«۶. سختیهایی که ادامه دارند...»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تو جلسات خواستگاری، همسرم گفته بودن هر جایی که نیاز به تبلیغ باشه، حتی کشورهای دیگه، میرن.☺️ چون این نرفتنها، دین رو عقب انداخته. یه مثالی زدن؛ «یکی از کشورهای آفریقایی، درخواست مُبلّغ به قم دادن که اینجا فضا مستعده، مبلغ بفرستین برای مسلمان شدن و شیعه شدن. ولی هیچ کدوم از طلاب قبول نکردن. گفتن ما نمیتونیم بریم تو غربت و تنهایی در بلاد کفر. و چون طلاب قم نپذیرفتن🥴، اونها درخواست دادن به یک کشور سنی😶🌫 و اونها پذیرفتن. حالا ۱ یا ۲ میلیون مسلمان سنی در اون کشور تربیت شدن.»
همونجا توی خواستگاری این رو با من شرط کردن. منم دیدی نداشتم که چقدر این مدل زندگی کردن سخته😥، پذیرفته بودم.
و حالا ایشون برای کار تبلیغی توی سوریه انتخاب شده بودن. به خاطر قول خواستگاری، چیزی نمیتونستم بگم🤭؛ ولی قلباً از دوری ایشون، سختیهایی که برای ما داشت، و خطر جانیای که شرایط جنگی سوریه براشون ایجاد میکرد، ناراحت بودم.😢
ازشون پرسیدم: «شرایط کاری چطوریه؟! چقدر اونجایی؟ چقدر اینجایی؟!»
گفتن: «تمام وقت اونجام و صرفاً به خاطر خانواده و استراحت به ایران برمیگردم.»
این برام شوک عجیبی بود.🤐 خیلی سنگین بود برای من که قراره همسرم در یه کشور دیگه کار کنن. برام سوال بود که ما باید چهکار کنیم؟ اینجا باشیم؟ اونجا باشیم؟
اونجا شرایطش به خاطر داعش و جبههالنصره ناامن بود و باید مثل اون دورهٔ ۴۵ روزه، سختیش رو تحمل میکردم.
همسرم یکی دو هفته موندن و مجدد راهی سوریه شدن. به خاطر اوضاع ناآرام سوریه، اصلاً اجازه نمیدادن که خانوادهشون رو با خودشون بیارن.
نیروهای داعش و جبههالنصره، تا نزدیکیهای حرم حضرت زینب رسیده بودن و همسرم یک وقت هایی پیام میدادن که وقتی میخوایم بریم حرم، باید زیگزاگی بدوییم و نمیتونیم مستقیم بریم؛ چون قطعاً ما رو میزنن. انقدر که به حرم نزدیک بودن.😓
از طرفی خانوادهم هم به خاطر همین شرایط ناامن، با رفتن من مخالفت میکردن.
من موندم و یه بچهٔ کوچیک و شرایط سخت. ما سه تا خواهر بودیم و همگی بچه داشتیم و به خونهٔ پدرم رفت و آمد میکردیم.
فضای خونه پدرم طوری نبود که بخوام برم اونجا بمونم. احساس میکردم به پدر و مادرم فشار میاد. نمیخواستم سختیای که برای زندگی منه، به خانوادهم منتقل بشه. به خاطر همین فقط سر میزدم و شب تنها با پسرم تو خونهٔ خودمون میخوابیدیم.😊
بعد ۴۵ روز همسرم اومدن، یه هفته موندن و دوباره برگشتن.
به همین ترتیب چند بار به فاصلهٔ ۴۵ روز یا ۲ ماه اومدن و هر بار یه هفته موندن و برگشتن.
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام مامانای عزیز ☺️
ما از دیروز همخوانی یه کتاب مادرانه رو شروع کردیم.
کتاب #مادر_پروازی
خرده روایتهایِ مادرانی که از کرهٔ ماه نیامدهاند!
تو این کتاب ۱۴ روایت مادرانه رو میخونیم که اگر هر کدوممون بعنوان یک مادر با چشم و گوش خودمون ندیده و نشنیده بودیم، ممکن بود وجودشون رو از بیخ انکار کنیم!
مادران این کتاب یک حرف مشترک دارن و اون هم اینکه، شرایط زندگی هر طور که باشه فرزندپروری یکی از ارکان اصلی زندگیه!
🔹🔸🔹🔸🔹
اگر دوست دارین تو همخوانی این کتاب با ما همراه باشین عضو این گروه بشید:👇🏻
🔗 eitaa.com/joinchat/298713884C69f9e846bb
❗️گروه همخوانی مختص خانمهاست❗️
✅ کتاب الکترونیکی رو میتونید با کد تخفیف ۵۰ درصدی madaran از فراکتاب تهیه کنید.
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
مادران شریف ایران زمین
سلام مامانای عزیز ☺️ ما از دیروز همخوانی یه کتاب مادرانه رو شروع کردیم. کتاب #مادر_پروازی خرده روای
وقتی شنید زیر بار زورگویی مسئولان دانشگاه نرفتهام و طرحم را نصفه رها کردهام، تب کرد.
باورش نمیشد مثل گاو نه من شیر، قید همه سختیها و زحماتم را بزنم. دعوا نکرد. قهر هم معنایی نداشت. اما برق چشمانش خاموش شده بود.
همیشه معتقد بود دختر باید درس بخواند و از درسش درآمدزایی کند. حالا همه آرزوهایش بربادرفته میدید. من اما مادر بودم. مادر دو پسر هفت و سهساله. چراغ خانه بر مسجد روا نبود. آینده و سلامت روحی فرزندانم را فدای موقعیت شغلیام نکردم.
دستکم درسی که خوانده بودم، به درد خودم و خانوادهام میخورد. همین برای من بس بود، اما برای آنها نه.
📚 برشی از کتاب #مادر_پروازی
به دبیری: محمدعلی جعفری
انتشارات شهید کاظمی
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. تصمیم گرفتیم بریم سوریه!»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
تا ۶ ماه اوضاع به همین شکل بود. دیگه هم خودم اعصاب و شرایطم بهم ریخته بود و هم پسرم اذیت میشد.😥 حسین خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی که همسرم ایران بودن، یک هفته حسابی با هم خوشگذرونی داشتن. این محبتها و گردش رفتنها، نبود پدر رو برای حسین سختتر میکرد. به شدت انس میگرفت و بعد ضربه روحی سنگینی میخورد.😢
شرایط جوری شده بود که من ترجیح میدادم حتی توی ناامنی، کنار همسرم باشم. تصمیم گرفتیم ایشون جا بگیرن و ما بریم پیششون.🥰
حتی خانواده هم وقتی وضعیت من و پسرم رو دیدن، به رفتنمون راضی شدن.
الحمدلله فضای سوریه هم کمی آرومتر شده بود. وقتی همسرم با حاج حسین همدانی صحبت کردن، ایشون موافقت کردن و گفتن ما براتون خونه میگیریم و شما میتونین خانوادهتون رو بیارین اینجا.😍
قبل از سکونت دائم تو سوریه، به همسرم و همکارانش، اجازه دادن که هتل بگیرن و برای دلجویی از خانوادهها، یه
سفر یک هفتهای به سوریه براشون فراهم کنن.☺️
همسرم پاسپورتها رو از من گرفتن و گفتن «باید پاسپورتهاتون رو بدم که هماهنگی کارهای سوریه رو یکی از همکارامون انجام بدن.»
روز پرواز، همسرم سوریه بودن و قرار شد من و حسین با تعدادی دیگه از خانوادهها بریم.
پدر و مادرم من رو رسوندن فرودگاه و برگشتن. همکار همسرم هم با چند خانوادهٔ دیگه اومدن.
همکارشون به من گفتن: «بیزحمت پاسپورتهاتون رو بدین»
من گفتم پاسپورتها دست شماست!🤨
گفت نه دست من نیست.
گفتم یادمه همسرم چند وقت پیش پاسپورتها رو آوردن تحویل دادن بهتون.
گفتن بله تحویل دادن. ولی من بهشون برگردوندم.🙁
انگار آب سردی رو سر من ریختن.😵😰
با همسرم تماس گرفتم و جریان رو گفتم و اون موقع بود که همهمون دو دستی کوبیدیم تو سرمون.🥲😫
همسرم گفتن من فراموش کردم بگم که پاسپورتها رو پس گرفتم و گذاشتم توی کمد خونه.
فوری زنگ زدم به پدرم که کلید منزل ما رو داشتن، گفتم بابا لطفاً یه ماشین بگیرین و پاسپورتای ما رو سریع بفرستین.
اصلاً نمیدونستم که میرسم به پرواز یا نه. ممکن بود گیتها بسته بشه و هواپیما پرواز کنه تا پاسپورتهای ما برسه.😥
پدرم سریع رفتن خونه و خودشون راه افتادن به سمت فرودگاه.
خانوادههای دیگه از گیت اول و دوم رد شدن ولی همکار همسرم پیش ما موندن تا تکلیف روشن بشه.
همهمون دلشوره داشتیم...😣
#قسمت_هفتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
🔈 ارائه استاد قاسمیان
با موضوع "سنتهای خداوند در رزق و روزی فرزند"
🗓 فردا سهشنبه ۲۵ اردیبهشت
🕓 ساعت ۱۶
📍در اتاق مجازی:
🔗 http://B2n.ir/Madaran_sharif
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
🔈 ارائه استاد قاسمیان با موضوع "سنتهای خداوند در رزق و روزی فرزند" 🗓 فردا سهشنبه ۲۵ اردیبهشت 🕓
🌸سلام به همه ماماهای عزیز🌸
یادتونه چند وقت پیش همینجا با هم دیگه در مورد رزق و روزی بچهها تبادل تجربه کردیم؟
خاطرههای خیلی جالبی برامون تعریف کردین که از اینجا میتونین اونا رو بخونین:👇🏻
B2n.ir/n94932
از بین این تجربهها سوالایی برامون پیش اومد؛
مثلاً مگه نمیگن هر بچه با خودش رزقش رو میاره؟🤔
پس چرا انقدر تجربهٔ خلافش هست؟😢
اصلاً با عقل جور در نمیاد رو این رزق حساب کنی و به فرزند جدید فکر کنی!😅
و اما یه خبر خوب!
قراره به گفتوگو بشینیم با «حجت الاسلام قاسمیان» تا برامون از قرآن و روایات و سنتهای رزق و روزی خداوند رزّاق بگن.😍
🗓️ تاریخ: سه شنبه ۲۵ اردیبهشت
🕓 ساعت: ۱۶
📍 مکان: اتاق جلسات مجازی ما
🔗 http://B2n.ir/Madaran_sharif
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۸. روزی سخت در فرودگاه!»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
بالاخره پاسپورتها رسید.
پرواز تأخیر داشت و من و حسین بدو بدو راه افتادیم.🏃🏻♂️ من بودم و یه بچه و ۴ چمدون پر از وسایل!
(دو تا چمدون برای خودم و حسین و دو تا هم وسایلی که همسرم خواسته بودن براشون ببرم؛ کتاب و لباس گرم و...)
چون گیت تحویل چمدون بسته شده بود، باید ساکها رو خودم میبردم. همکار همسرم هم چون مسافر نبودن، نتونستن با ما بیان.
به سختی از گیت اول و دوم گذشتیم. من این چهار تا ساک رو میکشیدم و حسین دو ساله، چند قدم میرفت و یه دفعه جهتش رو عوض میکرد.😫
مجبور شدم برم پشت حسین و آروم با لگد پا هدایتش کنم. مدام با دوستانمون در تماس بودم که میگفتن هنوز داخل هواپیما نشستیم.
رسیدیم به گیت آخر؛ اونجایی که بعد از اون سوار اتوبوس میشن. یه خانمی بودن که نمیدونم دعا کنم برای هدایتشون یا چی.😑
گفتن نمیشه رد بشین! گیت بسته شده. گفتم هواپیما هنوز نشسته، پاسپورتم دیر رسید و کلی خواهش.
هر چقدر من التماس کردم، گفتن نه به هیچ عنوان راه نداره.🤐
فکر کنید بعد از این همه دوری از همسر، با چه سختی جور شده بود که بریم سوریه و حالا به این مشکل بزرگ برخوردیم. فقط گریه میکردم.
گفتم خانم دعاتون میکنم، هر کاری بگید میکنم.
همسرم هم از اون طرف توی سوریه بالبال میزدن، ولی دستشون به هیچجا نمیرسید.😢
تمام تلاششونو کردن توی فرودگاه آشنایی پیدا کنن، ولی موفق نشدن.😭
اون خانم اونقدر من رو پشت گیت با بچه نگه داشت، که پرواز بلند شد.😭
خدا می دونه با چه حالی برگشتم.
به من گفتن تمام مراحل رو باید معکوسش رو طی کنی. مهر ورود باید باطل بشه، مهر خروج بخوره و برگردی.
وقتی به یکی از گیتها رسیدم که برای سپاه بود، با دیدن حال نزار من که اصلاً نمیتونستم جلوی گریهمو بگیرم، گفتن چی شده؟ گفتم تا پای پرواز رسیدم ولی اون خانم نذاشتن برم.😓
اون بنده خدا گفتن پرواز اصلاً برای سپاه بود. اون خانم حق نداشته اجازه نده.🙄 چرا نیومدین به ما بگین؟ گفتم آقا من دفعهٔ اولمه. نمیدونم آشنا کیه، سپاه کجاست! هیچ اطلاعاتی نداشتم. فهمیدم اون خانم نخواسته کار ما رو راه بندازه.
اون بنده خدا هم کلی حرص خوردن که ما خیلی راحت میتونستیم شما رو رد کنیم و بفرستیم.🥲
همهٔ مراحل رو که برگشتم، دیدم همکار همسرم منتظر موندن تا از وضعیت ما مطمئن بشن. ایشون من و حسین رو رسوندن خونه.
خیلی حالم بد بود. خدا میدونه چقدر گریه کردم که چرا اینجوری شد. حکمتش چی بود؟
همسرم هم توی غربت حسابی مستأصل و ناراحت بودن، مخصوصاً که اون چند خانواده رسیده بودن و فقط ما جامونده بودیم.😢
#قسمت_هشتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. آرامش ضریح عمهٔ سادات»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
اون روز سختِ فرودگاه گذشت!
خداروشکر، با پیگیری همسرم، دو روز بعد بلیط پیدا کردیم و راهی شدیم.🥹
این اولین سفرم به سوریه بود. وقتی کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها) رسیدم، یاد همهٔ رنجهای این مدت افتادم و شروع کردم به درد و دل با خانم.
گفتم: «من چیکار کنم؟! همسرم میگه من باید این کار رو به سرانجام برسونم. اما با وجود شرایط و سختیهای اینجا، نمیتونم بیام بمونم. ایشون هم که راضی به برگشتن نمیشن.😥»
به دلم افتاد که فکر کن همسرت شهید شدن و از پیشتون رفتن، تو و حسین تنها موندین. حتی تو ذهنم تشییعشون رو هم دیدم.😓
همسرم چند بار تا مرز شهادت رفته بودن. خمپاره کنارشون خورده بود، تک تیر انداز ماشینشون رو میزد و...
فکر اینکه شهید بشن، مدام توی سرم بود و هیچ چیز بعیدی نبود.😥
بعد انگار خود خانم تمام وجود منو دست گرفتن.
«برای اینکه دوباره بتونی ببینیش، چیکار میکنی؟
تا کجای عالم حاضری بری که دلتنگیت رفع بشه؟
چه سختیهایی حاضری تحمل کنی که حتی شده برای دقایقی کنارت برگرده؟»
بیاختیار جواب دادم تا هر جای عالم میرم که ببینمش و کنارش باشم، همهٔ زندگیمو میدم برای دیدن دوبارهش.😭
این خیالات از ذهنم گذشت...
«خب الان بهت این فرصت رو دادیم!
همسرت سالم و سلامت برگشته پیشت،
پس قدر بودنش رو بدون و سختیها رو تحمل کن.»
بعد از این توسل کنار ضریح حضرت زینب (سلاماللهعلیها)، ورق برگشت و روی تمام دلهرههام مهر آرامش خورد؛ آروم گرفتم و راضی شدم کنار همسرم بمونم.🥺🥲🙂
اون سفر یک هفتهای تموم شد، برگشتیم ایران ولی باید آماده میشدم برای زندگی در سوریه.
نمیدونستم خونه و وسایلمون رو چیکار باید بکنم؟! از طرفی دلم نمیاومد خونه رو جمع کنم، چون دوست داشتم هر وقت به ایران سر زدیم، خونهٔ خودمون بریم، نه اینکه مهمون باشیم اینطرف و اونطرف.😉 جایی هم برای گذاشتن موقت وسایل نداشتیم. هزینهٔ اجاره خونه هم زیاد بود و منطقی نبود بابت خونهای که توش زندگی نمیکنیم این همه اجاره بدیم.
به همسرم پیشنهاد دادم که ماشین رو بفروشیم و با پول پیش خونه و وام و قرض، یه خونهٔ خیلی کوچیک بخریم.
ایشون هم راضی شدن، ولی مسئله اینجا بود که خودشون ایران نبودن!
گفتن من که نمیتونم بیام، اگه خودت توان انجام این کارو داری بسم الله...☺️
#قسمت_نهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif