eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷اهمیت علم 🌷۱.خدا،درجات اهل ایمان وعلم رابالا میبرد: .. يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (١١) 🌷۲.وصی سلیمان ع که علمی ازقرآن داشت گفت من تاج وتخت بالقیس رادریک چشم به هم زدن حاضرمیکنم وحاضرکرد: قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ... (٤٠)نمل 🌷۳.خدافرمودازمن علم زیادبخواه: وَقُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْمًا (١١٤)طه 🌷۴.اگرنمیدانیدازاهل علم سوال کنید: فَاسْأَلُوٓا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ‌٤٣نحل،۷انبیا 🌷۵. فقط اهل علم ازخدامیترسند: إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَآء. (٢٨)فاطر 🌷۶.حضرت علی ع کل علم قرآن رادارد: منْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ (٤٣)رعد 🌷خدا ۴ چیز به انسان یادداد: 🌷الرحمن عَلَّمَ القرآن.خداوند قرآن یادداد 🌷خلق الانسان عَلَّمَه البیان.بیان یادداد 🌷عَلَّمَ الانسان مالم یعلم...سوره علق به انسان آنچه رانمیدانست یادداد 🌷عَلَّمَ آدم الاسماء کلها.به آدم ع اسمها رایادداد 🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ رابطه ظهور با فلسطین ❌ ⛔️ فلسطین موجب ظهور میشه: چگونه ⁉️ ولی‌فقیه : مساله فلسطین کلید رمزالود فرج است (پاسخ: مرتضی‌ کهرمی )
دقت کردین شیطون چه داره ؟؟؟ پله به پله یواش یواش هفته به هفته شااااید یه آجر الان بزاره و آجر دوم رو چند هفته یا چند ماه بعد 🌿همون دختری که جواب پسرا رو نمیداد الان شب و روزش شده یک پسر مجازی 🔸اینا یکدفعه اتفاق نمی افته مواظب_باشییم وقتے بیرون میرے چادر و حجاب و سربه زیری🌸 توے دنیاے مجازے ولے... توی گروه مذهبے با نامحرم چت میڪنے😕 اونم با لقب "برادر" بقیہ نمیبینن..درست✅ ولے خدا ڪہ میبینہ!😓 اسم خودتو گذاشتے مذهبے؟!💔 اینو یادتوڹ باشھ همیشھ: مذهبے بودن مهم نیست!! "مذهبے موندن مهمھ" اینکه با شخص خاصی نیستم ولی کار ماها هم اشتباس 🌿🍁🍂❤️🍂🍁🌿
در بودن، شعاری و زبانی نیست. انسان باید عملاً این‌را نشان دهد و اثبات کند. وقتی به عمل شما نگاه می‌کنند. عمل شما باید یک عمل علوی باشد وقتی می‌گویید من پیرو امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابیطالب علیه‌الصّلاةوالسّلام هستم، باید ببینند چه سنخیتی بین شما و مولایتان که ربّ و پرورش‌دهنده‌ و تربیت‌کننده‌ی شماست وجود دارد. 💐 استاد اخلاق، حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی 🌿🍁❤️🍁🌿 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
‍ 🌷ذاڪر الحسین شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌷 : حسین معز غلامی : علی اڪبر : 1373/1/6 (همدان/شورین) : 1396/1/4 (سوریه/حماه) : مجرد : سیدمجتبی : سرباز بی بی زینب(س) : سه تیر به چشم چپ، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده و وی را به شهادت رساند. به دلیل موقعیت بد حضور وی در سنگلاخ، دندان ها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر وی چند  ساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمین مانده بود. : ۲۳(تک پسر و اخرین فرزند خانواده) : روضه قمر بنی هاشم و کمک به محرومان 🌹
قلب ما زمانی حالش خوب می‌شود که لبخندی بر لبان تو باشد. شادی شما، ما را هم خوشحال می‌کند. ولادت حضرت پدر مبارک باشد، ایهاالعزیز!
✍یک🌺یک خاطره 🌷🌷
🥀قسمتی از وصیتنامه : گر به فیض رسیدم، خدای ناکرده هیچ سازمان یا ارگانی را مقصر ندانید. هروقت به سر قبرم آمدید یک روضه از حضرت علی اکبر(ع) و یا حضرت زهرا(س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.هروقت قصد داشتید خیری به بنده برسانید آنرا به هیئات مذهبی به عنوان کمک بدهید.از خواهران و خانواده آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم.در کفنم یک سربند یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.تا می توانید برای ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست.هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم آسید علی آقا را تنها نگذارید.امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین ع 🌷🌷🌷💔🥀😔🕊🕊
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخرجا(۲) ویرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه...(۳){سوره طلاق ۲و۳}:هرکس تقوای خدا رو پیشه کنه، خدا راه نجاتی براش جور میکنه و اونو از راهی که اصلا فکرشو نمی کنه نجات میده! از روی تخت بلند شدمو یه قران از توی بوفه کمدم دراوردمو بهش دادمو گفتم _بیا علی! حرفای خدا رو گوش کن! همون لحظه صدای اذون مغرب از تلوزیون پخش شد! لبخندمو تشدید کردمو گفتم _برو باهاش حرف بزن! التماس دعا! اشکاشو پاک کردو پیشونیمو بوسیدو گفت _دریا! داشتنت نعمته! خوش به حال بردیا که تو خانوم خونشی!! اهی کشیدو همون طور که از اتاق خارج می شد زمزمه کرد _ای کاش فاطمه هم مثل تو بود...ای کاش!... هه فاطمه!! اسم واقعیش طهورا ولد بیگی بود داداش! یه روز بخاطر اینکه همچین اسم زیبایی رو خونوادش روش گذاشتن حرص میخوردم...چون لیاقت همچین اسمیو نداره... از جام بلند شدمو وضو گرفتمو سجادمو رو به قبله پهن کردمو چادر سفیدمو پوشیدمو بعد از یه نفس عمیق شروع به خوندن نماز کردم... اخه نفس عمیق هم دلمو سبک میکرد و مغزمو خالی و هم باعث میشد توی نمازم تمرکز کنمو فقط حواسم به نماز باشه! نماز عشامو که تموم کردم سجده کردمو خدارو شکر کردمو ازش خواستم هم کمکم کنه هم تنهام نزاره! سرمو از سجده برداشتمو تسبیح تربت کربلا رو که یادگار بابام بودو توی دستام گرفتمو بعد از بوسیدنش شروع به ذکر تسبیحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)کردم... بعد از ذکر سرمو بالا کردمو دعا کردم که خدا مهر اهل بیتو تو دلم بیشتر کنه! کمکم کنه تو امتحاناش سربلند بیرون بیام! مشکلات علی و خونوادمو حل کنه! دوباره مهرمو بوسیدم که تقه ای به در خوردو خاله پریچهر وارد اتاقم شدو گفت _قبول باشه دخترم! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌹🌺🌺🌹 ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ لبخندی زدمو همونطور که جانمازمو تا میکردم گفتم _قبول حق...کاری داشتین خاله جان؟! خاله_اره مادر...بردیا تماس گرفتو گفت که داره میاد دنبالت تا برین یه جایی. _نگفت کجا؟! همون طور که از اتاق خارج می شد، گفت خاله_نه مادر...نگفت...پاشو مادر.‌‌..‌حاضر شو ... الاناست که برسه. ازجام بلند شدمو به روی چشمی گفتمو به سمت کمدم رفتم تا حاضر بشم مانتوی سورمه ای رنگ به همراه روسری مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و بعد از گذاشتن طلق روسری و بستن رو سریم مدل لبنانی و چادر لبنانیمو پوشیدمو بعد از برداشتن گوشی و کیف دستی مشکی رنگم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتمو منتظر موندم تا بردیا برسه... نگاهم به بوفه ی کنار کانتر افتاد که سی و نه روزه که قاب عکس خاله و دایی به همراه زندایی کنار قاب باباو مامان داخلش جا گرفته... اهی کشیدمو شروع به خوندن فاتحه کردم... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...بردیا اس زده بود که پایین منتظرمه! سریع از خاله و علی خدافظی کردمو از خونه خارج شدمو با اسانسور خودمو به همکف رسوندمو‌ از ساختمون خارج شدم... بردیا به موتورش تکیه زده بودو با لبخند نگام میکرد. لبخندی زدمو گفتم _هوس موتور سواری کردی حاج اقا! خندیدو گفت _اره ولی الان وقتش نیست... باید بریم اداره! متعجب ساعت مچیمو نگاه کردمو گفتم _اداره؟؟ الان؟؟؟ سرشو بالا و پایین کردو گفت _اره! بپر بالا که باید سه سوته برسیم...واسه همین موتورو اوردم! پشت بردیا نشستمو دستمو دور کمرش حلقه کردم... یکی از دستاشو روی فرمون موتورو یکی دیگشو روی دستای من گذاشتو به سرعت نور به سمت اداره روند... بعد از بیست دقیقه به اداره رسیدیم... سریع به سمت اتاق سرهنگ رفتیم که سربازی که نقش منشی سرهنگو داشت گفت که سرهنگ و چند نفر دیگه از همکارا توی سالن اجتماعات منتظرمون هستن! بعد از احترام نظامی من کنار سوگند و بردیا کنار حسین نشستیم... سرهنگ مهدوی _ خب...دلیل این جلسه فوری اینه که رد طهورا ولد بیگی (فاطمه ) رو دیروز توی مشهد زدن... سرگرد مهدوی _مشهد؟؟اونجا چیکار میکنه ؟! سرهنگ مهدوی _ بله مشهد. حسین_خب قربان دستور چیه ؟! باید بریم مشهد؟! قراره اونجا دستگیرش کنیم؟! سرهنگ مهدوی _اره باید برین مشهد اما‌ نه برای دستگیری طهورا ولد بیگی... سوگند_ پس برای چی باید بریم؟! اصلا کیا قراره برن؟! سرهنگ مهدوی _ برای جمع اوری اطلاعات و البته شناسایی بقیه اعضای گروهشون و فهمیدن هدف‌..در نهایت دستگیری همشون! سروان ماهانی(بردیا) به همراه سروان فرهمند(دریا) و ستوان رجایی و علی دوست به مشهد میرین... البته دو نفر از افراد واجا (وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) و حفاظت اطلاعات سپاه مشهد هم همراهیتون میکنن... متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌹🌺🌺🌹 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!! بردیا_قربان... دلیل همراهی افسرای اطلاعتی چیه؟! سرهنگ مهدوی_ این پرونده فقط یه پرونده قتل نیست! اصل ماجرا پرونده رو یه پرونده امنیتی میکنه! باید تمام تلاشتونو روی این پرونده بزارین حتی اگر نیاز بشه باید از جونتون هم مایه بزارین! تمام امیدم به شماست! سروان فرهمند و ماهانی، شده از جونتون هم مایه بزارین تا موفق شین! هردو همزمان گفتیم _ _ اطاعت قربان! سرهنگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد _کسی که طهورا ولد بیگی رو موقعی که بازداشت شده بود فراریش داد و باعث شهادت ستوان طیبه محمدی و محمد یوسفی شد ، هنوز شیرازه... سروان فرحی (سوگند) و سروان پویا(حسین) و سرگرد مهدوی (محمد شوهر خواهر سوگند والبته پسر سرهنگ مهدوی ) میخوام اونو زیر نظر بگیرین‌... اشاره ای به ستوان رجایی کردو با اشاره خواست عکسیو روی ویدیو پرژکتور بزاره... عکس یه پسر حدودا سی ساله بود که مچشو زیر فکش گذاشته بودو با اخم به دوربین خیره شده بود اولین چیزی که توجه هرکسیو جلب میکرد این بود که خالکوبی مثل خالکوبی فاطمه داشت با این تفاوت ک روی دستش بود... سرهنگ ادامه داد _اسمش سمیر اوانسیانه...پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده و با سن کمش تونسته خودشو تو دل منافقین جا بده ولی خب تو ایران فعالیت میکنه و تا به حال مدرک جرمی از خودش به جا نذاشته و خیلی حرفه ای فعالیت میکنه! وقتی برای فراری دادن یه قاتل دو نفرو به شهادت می رسونه و خطر شناسایی شدنو به جون می خره ... نشون میده که با طهورا ولد بیگی یه سر و سری داره... سوگند متفکرانه گفت -قربان! توی اظهارات پدر سحر(مقتول) هم پدر مقتول از طهورا خواسته بود که پای خونوادشو به کاراش باز نکنه!! به نظرم این حرف اقای سرمد هم یه تایید برای حرفای شما باشه که میگید طهورا ولد بیگی با سازمان های جاسوسی و ضد ایرانی و البته منافقین در ارتباطه! سرهنگ مهدوی_ درسته! ... خب بهتره که برین دنبال ماموریت هاتون ... (رو به منو بردیا کردو ادامه داد) سرهنگ مهدوی_ شما هم اماده باشین سه روز دیگه بلیط دارین! ... پایان جلسه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 🌺🌹🌹🌺 ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم. سوگند_ دریا! _جانم؟! سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد... _خب؟!! سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون! خندیدمو گفتم _چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم! سوگند نگران نگام کردو گفت سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره! متفکر نگاش کردم که گفت سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!! _نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون! حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه! سوگند لبخندی زدو گفت سوگند_ انشاالله خوشبخت شین! یهو فکری به ذهنم رسید! _یه پیشنهاد!! سوگند خندید و گفت سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو! لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم _ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟ قهقه زدو گفت سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی... _ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!! خندیدمو ادامه دادم _ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن! سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!! و زدیم زیر خنده! ******** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ ******** بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده بردیا به حسین نگاه کردو گفت _داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!! حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت _ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم! خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت _ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟! بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم خاله با خوشحالی گفت _به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟ بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره بعد رو به بردیا گفت _ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش! بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد. ********** اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم... امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود... هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته! گفتم علی یادش افتادم... دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون! _باشه! تو برو منم میام! لبخندی زدو گفت سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ! متعجب پرسیدم _اشکام؟؟ و دستمو به صورتم کشیدم. من کی گریه کردم؟؟!!! سوگند خندید و گفت سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی! پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه! _باش...به حسین اس بده داریم میام! پوکر نگام کرد و گفت _هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟ دستمو گرفتو ادامه داد _بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده! مشتمو به بازوش زدمو گفتم _گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟! خندید و گفت _خدایا شکرت! هنوز سالمه!! از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم! *** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفته‌اند؛ تو فاطمه‌ای دیگری ... با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛ که قادری همه‌ی آدم‌های عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی. فاطمه‌ای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثه‌ای بزرگ، آماده می‌کرد! فاطمه‌ای که سپاه پسر فاطمه (سلام‌الله‌علیها) را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند.
9630.mp3
6.47M
🔊 | 📝 خانه‌ی بی تو برادر... 👤 کربلایی‌حسن ▪️وفات