مادران شریف ایران زمین
«از شرش راحت شدم!» دستم را روی شکمم میگذارم. توی دلم میگویم: - مامان فدات بشه! حالت خوبه! اذیت نش
✅ اگر تمایل دارید در همخوانی
📚 کتاب پناهم باش، روایتهایی از مواجهه با سقط جنین عمدی
شرکت کنید، بفرمایید اینجا:
🔗 eitaa.com/joinchat/2067268405Cbf526eaa28
گروه مخصوص خانمهاست. 🌷
«۲۸. گاهی از ابراز خستگی شرمنده میشم»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
میتونم بگم ۹۰ درصد کارها و مسئولیت بچهها با منه. همسرم فعالیتها و مشغلههاشون به شدت زیاد و سنگینه.
من اگه میدیدم که ایشون در جامعه اثرگذاریشون کمه یا اثرگذاریشون توی خونه مهمتره، قطعاً از ایشون درخواست میکردم که یکسری از کارها رو تحویل بدن و برای خونه بیشتر وقت بذارن.😉 ولی تصمیم گرفتم که از حق خودم گذشت کنم و ایشون بتونن فعالیت اجتماعیشونو با همون شدت و کیفیت انجام بدن.💛
یه وقتهایی بهم فشار میاد ولی تجربهها و نیتها و انگیزههایی هست که به من آرامش میده.🥰
مثلاً سوریه که بودیم، با تعدادی از ایرانیهای اونجا رفتوآمد داشتیم.
چند باری هم با خانوادهٔ یکی از سرداران بزرگمون رفتوآمد داشتیم. ایشون دو تا از برادرهاشون شهید شدن که یکی شون موقع شهادت تو بغل خودشون بوده.😥
این سردار بزرگ انقدر تو جنگهای مختلف حضور فعال داشتن که ۳۰۰ تا تیر و ترکش به بدنشون خورده😣 و خیلی از اجزای بدنشون هم مصنوعیه. حتی نای تو گلوشون هم مصنوعیه!
چند باری که ما با خانوادهٔ اونها رفتوآمد داشتیم، با همسرشون آشنا شدم که واقعاً یه شیرزن بودن.☺️
من اون موقع تو سن ۲۳ ۲۴ سالگی بودم، با یه بچهٔ کوچیک. تو فکر خودم کار بزرگی کرده بودم. هم سالای خودم رو میدیدم که تو چه فضایی هستن و من تو چه فضایی بودم. فکر میکردم خیلی دارم جهاد میکنم.😏😇
یکبار ایشون از خاطرات جبهه و جنگ همسرشون میگفتن. چه خاطرات عجیبی بود...
میگفتن ما اصلاً خونهٔ ثابتی نداشتیم و هر ماه توی یه خونه میرفتیم. خونهها هم هیچکدوم کابینت نداشت. وسایل زندگیمون تو جعبهٔ میوه، روی هم چیده شده بود و چون در دسترس بچهها بود، خیلی وقتها کل آشپزخونه رو میریختن وسط.😥
از مجروحیتهای همسرشون میگفتن: «دفعات زیاد تماس میگرفتن که حاجی زخمی شده و من فقط میگفتم میشه باهاشون صحبت کنم؟
هر زمان که میاومدن و گوشی رو میگرفتن، میگفتم خب الحمدلله. اینکه تو صحبت میکنی پس زندهای. من دیگه مشکلی ندارم.☺️»
«حتی یه بار خودشون زنگ زده بودن که من زخمی شدم. خواهرشون کنارشون بودن و وقتی میشنون، شروع میکنن به جیغ زدن. من بهشون گفتم بابا این کارا چیه،😅 خودش داره حرف میزنه دیگه. اونقدی سالم هست که داره حرف میزنه.😉»
جسارت و شجاعتی که تو وجود ایشون بود، مثال زدنی بود.
یکبار بهشون میگفتم من سختمه با بچهٔ کوچیک تنهایی میرم و میام. دوست دارم تو خونهٔ خودم تو ایران باشم.😞
خیلی محکم به من گفتن که «مبادا این سختیها باعث بشه شما جلوی کار همسرت رو بگیری! مگه چند نفرن که بتونن اینجوری کار کنن و موثر باشن؟ اگه جلوشو بگیری، اون دنیا مسئول خواهی بود. پس به خاطر سختی کشیدن خودت، همسرت رو محروم نکن.»
از این کلام ایشون، شاید ۱۰ سال گذشته باشه، ولی هنوز این حرفها توی سر من میپیچه و هر زمان که میخوام گِلِه کنم و بگم برام سخته و بهم فشار میاد، این حرفها به یادم میاد و باعث میشه که آروم بشم و بتونم با قدرت بیشتری ادامه بدم.
#قسمت_بیست_و_هشتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۹. بچهها باید انتظار بکشن!»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
از لحاظ مالی الحمدلله در حد متوسط هستیم. طوری که نیازهای واقعی خودمون و بچهها رو میتونیم برطرف کنیم. یعنی نیازهایی که واقعاً ضرورت داشته باشه.😉
درمورد درخواستهای بچهها اعتقادم اینه که نباید صددرصد تأمین بشن. به نظرم اگه همه چیز خیلی راحت در اختیارشون باشه و همهٔ خواستههاشون برطرف بشه، هم پر توقع میشن و هم یاد نمیگیرن که گاهی باید با تلاش و سختی به بعضی از چیزها رسید.😇
ما اون چیزهایی که اضطراری هستن رو، برای بچهها تهیه میکنیم اما چیزهایی که فکر میکنیم میشه نباشه، خیلی زود تامین نمیکنیم،😌 اجازه میدیم که بچه یه مدت انتظار بکشه و گاهی دست نیافتن رو تجربه کنه.☺️
و بعد یکی از اون، خواستههایی که برامون مقدوره، تحت عنوان جایزه یا هدیه بهشون میدیم.
اینطوریه که بچهها قدر هدیههایی که میگیرن رو خیلی میدونن🥰 و هدیه از جانب هر کسی بهشون داده بشه، خیلی ذوق میکنن و تشکر میکنن. این باعث میشه شخص هدیهدهنده هم خوشحال بشه از این که هدیه خریده.☺️
خداروشکر بچهها هم خواستههای نامعقول ندارن و با صحبت کاملاً توجیه میشن. مثلاً هیچ کدومشون، گوشی مستقل ندارن. من به شدت با گوشی خریدن برای بچهها مخالفم. به نظرم آسیب زیادی داره.🫢 بارها پسرم پرسیده من از چند سالگی میتونم گوشی داشته باشم و چرا الان ندارم؟🤔
میشینم باهاش صحبت میکنم در مورد مشکلاتی که گوشی مستقل برای بچه به وجود میاره و الحمدالله از این نظر بچههای منطقیای هستن و با صحبت زود توجیه میشن.💛
دو بار تو زندگیمون مشکل مالی جدی هم داشتیم که هر کدوم تقریباً یک سال ادامه داشته و بحران جدیای بوده ولی الحمدلله با صبر و توکل بر خدا گذشته.☺️
بچهها هر دوشون مدرسهٔ دولتی میرن. باورم اینه که تو مدارس خصوصی یا غیر انتفاعی، عموماً استعداد خاص بچهها در نظر گرفته نمیشه. یه سری فوقبرنامههای مشترک برای همه هست و میخوان همهٔ بچهها با استعدادهای مختلف رو یه جور رشد بدن.😥 برای همین ما بچه رو مدرسهٔ دولتی میذاریم تا ضروریات آموزش رو تو مدرسه یاد بگیره و بعد بر اساس استعدادهای بچه و علایقی که داره، اون رو به کلاسهای فوقبرنامه میفرستیم. مثلاً الآن حسین ورزش جودو و شنا رو داره به صورت حرفهای پیگیری میکنه. همینطور حفظ قرآن و آموزش عربی.☺️ به هنر هم علاقه داره که فعلاً برای این فکری نکردیم.
ولی راضی هستیم از اینکه با این سبک داره پیش میره. خداروشکر مشکل درسی هم نداشته که بخوایم فوقبرنامهٔ درسی براش در نظر بگیریم.
از لحاظ مذهبی، بعضی از مدارس دولتی وضعشون خوب نیست.😶🌫 ولی لطف خدا بوده که مدرسهٔ پسرم غالب افراد خانوادههای مذهبی دارن. هر چند نمیشه گفت حتماً بچهها هم خیلی خوب و عالی هستن!
ولی خوب مهم تربیت خانوادگی بچههاست. بچه باید از درون و خانواده محکم باشه، وگرنه حتی اگه تو محیط ایزولهای هم بوده باشه، ممکنه روحیهش بکشه به سمت افرادی که تربیت خوبی ندارن و بره تو جمع اونا. من دیدم افرادی رو که جو تربیتی خونهشون درست نبوده و میخواستن با گذاشتن تو مدارس مذهبی خوب، این بچه رو مذهبی بار بیارن، ولی نتیجه نگرفتن.😓 یعنی بچه رفته دو سه نفری که مناسب نبودن پیدا کرده و با اونا دوست شده.
البته یه جایی ممکنه محیطِ بد مخرب باشه. یعنی انقدر بدیها غلبه کرده باشه که اصلاً نشه در اون محیط خوب بود! خوب بودن مسخره بشه و باعث انزوای بچه بشه.
باید به این مسئله دقت کرد که اگه یه مدرسهٔ دولتی انقدر فضای بد توش غلبه کرده که بچه نه بتونه دوست خوب پیدا بکنه، نه رفتارهای درست انجام بده، ممکنه تربیت بچه هم تحت تاثیر قرار بگیره ولی اگه فضا جوری باشه که بچه بتونه راحت دوست خوب پیدا بکنه و ارزشها در اون مدرسه درست باشه، این بچه اگه تربیتش هم تو خونه درست باشه، انشاءالله به مشکلی نمیخوره.
#قسمت_بیست_و_نهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳۰. خواهر برادریها و پدرفرزندیها»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
طی تمام این سالها، فقط یه جا عذاب وجدان داشتم که در مورد بچهها کمکاری کردم، اونم وقتی بود که تازه داشتیم مهدکودک رو راهاندازی میکردیم و معصومه یک ساله بود. چون ما هنوز کلیددار و منشی نداشتیم، چند ماهی مجبور بودم هفت صبح خودم بیدارش کنم و ببرم مهد و این بچه، بچهٔ خوابالویی بود و دلش میخواست تا ۱۰ و ۱۱ ظهر بخوابه. حالا الان فاطمه سحرخیزه. ۶، ۶:۳۰ بلند میشه و اصلاً این مشکل رو ندارم. چه بسا من خواب بمونم ولی فاطمه من رو بیدار میکنه.😅
به جز این، بقیهٔ جاها به لطف خدا هر جا رفتم و هر کاری کردم، بچهها رو همراه خودم بردم و یا اگه یه ساعتی خونه تنها موندن، انقدر مشغول بودن که اصلاً گذر زمان رو حس نکردن.☺️
محل کارم هم شبیه خونه بوده، فضای کاملاً راحتی برای بچهها که کنار خودم باشن.
یه جاهایی بردن بچهها برام خیلی سخت بوده، ولی برای اینکه تنها نمونن، همراهم بردم.
همینطور سعی کردم رسیدگیهای دیگهم (از خوراک و پوشاک و مسائل تربیتی و بازی و تفریح و...) سرجاش باشه و هیچ چیز زندگی ما به خاطر فعالیت من، از روال طبیعی خارج نشه. الحمدلله اینطورم بوده و من همهشو لطف امام حسن (علیهالسلام) و لطف خدا میدونم؛ وگرنه تو حالت عادی، این حجم از کار، با رسیدگی به بچهها، نشدنی به نظر میرسه.😉
اگر هم جایی من کوتاهی کردم، چون سه تا بودن، کمتر احساس کمبود کردن. نبود من با حضور خواهر و برادرا جبران شده براشون.
معصومه و حسین با خواهر کوچیکترشون خوبن، ولی با همدیگه چالش زیاد دارن!
یک وقتهایی قربون صدقهٔ هم میرن. مخصوصاً بیرون از خونه، خیلی پشت هم میایستن. انگار که تو یه دنیای دیگهای باشن.😅
ولی توی خونه همهش تو سر و کلهٔ هم میزنن!
مامان حسین این کار رو میکنه،
مامان معصومه اینو گفت و...
تا حد امکان سعی میکنم فقط بشنوم و قضاوت نکنم، تازه اگه بیان سراغم؛ اگه نیان که هیچ.
غالب اوقات زمانی ورود میکنم که احساس خطر کنم.
بقیهٔ موارد اجازه میدم با این کلکل کردنها رشد بچهها اتفاق بیفته.☺️
سختترین قسمتشم اینه که اعصابمون رو تو این جیغجیغها کنترل کنیم تا بالاخره دعوا تموم بشه؛ و الا تمامشون برای رشد و تعالی بچهها لازمه.
الحمدلله ارتباط بچهها با پدرشونم عالیه. یه عاملش اینه که پدرشون کمتر در منزل حضور دارن و اکثراً مواقعی که من مجبورم بکن نکن با بچهها داشته باشم، ایشون نیستن و ورودی ندارن.
البته در پشت صحنه با گفتگوهای آخر شب، زیاد باهم صحبت میکنیم و فکر میکنیم در مورد تربیت بچهها. ولی در مرحلهٔ اجرا بیشتر خودمم.
همسرم بیشتر جمعهها بچهها رو میبینن، هر سه تاشون به شدت عاشق پدرشون هستن و گاهی که بچهها به خاطر نبودن پدرشون، غر میزنن، من براشون اهمیت کار پدر رو توضیح میدم. برای همین هضم مسئله براشون راحتتر میشه و احترام بیشتری برای پدرشون قائل میشن.☺️
الحمدلله روابط بین من و خواهرام هم صمیمیه. دائم با هم در تماسیم و هفتهای یه بار هم خونهٔ پدر و مادرم دور هم جمع میشیم.🩷
همینطور تلاش میکنم هوای پدر و مادرم رو داشته باشم و هر کاری که بتونم، براشون بکنم. الحمدلله نیاز مالی ندارن؛ بیشترین نیازی که دارن، مشورت و پشتیبانی فکریه.
بین خواهرها هم همینطوره. معمولاً وقتی نیاز به مشورت داریم، از همدیگه کمک میگیریم.
اگه یکی تو خونواده به خاطر شرایط خاصش نیاز به کمک پیدا بکنه، همه میریم کمک. مثلاً اگه یکیمون باردار باشیم و کمک لازم داشته باشیم، یا نیاز به خونه تکونی داشته باشیم، معمولاً همه دستهجمعی میریم کمک اون فرد و مشکلش رو حل میکنیم و با حل مشکل اون فرد، همهمون آروم میگیریم.🥰
#قسمت_سیام
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
«روزهای بیآینه؛ یک عاشقانهٔ صادقانه»
یک دختر ۱۷ ساله با شور و اشتیاق فراوان و احساسات سرشار عاشقانه پای سفرهٔ عقد مینشیند. در ۱۸ سالگی طعم مادر شدن را میچشد و وقتی پسرش ۴ ماهه است، حفرهٔ بزرگی در زندگیاش ایجاد میشود و در انتظاری ۱۸ ساله فرو میرود.
منیژه، ۱۴ سال تمام از عشقِ زندگیاش، حسین، بیخبرِ بیخبر است و بعد که معلوم میشود حسین این سالها اسیر بوده، باز هم سه سالی طول میکشد تا وصال حاصل شود؛ اما چه وصالی...
یکی از کتابهای دفاع مقدس که با آن خیلی گریه کردم، همین روزهای بیآینه بود.
زندگی، دوباره حسین و منیژه را به هم رسانده بود، حسین در آستانهٔ چهلوشش سالگی و منیژه سیوشش ساله، اما این ۱۸ سالی که از آنها گرفته بود را چطور باید جبران میکرد؟!
گاهی فکر میکنم این دنیا یک زندگی جدید به خیلی عشاق بدهکار است، قطعاً منیژه و حسین یکی از آنها هستند.🥺
پن: اگر فکر میکنید داستان کتاب را افشا کردهام، اشتباه میکنید!
داستان تازه از آنجایی شروع میشود که حسین و منیژه «دوباره» به هم میرسند...
🌿🌿🌿🌿
سلام دوستان کتابخون✋🏻🤓
دومین کتابی که خرداد ماه میخوایم با هم بخونیم، کتاب #روزهای_بیآینه هست.
خاطرات خانم منیژه لشکری
«همسر آزاده خلبان شهید حسین لشکری»
نویسندهٔ این کتاب خانم گلستان جعفریان هستن. ایشون قلم بسیار گیرا و و البته صریحی دارن که تقریباً همهٔ آثارشون رو جذاب کرده.
البته خود کتاب هم سوژهٔ بسیار جذابی داره که جدا پیشنهاد میکنیم مطالعهٔ اون رو از دست ندین و با زندگیِ پرفراز و نشیب این زوج عاشق حتماً آشنا بشین. ❤️
لینک خرید نسخهٔ صوتی 🎵 و الکترونیک📱 کتاب با تخفیف ۵۰ درصد داخل کانال پویش کتاب موجوده:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
✅ ضمناً این ماه برای هر کدوم از کتابهای پویش ( #روزهای_بیآینه و #زیتون_سرخ ) ۷ هدیهٔ ۱۰۰ هزارتومانی داریم.🥳🎁
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
#بریده_کتاب
#روزهای_بیآینه
📘📘📘
ساعت سهونیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلهٔ خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگارنهانگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است؛ کاملاً میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را میبیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم؛ هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم.
حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همهٔ فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند؛ یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس میکردم که حسین از بالای سر همهٔ آنها دنبال کسی میگردد.
فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند، اما هیچ صدایی نمیشنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادربزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه! چرا نشستی؟! بلندشو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!»
دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!»
پیشانیام را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.
📚 برشی از کتاب #روزهای_بیآینه
خاطرات منیژه لشکری
همسر خلبان آزاده شهید حسین لشکری
انتشارات سوره مهر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab