eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!" #قسمت_اول در مسجد، پیچیده بود که بعضی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " !!" جوان به سختی راضی شد و آمد کمی با فاصله نشست کنار بچه ها. مهدی حال بچه ها را میپرسید. - خب محمد بگو ببینیم چه خبر؟ - منتظر بودیم شما بیای اگه بشه آموزش راپل رو شروع کنیم. - اگه بچه ها وقت دارن از همین فردا شروع میکنیم. مهدی که زیر چشمی جوان را می پایید متوجه بی حوصلگی او شد و سعی کرد برود سر اصل مطلب نگاهش را به سمت جوان برگرداند. - خب برادر، شما خوبی؟ جوان تشکر کرد. - حتما تا حالا مریض شدی. - ربطش؟ - وقتی میکروبی وارد بدن انسان میشه اولین عکس العمل بدن، گرفتن شکل تهاجمی در مقابل اون میکروبه تا اون رو از بین ببره. اگه بدن ضعیف باشه و در مقابل میکروب به زانو در بیاد، چه مشکلی پیش می آد؟ معلومه. این طوری تمام بدن درگیر میشه و آدم کله پا میشه! - خب این چه ربطی داره به سؤال من؟ - اصل دنیا اینه که هر وقت غریبه ای وارد مجموعه ای بشه و بخواد اون جا رو تصاحب کنه نیروهای خودی صف میکشن تا اینجا که قبول داری؟ جوان سرش را به حالت موافقت پایین آورد... ادامه دارد.... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 /برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
(ره): یک ملتی که زن و مردش برای جان فشانی حاضرند و طلب شهادت می کنند، هیچ قدرتی با آن نمی تواند مقابله کند. 🌱 @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " #اصلا_سوریه_به_ما_چه_ربطی_داره!!" #قسمت_دوم جوان به سختی راضی شد و آمد ک
💠 مجموعه کوتاه و خواندنی " !!" (آخر) - اصل دنیا اینه که هر وقت غریبه ای وارد مجموعه ای بشه و بخواد اون جا رو تصاحب کنه نیروهای خودی صف میکشن، تا اینجا که قبول داری؟ جوان سرش را به حالت موافقت پایین آورد. - خب تا اینجا رو داشته باش. رو کرد به بچه های دیگر و گفت «میدونید مهدویت یعنی چی؟» یکی از بچه ها با حالتی مطمئن گفت یعنی منتظر بودن.» دیگری گفت «یعنی وقتی امام بیاد باید آن قدر جنگ راه بیفته تا جامعه ی مهدوی شکل بگیره. مهدی پرسید «وظیفه ی امام این وسط چی شد؟ فقط فرماندهی جنگ؟ بعد دنیا گلستون بشه؟ آماده سازی چی؟ محمد گفت «خب اصلاً مهدویت یعنی همین که امام بیاد و ما توی رکابش جنگ کنیم و یه عده بمیرن و یه عده هم بمونن کيف کنن این طوری نیست مگه؟ یکی از بچه ها رو به محمد گفت اول هم تو رو از لبه ی تیغ میگذرونه ما هم میمونیم کیف میکنیم. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. مهدی چهره ای در هم کشید و گفت "یه مثال وقتی خورشید میخواد طلوع کنه، کم کم بالا می آد. اگه یه دفعه بیاد بالا، چشم توان دیدنش رو نداره. یا اگه به دفعه غروب کنه، موجودات آسیب میبینن این توی همه جای عالم طبیعت جریان داره، توی رشد گیاهان و حیوانات و انسان. همون جوری که غیبت امام یک دفعه واقع نشد چون خیلیها انکار میکردن. غیبت امام هم به تدریج اتفاق افتاد. یعنی مردم آماده شده بودن و اگه کسی سؤال داشت به نایب هاشون ارجاع میدادن اگه امام زمان بخواد بیاد باید مردم به تدریج آماده بشن برای ظهور، برای اتحاد. ما هم باید از الان آماده بشیم برای یکی شدن همون جور که سلولهای بدن متحد میشن تا میکروبها رو بیرون کنن، ما هم باید متحد بشیم تا اجازه ندیم به بدن اسلام ضربه ای وارد بشه و اتحادمون رو داشته باشیم. آماده سازی کنیم تا امام بیان. هیچ فرقی نمیکنه کجای بدن عفونت بگیره. اگه نوک انگشتت رو رها کنی و بگی کاری باهاش ندارم، کم کم عفونت به قلبت وارد میشه. اگه توی سوریه نجنگیم کمکم وارد قلب اسلام میشن و اسلام رو از کار می اندازن.‌" این جا که رسید، صدای مهدی آرام تر شده بود. "این همه جوون دادیم تا ایران رو نگه داریم تا امام بیاد و پرچم رو به دستش بدیم. الان هم سوريه جنگ شده، ما به همون اتحاد توی دنیای اسلام احتیاج داریم سوریه به خاطر این که توی محور مقاومته درگیر این جنگ شده و ما هم اگه داریم اون جا می جنگیم داریم از خودمون دفاع میکنیم. چه بسا اگه اون جا نجنگیم باید توی همدان و ایلام و بقیه ی شهرهای خودمون جلوشون بایستیم. جدای از این حرفها ما قبلاً دیدیم که عربستان، بقیع رو تخریب کرده؛ اگه دست این تکفیریها به حرم برسه این برای ما بچه شیعه ها ذلته که از حرم دفاع نکنیم." حرف های مهدی تمام شده بود و بچه ها هر کدام نظر خودشان را میگفتند. جوان بلند شد و بعد از تشکر خداحافظی کرد و رفت... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 /برش هایی از کتاب ، به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
خوشا آنانکه در این صحنه عشق، چو خورشیدی درخشیدند و رفتند...! ادامه دارد...🚩 و یاد شهدا صلوات🍃 @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقامهدی به گوشی برادر.... پشت خطی هنوز؟ جات خالی⚘️ ما داریم در ایران با اسرائیل می جنگیم‌.... دوستات دارند عباس وار از ما محافظت می‌کنند... خیمه برجاست، الحمدلله به قول حاج قاسم ایران حرم است.... التماس دعا❤️ @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
. - زهرا، میدونی که من پاسدارم. - خب؟ - خب، یعنی من افتخار میکنم به این لباس سبز - منم افتخار میکنم توی این لباس می بینمت. دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد و تکیه داد به نیمکت. - زندگی من با آدم های معمولی، با شوهر خواهر و برادرت و بقیه، کمی متفاوته. حدس می زدم از چه می خواهد بگوید و حدسم درست بود. - من مأموریت زیاد میرم. شهرهای مختلف و گاهی هم از ایران خارج می شم. سرم را انداخته بودم پایین و به حرف هایش بادقت گوش میکردم. اما نمیدانستم چرا حزن عجیبی از حرف هایش به دلم نشسته بود. شاید حالت او هنگام گفتن این جملات، در نزدیک ترین نقطه ای که کنارش نشسته بودم، به من منتقل می شد. حرف جدایی ها بود و ندیدن ها که از روز اول داشت صبور و آرامم میکرد تا آماده ام کند.... پ.ن : این تنها بخش بسیار کوچک از زندگی پاسدار بود همراه با حس دلتنگی و دوری... زندگی یک پاسدار.... 📗برشی از کتاب تمنای بی خزان 📍نشر به بهانه رشادت های پاسداران و ارتشیان و بسیجیان عزیز و حسی وصف ناپذیر از خانواده های آنها در این ایام دفاع از ایران @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): حَرسُ لَیلة فی سبیلِ الله عَزوجلّ أفضلُ مِن ألفِ لیلةٍ یُقامُ لیلَها و یُصامُ نهارَها یک شب در راه خدای عزوجل بهتر است از هزار شب که آن را به عبادت بگذرانند و روز آن را روزه بدارند. 📚 بحارالأنوار، ج۶۳، ص۲۵۰ پاسدار @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): لِلشّهید سبعُ خصالٍ مِن الله اوّلُ قطرهٍ من دَمِه مغفورُ له کلُّ ذنبٍ. به شهید هفت امتیاز از طرف خداوند عطا می‌شود، اولین آنها بخشیدن تمام گناهان اوست بواسطه اولین قطره خونش. 📚 وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۹ @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
ماه که فرا می‌رسید، مهدی پیراهن مشکی خود را آماده می‌کرد و تا پایان ماه صفر آن را می‌پوشید. به هیات یازهرای محله میرفت و هر کمکی که می‌توانست، انجام می‌داد. مهدی آشپز هیات نیز بود. . با مهدی عهد بستیم که هرگاه فرزندمان متولد شد، دهه دوم محرم در منزل‌مان هیات بگیریم. هرچند ابتدا به نیت فرزندمان بود، اما سپس تصمیم گرفتیم این مراسم را برای رشد معنوی بیش‌تر خود برگزار کنیم و از سیره امام حسین (ع) درس بگیریم . میگفت «حتی اگر تنهاترین سردار باشم، امسال مراسم عزاداری سالار شهیدان را با کمک بچه‌ها در سوریه برگزار می‌کنم. ان‌شالله حضرت زهرا (س) قبول می‌کنند.» هر چند که این فرصت مهیا نشد. تصاویر شهادتش نشان می‌دهد که همچون حضرت زهرا (س) از پهلو مجروح می‌شود و ظهر اولین روز ماه محرم با به آرزوی خود می‌رسد. . سالروز شهادت روز اول محرم🏴 ‌@mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
چشمم روی صفحه مهدی بود که متوجه شدم، همسر شهید پورهنگ پیامی فرستاد : «سلام زهراجان، چه اتفاقی برای شوهرت افتاده؟» سریع پیام دادم «چی شده؟» هیچ جوابی دریافت نکردم. بعد از آن، پشت سر هم پیام‌هایی با همین نوشتار از دوستان دیگر می‌رسید. نفسم داشت بند می‌آمد. از هیات خارج شدم. با یکی از دوستان که حدس می‌زدم با خبر باشد تماس گرفتم : «فقط به من راستش را بگویید!» خبری که می‌شنیدم تاروپود قلبم را به هم بافت و راه رگ‌هایم را بست. نفس‌هایم به شماره افتاد. اشک‌هایم آرام آرام از زیر چادر جاری شد. سفارش‌های مهدی به ترتیب از ذهنم گذشت... مهدی چهارشنبه صبح به معراج الشهدا تهران رسید. لباس نو پوشیدم و نماز شکر خواندم. به خود نهیب می‌زدم : «زهرا محکم باش، این لحظات دیگر تکرار نمی‌شود! شوهرت دارد می‌رود و دیگر جسم او را نمی‌بینی! محکم باش! محکم!» روایت همسر شهید مدافع حرم سالروز شهادت قمری اول محرم نشر مجدد📍 @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📍قسمتی از وصیت نامه شهید حسینی تو شاهد باش که به یاد علی اکبر جوانمان را فرستادیم. درست که به پای جوانان بنی هاشم نمی رسد اما تو قبول کن این قربانیان و فدائیان عشق حریمت را... شهادت: ۱۲ مهر ۱۳۹۵ (مصادف با اول الحرام) (ع) ‌@mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
💎 لبخند پر از شادی شیطنت و بازیگوشی هایش را زیاد دیده بودم. ولی اخم کردنش را اولین بار وقتی دیدم که به بهانه عقدکنان یکی از اقوام تا قائم شهر آمده بود و وقتی با هزار وعده به دلش به در خانه ما رسیده بود و کسی در به رویش باز نکرده بود. از جذبه و اخمی که روی صورتش نشسته بود کمی دستپاچه شدم اما به خودم جرئت دادم و پرسیدم: چند وقت که معطل شدی؟ ولی بعد این همه چشم به راهی دلم شکست وقتی گفت - لااقل یک نفر خانه میماند تا در را روی من باز کنه. حتی موقع گفتن یک نفر نگاهش سمت من نیامد. با بغض به اتاقم رفتم و آقا مهدی خداحافظی کرد و رفت؛ اما شکسته شدن شیشه همسایه بهانه خوبی برای برگشتش شد. خودش بعدها گفت: وسط کوچه پسر بچه ای را دیدم که مثل ابر بهار زار میزد این قدر حواسش به مالیدن پشت دست روی چشمهایش بود که محکم به من خورد خم شدم پرسیدم چی شده عمو چرا گریه میکنی؟ + شیشه همسایه مون را شکستم. - عیبی نداره همه ی ما پسرها از این کارها میکنیم. برو به بابات بگو بیاد درستش کنه. پسرک وسط هق هق گریه هایش گفته بود: من بابا ندارم. همین حرف بهانه شده بود تا آقا مهدی از خیر رفتن بگذرد آستین همت بالا بزند و شیشه شکسته همسایه را به دلخوشی لبخند روی لب آن پسر از قاب پنجره در بیاورد و عوض کند. کارش که تمام شد خستگی اش با خوردن یک چای کنار خاله از تنش رفت. لبخندش دل من را پر از شادی کرد... روایت همسر شهید @mahdihoseini_ir ┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄