«فاطمه و برنامهریزی کاغذی»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۷، #محمد ۴، #خدیجه و #زینب یک سال و چهار ماهه)
چند وقتی بود که اتاق فاطمه خیلی بهم ریخته بود. مرتب هم با هم دربارهش با هم حرف میزدیم.
اما حجم شلوغی به حدی بود که خودش به تنهایی نمیتونست از پسش بربیاد و بلد نبود از کجا باید شروع کنه.🤷🏻♀️
منم با توجه به حجم کارای خونه و وقتگیری دوقلوها نمیتونستم حین عمل کنارش باشم.
از اون ور خیلی از اوقات تو کاری که اصلاً انتظار کمک ازش رو نداشتم، پیشقدم میشد، خوشحالیم رو بروز می دادم و از صمیم قلب ازش قدردانی میکردم.🥰
یا گاهی که ازم درخواستی داشت، با اینکه خسته بودم انجامش میدادم، به زبون میآوردم که بدونه با وجود خستگی اگر دارم این کارو میکنم، چون برام مهمه و دوستش دارم.❤️
وقتی من و باباش کاغذ برنامهش رو روی طاقچه پیدا کردیم، اول که کلی ذوق کردیم و دلمون برا دغدغههاش ضعف رفت.😍
بعد ازش پرسیدم: فاطمه حالا کی میخوای انجامش بدی؟
گفت: مامان فعلاً که نوشتم، حالا بعداً.😅
(ولی همین ذهنیتش هم برام شیرین بود و لذت بردم☺️)
تو کارتون دیده بود که شخصیت کارتونی برای مرتب کردن خونهش، روی کاغذ برنامه نوشته و یکی یکی علامت زده.
وقتی هم ازش پرسیدم، چرا میخوای به ما کمک کنی؟
گفت: آخه دوستتون دارم.😍🌸
#سبک_مادری
#زنگ_تفریح
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«حتی دغدغهها هم بزرگ میشوند»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه۷.۵، #محمد۴.۵، #خدیجه۱.۵، #زینب۱.۵ساله)
خیلی اوقات با خواندن کتابهای شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچههایشان را بیشتر کرده، به اندازهای که همان پسر بچهای که دیروز تمام غصهاش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم میپوشد و عدد شناسنامه را دست کاری میکند که مبادا از همراهی حق جا بماند.
تا اینکه یک روز فاطمه نقاشیاش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته میشوند و غصه دارند.
سمت چپ اما ایرانیها به کمکشان میشتابند و آنها پیروز و خوشحال میشوند.
من در دلم محاسبه میکردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشیاش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده...
اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم..
یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچهها رفتیم،
یک روز جمعه.
جمعهها را بچهها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچهها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم.
گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان میکند، گرسنه میشوید.
بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود.
اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختیهایش هستند.
از اینکه خیابان را بدون ماشین میدیدند، ذوق کرده بودند.
توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم میدویدند و همراه جمعیت، با مشتهای گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻
(البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵»
بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋)
در خانه هم من و همسرم وقتی بچهها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو میکردیم.
نقاشیهای بچههای دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود.
اما با تمام اینها، هیچگاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت سالهام نداشتم.
اینکه نقاشیاش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد میآورد، که اوست که تربیت میکند، رشد میدهد و برای روز موعود آماده میکند...
پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشیشان موضوع آزاد و فلسطین قرار دادهاند.
همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر میدهند.
پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم.
محمد تکرار میکرد مرگ بر اسرائیل.
خدیجه و زینب هم همراهش مشتهایشان را گره میکردند.👊🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک روز در خانهٔ ما»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۸، #محمد ۴.۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک.
هنوز خوابم میاومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم میاومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش...
با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد...
چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر میگیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیهش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت میشدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمهباز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻♀️😅 و اینچنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐
کمکم صدای بچهها بلند شد که گشنمونه، صبحونه میخوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغالها زیاد شده.🤦🏻♀️
- آقا محمد، پسر قوی من، آشغالها رو میبری؟
+ بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲
- فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشکها هم تو حیاطه.
فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمیبرم، بو میده.🫢😖»
به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمیخواد کار کنه.»
بالاخره آشغالها هم به مقصدشون رسیدن.😮💨
با توجه به سرما خوردگی بچهها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه همچنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق.
فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️
آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅
بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش میاومد.
به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب... زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁
فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون میدم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط میشه.😏
با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو میخوندن.😍
شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو میکردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند میشد، گاهی هم هقهق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفتوگومون ادامه دادیم.🙃
بعد از لحظاتی صلح برقرار شد.
دیدیم خواهر و برادر ملچملوچکنان اومدن. آدامس طبیعیهای من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭
بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونهم رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰»
زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسهها.😘😍
پ.ن: رسم دستبوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام میدادن، بعد به بچهها میگفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰
همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبتبهخیری بچهها تاثیر داره.☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«رسم چندین سالهٔ ما...»
#مامان_طلبه
(#فاطمه ۸، #محمد ۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان (عجلاللتعالیفرجهالشریف)
ما تو شهرمون شب نیمهٔشعبان مراسم آرگیز گردانی داریم که بچهها عاشقشن.😍
مردم شهر چه فقیر، چه غنی در خونههاشون رو باز میکنن. هر کی هر چی که میتونه تهیه میکنه، بچهها میرن در خونهها...
وقتی برمیگردن کلی خوراکی با خودشون میارن.
مردم میناب از قدیم بر این باور بودن که به نیت سلامتی امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) حداقل در هفت خونه باید برن.
من خودم بچگی عاشق این شب بودم. با دوستام کلی ذوق میکردیم، تا چند وقت خوراکیهای خوشمزه داشتیم.😍
بیسکوئیت، سکه، لواشک، کیک، آبمیوه، شربت، کلوچه، شکلات، نخودآب، یخمک و...
این خاطرات شیرین خودم از این شب باعث شده دیگه الان بچهها رو هم میبرم، ذوقش خیلی زیاده.🤩🥰
امسال فاطمه ازم پرسید:
مامان حق لیلی شنبه است یا یکشنبه؟
گفتم: شنبه
چشماش از ذوق درخشید و گفت: آخ جون...
من چند روزه دارم بهش فکرمیکنم.😍😍
اون لباس حریر زرد و بلندم رو تنم میکنم.
محمدم چون عاشق امام زمانه و خودش رو سرباز آقا میدونه، هر مناسبتی که اسم حضرت توش باشه و به نامش باشه، چشماش برق برقی میشه.🤩
چون پسره و عاشق آتیشبازی🙃
میگه مثل میلاد امام علی (علیهالسلام) بریم جشنی که نورافشانی داره.😍
رسم چندین سالهمون این بوده که سهم خودمون رو بردیم منزل مادر همسرم تا اونجا بین مردم تقسیم بشه، خودم و بچهها هم رفتیم تو هیاهوی شهر.
از همسرم پرسیدم بچگی خودشون تو روستا چطور بوده؟!
ایشون هم تایید کردن که از هفتهها قبل مردم واسهٔ این شب پول جدا میکردن.
شب عید خونهٔ عمو اسماعیل که میرفتن بهشون پول عیدی میدادن.
حتی کسانی بودند که اگر میخواستن برای هر کسی لباس هدیه بدن، نگه میداشتن شب نیمهٔشعبان این کارو میکردن.🥰
خلاصه اینکه شور و هیجان خاصی تو شهر میپیچه.😍
همه خوشحالن
میخندن
بهترین لباسها رو میپوشن😍
و تو این شب صدای حق لیلی حق لیلی (حق شب) تو تمام کوچههای شهر به گوش میرسه.😊
ساعاتی از شب که میگذره، دیگه یا دورهمیهای خانوادگی داریم یا میریم به مراسمات جشنِ مسجد و هیئات.
پ.ن۱: آرگیز همون آردگیز یا الک هست که در قدیم از برگ درخت نخل ساخته میشد و بچهها دستشون میگرفتن، که امروزه جای خودش رو به کیسههای پلاستیکی داده.
پ.ن۲: حق لیلی یعنی حق شب میلاد رو ادا کنیم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«دیدن خواب...»
#مامان_طلبه
(#فاطمه ۸، #محمد ۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
دیدن خواب غیر از خواب دیدنه
میگین چطور؟!🤔
همین الان محمد اومد کنارم دراز کشید و گفت:
مامان خوابهای منو ببین.
منم با گوشهٔ چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: باشه
با خودم گفتم منظورش اینه که حس و حال مو موقع خواب ببین یا مثلاً من علم غیب دارم میفهمم چه خوابهایی میبینه.🤪
چشماشو بست و با انگشتای دست دو طرف پلکهای چشمش رو باز کرد و گفت: مامان، اینطوری خوابهامو ببین.😂😂
#کیف_کوک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. احتمالاً سندروم داونه...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
ظهر عاشورا و در اوج عزاداری، مداح شروع کرد به روضهخونی، داشتم به دختر کوچک یک سالهم شیر میدادم که با روضهٔ حضرت علی اصغر (علیهالسلام) یکدفعه انگار یکی بهم گفت الان وقتشه!
همون جا آقا رو به خون به آسمون رفتهٔ حضرت علی اصغر قسم دادم که نیتم رو قبول کنن و بهم توان بدن تا بتونم باز هم برای امام سرباز به دنیا بیارم.😊
توی بارداری سوم و بعدش، اینقدر درد و سختی کشیده بودم که اون موقع گفتم من اصلاً در توانم نمیبینم که بازم بچه بیارم.😞
نذر کردم و گفتم آقا من یه حسین و یه زینب هم میخوام، ولی دلم میخواد حسینم مثل خودت بشه و در راه دین خدا شهید بشه و زینبم مثل خواهرت، زبان تبلیغ دین باشه.
۵ ماه بعد اولین نشانههای استجابت دعا مشخص شد.
شرایط راحت نبود، مدت زیادی از بارداری به خاطر همسایهٔ بی ملاحظه و سر و صداهای نصف شبانهاش از ساعت ۲ تا ۴ نصفهشب خدیجه خانم به بغل، تو خونه راه میرفتم بلکه دختر بدخواب شدهم بخوابه. 🤷🏻♀️
به خاطر بارداری کمردرد گرفته بودم و حتی عید ۱۴۰۰ درگیر بیماری کرونا هم شدم.😥
۱۳ هفته بودم که مامای پرتلاش درمانگاه برام سونوگرافی انتی نوشتن، در حالیکه نه از من اجازه گرفته بودن، نه بهم اطلاع دادن.😶
نهایتاً رفتم سونوگرافی و بهم گفتن ضریب خطر ۱.۵ و احتمالاً سندروم داونه!
خلاصه که این سونوگرافی باعث ترس و نگرانیم شد ولی به هیچکس چیزی نمیگفتم. بین خودم و خدای خودم شروع کردم به چلهٔ زیارت عاشورا و حدیث کسا و...
تا کم میآوردم سراغ اهل بیت میرفتم.😓
ماه هشتم دیگه بریده بودم. خیلی نگران بودم و مدام به همسرم میگفتم از بیمارستان رفتن میترسم. ترس و نگرانیهام به خاطر حرفها و واکنشهای دکترها و کادر بیمارستان بود.😥
این بار هم امام رضای عزیزم (علیهالسلام) به دادم رسیدن. هر سال یک بار من رو دعوت میکردن، اما امسال قبل از به دنیا آمدن دخترم هم، منو به زیارت خودشون پذیرفتن و آرامم کردن.🥹
چقدر نگاه کردن به گنبد و بارگاهشون آرامشبخش بود.
به امام رضا (علیهالسلام) میگفتم به حق جوادت، به حق خواهرت کمکم کنید و بهم توان بدید، من فقط به شما اعتماد دارم و تکیهگاهی جز شما ندارم خودتون کمکم کنید.😭
دیگه وقتش رسیده بود.
زینب خانم با کمک مامای سیدی که با وجود تموم شدن شیفتشون، به خاطر کمک به من داخل بیمارستان مونده بودن، دنیا اومد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. انگار نور به قلبم ریختن...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
فرآیند به دنیا اومدن زینب برام پر از زیبایی بود.🥰 وقتی ذکر میگفتم، زینب آروم میگرفت و البته روند زایمان هم سست میشد، اما وقتی باهاش حرف میزدم و بهش میگفتم زینب جان سعی کن زودتر به دنیا بیای، مامان داره خسته میشه، یکدفعه شروع به حرکت و تکاپو میکرد🤩 و الحمدللهربالعالمین با تلاش خودش به دنیا اومد.🥰
اما امان از لحظهای که به دنیا اومد!
همونطور که فکر میکردم سرزنش اطرافیان شروع شد؛😢
میدونستی بچهات سندروم دان داره؟!
چرا سقط نکردی؟!😏
حالا چطوری میخوای مواظبش باشی؟
با همهٔ توانم گفتم آره میدونستم.😳🤯
انگار من دیگه اسم نداشتم!😶 میخواستن صدام کنن، میگفتن همون که بچهش سندروم دان داره.😡😤
زینب من زیبا و آروم کنارم بود!
مگه یه کروموزوم اضافه چیکار میکنه که اینقدر ماجرا بزرگ به نظر میاد؟!🥺😡
۴۶ تا کروموزوم یه طرف، اون یه دونه یه طرف دیگه! انگار معادلات جهانی به هم ریخته بود!
انقدر اینطوری صدا کردن که همهٔ بیمارا و همراهاشون به بهانههای مختلف، آشکار و پنهان میاومدن نگاه میکردن و میرفتن.🥺🤕
کمکم شادی تولد زینب، جاش رو به غم و استرس و ناراحتی داد.😭 حدود ۳۰ ساعت تو بیمارستان بودم، اما اندازهٔ ۳۰ سال به من گذشت. انگار دیوارهای بیمارستان لحظه به لحظه به قلب و روحم فشار میآورد.
اسم همسرم رو که روی صفحه گوشی دیدم، انگار نور به قلبم ریختن.🤩🥰
براش عکس زینب رو فرستادم و از ناراحتیهام و واکنشهایی که منتظرشون بودم گفتم.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. حرف میزدم و اشک میریختم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
همسرم زیاد اهل حرف زدن نیستن، با این وجود، حالا که خوب فکر میکنم، میبینم اون روزا خیلی سعی داشتن ذهن منو از این حرف و این کلمه دور کنن، تا بهش فکر نکنم و غصه نخورم.😊
همسرم میگفتن این بچه بچهٔ ماست. باید مثل بقیهٔ بچهها بزرگش کنیم. ایشون مثل همیشه، یه کوهِ ساکتِ مقتدر پشتم بودن و هرگز خم به ابرو نیاوردن که هیچ! بیشتر از قبل و بیشتر از همهٔ بچهها به زینب محبت میکردن... محبتی که باعث رشد زینب میشد.🥰
پیش متخصص اطفال که میبردم، اول از همه کف دست بچه رو نگاه میکردن.
براشون عجیب بود که از ظاهر زینب، فقط صورتش شبیه سندرومداونها بود. اون هم به گفتهٔ اونها، وگرنه از نظر ما فقط یه کم از بقیهٔ بچهها تپلتر بود.😊
تو دو ماه اول تولد زینب خیلی غصه میخوردم. نه به خاطر بیمار بودنش، بله همهش نگران آینده بودم.
نگران این بودم که اگر خدای نکرده در آینده مشکل داشته باشه و ما نباشیم، چطور از پس مشکلش بر میاد؟😥
یا اینکه آیا خواهرها و برادرش به خاطر زینب از جامعه طرد میشن؟! یا برای منافع خودشون، زینب رو طرد میکنن؟!
فکرهای اینچنینی زیاد به ذهنم میاومد.😞 اما هر بار به خودم میگفتم چون من وجودشو تو رو ظهر عاشورا از امام حسین (علیهالسلام) خواسته بودم، یقین داشتم که برای ما خیره...🥰 اصلاً مگه خدا نیست؟ چرا من نگران آیندهش هستم؟
تو همین نگرانیها بودم که مهمان خانم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) شدیم.
چقدر آرامشبخش بود... همهٔ دغدغههام رو اونجا به خانم گفتم، حرف میزدم و اشک میریختم.😭
بعد از اون سفر خیلی دلم آروم شد.
همون ایام به واسطهٔ خواهرم با طبیبی آشنا شدم که روغن سیاهدونه رو معرفی کردن و من شروع کردم به روغنمالی سینه و سر زینب، سر زینب از دو جا نرم بود، یکی مثل همهٔ نوزادا جلوی سر و یکی هم عقب سر.
به تجربه، اثرات جالبی از این کار دیدم، سر زینب با روغنمالی سیاهدونه خیلی زود سفت شد.
زینب برعکس همهٔ بچهها که وقتی واکسن میزنن یا بیمار میشن، تب میکنن، هرگز تب نمیکرد و من از ترس اینکه مبادا سیاهدونه تاثیر بذاره و تبش زیاد بشه و من نفهمم و تشنج بکنه، مدتی روغنمالی رو کنار گذاشتم و متوجه شدم رشدش کند شده.
یکدفعه انگار بچه برگشت به روزهای اول... دوباره من شروع به روغنمالی با سیاهدونه کردم و دوباره زینب جون گرفت و من از این بابت خداروشکر میکردم که یه چیزی وجود داره که باعث بهبود وضعیت زینب بشه...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. ما چنین اهلبیتی داریم...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
تا مدتها فکر میکردم فقط خودم میدونم که زینب مشکل داره، اما حس مادرانهٔ مادرم ایشونو متوجه کرده بود که من یه مشکلی دارم که به کسی نمیگم.😥
یک بار خالهم اومدن خونهمون.
بهم گفتن اخلاقت فرق کرده.🤔 تو اینطوری نبودی خونه بشینی و بیرون نیای... تو یه چیزیت هست! خاله مثل مادره بهم بگو... منم که از نظر روحی مدام در حال تغییر بودم، دیگه طاقت نیاوردم.
ماجرا رو گفتم و بعدش خیلی سبک شدم.
از اون به بعد خالهم اگر نمیتونستن سر بزنن، حتماً زنگ میزدن و سعی میکردن هر جوری هست غمو از دلم ببرن.🥰🥹
هر کاری از دستم برمیاومد، انجام میدادم.
کارهام بیشتر از جنس توسل و ارتباط با تدبیر کنندههای اصلی امور بود.
یه کاری که خیلی ازش اثر دیدم، ختم قرآن به نیت یکی از اجداد مادرشوهرم بود که از نسل امام حسین بودن.
یکی دیگه از کارهام نذر به نیت حضرت زینب (سلاماللهعلیها) شده بود.
هر بار که این کارو انجام میدادم، یه پیشرفت بزرگ تو زینبم اتفاق میافتاد.🥹 مثلاً زینب تا ۱۸ ماهگی حتی یه دونه دندون در نیاوره بود. بعد از اینکه اون نذر رو انجام دادم، الحمدلله رب العالمین دندونا دوتا دوتا در اومدن.😍
یا اینکه تا ۲۰ ماهگی نمیتونست راه بره و حتی بلند بشه.😓 وقتی زینب به آبجیهاش و داداشش نگاه میکرد که دنبال توپ میدون، با گریه و التماس سعی میکرد با دست پاهاشو بگیره و بلندشون کنه و راه بره. اما بعد از نذر حضرت زینب (سلماللهعلیها) راه افتاد.
بار سوم که انجام دادم، زینب راهپله رو میگرفت میرفت بالا.
الحمدالله رب العالمین که ما چنین اهلبیتی داریم.🤲🏻
همون سال از طریق صفحهٔ آقای شهبازی که اون موقع مجری یه برنامه طنز تو تلویزیون بودن، با صفحهٔ مادران شریف آشنا شدم.🥰 حرفها و خاطرات مامانها برام خیلی لذتبخش و امیدبخش بود.
اولین فیلمی که تو این صفحه دیدم، دربارهٔ یه خانوادهٔ آمریکایی بود که به خاطر شرایط خاصشون بیشتر از دو تا فرزند نداشتن و به خاطر همین چند فرزند از ملیتهای مختلف به فرزندی قبول کرده بودن. یکی از اون بچهها یه دختر چینی ۵ ساله با سندرومداون بود. وقتی اونها رو دیدم، پیش خدا خجالت کشیدم که اونها به زعم ما، به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارن و حتی شرایطش رو داشتن فرزند سالم به عنوان فرزندخونده داشته باشن، اما با اختیار خودشون اون دختر رو قبول کرده بودن...
من چقدر عقب بودم...😞
تو فیلم از پسر بزرگ خانواده سوال میکرد چه چیزی توی خواهرت (که سندرومداون داره) برات خوشاینده؟
با همهٔ پاکی و صداقتش گفت: «خندههاش!»
تا اون لحظه به خندههای زینب دقت نکرده بودم... واقعاً واقعاً زیبا بود.🥰🤩
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۵. بچهم خیلی سوخته بود.»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
در تعاملاتم با زینب و مقایسه اون با بچههای شبیه خودش این رو متوجه شدم که چقدر خدا و اهلبیت به من لطف داشتن. هر بار به خودم میگفتم زینب میتونست وضعی بدتر از اینها داشته باشه.😞
بعد از تولد زینب انقلابی توی خونهٔ ما اتفاق افتاد. همسرم که یه کارمند ساده بودن، ارتقاء شغلی پیدا کردن و مدیر استانی شدن.🥰
همچنین صاحب یه باغ بزرگ شدیم که اونو هدیهای برای تولد زینب میدیدیم.
وام و هدایایی که به خاطر فرزند چهارمی بودن، بهش تعلق گرفت، هم همه از برکت وجودش بود.
هر چند ما بعد از تولد هرکدوم از بچهها این سرازیر شدن رزق و روزی رو به چشم دیده بودیم.😍
قبل از تولد بچهٔ اولم تو روستا خونهدار شدیم. بعد از تولدش ماشیندار شدیم.
بعد از تولد بچهٔ دوم خدا یه خونهٔ دیگه تو شهر بهمون داد و بعد از تولد بچهٔ سوم یه زمین نیم هکتاری روزیمون شد.
و حالا بعد از تولد فرزند چهارم علاوه بر اون برکات مادی، همسرم کارمند نمونه کشوری شدن.😍
«الحمدالله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه»
هر چند مدتی بعد، مشکلاتی پیش اومد که مدیریت استانی همسرم به مدیریت شهرستانی تبدیل شد. ظاهرش بد بود اما باطنش عالی!🤭😉
مدیریت استانی وقت زیادی از همسرم میگرفت، به خاطر همین بچهها بیقراری میکردن. این شد که رزق استانی به رزق شهرستانی تبدیل شد... الحمدالله حالا دیگه بابا وقت داشتن با بچهها بازی کنن.🥰🤩
امسال خواهرم فردی رو پیدا کردن و بهم معرفی کردن که سر و کارشون با بچههای اوتیسم، سندرومداون یا موارد خاص بود، با کلی پیگیری برای ۸ ماه بعد بهمون نوبت دادن.
ایشون انگار به عنایت اهلبیت توانی پیدا کرده بودن که شرایط عمومی بیماران با بیماریهای خاص رو بهبود میدادن. ما بعد از چند بار مراجعه و انجام دستوراتشون، اثرش رو دیدیم. زینب زیر و رو شد... تمرکزش داشت بالا میرفت، توی راه رفتنها تعادلش بیشتر میشد، بدون تکلم میتوانست منظورش رو برسونه و کلی نکتهٔ ریز و درشت دیگه.😍
زینب مشکلی داشت... حواسش خاموش بود!
این رو وقتی متوجه شدم که یه بار فلاسک چای که محکم سر جاش گذاشته شده بود و حتی خود من به سختی درش میآوردم، رو برداشته بود و اون رو روی سرش ریخته بود.😱😭 بعد از اینکه کلی آب جوش رو سرش ریخته بود، تازه صداش دراومده بود.
انگار فقط حسهای پاهاش کم و بیش کار میکرد.😢
بچهم خیلی سوخته بود.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۶. بدون هیچ کم و کاستی...»
#ط_احمدوند
(مامان #فاطمه ۱۲.۵، #علی ۸، #خدیجه ۴.۵ و #زینب ۲.۵ ساله)
مسئله رو با اون آقا درمیون گذاشتیم و ایشون تجویزاتی داشتن که حالا بعد از ۴ ماه لحظه لحظه برگشت حسهای دخترم رو میفهمم... حس سرانگشتاش، حس زبانش...🥹
تازگیها زینب دمپاییها رو جفت میکنه و سعی داره پاهاشو دقیق و منظم داخلش بذاره. قبلاً وقتی کفش پاش میکردی فقط پرتش میکرد. فکر میکردم از بازیش خوشش میاد، اما موضوع چیز دیگهای بود. از یک ماه پیش متوجه شد که باید کفش پوشید.
وقتی که خواست بپوشه، سرانگشت پاهاش قوت نگه داشتن کفش و دمپایی رو نداشت😢 اما کمکم اون حس زنده شد.🥰 حالا دیگه دمپاییها رو جفت میکنه و سعی میکنه دقیق پاهاش رو داخلش بذاره.
همهٔ اینها این توانمندیها انقدر شیرین هستن که وقتی قرصهای سفت و سخت رو داخل دهانش میذارم، حاضرم ذرهذره سلولهای انگشتام زیر دندونهای تیز و نوش له بشه، اما این داروهای شفابخش رو بخوره.😭
حالا من هر لحظه باید دنبال فعال شدن یه حس توی وجود دخترم باشم، باید نفس به نفس الحمدالله بگم و حظ ببرم و آنبهآن استغفرالله بگم که خدای عزیز به خودم و تکتک عزیزانم، بدون هیچ کم و کاستی و بدون هیچ درخواستی، این حسها را داده بود و من بیتوجه به اونها بودم و حالا داره بهم نشان میده.☺️
«الحمدلله رب العالمین بعدد ما احاط به علمه
الحمدلله کما هو اهله
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علیابنابیطالب علیهما السلام و الائمه المعصومین علیهم السلام»
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«کاش یه روزی منو هم بخرن...»
#مامان_طلبه (مرحومه #ز-رئیسی)
(مامان #فاطمه ۹، #محمد ۵.۵، #خدیجه و #زینب ۳ ساله)
ساعت ۱۲ نیمهشب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید:
مامان، آب میخوام🥲
لحظاتی به او خیره شدم👀.
روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم.
از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، اینطوری پخش میشه:
پیادهروی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻
فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻
محمد روندهٔ چند متر عقبتر👦🏻
(قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅
گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃)
مراسم مسجد و همهش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچهها
(در کل تو مراسمها من محافظ نوشیدنیهای بچههام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎)
دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴
(البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراهها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم)
وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاویهای😏 آخر شبی داشته باشن.
اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو میکردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄
در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕
من، پدر، بقیهٔ بچهها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐
صدای تلق تولوقی اومد و تمام.
به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟
صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خالهبازی میکنه!😆😳
یعنی اوج خونسردیش منو کشت رسماً...🥲
هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود.
در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒
(البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر میگفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمهها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶🌫)
در حال جمع کردن خرده شیشهها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی......
حالا قبل از خواب لیوان به دست، میخواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید.
به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️.
قبلاً همیشه به این فکر میکردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاریشون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و #فراغت رو یادت نمیاد.
و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده میشد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه میخوردم و آرزو میکردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش میکشید و نفسی تازه میکردم😮💨.
اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و #فراغت هم نداشته باشی، مثل شهید #جمهور عزیز
اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی،
خود خدا خریدارت میشه...🥹
معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچههام...
اصلاً قدردان باشن یا نه؟!
اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم...
حتی اگر زخم زبان شنیدم،
قلدری خود بچهها رو دیدم،
همراهی نداشتم،
بیتاب شدم،
کوتاه نیام،
کم نذارم،
ادامه بدم،
اونقدر خستگیناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️
پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دستهگل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭.
این هم آدرس کانال خودشونه:
https://eitaa.com/zahraeii71
صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘
#شهید_جمهور
#درس_شهید
#طعم_مادری
#مجاهدت_مادرانه
#الگوی_سوم_زن
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif