عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤
همهمون این روزا داغداریم ولی این باعث نمیشه وظیفهمون رو فراموش کنیم...
ما مادریم و باید روزبهروز تو این مسیر رشد کنیم و یاد بگیریم.
بنابراین باز هم براتون یه گفتگوی جذاب و درسآموز تدارک دیدیم با مادر عزیزی که لطف کردن و قبول کردن تجربهٔ زندگیشون رو باهامون به اشتراک بذارن.
🔹 دعوتید به مهمونی مجازی پای صحبت یه مامان چهارفرزندی
🔶 سرکار خانم هاشمی
مامان ۴ فرزند
لیسانس علوم اجتماعی
🗓️ تاریخ: امروز پنج شنبه ۳ خرداد
⏰ زمان: ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹
فردا تو جلسهٔ گفتگوی برخط (آنلاین)، در خدمتشون هستیم تا با بیان تجربیاتشون، از نقش پذیرش و رضایت تو رشد فردی و تربیت نسل بهمون بگن.
انشاءالله به برکت این گفتگو همهمون به درستی وظیفهمون رو بشناسیم و بهش عمل کنیم.🌷
شما هم همراهمون باشید.
حواستون به ساعت باشه جا نمونید.
آدرس اتاق جلسه:
🔗 B2n.ir/Madaran_sharif
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. روزهامون چهجوری میگذشت»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
جاهای مختلف سوریه، پوشش خانمها خیلی متفاوت بود. مثلاً تو زینبیه چادر عربی داشتن یا مانتوهای خیلی بلند و گشاد و روسری داشتن.
اما دمشق که ما بودیم، کاملاً برعکس بود.🫣 پوششها مثل اروپا بود! با شلوارک و تاپ و...
محجبههاشون، یه بلوز تنگ و شلوار لی میپوشیدن و یه روسری لبنانی. چادری وجود نداشت!
خانمهای ایرانی برای اینکه توسط وهابیها شناسایی نشن، معمولاً چادر سر نمیکردن و با همین مانتوهای گشاد عربی و روسریهایی که به شکل اونها میبستن، رفتوآمد میکردن.😊
اما امثال من که حاضر نشدیم چادرمون رو در بیاریم، اجازه نداشتیم پیاده تردد کنیم.🙂 باید با ماشینی که یه محافظ مسلح توش بود، میرفتیم. این خودش کار رو خیلی سخت میکرد. خانمهای ایرانی دیگه، پیادهروی و مراکز خرید میرفتن، ولی من امکان همچین کاری رو نداشتم و فقط باید منتظر ماشین میبودم.
هر چند دو سه دفعه یواشکی با چادر به مغازهٔ نزدیک خونهمون رفتم!😓 دیگه خُلقم خیلی تنگ شده بود، حسین خوراکی میخواست و راننده نبود. الحمدلله اتفاقی برامون نیفتاد. ولی خب کار ممنوعی بود.
سرگرم کردن حسین تو شرایط تنهایی اونجا، کار سختی بود. در طول روز، بازیهای مختلفی با حسین میکردم. یه سری بازیهای فکری بود که خریده بودیم و بازیهای غیر فکری دیگه...
مثل یک بچه مینشستم کنارش و ساعتهای طولانی، شاید ۵ ۶ ساعت باهاش بازی میکردم.☺️
با هم نقاشی هم میکشیدیم. از نقاشیهای خیلی ساده تا پیچیده...
حسین خودش به خوندن کلمات ساده هم علاقه نشون میداد. گاهی خودش مداد میآورد که بیا بنویس حسین، مامان و...
اینم بخشی از سرگرمی ما بود. دو سالی که سوریه بودیم، خوندن و حتی نوشتن ۲۰ یا ۳۰ کلمه رو یاد گرفته بود.😉
گاهی هم مینشستیم پشت پنجره و آدمها و ماشینها و برف و بارون رو تماشا میکردیم.
گاهی هم تی و شلنگ میدادم و میگفتم بالکن رو بشور.😌 بچه کلی با اون خودشو مشغول میکرد.
اونجا حمومش وان جکوزی هم داشت. وقتهایی که حسین خیلی بیقراری میکرد، کمی توش آب پر میکردم و یه مقدار شامپو تو محل ورود و خروج آب میریختیم. اینجوری کف زیادی تولید میشد و حسین یکی دو ساعت با این کفها بازی میکرد.
برای خودمم اونجا کتاب برده بودم و میخوندم. دورههایی هم حفظ قرآن رو دنبال میکردم. ایرانیهای دیگهای هم اونجا بودن، خانوادههای رزمندههای مدافع حرم، که با هم توی حرمها قرار میذاشتیم و حسین هم با بچههاشون بازی میکرد.😍
معمولاً هر روز یه برنامهٔ حرم رفتن داشتیم. همسرم راننده میفرستادن و ما رو حرم حضرت رقیه و یا حضرت زینب (سلاماللهعلیهما) میبردن و برمیگردوندن. این موقعها هم به حسین خیلی خوش میگذشت. معمولاً هم همسرم حسین رو میبردن که من راحت زیارت کنم.🥺
ولی در کل تنهایی اونجا خیلی اذیت میکرد و ساعاتش خیلی دیر میگذشت.😩 بعضی موقعها میشد که اوج کاری همسرم بود و ماشینی نبود که دنبال ما بفرستن. اینجور مواقع، گاهی تا یه هفته، من و حسین کامل تو خونه بودیم.😥
همسرم هم که اوج کارشون بود، نصفشب، میاومدن و نماز صبح هم میرفتن و ما حتی ایشون رو هم نمیدیدیم!
این زمانها بسیار بسیار سخت بود. یعنی یه هفتهش، اندازهٔ چند ماه برای ما میگذشت.😓
#قسمت_پانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خبری تکه تکه داغاداغ
نمک زخمهای تازه شده
داغت آتشفشان به پا کرده
جگر کوه پر گدازه شده
باز از اشک، چشممان تار است
قله را مه گرفته سرتاسر
تا بگیرد تو را در آغوشش
آسمان آمدهست پایینتر
شعله ها شاهد شهادت توست
کوه پژواک استقامت توست
آفتابی! دلیل خود شدهای
خون پاکت گواه خدمت توست
باز «اَمَّن یُجیبِ» مُضطرِ ما
یک شب تلخ، بیجواب شده
تو که حاجت روا شدی، تو بگو
از دعاهای مستجاب شده
در تقلای بهت و حیرت و درد
پر و بالی شکسته آوردیم
سوختیم از فرود سخت غمت
آه از این داغ جان به در بردیم
تو نرفتی، نمی کنم باور
نه که من، کل شهر حیرانند
باد نامت بلند؛ ابراهیم
قهرمانها همیشه می مانند
#زهرا_فرقانی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/ZahraForqani_poem
«دلتنگی خانوادهٔ کوچک ما»
#ر_سلیمانی
(مامان #سادات_کوچولو ۲سال و ۴ماهه)
«پرده اول»
همسرم وقتی مجرد بودند، با دوستان اردوی جهادیشان به حرم خانم حضرت معصومه (سلااللهعلیها) رفته بودند که آقای رئیسی را میبینند و همصحبت میشوند و آقای رئیسی هم اسمشان را سوال میکنند.
چندسال بعد با همسر، پدر و مادرم در سحرگاه از زیارت امام رضا (علیهالسلام) بر میگشتیم. کنار آبخوری صحن جامع رضوی توقف کردیم تا کمی آب بنوشیم. همان موقع آقای رئیسی که تولیت آستان بودند، با محافظانشان به آبخوری رسیدند و توقف کردند تا آب حیات حرم امام رضاجان را نوشجان کنند. صورتشان در آن تاریکی سحر حقیقتاً نورانی بود و تواضع و اخلاص از صورتشان میبارید.🥺 همسرم جلو رفتند و سلام کردند؛ آقای رئیسی گفتند: «سلام آقا سیّد!» من بسیار تعجب کردم از حافظهٔ ایشان که چطور دیدار سالها قبل و چهره و نام یک فرد را در بین جمع دوست و آشنا و مراجعان به خاطر سپردهاند. مواجههٔ آن روز با آقای رئیسی و مباهات به اینکه همسرم را میشناسند، مهر ایشان را بیش از پیش به دلم انداخت.😓
«پرده دوم»
دخترم زود به حرف آمد. اولین کسانی که در تلویزیون به او معرفی کردم بعد از حضرت آقا، آقای رئیسی بودند. با وجود شباهت لباس روحانیت و عمامه مشکی هر دو، دخترم تفاوتشان را به خوبی تشخیص میداد و هر وقت اخبار آقای رئیسی را نشان میداد، دخترم به ایشان اشاره میکرد و اسمشان را میگفت.
«پرده سوم»
یکشنبه عصر به دختر دو سال و چند ماههام گفتم که باید برای آقای رئیسی دعا کنیم که حالش خوب باشد.😢 من دعا کردم و دخترم دستش را به حالت دعا گرفت و به زبان خودش «الامی آمین» گفت. بعد هم با همان لحن آرام و لطیفش صلواتی به امید اجابت دعا فرستاد. تا شب شاهد گریهها و سرگشتگی من و پدرش بود. به او گفتم: «آقای رئیسی گم شده😭 دعا کن پیدا بشه.» جملات مرا تکرار کرد و رفت سمت تلویزیون. همان موقع تلویزیون تصویری از آقای رئیسی نشان داد که به مکانی وارد میشوند. دخترم با خوشحالی آقای رئیسی را نشان داد و گفت: «آقای رئیسی پیدا شد.😭
دوشنبه صبح که بیدار شد، من از چند ساعت قبل خبر ناگوار را شنیده و همچنان در بهت و حیرت بودم. به دخترم گفتم: «میدونی چی شده؟!» دخترم با حالتی آرام گفت: «نههه!» سوالم بیشتر برای جلب توجه او بود تا شاید بتوانم بهت و داغ دلم را با دخترک دو سالهام که دوستدار آقای رئیسی بود، تقسیم کنم. گفتم: «آقای رئیسی شهید شده.» همانطور که روی زمین دراز کشیده بود، با ناراحتی و بهتی کودکانه گفت: «عهههه! آقای رئیسی شهید شده.» به برکت وجود تصاویر شهدا، خصوصاً حاج قاسم در گوشه و کنار شهر و قاب رسانهها، دخترم با مفهوم شهید و تصاویر شهدا به اندازهٔ درک بسیار کودکانهاش آشنا بود. به دخترم گفتم حاج قاسم آقای رئیسی را برد پیش خودش، پیش خدا.
دوشنبه عصر داشتم دربارهٔ شهادت آقای رئیسی صحبت میمردم که خدا آقای رئیسی را برد. دخترم با ناراحتی گفت: «من دلم براش تنگ میشه.»
حالا خانوادهٔ کوچک ما دلتنگ است. دلتنگ عزیزانی که فقط از دور آنها را دیدیم و خیر اعمالشان به ما رسید، حالا حسرت به دل، در بهت و ناباوری فراق جانسوزشان هستیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
سلام و رحمت خدمت دوستان عزیز🤍
با توکل به خدا پویش کتاب خرداد ماه رو شروع میکنیم.
همونطور که قبلاً گفته بودیم، این ماه دو کتاب کوتاه و متفاوت رو با هم میخونیم که البته هر دو نسخههای صوتی 🎵 و الکترونیک 📱هم دارند.😍
✅ اما اولین کتاب:
کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات خانم ناهید یوسفیان
همسر شهید علی امینی
خانم یوسفیان فوق لیسانس فیزیک هستهای دارند، خودشون جانباز ۳۵ درصد و یکی از فرزندانشون هم جانباز ۵۰ درصد هستند.
راوی کتاب #زیتون_سرخ متولد سال ۱۳۳۱ در شهر اراکن. دوران ابتدائی تا دبیرستانشون رو در همین شهر سپری میکنن و برای ادامه تحصیلات راهی دانشگاه جندی شاپور اهواز میشن. اینجاست که با علی امینی آشنا میشن و مسیر زندگیشون تغییر میکنه. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی از دانشگاه...
سیدقاسم یاحسینی نویسنده، دربارهٔ علت نامگذاری کتاب اینطور میگن:
زیتون نماد صلح، آرامش و دوستی است و سرخ سمبل جنگ، خون و عصیان است. در واقع در این عنوان پارادوکس وجود دارد، یعنی کسی که دلش میخواست در کنار شوهرش با عشقی عمیق در آرامش زندگی کند، اما...
🍃🍃🍃🍃🍃
اگر دوست دارین توی مطالعهٔ این کتاب با ما همراه باشین، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇🏻
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
لینک خرید نسخه صوتی و الکترونیکی کتاب با تخفیف، عضویت تو گروه همخوانی کتاب و اطلاعات بیشتر همگی در کانال پویش موجوده😉
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
#بریده_کتاب
#زیتون_سرخ
📘📘📘
پدرم در اراک مرا سوار اتوبوس کرد و به راننده هم سپرد که مواظبم باشد. من کنار پنجره نشستم. پشت سرم جوانی نشست. اتوبوس راه افتاد. غرق در اندیشه بودم؛ به تهران و حضور در جمع دختران شایستهٔ ایران میاندیشیدم. در ضمن از شیشه بغل حرکات جوانی را که در صندلی عقب نشسته بود، میپاییدم. متوجه شدم دستش را از کنار صندلی به طرف من میآورد. با خودم گفتم: حالا درسی به تو میدهم که کیف کنی!
همیشه داخل کیفم یک چاقوی ضامندار داشتم. فوراً آن را بیرون آوردم و باز کردم. تا دست آن جوان به من نزدیک شد، محکم چاقو را کف دستش فرو کردم. جوان فریاد بلندی کشید و دستش را عقب برد. کف دستش پاره شد، اما هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد.
تا تهران دیگر دست از پا خطا نکرد.
📚 برشی از کتاب #زیتون_سرخ
خاطرات ناهید یوسفیان
به قلم سیدقاسم یاحسینی
انتشارات سوره مهر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
مادران شریف ایران زمینگفتگو با خانم صائبی ۳ خرداد ۱۴۰۳.mp3
زمان:
حجم:
31.48M
🔷 «صوت کامل گفتگو با خانم صائبی»
▫️مادر ۴ فرزند
▫️لیسانس علوم اجتماعی
🔶 محورهای گفتگو:
🔸 شرایط زندگی یه خونواده شش نفره
🔸 پذیرش و انعطاف در برخورد با چالشها و مشکلات زندگی
🔸 برخی راهکارهای تربیتی فرزندان
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
عرض سلام و ادب به مادران شریف ایران زمین🖤 همهمون این روزا داغداریم ولی این باعث نمیشه وظیفهمون ر
سلام مادرهای عزیز🌷
توی این جلسه از سری گفتگوهامون با مادران توان چهار، با مادر عزیزی صحبت کردیم که با وجود مشکلاتی که سر راهشون پیش اومد، هیچ وقت تسلیم نشدن و تونستن با پذیرش و تسلیم راه درست رو برای زندگیشون پیش بگیرن.
اگر فرصت نکردید با ما همراه باشید الان میتونید این گفتگو رو گوش بدید.
صوتش اینجاست👆🏻
#گفتگو
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif