#حضرت_رقیه_س_شهادت
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
قصۀ کربوبلا را دختری تغییر داد
کاخها ویرانه شد، ویرانهاش شد بارگاه
چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید
سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه
دختر این قوم، تکلیف حجابش روشن است
چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه
دختر اِنّا فَتَحنا اشک میریزد ولی
گریههای او ندارد رنگ زاری هیچگاه
بر سرش میریخت خاک از بامها، میسوختند
دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه
بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هماند
او به زینب یا که زینب میبَرَد بر او پناه
تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت
شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه
چون زبانش بند میآمد خجالت میکشید
با سرِ بابا سخن میگفت، اما با نگاه
آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین
رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه
ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط
خیزران وقتی که خوردی زیر لب میگفتم آه
جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی
عمه میجنگید با دستان بسته، بیسلاح
اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
این امانت دار را شرمندهتر از این مخواه
بعد از این هرجا که رفتی با تو میآیم پدر
پای من زخمیست اما روبهراهم روبهراه...
#سیدحمیدرضا_برقعی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#زبان_حال_حضرت_رقیه_س
روضه خوان! از غصهام از ماتمم از غم بخوان
رحم کن بر گریهکنها، روضه را نم نم بخوان
سیلیِ محکم نخوردی و نمیفهمی مرا
سینه زن میفهمدم، این روضه را محکم بخوان
روضه خوان! من از تو ممنونم ولی پیش عمو
لطف کن از روضههای معجر من کم بخوان
دم به دم با سینهزنهایم، خودت هم دم بگیر
روضههای کوفه تا شام مرا از دم بخوان
داغهایم را شمردی یک به یک، یک داغ ماند
روضهی از اربعین جا ماندنم را هم بخوان
#محسن_ناصحی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
عجب خوابی، عجب حالی، عجب رؤیای شیرینی
چه زیبا میشود وقتی، پدر را خواب میبینی
عجب عشقی، عجب شوری، عجب عطر دل انگیزی
چه رؤیاییست با یاد پدر از خواب برخیزی
چه کس بیدار کرده دختری که گرمِ رؤیا بود
که در گلزار سرسبز پدر محوِ تماشا بود
چه کس حالا جوابی میدهد چشم پر آبم را
به بیداری نخواهم داد شیرینیِّ خوابم را
کجا رفته؟ کجا عمه؟ همین لحظه، همین جا بود
همین حالا، همین دلخسته در آغوش دریا بود
همین حالا کنارم بود و از غمها رهایم کرد
دوباره جان به من داد و رقیه جان صدایم کرد
نیامد بر لبم لبخند و از غمها دلم پوسید
به جبرانش پدر با گریه لبهای مرا بوسید
دوباره دستِ گرمش را به دُورِ گردنم انداخت
نگاهی بر رُخِ زرد و کبودیِّ تنم انداخت
دویدم کودکانه باز هم دنبال من میکرد
لب خشکش به هم خورد و سؤال از حال من می کرد
رقیه دخترم خوبی؟ بیا بابا در آغوشم
اگر دردِ دلی داری بگو آهسته در گوشم
تو هر جایی که میرفتی، من از بالای نی دیدم
تو هر دفعه زمین خوردی، تو را از دور بوسیدم
زمین خوردی و چشمم را به گریه باز میکردم
تو را از روی نیزه با نگاهم ناز میکردم
من از بالای نی خون گریه میکردم به احوالت
خبر دارم چه شد آن شب که خونین شد پر و بالت
دعا کردم به احوالت، دعایی تو به حالم کن
اگر در راه صد دفعه کتک خوردی حلالم کن
::
چه میفرمایی ای بابا به قربان سر و رویت
هر آنچه شد به من جانا فدایِ تار گیسویت
نمیخواهم بیازارم تو را حالا که مهمانی
نمیخواهم تو را از کف دهم امشب به آسانی
چه باید گفت ای بابا از این اوضاعِ آشفته
هزاران درد و غم دارم، هزاران حرف ناگفته
تو را تا زندهام در پنجهی هر کس نخواهم داد
به دست این و آن هرگز، سرت را پس نخواهم داد
در آغوشم بخواب آرام عزیزم خستهی راهی
چرا دیر آمدی بابا، مگر ما را نمیخواهی
بخواب آرام اینجا دشمنِ نامهربانی نیست
بخواب آغوش من امن است، اینجا خیزرانی نیست
گُلِ من! آمدی اما شمیم یاس جا مانده
تو را آوردهاند اما عمو عباس جا مانده
پس از تو بارشِ بارانِ غم آغاز شد بابا
پس از تو دخترت با تازیانه ناز شد بابا
پس از تو سهم ما تُندی و خشم و اَخم شد بی حد
در این مدت، تمام پیکر ما زخم شد بی حد
تو رفتی و النگویم طنابِ شمر و خولی شد
دلیل درد بازویم، طنابِ شمر و خولی شد
پذیرایی به غیر از سیلی قاتل نمیبینم
نگاهت میکنم بابا، ولی کامل نمیبینم
مرا پای برهنه روی سنگ و خارها بردند
مرا کوچه به کوچه از دل بازارها بردند
شبی افتادم از ناقه که زجر آمد سراغ من
چنان آمد که گویی آتش افتاده به باغ من
نمیگویم چه شد بابا، سخن کوتاه و سربسته
پس از آن نیمه شب، از زندگی کردن شدم خسته
#مجتبی_شکریان
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#زبان_حال_امام_حسین_ع
چشمهای خستهات را باز دریایی نکن
اینقَدَر با اشک، رویت را تماشایی نکن
هیچ جا مانند این جا چشم مردم شور نیست
روی ماهت را دوباره غرق زیبایی نکن
عمه مثل ابر طوفانزاست، پس با او بگو
بغض خود را بشکن و دیگر شکیبایی نکن
حنجرت زخم است و داغ اصلاً برایت خوب نیست
در خرابه با اسیران هم، همآوایی نکن
من، عمو، قاسم، علی اکبر همه پیش توئیم
در کنار نیزهها احساس تنهایی نکن
دیدنِ این سر میان طشت پیرت میکند
این قدر با بوسهات از من پذیرایی نکن
چشمهایت را ببند و دست بر رویم بکش
دخترم! حتی نگاهی هم به بابایی نکن
روی دامان تو دارد باز خوابم میبرد
با زبانِ بی زبانی قصد لالایی نکن...
#احمد_علوی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
چه تکریمی نموده شهرِ شام از باب حاجاتش
سه روزی مانده این حوریه پشت باب ساعاتش
سر بازار نُه ساعت سر پا ایستاده او
کسی که نُه فلک بنشسته بر خوان کراماتش
هُمای منزلت بود و خرابه منزل او شد
همان که شد بهشت آبادیِ کنج خراباتش
همان که مریم از نور رُخش انجیل میخوانَد
که بوده پردهدار محملش در راه شاماتش
به جای گل، نثار مقدمش خار مغیلان شد
چه استقبال گرمی کرد از او خاکستر و آتش
برای صورت حوریه برگ گل ضرر دارد
چرا پس ضربهی سیلی نمیکرده مراعاتش؟!
کشیده آه را در بند خود زنجیری از آهن
اسیر سلسله هستند در این شهر، ساداتش
نشسته سر به دامانی که عطر فاطمه دارد
سر زخمیِ "مصباح الهدی" در بین مشکاتش
تمام دردها را بُرد از یادش سر بابا
چگونه یک طبق زخم است مرهم بر جراحاتش؟!
هزار و نهصد و پنجاه تا زخم است بر جسمش
هزار و نهصد و پنجاه دفعه شد مواساتش
به فکر انتقام از چوب بود و بر لبش میزد
ببین پُر کرده عالم را نوای یالثاراتش
#محسن_حنیفی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
دستت کجاست تا که بگیری به بر مرا؟
یا لطف کن بگیر به بر یا بِبَر مرا
آن سنگدل که خواست سرت را جدا کند
ای کاش کشته بود ز تو زودتر مرا
آن طایرم که واشدن پَر ندیدهام
صیّادِ دون، شکست همه بال و پر مرا
مرهون عمه هستم اگر زندهام هنوز
هر جا رهاند بعد تو از هر خطر مرا
هر جا که خواست خصم زند تازیانهام
میگشت عمه با همه نیرو سپر مرا
با آبِ چشم، خون ز رخت پاک میکنم
یاری اگر کند ز وفا چشم تر مرا
من مفتخر به عالم و شرمنده از توأم
کاینگونه با سرت زدی از لطف، سر مرا
هر طفل جا به دامن لطف پدر کند
"افکندهای چو اشک چرا از نظر مرا"
#علی_انسانی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...
قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...
هلا! میروم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم
#محمد_رسولی
#امام_حسین_ع_مناجات_محرمی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#حضرت_زینب_س_شام
گریه کن گریه، که احیای همه احکام است
التیام جگر سوختهی اسلام است
گریه کن، سینه بزن، آه بکش، مرگ بخواه
نوکر از روضه اگر جان ندهد ناکام است
لب دلسوختهها را همه شب دوختهاند
گریه کن، گریه زبان همهی ایتام است
آن قتیل العبراتی که به ما گفت حسین
گریهی زینب، در حال عبور از شام است
ای که باران به دعای تو میآمد...حالا
سنگ میبارد و هر سنگدلی بر بام است
نیستی تا که ببینی دم دروازهی شام
دل بی تاب ربابِ تو چه ناآرام است
چوب میزد به دهانت پسر مرجانه
چوب در دستی و در دست دگر یک جام است
دختری داشتی ای شاه و کنیزش خواندند
چه بگویم...همهی روضه همان الشام است
#مسعود_یوسف_پور
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#محاوره #بازنشر
تو وقتی اومدی گفتم
که تقصیر دل من بود
تو که دیدی بابات خوابه
چه وقت گریه کردن بود
حالا که اومدی پیشم
بازم آغوشتو وا کن
بغل کن بغضمو بازم
غریبیمو تماشا کن
حالا که اومدی پیشم
بزار خلوت کنم با تو
بزار تعریف کنم، بعدش
ببین من پیر شدم یا تو
ببخش حرفای تعریفیم
دیگه حرفای خوبی نیست
ببخش واسه پذیرایی
خرابه جای خوبی نیست
خرابه بسترش خاکه
خرابه بالشش خشته
تو خیلی خاکیای اما
برای دخترت زشته
برای دخترت زشته
که خونَش این طوری باشه
بزار چیزی نگم شاید
تو حرفام دلخوری باشه
کدوم خانوم با این حالش
پیش مهمون معذب نیست
ببخش از راه طولانی
سر و وضعم مرتب نیست
اگه مهمون داری باید
براش با جون مهیا شی
خجالت میکشی وقتی
نتونی از زمین پاشی
نگی من بی ادب بودم
نگی این دختر عاشق نیست
نمیتونم پاشم از جام
پاهام پاهای سابق نیست
حالا چشمای کم سومو
به هر چی جز تو میبندم
به زورم باشه پا میشم
به زورم باشه میخندم
مگه تو صورتم امشب
بغیر از خنده چی دیدی
که از وقتی پیشم هستی
یه بار حتی نخندیدی
یکی دستش تو تاریکی
به گونم خورده، چیزی نیست
یکی از من یه گوشواره
امانت برده، چیزی نیست
فقط دلتنگ تو بودم
که اعصابم به هم ریخته
یه قدری خستهی راهم
یه کم خوابم به هم ریخته
میخوام امشب سرت تا صبح
به روی دامنم باشه
میخوام امشب شب خوبِ
ازینجا رفتنم باشه
دیگه اخماتو واکردی
منم با بغض میخندم
بیا آغوشتو وا کن
منم چشمامو میبندم
#هادی_جانفدا
#حضرت_رقیه_س_شهادت
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
#یوسف_رحیمی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
میگفت عمّهام به رخم بوسه دادهای...
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...
با آنکه دستبرد خزان دیدهای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است
ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچههای صبح، لبت نوشکفتهتر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفتهتر
هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاریام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد
ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه میبَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه میبرد
گر اشک من به چهرۀ مهتابیام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت
ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بیکسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد
سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونهام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونهام...
ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست میکشم
سیلی، گرفته قوّت بیناییام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست میکشم
ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشتها که با لب تو بوده آشنا
باور نمیکنند که این لب همان لب است
#علی_انسانی
#حضرت_رقیه_س_شهادت
نیزهدارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
پیش چشمان کودکانت کاش
کمتر آن نیزه را تکان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی
سایهات همچنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید!
گرمیات جان به کاروان میداد
دیگر آسان نمیتوان رد شد
هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضهخوان تو -که منم-
کاش قدری خدا توان میداد:
سائلی آمد و تو در سجده
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
اینچنین دست ساربان میداد؟
کمکم آرام میشوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف میزدم آه
درد دوری اگر امان میداد
#رضا_یزدانی