eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد و با لحن مهربونی گفت --بهتری؟؟ سری به نشونه آره تکون دادما بعدش پرستار نگاشو به سرم دادو گفت --سرمتم دیگه آخراشه بعدش شروع کرد به جدا کردن سرم از دستم به کمک مامان از تختم بلند شدم و رفتیم سوار ماشین مامان شدیم ،توی راه مامان با بابا حرف زد و گفت که حالم خوبه و بهتر شدم و نیازی نیست که بیاد بعد از اینکه تلفن مامان تموم شد ازش خواستم که گوشیشو بده تا به مازیار زنگ بزنم ولی مامان طفره رفت و از دادن گوشی خودداری کرد به رفتارش شک کردم و گفتم -- مطمئنی مامان چیزی نشده ؟؟ سری تکون داد و گفت -- آره دخترم چیزی نشده ولی فعلاً بهتره زنگ نزنیم با تعجب پرسیدم -- چرا مامان سری تکون داد و گفت -- آخه فعلاً مکث کوتاهی کرد انگار نمی‌خواست دیگه ادامه بده با لحن نگرانی پرسیدم -- فعلاً چی مامان ... ...
آهی کشید و گفت -- ببین لیلا همه چیز بخیر گذشته و حال مازیارم خوب خوب میشه ولی فعلاً الان بی هوشه و نمی‌تونه با تو حرف بزنه.من قبل اینکه تو به هوش بیای با مامانش حرف زدم و بهش گفتم که تو هم حالت بد شده قرار بر این شد که من تو رو ببرم خونه و وقتی که بابا اومد با بابا بریم بیمارستانی که مازیار هست و اونجا مازیارو ببینی از شنیدن حرف‌های مامان دلشوره بدی به جونم افتاد و نگران مازیار شدم ولی چاره‌ای نداشتم باید صبر می‌کردم تا بابا بیاد، بقیه مسیرو توی سکوت گذروندیم تا رسیدیم خونه ، منتظر بودم که بابا بیاد نزدیکای ساعت ۳ بود که بابا رسید خونه با اینکه خودم حالم هنوز میزون نبود ولی به اصرار من راه افتادیم و رفتیم سمت بیمارستان مامان مازیار وقتی که ما رو دید به استقبالمون اومد منو تو بغلش گرفت و گفت -- حالت چطوره دخترم ؟؟ --خوبم ممنون مامان مکثی کردم گفتم -- حال مازیار چطوره ؟؟؟ به اتاقی که جلوتر بود اشاره کرد و آهی کشید و گفت -- هی خدا را شکر حالش بهتره و اونجاس پاهای بی‌جون و لرزونم رو تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقی ما مادرش اشاره کرد ،با دیدن مازیار توی اون وضعیت حالم بد شد. اشکام شروع کردن به سرازیر شدن ...
مامان مازیار با دیدن حالم اومد سمتم و منو تو بغلش گرفت گفت -- آروم باش دخترم من مطمئنم حالش خوب میشه با صدای لرزونی لب زدم -- اگه خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته من می‌میرم مامان مازیار شروع کرد به پاک کردن اشکام گفت -- خدا نکنه دختر قشنگم مازیار حالش خوب میشه من مطمئنم که خوب میشه من مازیارم از امام رضا خواستم و مطمئنم که امام رضا دل من و تو رو نمی‌شکنه مازیارو دوباره بهمون می‌بخشه. چند ساعتی گذشت و هرچی مامان بابا اصرار کردن من باهاشون نرفتم خونه و پیش مادر مازیار موندم صدای اذان مغرب که به گوشم خورد رفتم سمت نمازخونه و نمازمو خوندن بعد از نماز اشکام بی‌اختیار شروع کردم به سرازیر شدن دستمو بالا بردمو گفتم -- خدایا من و مازیار هنوز زندگیمونو شروع نکردیم ،، خدایا تو رو به فاطمه زهرا قسمت میدم به مازیار عمر دوباره بده من بدون اون نمی‌تونیم زندگی کنیم . ... .
از نمازخونه زدم بیرون و اومدم سمت اتاقی که مازیار داخلش بود مادر مازیار با همون حال خرابش همونجا منتظر وایساده بود که دکترا بیان و خبر خوبی بهش بدن رفتم سمتش دستاشو گرفتم و گفتم مامان رنگتون پریده بیاید بریم یه چیزی بخورید.اشکی از گوشه چشمش سر خورد با صدای لرزونی گفت -- نه تا مازیارم خوب نشی هیچی نمی‌خورم. دستاشو محکم فشار دادم و گفتم -- مامان با هیچی نخوردن ما مازیار حالش خوب نمی‌شه بیاید بریم یه چیزی می‌خوریم بعدش میایم پیش مازیار. انشالله تا اون موقع مازیارم به هوش میاد. کلی باهاش حرف زدم تا بتونم راضیش کنم ،خدا می‌دونه تو دل خودم چه خبر بود ولی باید تو این شرایط خودمو محکم‌تر نشون می‌دادم و حواسمو میبردم سمت مادر مازیار ،،آخه طفلک بجز مازیار کسی رو نداشت. ... .
ولی چیز زیادی نخورد انقدر بی تابی کرد که خیلی زود برگشتیم و دوباره اومدیم سمت اتاق مازیار که دیدیم دکتر و چند تا پرستار سریع رفتن داخل اتاق ،با دیدن این صحنه ترس بدی بجونم افتاد با صدای لرزونی گفتم -- مامان مشخص بود مامانم ترسیده بود دست لرزونشو بالا آورد و گفت -- لیلا جان چیزی نگو قدمامونو تندتر برداشتیم و رفتیم سمت اتاق مازیار ، از پشت پنجره نگاه کردیم که دیدیم دکتر داشت مازیار رو چک می‌کرد چند دقیقه بعد دکتر بیرون اومدو با لبخندی که به لب داشت گفت -- خدا را شکر بیمارتون علائم حیاتیش رو نشون داد و به احتمال زیاد تا چند ساعت دیگه به هوش میاد. از شنیدن این حرف دکتر شوکه شده بودیم ،، از خوشحالی نمی‌دونستم باید چیکار کنم سریع مادر مازیار رو بغل کردم وگفتم -- دیدی مامان مازیار ما رو تنها نذاشت -- آره شکرخدا مادر مازیار هموجا روی زمین نشست و بلافاصله سرشو روی زمین گذاشت و شروع کرد به شکر کردن خدا. . .
۱۰ ساله که ماما هستم و هرروز با اتفاقات عجیبی روبه رو میشیم ،، بنظرم شغل ما یکی از سخت‌ترین شغل های دنیاست چون هرروز با آدم های مختلفی باید سروکله بزنیم ،، بعضی وقتا میبینیم یه خونواده برا اولین بچه شونو بغل کنن چه ذوق و شوقی دارن ،، و بعضی روزا خونواده هایی رو میبینیم که بچه شونو نمیخوان وناشکرن ،، بعضی وقتا یه بچه ناقص بدنیا میاد و بعضی وقتا ما شاهد مرگ مادر یا بچه یا هردوشون هستیم . یادمه یه روز یه مادری رو برای زایمان آوردن بخش زایشگاه که باعث شد اون روز بشه یکی از سخت ترین و ناراحت ترین روزای زندگیمون .نزدیک به زایمان مادر بودیم که متوجه شدم مادر مدام زیرلب دعا میخوند و اشک می‌ریخت ،با دیدن حال و روزش پیش خودم گفتم حتما از ذوق دیدن بچه اش و البته دردش داره دعا میکنه و اشک می ریزه ،،رفتم جلو و ازش پرسیدم -- عزیزم درد داری؟؟ چیزی شده گریه می‌کنی ؟؟ سری تکون داد و با صدای لرزونی گفت -- نه فقط دعا کنید بچه ام پسر باشه ... .
با تعجب نگاهی بهش انداختم و بعدش با لحن متعجبی گفتم -- مگه سونوگرافی نرفتی ؟؟؟ چرا انقدر نگرانی عزیزم ،، جنسیت مهم نباشه برات فقط دعا کن ان شاالله سالم باشه از شنیدن حرفم دوباره گریه اش گرفت دستاشو گرفتم و گفتم -- آروم باش ،، چرا انقدر مضطربی الان دیگه مثل قدیم نیست ،، دختر و پسر بودن بچه مهم نیست تازه دخترا شیرین ترن مکث کوتاهی کردم و گفتم -- سونوگرافی بهت گفت بچه ات چیه ؟؟ همون‌طور که گریه میکرد گفت -- سونوگرافی نرفتم پولش زیاد بود و شرایط مالیشو نداشتم یه لحظه از حرفش ناراحت شدم و میخواستم بگم شما که شرایط مالی نداشتی چطور میخوای یه بچه رو بزرگ کنی ،، این هیچی حالا خوبه پول یه سونوگرافی نداشتن بعد میگه بچه پسر باشه انگار تاج و تختشون رو زمین مونده و منتظر یه پسرن که بیاد و تاج و تخت رو به ارث ببره .خودمو کنترل کردم که چیزی نگم ، پیش خودم گفتم الان حال روحی خوبی نداره بذار چیزی بهش نگم. ... .
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -- حالا چرا اصرار داری پسر باشه ؟؟ اشک صورتشو پاک کرد و گفت -- آخه پنج تا دختر دارم ،، این دیگه نباید دختر باشه نباید بعدش دوباره با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن .خیلی از حرفاش حرصم گرفته بود ولی من فقط یه ماما بودم نمی‌تونستم چیزی بگم و ما نمی‌تونیم زیاد خودمونو درگیر این ماجراها کنیم ،،از طرفیم حال روحی مادر خیلی خوب نبود و فقط باید بهش انگیزه و امید میدادم ،، همون‌طور که دستشو گرفته بودم فشار دادم و گفتم -- توکلت بخدا باشه ،، ان شاالله زودی زایمان می‌کنی دوسه ساعتی گذشت که زمان زایمان اون مادر رسید و بچه به دنیا اومد و اینبار هم دختر بود و این تازه شروع ماجرا بود ،، به محض اعلام جنسیت ، مادر گفت -- حق ندارید به کسی اطلاع بدید که بچه به دنیا اومده. ... .
خیلی از رفتارش تعجب کردم آخه این دیگه چجور مادری بود که از تولد دخترش نه تنها خوشحال نشد بلکه نگاهشم نکرد . چه دختر ناز و قشنگیم بود ولی طفلک بعد تولدش تنفسش مشکل دار بود بخاطر همین به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد .بعد اینکه بچه رو بردن به بخش مراقبت های ویژه خیلی با مادرش حرف زدیم ولی اون اصلا راضی نمیشد ودرآخر گفت -- ۵تا دختر دارم و دیگه بچه دختر نمیخوام و از طرفیم وضع مالی خوبی نداریم و همسرمم از دختر بدش میاد واقعا برای همچین آدم های احساس تاسف میکردم ،، چطور میتونست از بچه ای که ۹ ماه توی وجودش بود و از غذای خودش به اون میداد بگذره ؟؟؟؟ اون روز بشدت حالم بد شد و دیگه نتونستم بمونم پیش مادر و رفتم مراقبت های ویژه و پیش دختر کوچولومون. ... .
نگاش میکردم و فقط اشک میریختم براش ،،آخه خیلی کوچیک بود و حقش این نبود .اون هنوز هیچی از این دنیا نمیدونست خدایا خودت سرنوشتشو زیبا بنویس .شنیدم که مادرش مرخص شده و حتی به خودش اجازه نداده بود که بیاد و فرشته کوچولوشو برای یه بار هم شده ببینه ،، بخدا حیفه که همچین زن های مادر بشن . ولی مطمین بودم که خدا خودش هوای این فرشته قشنگ رو داره .دختر کوچولومون یه مدت کوتاهی توی بخش مراقبت های ویژه بستری موند وهیچ خبری از خونوادش نبود ،،و طبق قانون باید تحویل بهزیستی میدادیمش همه افرادی که اونجا بودن دلشون براش می‌سوخت ولی کاری از دست کسی بر نمیومد .همین که می‌خواستیم تحویل بهزیستی بدیم یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد و من اسمشو گذاشتم معجزه .رییس بخش زایشگاه یه خانم ۵۳ ساله ای بود که تا اون سن باردار نشده بود و وقتی دختر کوچولو رو دید بشدت مهر و محبت نوزاد به دلش افتاد و تصمیم گرفت سرپرستی بچه رو به عهده بگیره . ... .
افتاد دنبال کاراش و بعد از اتمام کارای قانونی بالاخره سرپرستیشو به عهده گرفت و از اون روز دیگه مادرش شد و اسم فرشته کوچولوم رو دریا گذاشت . من فهیمه خانم رییس بخش رو خوب میشناسم قطعا خدا هوای اون دختر و خیلی زیاد داشت که همچین مادری رو قسمتش کرد .الان چند سالی از اون قضیه میگذره و فهیمه و همسرش هر روز بیشتر از روز قبل دریا رو دوست دارن و انقدر بهش محبت می‌کنن که مطمینم وقتی دریا بزرگ بشه اصلا متوجه نمیشه که فهیمه و علی آقا ،، پدر و مادرش نیستن . خداروشکر میکنم که اون روز مادر واقعی دریا اون رو ندید و و بدون بچه رفت ،،بعضی خانم ها واقعا لیاقت مادر شدن رو ندارن و حیف اسم مادر که به همچین آدم های نسبت بدیم . بنظرم دختر داشتن قشنگ ترین حس دنیاست و خدا دخترا رو به خونواده های که براش عزیزترن میبخشه و یه نگاه خاصی به پدر و مادر های دختر دار داره . .