ فاطمه خانوم با سرعت راهش رو ادامه می‌ده.😱 بچه‌ها چند ثانیه‌ای مکث می‌کنن، آب دهنم رو به سختی قورت می‌دم و خودم رو آمادهٔ یه بحث و جدل و گریه‌زاری چند ساعته می‌کنم، اما... از صحنه‌ای که جلوی چشمام اتفاق می‌افته لحظاتی خشکم می‌زنه!😳 این فاطمه ساداته که با لحن خوشی به خواهر می‌گه: + عیبی نداره، بیا دو تایی با همین برگ مسابقه بدیم.😋 و اینم ریحانه ساداته که بدون نق و غری قبول می‌کنه و می‌گه: - آره بدو ببینیم تا کجا می‌ره.😇 و من همچنان مات و مبهوت از کار خدا و مهربونی‌های این دو خواهر، دارم فکر می‌کنم که خوابم یا بیدار.😅😲 🍃🍃🍃 پ‌ن: از این جور اختلافات و دعواها از زمان هم‌بازی شدنشون فراوون داشتیم و داریم، گاهی دلم می‌خواست فریاد بزنم، انقدر که سر یک چیز بیخود و الکی ساعت‌ها با هم بحث می‌کردن و هیچ کدوم حرف اون یکی رو قبول نمی‌کرد !😵‍💫 اما باید اعتراف کنم چند وقت اخیر با بزرگتر شدنشون و اتفاقاتی مثل مسابقهٔ برگ‌ها! قند تو دلم آب می‌شه وقتی کنار اومدنشون با هم رو می‌بینم😋 هر چند که از هر بیست مورد اختلاف شاید ۱ مورد اینطوری پایان هندی‌طور داشته باشه.🤪 ولی خب تنوع خوبیه وسط اون همه بحث و جار و جنجال!🫠 و می‌دونم که با توجه به هم‌جنس بودن و اختلاف سنی نسبتاً کمشون، اینجور بحث و جدل‌ها همینطور با بزرگ‌تر شدنشون ادامه خواهد داشت. ولی خب واقعاً دلخوشم به اون موارد صلح و مسالمت و عشق و محبت بینشون، به خصوص وقتی دیگه کاملاً بزرگ و عقل‌رس بشن و ان‌شاءالله خواهرهای خوبی برای هم باشن.🥹 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
مامان سادات ۷ ساله، سادات ۵ ساله، سادات ۹ ماهه) - ریحانه سادات بیدار شو، صبح شده! (پشتش رو میکنه و پتو رو میکشه روی سرش) چند دقیقه بعد ... - ریحانه خانم داره دیر میشه‌ها! + (همراه با غُرغُر): کم خوابیدم 😩 - بابا داره میره‌ها، منم نمی‌تونم ببرمت! + امروز نمیرم مدرسه، درس جدید نداریم که! 🫣 - ریحانه میدونی دیشب چی شده؟! + (با چشمانی نیمه باز): چی!؟ 🤨 - ایران به اسرائیل حمله کرده و کلی موشک زده بهشون 🥳 + (از جا میپره): راس میگی؟ یعنی نابود شد رفت پی کارش؟! 🤩 - هنوز کامل نه، یه کمی نابودشون کردیم، إن شاءالله همین روزا شرشون کامل کنده میشه ☺️ + (در حال پایین اومدن از تخت): آخ جون، حتما تو مدرسه جشن داریم، شاید تا وقتی برگردم از مدرسه کامل نابود شده باشه 😋 😅
«ما و پیش‌دبستانی» (مامان سه تا دختر ۷.۵، ۵.۵ و ۱ ساله) ما دختر اولمون رو پیش‌دبستانی نفرستادیم. راستش من و همسرم اعتقاد چندانی به آموزش رسمی زیر ۷ سال نداریم.😅 خداروشکر پارسال هم که رفت کلاس اول مشکل خاصی نداشتیم. حقیقتش ماه اول یه کمی نگران بودم که مثلاً بهانه بگیره یا زنگ بزنن که می‌خواد بیاد خونه🤭 و از این حرفا، اما هیچ وقت پیش نیومد. حتی یک بار هم ازم نخواست بیام مدرسه چند ساعتی بمونم یا سر بزنم و... البته به گفتهٔ معلمش حدوداً دو ماهی بعضی ساعت‌ها می‌رفته و از معلم و یا ناظم می‌پرسیده که چند تا زنگ دیگه مونده؟ و کی می‌ریم خونه؟ و... 😄 که خب فکر می‌کنم این به خاطر همون عادت نداشتن به دور بودن چند ساعته از خونه بود، البته که تا آخر سال هم می‌گفت دوست دارم زود زنگ بخوره بیام خونه بازی کنم، چون واقعاً روحیه‌ش این‌طوریه که خونه و به خصوص بودن با خواهرش رو خیلی دوست داره🥰. حالا امسال هم که دختر دومی به سن پیش‌دبستانی رسیده، بازم تصمیممون همونه که نفرستیمش، آخه از تصمیم قبلی واقعاً راضی بودیم😅. پارسال معلم دخترم وقتی بعد از یک ماه فهمید که پیش‌دبستانی نرفته خیلی تعجب کرد، چون می‌گفت کارهاش رو خیلی خوب و مستقل انجام می‌ده و خداروشکر مشکلی توی کلاس نداره‌. نمی‌خوام از بچهٔ خودم تعریف کنم، به نظرم اغلب بچه‌های الان از نظر هوش و استعداد فوق‌العاده هستن و آموزش‌های پیش‌دبستانی براشون خیلی ساده و پیش‌ پا افتاده‌ست. ما هم از همون ابتدا سعی کرده بودیم برای بچه‌ها کتاب زیاد بخونیم، بازی‌های رایج زیر ۷ سال رو تو خونه با هم انجام می‌دادیم، کلی کتاب‌کار و برگه‌های کارآموزی که توی بازار فراوون هستن و... رو برای بچه‌ها تهیه کرده بودیم و واقعاً دخترم از این بابت کلی تمرین کرده بود😉. از طرف دیگه خب یک سال دیرتر تو محیط عمومی قرار گرفتن باعث شد یک سال دیرتر انواع ویروس‌های مدرسه‌ای به خونه‌مون راه پیدا کنن.🙃 دختر من هم کمی ضعیف‌تر از هم‌سن‌‌ و‌ سال‌هاش هست و بیشتر مستعد دریافت این ویروس‌ها. ضمناً مجبور به بیدار کردن صبح زود یه بچه‌ٔ پنج ساله هم نبودیم.😴 (واقعاً دلم می‌سوخت بچه رو ۷ صبح صدا کنم درحالی‌که حس می‌کردم هنوز نیاز به خواب داره🥲.) یه خوبی دیگه پیش‌دبستانی نرفتنش هم به نظر خودم این بود که ابتدای کلاس اول واقعاً ذوق فراوونی برای شروع مدرسه داشت، درحالی‌که با شناخت روحیه‌ش می‌دونم اگر یک سال پیش‌دبستانی رو می‌رفت و می‌دید که اون‌جا هم کارهای معمولی که هر روز تو خونه انجام می‌دیم، انجام می‌دن، خیلی توی ذوقش می‌خورد، چون تصورش از مدرسه این بود که قراره کلی چیز جدید یاد بگیرن😅. اینم بگم که روحیه‌ٔ دختر من این‌طوریه که خیلی سخت دوست پیدا می‌کنه، البته مشکلی توی ارتباط‌گیری نداره، ولی مدلش طوریه که خیلی خودش رو به کسی وابسته نمی‌کنه. اگر بچه طوری باشه که خیلی علاقه‌مند به حضور توی جمع و دوست‌یابی باشه، احتمالاً پیش‌دبستانی براش خیلی هم خوب خواهد بود. اما هدفم از نوشتن این تجربه😋 این بود که به کسایی که احیانا نمی‌دونن، بگم که پیش‌دبستانی اجباری نیست😉. طبق قانون، تحصیل تا ۱۲ سال تو کشور ما رایگانه، اما هنوز آموزش و پرورش نتونسته پیش‌دبستانی رو رایگان کنه😏 و حتی مدارس دولتی هم برای پیش‌دبستانی هزینهٔ نسبتاً زیادی می‌گیرن، چون حقوق معلم و همه‌ٔ هزینه‌ها از همین شهریه‌ای که والدین می‌دن تأمین می‌شه. خلاصه که تا وقتی رایگان نشده، اجباری هم نخواهد بود. اخیراً بین چند تا از دوستان و اقوام که بچه‌هاشون به سن پیش‌دبستانی رسیدن، این نگرانی رو دیدم که حالا چیکار کنیم؟ مهد بذاریم یا مدرسه؟ بچه رو چطور راضی کنیم بره؟ و از این قبیل دغدغه‌ها وقتی هم بهشون می‌گفتم که حالا چه اصراری هست که حتماً پیش‌دبستانی بره، همه می‌گفتن که خب اجباریه و اگه نذاریم کلاس اول ثبت‌نام نمی‌کنن! نمی‌دونم این تصور غلط از کجا رایج شده، ولی خیالتون راحت باشه که هیچ مدرسه‌ای (دولتی یا غیرانتفاعی) نمی‌تونه به خاطر پیش‌دبستانی نرفتن فرزند شما، اون رو کلاس اول ثبت‌نام نکنه، اگر با همچین موردی روبه‌رو شدین، می‌تونین به آموزش و پرورش اطلاع بدین تا مدرسهٔ مذکور رو به راه راست هدایت کنن 😋. پ‌ن۱: ما با توجه به روحیات بچه‌هامون به این نتیجه رسیدیم و قطعاً این تصمیم قابل تعمیم به همهٔ بچه‌ها نیست. شما حتماً باید با شناختی که از فرزندتون دارین و شرایط زندگی‌ خودتون تصمیم بگیرین. پ‌ن۲: مادر من تجربهٔ ۳۰ سالهٔ معلمی کلاس اول رو دارن، در مورد پیش‌دبستانی فرستادن بچه‌ها همیشه می‌گفتن هیچ ضرورتی نداره، هر چند بچه‌ای که پیش‌دبستانی رفته احتمالاً راحت‌تر با کلاس اول کنار خواهد اومد، هر چند کلیت نداشت و موارد استثنا هم تو شاگردانشون داشتن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif