آقا مهدی
#توییت | داعشیها میخواستند حرم امامان را نا امن کنند، نتوانستند؛ چون مدافعان حرم به میدان رفتند.
وقتی حرف میزنید
وقتی ادعای اعتراض میکنید
وقتی سپاهی؛ بسیجی جماعت رو فحش می دید و برای زجر کشیدنشون ذوق میکنید و در چشمانتون نفرت دیده میشه، یاد کومله دموکرات های دهه ی 60 می افتم.
یاد عروس هایی می افتم که بچه های سپاه رو برای عروسیشون به قربانی می طلبیدند و سرشونو می بریدند.
بخدا که شرف ندارید.
آخه شما چه حیواناتی هستید دقیقا؟ خویتان داعشی است که داعش هم حمایتتون کرد چشمتون روشن....
همین دنیا باهاتون حساب می کنیم.
منتظر باشید.
الا لعنت الله علی القوم الظالمین🏴
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mahdihoseini_ir
دهه 60 توی کردستان اگر اشتباه نکنم، چو انداخته بودند که سپاهی ها شاخدارند، مردمان بنده خدا فکر میکردند واقعا اینجوریه، سپاهی ها که می اومدند اول سرشونو نگاه میکردند.
پاسدارهای بنده خدا مونده بودند چرا اینا اینجوری هستند چرا سرشونو نگاه میکنند که بهشون گفتند همچین حرفی بین مردم افتاده...
حالا شده الان!
سپاهی که توی جنگ و زلزله و... همراه مردم هست رو سیاه نشون میدن تا به اهداف شومشون برسند.
اما کور خوندن اینجا مستعمره ی آنها نخواهد شد...
اللهم عجل لولیک الفرج
@mahdihoseini_ir
#فوری 🚨حساب رسمی داعش در تلگرام موسوم به «ناشر نیوز» دقایقی پیش تصویر عامل عملیات تروریستی حرم #شاهچراغ موسوم به "أبو عائشة العُمري" را منتشر کرد
@sangarshohada 🕊
@mahdihoseini_ir 🌱
آقا مهدی
#فوری 🚨حساب رسمی داعش در تلگرام موسوم به «ناشر نیوز» دقایقی پیش تصویر عامل عملیات تروریستی حرم #شاهچ
امان از روسیاهانی که گفتند نظام خودش زده!!
اینم رونمایی از تروریست داعشی!!!
#لبیک_یا_خامنه_ای📣📣
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_اول نشستن مهدی ترک موتور محمد، دوستش، کاری همه زمانه شده بود. محمد می آمد دنبا
با ما همراه باشید با قسمت دوم مجموعه #سلمان_کجاست
👇🌹
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_دوم
محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهدی از موتور پیاده شد و رفت سمت در ورودی مسجد. سلمان یکی از نوجوان های مسجدی از در خارج می شد که با دیدن مهدی ایستاد سلام کرد.
مهدی که از شنیدن حرف های محمد، حالش گرفته بود، به سردی پاسخ سلام سلمان را داد و وارد مسجد شد. سلمان با اشاره از محمد پرسید
- چشه آقامهدی؟
محمد بدون اینکه حرفی بزند، با اشاره به سلمان نشان داد که حالش خوش نیست. کاری نداشته باش.
سلمان، نوجوان لاغراندامی که چند ماهی بیش از عضویتش در مسجد الجلیل نمیگذشت، در این مدت، با مهدی و محمد خوب آشنا شده بود. می دانست این دو را باید کنار هم ببیند. طوری شده بود که اگر محمد را جایی می دید، نگاهش در پی مهدی بود تا او را هم ببیند.
با اینکه مادر پیری داشت که باید از او مراقبت می کرد، از وقت شروع اغتشاشات و آشوب های خیابانی، از هر فرصتی برای آمدن به مسجد استفاده می کرد. آن روز هم دل مادر پیرش را به دست آورده بود، تا ساعتی از شب بتواند پیش بچه ها بماند و اگر مهدی خواست جایی برود، همراهش باشد.
مهدی چرخی در مسجد زد، با چندتا از بچه ها صحبت کرد و دوباره نشست ترک موتور محمد. دستش را که گذاشت روی شانه ی محمد، سلمان آمد جلو
- برمی گردید سرگشت؟
مهدی تکانی به شانه ی محمد داد تا حرکت کند و پاهایش را که روی جاپایی میگذاشت، گفت «آره، ولی تو برگرد خونه. مادرت چشم به راهه.»
سلمان ملتمسانه گفت «با مادرم صحبت کردم با شما بیام.»
محمد استارت زد و گفت «بچه ها هستن. تو نگران نباش. برو خونه.» این را گفت و حرکت کرد.
سلمان ایستاده بود و به دور شدن آنها نگاه میکرد. در همان لحظه یکی از بچه ها را دید که از مسجد بیرون می آید. زود سوار بر موتور شد و گفت «میری ولی عصر، من هم ببر...»
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🍃کم گویی🍃
قِلَّةُ الْکَلامِ یَسْتُرُ الْعُیُوبَ وَ یُقَلِّلُ الذُّنُوبَ
کم گویی، عیب ها را می پوشاند و از گناهان می کاهد.
#امام_علی(ع)|
شرح غررالحکم، ج ۴، ص ۵۰۵📚
کم گوی و گزیده گوی، چون دُر
تا زِ اندک تو، جهان شود پُر...
🌱| @mahdihoseini_ir
⚘شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....⚘
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟
گفتم بله.
بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟
گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
#شهید_عباس_فخارنیا|
روایت پدر شهید🌷
🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 #سلمان_کجاست #قسمت_دوم محمد بین راه داشت از اتفاقات شب قبل حرف میزد که رسیدند به مسجد الجليل. مهد
با ما همراه باشید با قسمت سوم مجموعه #سلمان_کجاست
👇🌹
🌱
#سلمان_کجاست
#قسمت_سوم
مهدی بین راه، سعی میکرد با وجود سر و صداهای زیاد ماشین ها، صدایش را به گوش محمد برساند. گفت «خودم نخواستم بیاد. معلوم نیست کی برگردیم. شاید چند روز نتونیم به خونه سر بزنیم، نباید مادرش رو تنها بذاره..»
محمد سرش را به علامت تأیید حرف های مهدی پایین آورد. رسیده بودند نزدیک میدان ولی عصر. صدای بوق ممتد ماشین ها گوش هر شنونده ای را کر میکرد. تجمع جمعیت در عرض خیابان، خیلی زیاد بود. این بار، همه جور آدمی بینشان دیده می شد. چند نفر خانم چادری هم میان
آنها شعار می دادند. دودی که از آتش زدن سطل های زباله بلند می شد، مثل هاله ای خاکستری، جمعیت را احاطه کرده بود. مهدی از ترک موتور محمد پیاده شد و جلورفت. در همان شلوغی، شیء تیزی به سمت محمد پرتاب شد که نزدیک بود دستش آسیب جدی ببیند.
مهدی داشت به سمت جمعیت می رفت که نگاهش افتاد به یک نفری که در آن شلوغی فریاد می زند.
- بریزید سرش، بزنیدش....
در فاصله ی چند ثانیه حدود صد نفرشان به سمت شمال خیابان ولی عصر هجوم بردند. مهدی فهمیده بود که یکی از بچه ها را در آن قسمت، نزدیک بانک، گیرانداخته اند. محمد را صدا می زد تا با هم برای نجات کسی که حالا در چند قدمی اش بودند، خودشان را برسانند. ولی در آن شلوغی محمد صدایش را نمی شنید و چند نفری هم او را دوره کرده بودند.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
فتنه ۸۸/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان، به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر #شهید_مهدی_حسینی
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir