eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
از کجا برایِ تو بگم حالا خیلی حرف برایِ گفتنم دارم خودشون دارن باهات حرف میزنن خودِ زخمایی که رو تنم دارم زخمایی که جونم و به لب آوُرد زخمایی که رو پاهام آبله شد جوابِ گریه‌هایِ دخترِ تو خنده شد، کتک شد و هلهله شد لکنتِ زبونم و چیکار کنم خیلی وقتا نفسم رو می‌گیره یکی از دخترایِ شامی میگُف اینجوری بهتره دخترِ بمیره مَسخرم می‌کنه و کِز می‌کنم دعا کن که دخترِ تو جون بده باباشو نشون میده به من میگه تو اگه بابا داری نشون بده بابا، گوشواره‌ی من رو یادته؟ تو خریدی و برام یه خاطرَس یکی از رویِ گوشام کشیدو رفت حالا رویِ گوشایِ این دخترَس منو که دیشب زدن عمه میگُف نزنید که آهِ مظلوم می‌گیره گفتم اینجور نمی‌مونه و یه روز تو میای دلِ من آروم می‌گیره یه بساطی ما داریم، نگو نپرس عمه‌هام یواش یه چیزایی میگن نمیدونم راجبِ کیه ولی هی می‌گن که سرشو بد بریدن من نمی‌دونم کیه اما می‌گم حالا که جدا شده سر از تنش اگه دختری داره اون بیچاره دخترش ندونه سر بریدنش
رضایِ توست رضایِ خدایِ این دو نفر خداست شاهدِ حالِ رضایِ این دو نفر همین که قصدِ فداییِ تو شدن دارند هزار مرتبه جانم فدایِ این دو نفر به التماس کشیده است کارِ من پیشت ببین که آبرویم ریخت پایِ این دو نفر اگر قبول نداری فدایِ تو بشوند کفن به تن کنم اینک، به جایِ این دو نفر تو در عبایِ خودت دیده‌ای هزار اکبر به من نمی‌رسد آیا بلایِ این دو نفر؟ سکوت کردی و حال رضایتت پیداست دعات بدرقه شد در قفایِ این دو نفر دو نسلِ حیدر و جعفر به معرکه زده‌اند ملائک‌اند تمام قُوایِ این دو نفر یکی زده به یَسار و یکی زده به یمین غرور می‌چکد از ماجرایِ این دو نفر ** به ناگه از همه سو سیلِ تیغ و تیر آمد شکست در نظرِ من صدایِ این دو نفر اگر چه در پِیِ آنان به معرکه زده‌ای محال شد که ببینی شفایِ این دونفر ز دور دیده‌ام آخر به دست آوردی تو عاقبت بدنِ نخ نمایِ این دو نفر برون ز خیمه نیایم برایِ دیدنشان اگر چه پَر زده قلبم برایِ این دونفر چه اقتدایِ شریفی به رأسِ تو دارند به نیزه شد سرِ از تن جدایِ این دو نفر
منکه به جز تو سایه‌ی بر سر نداشتم چشم از نگاهِ غم زده‌ات بر نداشتم منت گذار بر سرِ من اِذنشان بده شرمنده‌ام که هدیه‌ی بهتر نداشتم گفتم به پایِ عشقِ تو بهتر بیاورم گشتم ولی به چادرِ مادر نداشتم ناچیز را تو با کرم از من قبول کن هم پایِ اکبرِ تو برابر نداشتم دیدم توانِ داغِ پسر دارم و ولی در خود، توانِ داغِ برادر نداشتم راضی نمیشوی... بروم خود کفن شوم ای کاش در فراقِ تو، من سر نداشتم
ابناءِ مجتبی همه بر این عقیده‌اند ما را برایِ یاریِ تو آفریده‌اند پیش از ازل به نامِ تو ما را خریده‌اند از باغِ لاله غنچه برایِ تو چیده‌اند اصلاً برایِ کشته‌شدن برگزیده‌اند جز نامِ تو نبُردم و آوازه‌ام نشد چیزی به جز غمِ تو غمِ تازه‌ام نشد غیر از لباس و جامه که شیرازه‌ام نشد... غصه نخور اگر زره اندازه‌ام نشد عمامه بینِ خیمه برایم بُریده‌اند از خیمه تا کنارِ من آقا شتاب کن حالا که من فِتاده‌ام از پا شتاب کن مشکل شده‌ست کارِ من اینجا شتاب کن تا ننگری مقطع الاعضا شتاب کن این‌ها سواره بر سرِ جسمم رسیده‌اند نایی نمانده در نفسم بینِ صحبتم از حد گذشته کارِ من و این مصیبتم از راهِ دور گرکه ندیدی چه حالتم... یا سنگ می‌خورد به لبم یا به صورتم با هر طریق، خونِ مرا هم مکیده‌اند جانا بیا که خانه‌ام اینجا خراب شد خُرده حسابِ جنگِ جمل هم حساب شد از خون، تمامِ دور و برِ من خضاب شد در زیرِ دست و پا بدنم آسیاب شد با سُمِّ اسب، قدِ مرا هم کشیده‌اند شد گرد و خاک و در نظرم مثلِ مِه شده پیچیده پیکر من و همچون گره شده دریایِ زخم، این بدنِ بی زره شده یک استخوان نمانده مگر اینکه لِه شده جمعی به چکمه طعمِ عسل را چشیده‌اند یک دم بیا به معرکه در جستجویِ من قاتل نشسته پیشِ سرم رو به رویِ من با چنگ می‌زند به سر و روی و مویِ من خنجر رسیده بر لب و زیرِ گلویِ من جشنی گرفته‌اند و زِ رویم پریده‌اند
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
اشعار لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی  من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا  قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند  آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب شاعر:
لحظه‌ای آمدی که افتادم پیشِ پایت نشد که برخیزم تو برایِ من اشک می‌ریزی من برایِ تو اشک می‌ریزم دست‌هایم قلم شد و بی دست از بلندایِ مرکب افتادم بگذر از من اگر به محضرِ تو اینچنین نامرتب افتادم روزِگاری عجیب دارم من از حرم شرم می‌کند سقا من که امیدِ یک جهان هستم غصه‌ی مَشک می‌خورم حالا تیرها چون به سَمتِ من آمد سنگری دورِ مَشکِ خود بودم آبرویم که ریخت رویِ زمین شاهدِ سیلِ اشکِ خود بودم بدتر از این نمی‌شود حالا قحطِ آب است و من زمین‌گیرم به سکینه بگو که شرمندم با همین شرم و غصه می‌میرم جانِ من فکرِ دیگری بهرِ آن لبِ خشکِ خردسال کنید رفتی از من به اهلِ خیمه بگو این دَمِ آخری حلال کنید مادرت آمده به بالینم السلام علیک ای بانو کمرت را گرفته‌ای، او هم دستِ خود را گرفته بر پهلو برو از پیشِ من نمان اینجا ساعتی بعد، بینِ گودالی هیچکس پیشِ تو نمی‌ماند آن زمان که خودِ تو پامالی من و تو می‌رویم اما من به فدایِ غمِ دلِ زینب وَ قرارِ من و شما باشد رویِ نیزه مقابلِ زینب
از خود عرش به افلاک نظارت دارد این حسین است که این قدر رعیت دارد اختیار دل ما هست به دستان خودش هر که در مجلس او آمده دعوت دارد حرم اوست به هر جا که به او گریه کنند كربلایش به خدا این همه وسعت دارد دل ما هست حسینیه‌ی دربست حسین این حسینیه به ارباب ارادت دارد خرج هیئت شده سرمایه‌ی نوکرهایش نوکر این‌گونه به بازار تجارت دارد روز محشر که غنیمت نخرند از آدم پیرهن مشکی ما هست که قیمت دارد گریه کردیم برایش که خودش فرموده اشک چیزی‌ست که بر زخم طبابت دارد صبح تا شب به تنش زخم رسید از همه‌سو قدر هفتاد و دو مذبوح جراحت دارد نه که ماییم فقط پای عزاداری او بین گودال بلا فاطمه هیئت دارد چشم امید همه هست به دست کرمش ساربان آمده انگار که حاجت دارد دست جمعی به سرش ریخته‌اند این مردم همه رفتند ولی شمر سماجت دارد خنجرش زیر گلو را نبُرید و دیدند از قفا می‌برد از بس که لجاجت دارد
منکه به جز تو سایه‌ی بر سر نداشتم چشم از نگاهِ غم زده‌ات بر نداشتم منت گذار بر سرِ من اِذنشان بده شرمنده‌ام که هدیه‌ی بهتر نداشتم گفتم به پایِ عشقِ تو بهتر بیاورم گشتم ولی به چادرِ مادر نداشتم دیدم توانِ داغِ پسر دارم و ولی در خود، توانِ داغِ برادر نداشتم راضی نمیشوی... بروم خود کفن شوم ای کاش در فراقِ تو، من سر نداشتم
جنت خراب گشت و عَمودِ جَنان شکست ایوان شکست یا کمرِ شیعیان شکست مثلِ کبوترانِ حرم در به در شدیم از کفترانِ صحنِ بقیع آشیان شکست تخریب شد قبورِ شریفِ چهار امام با این حساب، سینهٔ هفت آسمان شکست حتما بقیع ،مرکزِ تنظیمِ عالَم است پس بعد از آن،نظامِ زمین و زمان شکست گلدسته هایِ صحن، همین که سجود کرد قد قامت و اذانِ تمامِ جهان شکست خورشید، تا غروب فقط گریه میکند وقتی که در حریمِ خدا سایبان شکست بغض است در گلویِ امامِ زَمانمان از آن زمان که حُرمتِ این آستان شکست با این مصیبتی که رقم خورد بی امان قلبِ علی و فاطمه اش توأمان شکست باید گُریزِ روضه، غروبِ دهم شَوَد آتش گرفت خیمه و قَدّی کمان شکست وقتِ غروب بود که در زیرِ دست و پا در سینهٔ شریفِ امام استخوان شکست نیزه نشست بر لبِ او قبلِ کُشتنش طوری که جُزء جُزءِ تمامِ دهان شکست پرتابِ سنگ بود و سَری بر فرازِ نِی پیشانیِ حسین، به رویِ سنان شکست قرآن که خواند آن سرِ رفته درونِ تَشت دندانش از اصابتِ آن خیزران شکست
كار بالا گرفت و افتادي وسطِ عده‌ای پُر از كينه آخرِ قصه‌ی تو معلوم است شمر خواهد نشست بر سينه خيمه بودم خدا نظر كرد و پرده از پيشِ چشمِ من برداشت عمه می‌خواست مانعم باشد عشق اما گريزِ ديگر داشت ناگزير آمدم به دنبالت تا رسيدم كنارِ اين گودال با تنِ زخمی‌ات بلند شدی آمدی سَمتِ من به استقبال به تنت زخم روي زخم آمد به سرم خاك تيره می‌پاشم با لبِ تشنه‌ات نگو برگرد آمدم تا كنارِ تو باشم تك و تنها نشستی و لشكر نَفَست را بريده‌اند اينجا تيغ‌ها را به قصدِ آزارت روی زخمت كشيده‌اند اينجا قبل از اين كه كنارِ تو برسم ديده بودم به جانت افتادند روی زخمِ گلوي مجروحت نيزه‌ای را فشار می‌دادند شمر و خولی و حرمله هر سه نوبتی می‌زدند روی تنت آنقدر زخم خورده‌ای ديگر جای سالم نمانده بر بدنت قدِ من كوچک است اما باز من جلودارِ اين خطر بشوم نفسي تازه كن عزيزِ دلم آمدم كه تو را سپر بشوم نيزه و تيغ و تيرها حالا بدنم را پُر از نشان كردند نوک سرنيزه‌های اين مردم روي قلبِ من آشيان كردند در شلوغي، فقط خدا نكند دستم از دستِ تو رها بشود كاش اينجا شبيه عباست دستم از پيكرم جدا بشود دستم افتاد اگر، فدای سرت از سرت كاش دست بردارند ولی انگار اين همه لشكر يك سر از پيكرت طلب دارند اين دمِ آخري در اين گودال راحتِ جان من شد آغوشت قتلگاهم به روی سينه توست پيكرم مانده بر سرِ دوشت آخرِ قصه، وقتِ تاريكي بينِ گودال، هر دو می‌مانيم پيشِ چشمانِ عمه‌ام زينب هر دوتا زيرِ سُمِ اسبانيم
تو کریمی و ما گدا هستیم آسمانی... شبیهِ بارانی گرچه عنوانِ عسگری داری حَسنِ دومِ  کریمانی ای که مافوق این و آن هستی لشکرت صف کشیده در بالا عرش تا فرش تحتِ فرمانت همه مادونِ شوکتت آقا!!! ما کنارِ مزارِ تو دیدیم در ضریحِ تو عشق، لبریز است تجربه کرده‌ایم و می‌گوییم در حریمت بهشت، ناچیز است به صفایِ حریمِ قُدسیِ تو دلِ ما جملگی شده پا بَست چون گدایانِ سامرا ما نیز... جَمعمان جمع، پیشِ سرداب است تو و ایل و تبارتان هستید... تا ابد  باعثِ نجاتِ بشر پسرِ توست آنکه از اول... بوده مقصودِ آلِ پیغمبر حیف از روزگار و بَد عهدی قَدرِ  تو ماند غافل از این دَهر در عزایِ تو ابرِ  بارانیم جگرت پاره پاره شد از زهر خونِ دل، از لبت چکید آخر رویِ لبهایِ تو که چین افتاد... رَمَقت رفت از تنِ بی حال عرش آن لحظه بر زمین افتاد جگرت جایِ خود که از آن زهر به تنت استخوان، تَرَک برداشت ضعف افتاد رویِ پاهایت طاقِ  هفت آسمان، تَرَک برداشت هر که رفته به سامرا گفته غُربتِ تو هنوز پا بر جاست لحظه هایِ غروب در حَرَمت سخت دلگیر، مثلِ عاشوراست حج نرفتی و جَدِ مظلومت آخرش حَجِ  نا تمامی داشت ای به قربانِ آن تن مجروح... آخرین دم عجب قیامی داشت از قیامش به سجده ای افتاد جدتان تشنه بود در گودال خواهرش خیره شد به جسمی که با سُمِ اسبها شده پامال لحظه هایِ غروبِ عاشورا رفت خورشید، بر سرِ نیزه وَ سرِ سنگ خورده قرآن خواند... پیش زینب، به منبرِ نیزه