🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_61
با تعجب به آترین نگاه کردم. ولی اون خیلی عادی به غذا خوردنش ادامه داد.
مری با لبخند عمیقی ابراز خوشبختی کرد و دوباره شروع به خوردن کرد.
شامشون که تموم شد نذاشتم آترین کمک کنه و خودم کل میز رو جمع کردم.
باقی مونده غذا رو ریختم تو قابلمه و توی یخچال گذاشتم.
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و وقتی که همه چیز رو جمع جور کردم،
با خیال راحت وارد سالن شدم.
مری لباسش رو در آورده بود و با یه تاپ و شلوار لی ۸۰ کنار آترین نشسته بود.
عصبی شده بودم بدون اینکه دست خودم باشه.
این همه وقت خونه آترین بودم تا به حال به جز دوست و رفیقای مردش هیچ خانومی نیومده بود.
خودم رو زدم به بیخیالی و از پله ها رفتم بالا.
آترین که اصلا حواسش به من نبود!
وارد اتاق شدم چشمم خورد به گوشیم.
امیر سوزان داشت زنگ میزد.
بدو پریدم رو گوشی و برش داشتم.
امیر : سلام تابان خانم خوبی؟
خوش میگذره؟
_سلام، ممنونم شما خوبی؟
خوش که نه ولی میگذره.
امیر : کی میخوای با من راحت باشی و به جای شما تو به کار ببری؟
_راستش نمیدونم فعلا که نتونستم.
از پرروییم خندش گرفت و بعد از چند دقیقه حرف های متفرقه گفت :
تابان جان من تحمل ندارم میشه همین الان جوابت رو در مورد بودن با من بدی؟
اصلا نمیتونم صبر کنم تا الان خیلی صبر کردم.
خندم گرفت؛ خدایا من به این بشر چی بگم آخه؟
از یه طرف دلم میخواد از یه طرف ...
نمیدونم...
امیر : تابان جان؟
_خب من واقعا نمیدونم باید چی جواب بدم!
امیر : کسی تو زندگیته؟
_یعنی چی؟ منظورت اینه کسی رو دوست دارم؟
امیر : آره، روراست باش لطفا!
_نه بابا من توی دوست داشتن خودم هم موندم.
امیر : خب وقتی کسی توی زندگیت نیست و به کسی علاقه نداری؛
چرا به من یه فرصت نمیدی؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
الهی برسد از جانب خدا؛؛ مصلحتهایی که آرزویت بود...♥️🦋
•ســلام دوستان.
روزتون قشنگ
@mahee_man
𝙵𝚁𝙾𝙼 𝚆𝙷𝙰𝚃 𝙼𝙰𝙺𝙴𝚂 𝚈𝙾𝚄 𝙻𝙰𝚄𝙶𝙷,
𝙽𝙴𝚅𝙴𝚁 𝚁𝙴𝙶𝚁𝙴𝚃...
از چیزی که باعث میشه بخندی..،
هیچوقت پشیمون نشو👌🏼
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_62
مونده بودم چی بگم، گیج فقط به حرفاش گوش میکردم که ادامه داد :
بزار یه مدت کنارت باشم، اگر از اخلاقیات و رفتارم خوشت نیومد؛
اگر به دلت ننشستم و نتونستی باهام راه بیای،
اگر دیدی نمیتونی بهم دل ببندی اون موقع جدا شو اوکیه؟
_واقعا نمیدونم چی بگم...
امیر : تابان جان من الان از شما جواب میخوام نمی تونم تحمل کنم چند روز تا بلاخره یه روز جواب آره یا نه بدی.
هر چند توقع جواب آره دارم،
یه فرصت چند روزه باشه؟
نمیدونم خر شدم یا از لج آترین بود که گفتم :
باشه مشکلی نیست باهم آشنا میشیم ولی اگر به هم نمیخوردیم بدون هیچ مشکلی جدا میشیم!
امیر : حتما عزیزم ولی اینو مطمئن باش پشیمونت نمیکنم.
خب تابان جان من فردا جلسه مهم دارم باید برم احتمالا تا عصر نباشم هر وقت برگشتم باهات تماس میگیرم.
باشه ای گفتم و خدافظی کردیم.
صدای خنده های مری و صدای بلند خوندن آترین داشت عصبیم میکرد.
چرا باید انقدر با این دختر صمیمی باشه؟
اصلا چرا به دختره گفت من جای خواهرشم؟
سعی کردم بی تفاوت باشم.
ولی نمیشد...
روی تخت دراز کشیدم.
به جای فکر کردن به دختر و پسری که الان پایین بودن به امیر فکر کردم.
پسر جذاب و خوش تیپی که هر کسی آرزوی بودن باهاش رو داشت.
پولدار و موفق که مطمئن بودم توی رابطه کم نمیذاشت.
نمیدونم واقعا چرا من رو انتخاب کرد!
ولی دوست داشتم بهش فرصت بدم تا خودشو توی دلم جا کنه!
دو رگه که هست، زبان مادریم رو هم که میفهمه.
واقعا چی بهتر از این؟
اصلا کجا بهتر از امیر پیدا میکنم؟
انقدر ذهنم رو معطوف امیر کردم که یادم رفت آترین رو.
چشام گرم شد و خوابم برد.
صبح با صدای آترین بالای سرم چشام رو باز کردم.
تا دید چشمام بازه گفت :
سلام صبح بخیر!
تابان جان دارم میرم سر تمرین و به احتمال زیاد تا آخر شب نمیام اگر می ترسی تا یکی رو بفرستم پیشت!
_نه . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
Yᴏᴜʟʟ ʟᴇᴀʀɴ ʜᴏᴡ ᴛᴏ ʟɪᴠᴇ ɪғ ʏᴏᴜʀ ʜᴇᴀʀᴛ ʙʀᴇᴀᴋs !
دلت که بشکنه تازه یاد میگیری زندگی کنی !
@mahee_man
𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒄𝒓𝒚 𝒇𝒐𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒑𝒆𝒓𝒔𝒐𝒏 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒅𝒐𝒆𝒔𝒏'𝒕 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒆 𝒗𝒂𝒍𝒖𝒆 𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒕𝒆𝒂𝒓𝒔 :)
هيچوقت واسه كسى كه ارزش اشكاتو نميدونه گريه نکن :)
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_63
آترین رفت و من هم از خواب شیرین و خوبم دل کندم.
از وقتی امتحانا تموم شده بود حسابی بیکار شده بودم.
رفتم حموم یه ساعتی تو حموم موندم بازی کردم.
اومدم بیرون، بعد از شونه کردن موهام و تعویض لباس خواستم برم پایین که صدای زنگ گوشیم مانع شد.
به گوشی نگاه کردم. شماره امیر بود.
دکمه اتصال رو زدم.
امیر : سلام تابان خانم خوبی؟ صبحت بخیر!
معلوم هست چند بار بهت زنگ زدم کجا بودی؟
نگو خواب که باورم نمیشه.
بی هیچ حرفی سریع گوشی رو نگاه کردم.
سه تماس بی پاسخ و یه پیام با متن کجایی چرا جواب نمیدی؟
_اووووم... سلام خوبی؟ صبح شما هم بخیر.
راستش خواب نبودم حموم بودم.
بعد هم تا موهام رو شونه کردم خواستم برم پایین تلفن زنگ خورد.
امیر : عه؛ یعنی زنگ نمیزدم سراغ گوشیت نمیومدی؟
_حقیقتا فعلا نه.
امیر : خانم گل شما باید از این یه بعد قبل از خواب گوشی رو چک کنی و تا بیدار شدی باز هم گوشی رو چک کنی.
یه پسر خوب جذاب خوشتیپ قبل و بعد از خواب منتظر شماست.
_هوووووو اعتماد به سقف... کی میره این همه راهو؟
امیر : چی؟ کی کجا رفته؟
آخ... این اصطلاحات رو نمیفهمه.
_هیچی تو فکرش نرو. کسی جایی نرفته. یه اصطلاح بود ولی حواسم نبود اصطلاحا رو بلد نیستی.
امیر : آها آره متوجه نمیشم زیاد.
عزیزم اول زنگ زدم صداتو بشنوم، دوم خواستم بگم امروز بیام دنبالت بریم یکم بگردیم؟
خوشحال از پیشنهادش خواستم با ذوق بگم اره که یهو متوجه موقعیت شدم و با وجود اینکه عین هر تیتاب دیده بودم متین و با وقار گفتم :
نمیدونم، بزار ببینم چطور میشه!
امیر : عزیزم کاراتو بکن من طرفای ساعت ۴ باهات تماس میگیرم از سرکار برگردم یه استراحت کنم خبر میدم میام دنبالت...
خواستم چیزی بگم که نذاشت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
True love is better than first love...♡
عشق واقعی بهتر از عشق اوله...♡
@mahee_man
aт leaѕт нave yoυr own вacĸ!!
لااقل خودت هوای خودتو داشته باش ..!
@mahee_man
When I wake up, I’m smiling, because it’s another day with you.🌅💞🌸
وقتی از خواب بر می خیزم، لبخند می زنم، چون روز دیگری را با تو آغاز می کنم.🌅💞🌸
روزتان سرشار از عــشق
@mahee_man
ι loѕe мy lιғe ιn нer eyeѕ ѕιr
زندگیمو به چشماش باختم آقاي قاضي (:
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_64
امیر : دارن صدام میزنن فعلا...
گوشی که قطع شد با خوشحالی جیغ زدم و بالا پایین پریدم.
حسابی که انرژیم رو تخلیه کردم با گوشیم رفتم پایین.
تی وی رو روشن کردم و روی شبکه آهنگ گذاشتم.
وارد آشپزخونه شدم.
میز صبحانه مفصلی برای خودم چیدم.
نشستم و در کمال آرامش شروع به خوردن صبحانه ام کردم.
تموم که شد میز رو جمع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم.
وارد سالن شدم و با آهنگ شروع به قر دادن کردم.
اما یهو با فکر به مامان بابا ریختم به هم.
یعنی اونا الان کجان؟ چیکار میکنن؟
#راوی
یک هفته از رفتن آترین و هشت روز از نبود تابان میگذشت.
توی این مدت خانواده اش از هیچ کاری دریغ نکردن.
تمام بیمارستان ها و پزشکی قانونی رو گشتن.
بعد از سه روز به پلیس خبر دادن.
عکس تابان رو توی روزنامه چاپ کردن.
علی رضا در به در دنبال تابان میگشت ولی هیچ خبری از تابان نبود.
روز هشتم همه توی خونه اقبالی نشسته بودن.
مادر تابان با حاجی یه کلام هم صحبت نمیکرد.
علی رضا به حدی دلگیر و عصبی بود که فراموش کرده بود دوست دختر داره.
پدر و مادر علی رضا نگران آبرو بودن و تا الان اجازه نداده بودن کسی بفهمه چرا عقد علی رضا و تابان به هم خورده.
همه غرق در سکوت بودن و هر کس به یه گوشه نگاه میکرد.
با صدای اف اف همه از جا پریدن و علی رضا با سرعت به طرف اف اف رفت.
موتوری پشت در بود شبیه به پیک.
رفت پشت در و درو باز کرد.
بسته ای دریافت کرد که روی اون نوشته بود برای تمامی افراد این خانه.
موتوری که رفت علی رضا با بسته وارد خونه شد.
جلو همه بسته رو باز کرد، یا نامه توی بسته قرار داشت.
نامه رو باز کرد و بلند شروع به خوندن کرد :
سلام مامان، سلام حاجی و سلام به تمام خانواده اقبالی.
من تابانم؛ زمانی که این نامه به دستتون برسه یعنی من ایران نیستم و دیگه هیچ دسترسی به من ندارید.
من رفتم چون حالم به هم میخورد از اخلاق حاجی،
چون به خاطر حرفای اون محدود شدم و عذاب کشیدم.
به خاطر حرفای صد من یه غاز قدیمی آرزوی خیلی چیزا و کارا به دلم موند . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
➖⃟🌎••𝗧𝗛𝗘 𝗘𝗬𝗘𝗦 𝗧𝗘𝗟𝗟 𝗠𝗢𝗥𝗘
ᴛʜᴀɴ ᴡᴏʀᴅs ᴄᴏᴜʟᴅ ᴇᴠᴇʀ sᴀʏ
چشم ها چیزي بیش از آنچه
کلمات ميتوانند بگویند را میگویند..!
@mahee_man
𝗜 𝗔𝗠 𝗧𝗛𝗔𝗧 𝗕𝗟𝗔𝗖𝗞 𝗣𝗘𝗡𝗖𝗜𝗟
ᴡᴀɴᴛᴇᴅ ᴛᴏ ᴅʀᴀᴡ ᴀ ʀᴇᴅ ғʟᴏᴡᴇʀ
اون مِداد سیاهَیم که دِلش میخواست
گُــلِ سرخ بِکشه..!🥀🥂
@mahee_man
🅜🅨 🅗🅔🅐🅡🅣
ɪs ɪɴᴠᴏʟᴠᴇᴅ ɪɴ ʏᴏᴜ ғᴏʀ ᴛʜᴇ ʀᴇsᴛ
ᴏғ ᴍʏ ʟɪғᴇ
قلب من تا آخر عمر درگیر توعه..
@mahee_man
𝗔𝗡𝗬𝗢𝗡𝗘 𝗜 𝗦𝗘𝗘
ʜᴀs ʟᴏsᴛ ʜɪs ʜᴀᴘᴘʏ ғᴀᴄᴇ
sᴏᴍᴇᴡʜᴇʀᴇ..!
هَرکیو كِ ميبينم
حالِ خوبِشو يِجا گم کَردِه...!
@mahee_man
Your true love will see your flaws, and stay anyway.
عشق واقعی خطاهاتومیبینه و در هرصورت میمونه.
@mahee_man
𖤐⃟••In three words I can sum up everything I've learned about life: it goes on...°
توی سه ڪلمه میتونم تمام چیزهایے ڪه تو زندگے یاد گرفتم رو خلاصه ڪنم: این نیز بگذرد...
شبتون مهدوی🌸❤️
@mahee_man
.
𝒊𝒇 𝒊 𝒄𝒐𝒖𝒍𝒅 𝒍𝒊𝒗𝒆 𝒂 𝒎𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒍𝒊𝒇𝒆𝒕𝒊𝒎𝒆𝒔
𝒊'𝒅 𝒄𝒉𝒐𝒐𝒔𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒔𝒊𝒏𝒈𝒍𝒆 𝒕𝒊𝒎𝒆
اگر میتوانستم میلیونها بار دیگر
زندگی ڪنم هر بار تو را انتخاب میکردم
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_65
ادامه نامه :
به خاطر زورگویی های حاجی بود که مجبور شدم تن به ازدواج بدم اون هم با مردی که جلوی خودم با دوست دخترش صحبت کرد.
به خاطر حرف نزدن های مامان بود که شوک عصبی بهم وارد شد و راهی بیمارستان شدم.
کجای دنیا دختر ۱۶ ساله رو به زور به عقد مرد ۲۹ ساله در میارن؟
اون هم مردی که فقط ظاهرش مردونه اس، چون نماز میخونه روزه میگیره مداحی میخونه یعنی پاکه؟
چون از خانواده پولدارِه یعنی یه دختر رو خوشبخت میکنه؟
مگنه اینکه ازدواج یعنی تعهد قلبی؟
پس چرا آقای علی رضا اقبالی زمانی که من نامزدش بیهوش از شوک عصبی توی بیمارستان بودم با دوست دخترش قرار داشت؟
دلیل رفتن من اینه :
مادر عزیز اگر منو دوست داشتی برای زجر نکشیدنم کاری میکردی.
حاجی جان اگر مرد بودی نمیذاشتی دخترت کمبودی داشته باشه؛
کاری نمیکردی که مجبور به فرار بشه و برای همیشه کشورش رو ترک کنه.
آقای علی رضا اقبالی مردونگی به ریش و سیبیل داشتن نیست!
به غیرت و تعصب داشتنه!
خانواده اقبالی عزیز شما اگر نمیومدید خاستگاری یه دختر ۱۶ ساله من با خوب و بد خانواده ام کنار میومدم و آواره کشور غربت نمیشدم.
این نامه رو فرستادم که بدونید تک تک شما توی فرار من دست داشتید.
دیگه دنبال من نگردید چون تا نخوام دستتون به من نمیرسه.
و در آخر :
مامان با وجود همه چیز باز هم دوستت دارم و امیدوارم درکم کنی؛ بهت قول میدم زمانی که باز منو ببینی یه دختر موفق باشم.
نگران نباش اتفاقی برام نمیوفته دوستت دارم...
علی رضا با حرص نامه را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.
حاجی با حرص خواست چیزی بگه که خانمش نذاشت و با گریه گفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
ᴡɪsʜ ʟɪғᴇ ʜᴀᴅ ᴀ ʀᴇsɪɢɴᴀᴛɪᴏɴ ʟᴇᴛᴛᴇʀ .
کاش زندگی هم استعفا نامه داشت...
@mahee_man
𝐴 𝑅𝑒𝑎𝑙 𝐵𝑒𝑙𝑜𝑣𝑒𝑑 𝐺𝑖𝑟𝑙 𝐼𝑠 𝐸𝑛𝑜𝑢𝑔𝒉 𝐹𝑜𝑟 𝑌𝑜𝑢
𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝐿𝑒𝑡 𝐵𝑖𝑡𝑐𝒉𝑒𝑠 𝐴𝑟𝑜𝑢𝑛𝑑 𝑌𝑜𝑢
یه گل تو گلدونت باشه کافیه
دورو برتو پر علف هرز نکن...!
@mahee_man
ʙᴇ ɢᴏᴏᴅ ᴛᴏ ᴘᴇᴏᴘʟᴇ ғᴏʀ ɴᴏ ʀᴇᴀsᴏɴ...
بدون هیچ دلیلی آدم خوبی باش...
@mahee_man
➰ #ترجمه
عشق لازم نیست که عالی باشه فقط کافیه که حقیقی باشه...
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_66
خانم حاجی : خواهش میکنم هیچی نگو!
تو مسبب تک تک بلاهایی هستی که از بچگی سر دخترم اومد.
تو مسبب رفتن دخترم هستی.
تو و خودخواهیات و تعصب زیادت آخر کار دستمون داد!
حالا اون مردمی که می گفتی حرف میزنن راجبمون کجا هستن؟
کجا هستن ببینن دختر من با ۱۶ ۱۷ سال سن راهی دیار غربت شده؟
کجا هستن که بیان به دخترم برای ازدواجش با علیرضا اقبالی تبریک بگن و بهت بگن :
دست مریزاد حاجی؛ دخترو به خوب خانواده و پسری دادی!
حالا برو اون مردم رو بردار بیار دیگه، چرا اینجا نشستی؟
چرا الان نمیگی مردم؟
آ... حواسم نبود الان هم به فکر دخترت نیستی! به فکر حرف مردمی...
مقصر همه ناراحتیای دخترم تویی؛
نمیبخشمت حاجی!
با ناراحتی بلند شد و به طرف حیاط رفت.
دلش برای دخترش کباب بود.
زن اقبالی با ناراحتی به علی رضا نگاه کرد و گفت :
فکرشم نمیکردم پسری که با پول حلال بزرگ بشه،
که هیچ کمبودی نداشته باشه،
به نامحرم نگاه کنه و حتی وقتی نامزد داره و نامزدش به اون زیبایی روی تخت بیمارستانه...
دنبال دختر نامحرم و ولگردی باشه!
زن اقبالی هم بلند شد و به طرف اتاق رفت.
حالا اقبالی بزرگ بود و حاجی و علی رضایی که از خجالت و حرص سرش رو نمی تونست بیاره بالا.
حاجی انقدر افکارش در هم بود که نمی دونست چی بگه و چیکار کنه!
حرف های خانمش چون پتک روی سرش آوار شده بود.
با حال عجیبی بلند شد و به طرف اتاق رفت.
علی رضا خواست حرفی به پدر بزنه ولی پدر نذاشت؛
انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی لب هاش گذاشت و با نگاهی سرزنش وار به پسرش فهموند که چقدر دلگیر و ناراحته.
اقبالی هم بلند شر و به همسرش پیوست.
حالا علی رضا بود و نامه مچاله شده . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
صبح یعنی
فراموش کن، طوفانِ سخت دیشب را
و نگاه کن
که خورشید امروز، چه زیبا لبخند
میزند به تو...
صبحتون بخیر 🍂💛
- ☕️
@mahee_man
ᒪIᖴE IS GᗩᗰE ᑭᒪᗩY TO ᗯIᑎ :)
زندگی یه بازیه و من بازی میکنم تا برنده بشم :)
@mahee_man