eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
653 عکس
54 ویدیو
49 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «حوض خون» مرداد و شهریور ۱۴۰۴ 🏆 ۲۰ جایزه ۲۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani تبلیغات: @xahra_rezaei23
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف🇮🇷
سلام دوستان گل 🌺 بریم سراغ قرعه‌کشی برای هدیه نسخه الکترونیک کتاب اول پویش بهمن ماه؟ 😍 #شنبه_آرام
سلام به دوستان گرامی 😍 از بین عزیزانی که فرم رو پر کردن، این افراد برنده هدیه نسخه الکترونیکی کتاب شدن: زینب حقی سعیده ایزانلو رقیه عمیدی سیمکانی سحر آقاجانی بی بی معصومه موسوی مبینا عبداللهیان الهام تبیره فاطمه توکلی سیده مریم حسینی سمیرا حیدرنژاد سمیه باقری زینت مشایخی مریم سادات نوابی مرضیه خالقی ملیحه احمدی فاطمه دوزنده زهراسادات اسلامی زهرا جعفری فاطمه ملایی فاطمه جوزی هاجر نصر اصفهانی مریم غفاری سمیه باقری زینب امان اللهی سارا محمدپور 👈 برای دریافت هدیه‌تون نهایتا تا شنبه شب، به شناسه زیر پیام بدید و اسم و شماره تماس داده شده رو بفرستید@xahra_rezaei23 🌺کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📙📙 - ببین خانوم! من آدم فراموش کاری نیستم، تو واسه زندگی من خیلی زحمت کشیدی. من هر کاری که انجام دادم، به هرجا که رسیدم، در حقیقت من نبودم، بلکه تو باعث و بانیش بودی. من اگه ده قدم جلو رفتم، تو هر قدم پشت سر من بودی. بغض آلود گفتم: «حالا این حرفا رو چرا امشب می‌زنی؟» با لحنی که یک عالمه علاقه در آن موج می‌زد، گفت: «خانوم! دوست دارم بدونی که من هیچ وقت محبتای تو رو یادم نمیره. تو برای رشد و تربیت مهدی، حامد و هانی خیلی زحمت کشیدی؛ طوری که من اصلا نفهمیدم کی بزرگ شدن. تازه اگه تو نبودی، من اصلا فرصت این همه کار تحقیقاتی رو نداشتم.» خم به پیشانی‌ام چین انداخت: «محسن جان بس کن! نمی‌خوام ادامه بدی.» پافشاری کرد: «نه، باید اینا رو یه بار کامل بگم.» - حالا امشب نگو، بذار برای بعد. - نه، امشب وقت گفتن این حرفاست؛ تو فقط گوش بده. از من اصرار به نگفتن بود، از محسن اصرار به گفتن. با لحنی آمیخته به شرم ادامه داد: «نه فرشته! بذار بگم. همه زحمت بچه‌هامون رو تو کشیدی. اگه نبودی، من کی می‌تونستم این طور اونا رو تربیت کنم، بزرگ کنم، زن بدم. تو فقط همسر من نبودی، همراه و یار و رفیق من بودی.» برای اینکه بحث را عوض کنم، خنده‌ای مصنوعی روی لبم نشاندم: «حالا اینا رو میگی که سر من شیره بمالی.» جدی گفت: «نه به خدا! اصلا همچین قصدی ندارم.» حرفش را بریدم: «پس امشب چه خبره که مدام از رفتن، تشکر از من، فانی بودن دنیا و ارزش شهادت حرف می‌زنی؟» - خانوم جان! هروقت آدم از رفتن بگه، روحش قوی‌تر میشه. - اصلا محسن جان منم از تو سهمی دارم. تو باید بمونی و منو دلداری بدی. اگر قرار شد کسی بره، یه نفر سزاوار نیست. باید با هم بریم تا اون یکی تنها نمونه. سکوت کرده بود و فقط به حرف‌های من گوش می‌داد. گاهی چشمانش را سمت پنجره‌ی روبرویمان می‌چرخاند و به درخت‌های خشک حیاط نگاه می‌کرد. در جوابم با لحنی لبریز از عاطفه گفت: «هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که من چقدر دوست دارم. هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که من با تو نفس می‌کشم. هیچ کس غیر تو نمی‌دونه که تو همه‌ی سرمایه و هستی منی.» سرد و گرفته گفتم: «پس به حق این حرفا، بحث رو تموم کن.» - فرشته جان! من که چیزی نگفتم، دارم از خانومی و محبتا و ایثار تو میگم. - باشه دیگه حرف رفتن نزن. 📚 برشی از کتاب دانشمند شهید محسن فخری‌زاده به روایت همسر شهید 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📙📙 من به‌دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه‌ی ورزشی و سلحشوریِ عشایری که ذاتیِ من بود، بی‌پروا حرف می‌زدم و از شاه و خانواده‌ٔ او بد می‌گفتم. شب‌ها تا صبح، به اتفاق برادری به نام واعظی، احمد و تعدادی از جوان‌های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم. عمدهٔ شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود. عکس خمینی آینهٔ روزانهٔ من بود: روزی چندبار به عکس او می‌نگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود. اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهی‌نامهٔ رانندگی می‌دادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی‌و‌رانندگی برای گرفتن گواهینامهٔ خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو. اتفاقاً گواهی‌نامه‌ت رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنهٔ او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دارِ دیگر هم وارد شدند و شروع به دادنِ فحش‌های رکیک کردند. من در محاصره‌‍ٔ آن‌ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی!؟» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همه‌ٔ اَحشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزشِ کاراته و زورخانه می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم. 📚 کتاب زندگی‌نامهٔ خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 💔 صفحهٔ ۶۵ و ۶۶ 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📙📙 محبت داشت؛ عاشقانه، بی‌دریغ و بی‌حد. از وقتی فشارخون گرفتم، یک مشت قرص و کپسول، سهم من از این بیماری شد. هرکدام باید ساعت معینی مصرف می‌شدند. ساعت مصرف داروها را توی گوشی همراهش تنظیم کرده بود. به وقت هر دارو زنگ می زد و دل سوزانه می‌گفت: «فرشته جان! الان وقت خوردن فلان قرصته، فراموش نکنی.» این ها برای من هرگز عادی نبود؛ رفتارهایی که در تک تکشان محبت، عشق و عاطفه موج می زد. شب‌ها که می‌خواست برود بخوابد، مسواک می‌زد و بعد خمیردندان می‌مالید روی مسواک من و می‌گفت: «فرشته جان! مسواک آماده‌ست. من برم بخوابم.» 📚 برشی از کتاب دانشمند شهید محسن فخری‌زاده به روایت همسر شهید 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر همراهان پویش کتاب 🌸 ایام‌ الله دهه فجر مبارک باشه إن شاءالله 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 توی بهمن ماه قصد داشتیم دو تا کتاب رو بخونیم. همخوانی اولین کتاب یعنی به پایان رسید. اگر شما هم کتاب رو کامل خوندین، برای شرکت تو قرعه‌کشی فرم پایین رو پر کنین: 👇 🔗 https://digiform.ir/c33dd8ed4f 🖍 تا پایان بهمن ماه برای مطالعه کامل این کتاب فرصت هست. 😉 از فردا إن شاءالله همخوانی دومین کتاب رو با هم شروع می‌کنیم. کتاب ❇️ لینک گروه همخوانی کتاب: (❗️مختص خانم‌ها❗️) https://eitaa.com/joinchat/2443837746C2e2480d3a6 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا