eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌نشینیم سر کوی اباعبدالله به امید رخ نیکوی اباعبدالله از کریمیِ خودش بوده که ما هم شده‌ایم همه‌ی عمر ثناگوی اباعبدالله صحنِ پیشانی ما بوی حسینیه گرفت از گِل تربتِ خوشبوی اباعبدالله اهل معراج نشد هیچ رسولی الا... با توسل به سرِ موی اباعبدالله نزد پیغمبر ما خوب‌تر از هر عملی‌ست زدنِ بوسه به بازوی اباعبدالله دستگیر است اگر از همه‌ی خلق حسین بوده چون فاطمه الگوی اباعبدالله رحمت واسعه‌اش، جلوه و یاد حسن است رفته بر خوی حسن، خوی اباعبدالله نیست انصاف، نگوییم از ایمانِ رباب ذوبِ مولا شده بانوی اباعبدالله فاطمه در صف محشر به سویش خواهد رفت هر که رفته قدمی سوی اباعبدالله مُحرمِ کعبه‌ی بی دلبر زینب نشویم قبله‌ی ماست فقط روی اباعبدالله زودتر خورد زمین، خواهر مظلوم حسین دید تا، خم شده زانوی اباعبدالله دست بر پهلوی خود بُرد عقیله، ناگاه... نیزه‌ای خورد به پهلوی اباعبدالله آسمانِ رُخش از لطمه غروبین شده بود سنگ چون خورد به ابروی اباعبدالله آتش از بام سرش ریخت، سرِ مویش سوخت دید تا سوخته گیسوی اباعبدالله
گشت قنداقه‌ات به دور سرش    این چنین بود که شدی قمرش مادرت خویش را کنیزش خواند پدرت بود اگرچه که پدرش پدرت گفته بود خواهی شد روزگاری فدایی پسرش بوسه‌های پدر اثر دارد این چنین دستهات شد سپرش آه از چشم‌های خونینت آه از داغ چشم‌های ترش تیری از پیکرت نشد بکشد چقدر تیر می‌کشد جگرش چه بگویدبه کودکان حرم می‌کشد اهل خیمه را خبرش بعد تو خیمه بر زمین افتاد بعد داغت شکسته شد کمرش دور دیدند چشم‌هایت را سر نیزه اگر که رفت سرش می رسد تا اسارت این روضه زینب و بی تو بودن و سفرش
برخیز جان فاطمه اینجا نمان برو بگذار روی خاک مرا نیمه جان برو هی آه می کشی و دلم تیر میکشد قربان مهربانی ات ای مهربان برو دستم بریده و کمرت را شکسته اند برخیز ای شکسته دلِ قد کمان برو بیرون مکش یکی و دوتا نیست تیرها جانم فدات ناله مزن این چنان برو این هرزه چشم ها به حرم چشم بسته اند برگرد خیمه زود، نمانده زمان برو خون گریه های چشم ترم نذر زینب است آقا به جان خواهر تنهایمان برو برخیز و بی کسی حرم را نظاره کن زینب کجا و صحبت نامحرمان برو از من گذشت غربت و در انتظار توست گودال خون و نیزه و سنگ و سنان برو من سر به زانوان تو دارم چه ماتم است الشمرُ جالسٌ...سر تو ناگهان...برو  
شاه گردون سریر یا عباس ماه روشن ضمیر یا عباس در خم زلف های بی تابت دل عالم اسیر یا عباس عطرت از کوچه ها که رد میشد بسته میشد مسیر یا عباس از امیری حسین تو داریم ذکر نعم الامیر یا عباس مادرت بی بدل چنان مریم پدرت بی نظیر یا عباس بوسه بر دست های تو یعنی بیعت با غدیر یا عباس دست خالی نشد ز خانه ی تان بازگردد فقیر یا عباس باد از خاک زائرت آورد بوی مشک و عبیر یا عباس هیچ جای جهان چو قبر تو نیست اینچنین دلپذیر یا عباس غرق دلتنگی ام که دیدارت دیر گردیده ،دیر یا عباس یا بده اذن دیدن حرمت یا که جانم بگیر یا عباس سر بلند قبیله مشکت کو که شدی سر به زیر یا عباس مثل مشک تو دست و پا میزد طفل ناخورده شیر یا عباس شاه بی لشکر آمده بر خیز ای به لشکر وزیر یا عباس حالت انکسار و وجه امام پیر تر گشته پیر، یا عباس ای رشیدی که قبر کوچک توست روضه ای نا گزیر یا عباس با لب خشک بال و پر زده ای زیر باران تیر یا عباس نیزه زد از زمین بلندت کرد نیزه داری حقیر یا عباس ای تن زخم خورده جای تو نیست رمل این گرمسیر یا عباس کفنت شد لباس خون آلود کفن شه حصیر یا عباس در قیامت که دستگیری نیست بر صغیر و کبیر یا عباس دست تو بانیِ شفاعت بر دست خیر الکثیر یا عباس وحشتی از نکیر و منکر نیست تا تو هستی بشیر یا عباس پای ما در صراط لرزان است دست ما را بگیر یا عباس
بر شانه گرفتیم از اول علم ات را بر سینه نشاندیم سپس داغ غم‌ات را در روضه و در سینه زنی های محرم خواندیم فقط شعر تر محتشم‌ات را ((ای اهل حرم میر و علمدار)) که گفتیم هی باد نشان داد به عالم علم‌ات را ما فاصله داریم که احساس نکردیم آغوش پر از لطف و لطیف حرم‌ات را هرگز نفروشیم به جنات پر از شور شیرینی این عشق پر از پیچ و خم‌ات را شاعر بِنِشین گریه کن از درد فراق‌اش بگذار زمین دفتر شعر و قلم‌ات را
هر که گیرد از ابوفاضل در این دنیا کمک گر بخواهد میرساند اهل عقبا را کمک دست بر دامان آقایی شدم امروز که  دست هایش انبیأ را میدهد فردا کمک در گرفتاری و بیماری توجه کرده ام  یا ابالفضل است جاری بر زبان ها تا " کمک!" باب حاجات تمام ارمنی ها علقمه ست هر گرفتاری به هر دینی گرفت آنجا کمک آب منت میکشید و او لبش را تر نکرد چون نمیگیرد نَمی از رودها دریا کمک عصر تاسوعا که آقا گفت از اینجا برو گریه کرد و گفت که یا زینب کبری کمک! بعد عمری که به اربابش برادر جان نگفت داد زد ادرک اخی افتاده ام تنها... کمک! خواست تیر از چشم بیرون آورد دستی نداشت  جای دستانش گرفت از بین زانوها کمک حضرت بی دست، پای رفتن خیمه نداشت  وقت افتادن وگرنه میگرفت از پا کمک خواست برخیزد ز جایش دست در پیکر نداشت  آمد آن لحظه که بالای سرش آقا کمک در کنار پیکرش میگفت با گریه حسین:  به منِ تنها پس از تو که دهد حالا کمک؟ آنچنان تنها شدم که محض برگرداندنت آمدند از خیمه ها بر سر زنان زنها کمک
جهان عشق مرید مرام عباس است ادب همیشه در عالم به نام عباس است طبیب درد تمام مذاهب عالم کبوترانه شفا جلد بام عباس است شنیده از لب مولای خود به نفسی انت چه جمله بهتر از این در مقام عباس است قیامت از همه سرها سر است بی تردید بهشت باغچه ای زیر گام عباس است "خدا به طالع او مهر پادشاهی زد" هرآنکسی که غلام غلام عباس است قیام کرده به پایش قیامت کبری قسم به عشق قیامت قیام عباس است کسی ندیده کنار حسین بنشیند مطیع محض امامت پیام عباس است فراز کعبه بلندای خطبه اش فرمود که طوف بیت به گرد امام عباس است دوباره سائل هر ساله آمده بر در و مستمند جواب سلام عباس است
امید خیمه های نا امید است بریده دست و پای این شهید است بگو با زائران این قبر کوچک مزار یک علمدار رشید است
جز تو ندارد خیمه آب آور برادرجان رحمی بکن بر من ؛ من مضطر برادرجان برخیز باید زود سمت خیمه برگردیم تنها شدم بعد از علی اکبر برادرجان پشت و پناهم باش ای جانم به قربانت از تو ندارم یاوری بهتر برادر جان با رفتن تو پشت من یکباره خالی شد بودی برایم یک تنه لشگر برادرجان سقای من بودی ولی آتش به جانت زد لب های عطشان علی اصغر برادر جان آه از کمانداران کوفه...صار کالقنفذ... مانند گل بودی شدی پرپر برادرجان دیگر عبایم هم به کار من نمی اید هستی از اکبر " ارباً اربا " تر برادر جان حالا که زهرا آمده من روضه می‌خوانم تو گریه کن در روضه ی مادر برادرجان یاد غلاف و بازوی مجروحش افتادم دستش قلم شد مثل تو آخر برادرجان طاقت اگر داری برایت شرح خواهم داد بی مادرمان کرده میخ در برادرجان تا زانوی من هست سر بر دامنم بگذار نگذار روی خاک غربت سر برادرجان هرطور شد بگذار برگردانمت خیمه از این وصیت جان من بگذر برادر جان وقتی که برگردم تو را بر نخل می بندند... چیزی نخواهد ماند از این پیکر برادرجان بعد تو بی صبرانه مشتاقم که شمر آید... آماده ی خنجر کنم حنجر برادرجان وقتی تو باشی اهل خیمه امنیت دارند بی تو اسیری می رود خواهر برادرجان تنها لباس کهنه و عمامه ی من نه َ بعد از تو غارت می شود معجر برادر جان
بود امیدم تا مرا یاری کنی سالها بهرم علمداری کنی ای دریغا شد امیدم نا امید بی برادر گشتم و پشتم خمید کس ندیده در عجم یا در عرب هیچ سقایی بمیرد تشنه لب در حرم گوید سکینه العطش طفل ما از تشنه کامی کرده غش
شهادت قمر بنی هاشم، ابالفضل العباس-علیه السلام چو باده نرگس مستت، بهانه داد به دستم سبوی هوش به سنگ گران عشق شکستم به یاد ساقی کوثر، شدم به بزم تو سقّا ز شوق بی خبر از خویش و، از ولای تو مستم شدست خانه ی در بست دل، حریم خیالت که باب چشم امیدم به روی غیر تو، بستم چو شمع بر لب ساحل، اگر چه پای بر آبم ولی به یاد تو سوزان، ز پای تا به سرستم نمی رسی به لبانم، اگر چه تشنه ام ای آب که سربلند چو کوهم، نه پیش پای تو پستم مگیر آتشم از دل، که ابروی من این است مکن ذلیل چو خاکم، نه من هوای پرستم لوای فتح من از آن در اهتزار بماند که در هوای تو ای گل، دمی ز پا ننشستم چو میوه داد فراوان، درخت بشکند از بار ثمر چو داد نهالم، چه غم اگر چه شکستم دو دست من ثمرم بود و پیش پای تو افتاد خجل ز هدیه ی ناقابلم به پیش تو هستم گرفته دست نیازم همیشه دامنت ای شاه ز پا فتاده ام اکنون بیا بگیر تو دستم "حسان"، اگر دهدت می، بگیر از کف ساقی که من ز رطل گرانش ز هست و نیست برستم (حسان)
ای علـمــدار کـــربـلا عبــاس مــرد میـــدان هـر بـلا عباس پنجمین نـور چشـم فـاطمه ای تــو حسیـن کنــار علقـمـه ای ای شفـاعت به خون تو مدیون ای حسینـی تــریـن حسینیّون بـود جـانت در اختیـار حسین کس به این حد نبود یار حسین در جمـال تو منجـلی دیـدنـد فــاطمیّـون تـــو را علی دیدند عشق بـه منتهـا تـو هستی تو علــی کــربـلا تـو هستـی تـو بـه تـو سـرمـایـه ادب دادنـد عبـد صــالـح تـو را لقب دادند روز محشـر که خلـق می لـرزند شهـدا بــر تـو قبلـه می برزنـد وان همه سر جدا و دست جدا پیـکــر پـــاره پـــاره شـهـدا در قیـامت کـه عـذر نپــذیرند دست های تـو دست می گیرند دست هایت مـدال عاشوراست سنــدی بـر شفـاعـت زهراست معجـزاتـی کــه از وفـــا کردی کــربـلا را تـــو کــربـلا کـردی به تـو امیـد بسته بـود حسین تا به جایی که این سرود حسین در صـف تشنـگـان درخشیـدی تشنـگی را حـیــات بخشیـدی تـا قــدم در کنــار دجـلـه زدی بــاز در دشت عشق حجله زدی دسـت در زیـــر آب تـا بــردی کس نگفته که جرعه ای خوردی دل فُلـک نـجـــات را بـــردی آبـــــروی فــــرات را بــردی منکــر فضــل تــوست نـالایق ایـن بـود درسِ حضـرت صادق ای سلام خدا و هرچه که هست بـر تـو عباس ای شـه بی دست تشنـه ام تشنـــه عنـــایت تو عـاشقم عـــاشـق زیـــارت تـو رنـج هجـران کشیده می میرم کـربـلا را نــدیــده می میــرم بهــر من عطـر کـربـلا بفرست خـود گــذرنــامه مــرا بفرست سـاقیـا! تشنـه ام تــو آبـم ده بیـن سـلام و مــرا جـوابـم ده من "مـؤیـد" غـلام ایـن کـویم که به جـز مدحتـان نمی گـویم بر مدیح تـو افتخار کنم گر برانی مرا چه کار کنم یک کربلا عطش- سیدرضا مؤیّد
محمدحسین صادقی (غلام) بسم‌الله الرحمن الرحیم ای مشک نریز آبرویم بر باد مده تو آرزویم ای مشک اگر چه عرصه تنگ است بی آب روم به خیمه ننگ است جنگ است و تمام همتم جنگ سربازم و استطاعتم جنگ سربازم و غم نمی‌شناسم از کشته‌شدن نمی‌هراسم هر جا که وظیفه جبهه بگشود شمشیر به دوش عهده‌ام بود امروز که در دلم خروش است ای مشک دو عهده‌ام به دوش است هم حامی حامیان دین دینم هم ساقی چند نازنینم امروز که دیده‌ام پر اشک است بر دوش دلم لوا و مشک است ای مشک کسی ندیده از ناس در رزمگه التماس عباس اینک بِشِنو تو التماسم دارم ز تو پاس، دار،‌ پاسم اشکم که چکیده‌ی فرات است پنهان شده از مخدرات است آبی که به سینه‌ات نهان است رشک لب آسمانیان است سیراب ز آب خوشگواری اما ز حرم خبر نداری آبی است که در تو هست بی‌تاب .................................... * این آبروی من است در تو ایثار خلاصه هست در تو افلاک، سبو، گرفته سویم بر خاک نریز آبرویم بی آب اگر روم دمادم باید ز خجالت آب گردم ای آب که این‌چنین روانی امروز چو من در امتحانی کابوس عطش بهانه باشد حیثیت تو نشانه باشد از بهر کسی که عشق‌باز است کابوس، حقیقتی، ‌مجاز است مولا که ندارد آب اکنون دارد سر عشق‌بازی خون گر امر کند به هر سحابی بارد به سر زمین گلابی اما نه ز ابر، بار خواهد لب‌تشنه لقای یار خواهد لب‌تشنه اگر چه دختر اوست این آب صِداق مادر اوست آن‌دم که سکینه مشک آورد با دیده‌ی پر ز اشک آورد تا دیده به دیده‌ی ترم دوخت از آتش آه، هستی‌ام سوخت اینک من و خاطرات آن اشک اینک منم و فرات و این مشک اینک منم و هزار دشمن هم تو هدف شراره هم من افسوس که من گناه کردم بر آب روان نگاه کردم هر چند که آب را نخوردم کف در خنکای آب بردم این دست ز تن بریده بادا ز حدقه برون دو دیده بادا محمدحسین صادقی (غلام)
بیا از خاک بردار و سر دامن سرم بگذار به پیش چشم دشمن پای بر چشم ترم بگذار دگر چشم پر از خون است و جای بهر پایت نیست بیا چشم انتظارم پا به چشم دگرم بگذار بیا پروانه ی پروانه را ای شمع امضا کن ندیدی گر اثر پا بر خاکسترم بگذار به شکر این که گشتم کشته ات بر سجده افتادم بیا با مِهر مُهرت بر نماز دیگرم بگذار سجود عشق طولانی است من سر بر نمی دارم اگر خواهی که برادر بیا پا بر سرم بگذار علم آسا به دوش خود نهادم بار عشقت را پس از من بار غم بروی دوش زینبم بگذار مرا در کودکی مادر بلا گردان تو گرداند اگر قابل نباشم منتی بر مادرم بگذار اگر من آب می خوردم یقین خشنود می گشتی نخوردم آب گر من ، در کنار اصغرم بگذار
عمود خوردی و سرو صنوبرم پاشید صدا زدی که بیا کاسه ی سرم پاشید همینکه تا برسم قطعه قطعه ات کردند قد بلند امیر دلاورم پاشید کنار علقمه تا لشگر کمانداران تورا به نخل که بستند لشگرم پاشید چهار هزار کماندار پیش چشمانم چقدر تیر به جسم برادرم پاشید دم وداع که رفتی ز خیمه پشت سرت دو کاسه گریه ی افسوس دخترم پاشید همینکه دست تو بر روی خاکها افتاد به دست حرمله حلقوم اصغرم پاشید رقیه فاتحه ی گوشواره اش را خواند خبر رسید که افتاده ای حرم پاشید علی اکبر من… قاسم ام… ابالفضلم…. برای حفط النگوی خواهرم پا شید پس از تو امنیت یک قبیله در خطر است کفیل زینب کبری, “عقیله” در خطر است رضا قربانی
علی اکبر نه ، که یک کوه جگر می آید یابن کرار علی عمر جنگ از لبه تیغ تو سر می آید یابن کرار علی کربلا داشت به دور سر اکبر میگشت چه رسوللهی ورق جنگ ز تیغش بخدا بر میگشت چه رسوللهی دلم از رفتنت ای ماه به هم میریزد ای جگر گوشه من از عطش آه نکش شاه به هم میریزد ای جگر گوشه من تا ابد داغ تو روی جگرم می ماند اربا اربای حسین پشت نعش تو می آیم کمرم می ماند اربا اربای حسین
ای که نامت پناهِ عِلّیین پاشو از جا سپاهِ عِلّیین پاشو ای ماه، جلوه ی شب باش پاشو از جا، کفیل زینب باش پاشو تا سایه ی سرم باشی تا نگهبانِ معجرم باشی خواهرت آمده نگاهش کن تکیه بر چادرِ سیاهش کن آه... ای کُشته ی امان نامه سر فرو بردی از چه در جامه؟! زانویت را چرا بغل کردی؟! تو که بر قول خود عمل کردی خاطرت جمع، مردِ با احساس هیچ کس باورش نشد، عباس پاشو دلگرمی دلِ همه باش قوّتِ قلب آل فاطمه باش ماه من، بر رخت نقاب بزن حرز انداز زود، بر گردن کوفیان، چشمْ شور و نامردند تیرهای سه شعبه آوردند چشم هایت چقدر زیبایند بازوانت مرا تسلایند بوسه ی مرتضی بر آن خورده چشم هایت دل خدا برده من همین گونه هم پریشانم تو نباشی دگر چه می دانم... ... شاید از گریه غرقِ غم بشوم شاید اصلا اسیر هم بشوم شاید اصلا سرم شکسته شود دست من با طناب بسته شود شاید از روی تل نگاه کنم گریه، بالای قتلگاه کنم چه کنم گر حسین تنها شد؟! چه کنم قتلگاه غوغا شد؟! شاید اصلا مرا زمین بزنند کعب نی بر منِ حزین بزنند پاسبانِ نمازم، ای عباس تو نباشی چه سازم، ای عباس؟!
. بر شانه گرفتیم از اول علم ات را بر سینه نشاندیم سپس داغ غم‌ات را در روضه و در سینه زنی های محرم خواندیم فقط شعر تر محتشم‌ات را ((ای اهل حرم میر و علمدار)) که گفتیم هی باد نشان داد به عالم علم‌ات را ما فاصله داریم که احساس نکردیم آغوش پر از لطف و لطیف حرم‌ات را هرگز نفروشیم به جنات پر از شور شیرینی این عشق پر از پیچ و خم‌ات را شاعر بِنِشین گریه کن از درد فراق‌اش بگذار زمین دفتر شعر و قلم‌ات را .
بسم الله الرحمن الرحیم در حرم چشم انتظارانِ فراوان داشت حیف علقمه بی تاب بود آنروز مهمان داشت حیف سهم آبش را سه روزی سهم طفلان کرده بود روی لبها از ترک زخمی نمایان داشت حیف رفت سمت خیمه‌ها  اما هوا تاریک شد علقمه از تیر و تیغ و نیزه باران داشت حیف خم شده بر مشک اما دستها را جا گذاشت این پناه خیمه‌ها ردی شتابان داشت حیف یک سه‌شعبه آمد و در جا سه جایش را شکست حیف شد ماه حرم انبوهِ مژگان داشت حیف مشک را وقتی به دندان داشت چشمش را زدند مشک را وقتی به دندان داشت دندان داشت حیف کم‌کم از قد رشیدش در مسیرش ریخت ریخت کاشکی این ضربه‌های سخت پایان داشت حیف با سه‌شعبه ناگهان اُفتاد با صورت زمین بین صدها درد ، این دردی سه چندان داشت حیف خورد با صورت زمین  پهلویش اما درد کرد خورد پیش مادری که دست لرزان داشت حیف می‌زدند و دور می‌گشتند و هی می‌آمدند لشگری که چند صد قاری قرآن داشت حیف تا تکان می‌خورد  جمعیت به هرسو می‌دوید لشگری که تیغ عریان داشت او جان داشت حیف خواهری از  خیمه دارد روسری می‌آورد مادری بی شیر هم  طفلی به دامان داشت حیف دخترک کنج خرابه دست بر مویش کشید با خودش می‌گفت روزی هم عمو  جان داشت حیف ( ۴۰۲/۰۵/۰۴)
خدا کند که دگر خیمه ای بنا نشود بنا اگر شده بی صاحبش رها نشود خدا کند که قد و قامت یلان غیور کنار جسم برادر ز غصه تا نشود خدا کند که اگر هر که داغ دید و شکست شبیه آینه ی خُرد کربلا نشود عموی ساقی من مشک را به دوش انداخت دعا کنید که دستش ز تن جدا نشود عمود خیمه که افتاد عمه ام آمد به معجرم گره ی کور زد که وا نشود
گر نخیزی تو زجا ، کار حسین سخت تر است نگران حرمم ، آبرویم در خطر است قامت خم شده را هر که ببیند گوید بی علمدار شده ، دست حسین بر کمر است داغ اکبر رمق از زانوی من برد ولی بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است دست از جنگ کشیدند و به من می خندند تو که باشی به برم باز دلم گرم تر است نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است پیش من با سر منشق شده تعظیم نکن که خدا هم ز وفاداری تو با خبر است علقمه پر شده از عطر گل یاس ، بگو مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدند قد و بالای رَسا هم باعث دردسر است اصغر از هلهله کردن بدنش می لرزد گر بداند که تو هستی کمی آرام تر است تیر باران که شدی یاد حسن افتادم دستت افتاده ز تن ، فرق تو شق القمر است وعده ی ما به نوک نیزه به هر شهر و دیار که دنبال سرت خواهرمان رهسپر است شاعر: سعید خرازی
صدایی آمد از دریا که مردی بر زمین افتاد و بر رخسار زرد مادری در خیمه چین افتاد‌   زدند آنقدر سویش تیرهای بی هوا اما نیفتاد از نفس تا این که مشکش بر زمین افتاد   چنان بر سرو قدی که جهان در سایه سارش بود تبر زد بارها دشمن که از بالا چنین افتاد   به جای دست تیری که به چشمش بود شد حائل زمانی که به روی خاک ها از صدر زین افتاد   فلک وقتی رکاب خالی اش را دید زد فریاد که از انگشتری آسمان هایم نگین افتاد
روح ادب مَپْسند، ای امید من و میر لشگرم! دونان کِشند بانگ شعف در برابرم پُشتم شکست و رشته‌ی امّید من گسست هرگز چنین شکست نمی‌بود باورم گر آبِ مشک ریخت، چه غم؟ آبرو به جاست بین اشک دیدگان من، ای آب آورم! سقّاییِ تو گشته محوّل به چشمِ من مشکی ز اشک دارم و در خیمه می‌بَرم از من صدای گریه به گوش حرم رسید آگه شدند، داغ چه آورده بر سرم روح ادب، تو بودی و در عمر خویشتن نشنید گوشم از تو که خوانی برادرم خواندی مرا برادر و دانستم از جنان پیش از من آمده به سراغ تو، مادرم گفتی تن تو را نبَرم، سوی خیمه‌ها امّا تَنی نمانده ز تو، پاره‌پیکرم!
قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم غریب وار پیامی به آَشنا بنویسم نرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر که مویه های غریبانه با رضا بنویسم پی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسم به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟ به یاد قامت سقا و دست و همت سقا رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسم به فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسم چه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم بنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسم چه می گذشت به بزم یزید با دل زینب شراب را بگذارم کباب را بنویسم لبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم (علی انسانی)
نام سقا دیده ها را خوب گریان می کند دیده ی پر اشک را سقا چراغان می کند او بُود باب الحسین ذُخر الحسین عبد الحسین عالمی را بر در ارباب مهمان می کند هر که می گوید حسین آغوش بگشاید بر او بر دل سینه زنان لطف فراوان می کند دست داده تا بگیرد دست هر افتاده را این اباالفضل است بر ما لطف و احسان می کند " خلق می دانند در بهدار ی قرب حسین دردها را بیشتر عباس درمان می کند" مادرش ام البنبن هم ضامن عشاق اوست در قیامت شیعیان را شاد و خندان می کند دست او بر دست زهرا روز محشر دیدنی ست دست او مشکل گشایی از محبان می کند پیش او از معجر زینب سخن گفتن خطاست این سخن عباس را زار و پریشان می کند سی شب ماه محرم باید از عباس گفت گفتن از او لطف مهدی را نمایان می کند (جواد حیدری)