eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا شریفه بنت الامام الحسن المجتبی سلام الله علیها به آسمان رسانده ام دود غمی سیاه را به خاک غم سپرده ام میان حلّه آه را کلافه می کند مرا قهقهه های این سپاه کلافه کرده اشک من تمامی سپاه را چشم عمو گریسته به حال گوشواره ام چادر زخم دیده ام گرفت اشک ماه را سهم من از عموی خود نظاره پای نیزه بود گرفت دست خولی از دو چشم من نگاه را به زجر رو زدم که تازیانه خرج من کند ولی رها کند رقیه طفل بی گناه را حواله میکنم فقط به اخم ساقی حرم تمام ظلم های این لشکر رو سیاه را شناخته که دختر امام مجتبام شمر که تازیانه میزند طفلک بی پناه را بس است زحمتی که روی دوشتان گذاشتم ببخش عمه جان من رفیق نیمه راه را مزار من مسیر را اگر چه دور می کند خوشا به آنکه می خرد مسیر اشتباه را
عزیز‌ فاطمه جای تو بین صحرا نیست که سنگ‌ و خار بیابان پناه و ماوا نیست میان همهمه ها و میان قهقهه ها صدای گریه پنهانی تو پیدا نیست نه عابسی نه زهیری نه حر و جون و غلامی کسی شبیه تو آقا غریب و تنها نیست تو را نشانه گرفته است نیزه غربت به مردمان برسان فرصت تماشا نیست قنوت وتر تو هربار خرجی ام را داد لباس گرم تنم کرده ای که سرما نیست فقط به چشم تو جان دوباره میگیرم که زنده کردن من کار هر مسیحا نیست برای من پدری میکنی ولی از دور دلم گرفته که آغوش مهر بابا نیست به پای نامه اعمال من مکن گریه که گریه حق پسربچه های زهرا نیست تمام دور و بر دشت را گشت حسین که برده است؟ چرا دست های سقا نیست؟
کعبه از خواب زمستانی خود بیدار شد آفتابی بر سر لات و هبل آوار شد عالمی از عطر انگور نجف سرشار شد آنقدر در خلقتش بر روی نورش کار شد خالقش انگار در آیینه اش تکرار شد کعبه تنها قاب ممکن بود این تصویر را وحی،تنها وصف ممکن بود این تفسیر را آسمان در خواب دیده قبلا این تعبیر را وا نخواهد کرد از پای خودش زنجیر را هر که در دامش شبیه میثم تمار شد کعبه ابراهیم را با مستجارش جار زد حال باید لاشه لات و هبل را دار زد حیدر صفدر قدم در صحنه پیکار زد مهر خاتم را به دوش احمد مختار زد ای بنازم ناز شستش را که خاتم کار شد با نگاه تو مسلمان میشود ابلیس هم خضر از لعل تو نوشانده است بر ادریس هم خاک پایت را تبرک میبرد قدیس هم دعبل از تو رزق میگیرد،ولی تندیس هم او طمع دارد که آمد شاعر دربار شد مور پای سفره ات مثل سلیمان میشود کهکشانی زیر نعلین تو پنهان میشود هرکجا پا میگذاری خود شبستان میشود دلدل بالا بلندت قبله گردان میشود دوش دلدل جایگاه قبله سیار شد
سراغش را گرفتم از خودِ معراج ، معراجی که آن بالاست علی بالاتر از معراج و هم دوش نبی و هم قد مولاست طوافِ مردم از دورِ محلاتِ بنی هاشم گذر دارد که بارِ قبله نُه ماهی به دوشِ گام های حضرتِ لیلاست خدا فارغ شد از نقاشیِ خالش ولی مشغول وصفش ماند که عمری دستِ خطاط کتاب الله بندِ ساحتِ املاست زیارت نامه می سازد پدر جانش ، زیارت نامه هائی که پر از نام رسول الله و القابِ خصوصی رسول الله است مجوسی ها که آتشگاهِ خود را سرد می بینند حق دارند که روزِ هفدهِ ماهِ ربیع الاولِ این قوم هم حالاست حبیب بن مظاهر که شهادت داد علی اکبر پیمبر نیست حبیب بن مظاهر هم درون خود پُر از اما اگر اِلّاست رَجَز خوانیِ سر بازانِ ترسیده صداهای وزغ گونه است بخوان لشگر ، خیالت تخت،آبِ رودِ شهر کوفه سر بالاست خبر را می شد از چشمانِ دختر بچه های خیمه مخفی کرد صدای هلهله فهماند و حالا خیمه ها در سوز واویلاست
خزان قلب مرا خواهشا بهاری کن مرا برای غلامی خویش یاری کن گناه چشم مرا در فراق تو خشکاند کویر چشم مرا باز آبیاری کن فرار کردم‌ اگرچه ز دامن مهرت ترحمی به من بنده فراری کن اگرچه توبه شکستم دوباره، اما تو برای حُّر شدنم باز پا فشاری کن امام زاده ی شهر من از حرم خسته است بیا برای بقیع خراب کاری کن بیا و کلبه اشک مرا مزین کن دو خط لهوف بخوانم، تو سوگواری کن شب است، از همه جا مانده در دل صحرا برای کودک ترسیده غمگساری کن گرسنه بود و کتک خورد عمه ات اما بیا و کمتر از این داغ گریه زاری کن
کنار بسترِ مادربزرگ حرفِ تو بود به روی شانه ی خود می‌کشاند نامت را به روی طاقچه پیشِ کتابِ قرآنش به قابِ پُر تَرَکی می‌نشاند نامت را همیشه قصه که می‌گفت خوابمان بِبرَد کتاب عمر تو را با دلش ورق می‌زد مرا که لحنِ غریبش سریع می‌خواباند خودش به گریه می‌افتاد تا شفق میزد همیشه نام تو او را به وَجد می‌آورد ولی نوازشِ مادربزرگ می‌لرزید بگو که این همه سنگی که از همه خوردی به یک تبسمِ پیغمبرانه می‌اَرزید نگاهِ ابریِ مادربزرگ می‌فهماند که آرزو به دلت بود و رَخت بربستی همیشه در دل تنگت مرور می‌کردی شبِ عروسیِ زهرا کنار او هستی میان جنگ اگر ذوالفقار عرق می‌ریخت تو بوی پُخت و پَزَت بین خانه‌ها جاریست وَ از غذای خودت مادرانه بخشیدی که خرجِ یک کفن ساده در بساطت نیست هنوز هم که هنوز است دست و دلبازی همیشه جیب مرا مهر مادری پُر کرد چه تیره بخت زنی که نشسته در این فکر چگونه نانِ تو را می‌تواند آجُر کرد بمان به خاطر چشمانِ خیس فرزندت بمان که بودن تو کوه غصه را می‌بُرد کنارِ قابِ تو آنقدر رو زدم اما کنارِ قابِ تو مادربزرگ من می‌مُرد
لب میشود به ساغرِ پاکِ مدیح،تَر میخوانمت،نه مثل همیشه، صریح تر ای خانواده ات همه یُحیی یُمیت کار ای در میان جمع مسیحان مسیح تر از بین کردگار،خدا،رب...خودت بگو نامَت نَهَم کدام که باشد صحیح تر؟ با آنکه ذاتِ چشمِ حسینت ملاحت است طرزِ نگاهت از اَخَوی ات ملیح تر با دشمنت حسابِ پدرکشتگی کم است مخصوصاً آن وقیحه ی بنتِ وقیح تر با من کرامت تو مَحَک میخورد، بخر دنیا ندیده چهره ای از من کَریه تر حتی بقیع دور و برِ خود ندیده است از تو امامِ بی حرم و بی ضریح تر
زبان شعر مرا بی تو اعتباری نیست تو را به شعر در آوردن اختیاری نیست خزانِ زردم و طوفان به جنگم آمده است بیا که بی دَم سبزت مرا بهاری نیست به کوه میزند آواره ای که منتظر است ولی به چهره نامنتظر غباری نیست چرا تو منتظر من نشسته ای در راه؟ عزیز فاطمه از تو که انتظاری نیست چه بهتر آنکه شود کور چشمِ خیره سری که از فراق تو در سوزِ گریه زاری نیست همیشه حاجت مارا نگفته بخشیدی کریم را که نیازی به پافشاری نیست همیشه بار گناهم به دوش تو افتاد ولی به دوش من از غربت تو باری نیست حبیب نه علی اکبر نه جون نه حر نه کنار خیمه ی سبز تو هیچ یاری نیست دگر نیاز ندارد به مشکِ آب حرم میان خیمه ی لب تشنه شیرخواری نیست تمام آنچه که در خیمه بود غارت شد به گوش دخترکان جای گوشواری نیست
طواف کرده ام از عمد بر مدارِ نمک که پرگشوده غزل رفته تا دیارِ نمک از آن زمان که نمک گیرِ سفره ات هستم به جای باده فقط میشوم خمار نمک خدا نوشته تو را در شُمارِ خالِ لَبَش نوشته خالِ تو را نیز در شمار نمک مواظب رُخَت از چشمِ شورِ مردم باش مباد آنکه شود چهره ات شکار نمک به اشکِ چشمِ تو سجاده ات مقرب شد عروج کرده، عروجی به اعتبار نمک علی نبود که بر دوشِ مصطفی می رفت محمد است که می رفت زیر بار نمک خدا به دستِ علی داده اختیارش را اگرچه دستِ کسی نیست اختیار نمک تمام چنته ی الله را علی پُر کرد قسم به مشتِ پُرِ آفریدگار نمک علی به سمت نجف بُرد نوح و قومش را نشاند کشتی او را به کوهسار نمک عرق نکرده تمامِ سپاه را میکشت مبارزی نرسیده به کارزار نمک شبیه میثمِ شوریده حالِ عاشق کیست؟ که رفته از سَرِ خوشبختی اش به دار نمک به نانِ جو نزده دست تا حسن برسد نشسته بر سرِ سفره به انتظار نمک منم کسی که برای طهارتش هرشب پناه برده به آغوشِ شوره زار نمک شبیه مأذنه ها شور میزند قلبم به حال و روز علی و به حالِ زار نمک فقط بخاطر کلثوم خود اجازه بده که شیر هم بنشیند کمی کنار نمک
تمامِ جانِ مرا اضطراب میگیرد که داغ از بدنِ خسته تاب میگیرد خدا گواه که سَردش که میشود هر شب سراغِ سوزِ مرا آفتاب میگیرد مزارِ کودک شش ماهه را خراب نکن که آهِ مادرِ خانه خراب میگیرد خدا کند که نیفتد به طفلِ من گذرِ زنی که از گلِ لیلا گلاب میگیرد چگونه گرم نگیرم به آفتاب که او تقاصِ خون علی را از آب میگیرد؟ سپاه حرمله است اینکه هر کجا باشم تمامِ دور و برم را سراب میگیرد نشد به چوبه ی گهواره سَر بکوبم، حیف مُدام گردنِ من را طناب میگیرد لباسِ محسنمان قسمتِ علی که نشد ولی رقیه همان را حجاب میگیرد به نیّتِ پسرش فاطمه کلابیه همیشه روضهء بی بی رباب میگیرد
شرحِ بیانِ این تنِ تو کار می برد در استعاره بُردن تو کار می برد چندین نفر به جان تو افتاده اند؟ آه این قطعه قطعه کردنِ تو کار می برد گم کرده راه را پدرِ پیر و خسته ات چشمش برای جستن تو کار می برد دارد حسین میرسد و پاک کردنِ جا پنجه ها به گردنِ تو کار می برد چیزی به حال و روز پدر شد که بُردنش بیش از به خیمه بردنِ تو کار می برد هر کس به خیمه هست بیاید کمک کند این جمع و جور کردنِ تو کار می برد ای باخبر ز غربت تو عمه های تو در خیمه هر چه فاطمه دارم فدای تو