eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
137 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«کاش یه روزی منو هم بخرن...» (مرحومه #ز-رئیسی) (مامان ۹، ۵.۵، و ۳ ساله) ساعت ۱۲ نیمه‌شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید: مامان، آب می‌خوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم👀. روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم. از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، این‌طوری پخش می‌شه: پیاده‌روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻 فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻 محمد روندهٔ چند متر عقب‌تر👦🏻 (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی می‌گن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅 گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همه‌ش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه‌ها (در کل تو مراسم‌ها من محافظ نوشیدنی‌های بچه‌هام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴 (البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراه‌ها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاوی‌های😏 آخر شبی داشته باشن. اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو می‌کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕 من، پدر، بقیهٔ بچه‌ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐 صدای تلق تولوقی اومد و تمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خاله‌بازی می‌کنه!😆😳 یعنی اوج خونسردی‌ش منو کشت رسماً...🥲 هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒 (البته بماند من هم‌چنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر می‌گفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه‌ها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه‌ها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست، می‌خواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️. قبلاً همیشه به این فکر می‌کردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری‌شون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می‌شد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه می‌خوردم و آرزو می‌کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می‌کشید و نفسی تازه می‌کردم😮‍💨. اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که می‌شه مادر نباشی و هم نداشته باشی، مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی، خود خدا خریدارت می‌شه...🥹 معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچه‌هام... اصلاً قدردان باشن یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم... حتی اگر زخم زبان شنیدم، قلدری خود بچه‌ها رو دیدم، همراهی نداشتم، بی‌تاب شدم، کوتاه نیام، کم نذارم، ادامه بدم، اون‌قدر خستگی‌ناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️ پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دسته‌گل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭. این هم آدرس کانال خودشونه: https://eitaa.com/zahraeii71 صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif