eitaa logo
مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی
253 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
734 ویدیو
308 فایل
*نه‌ هر کس‌ شد‌ مسلمان‌ می‌توان‌ گفتش‌ که‌ سلمان شد‌ که‌ اول‌ بایدش‌ سلمان شد و‌ آنگه‌ مسلمان‌ شد.* «مجمع‌الذاکرین‌سلمان‌فارسی» ‌درمنطقه‌مرکزی‌تهران‌دائرشده‌وباهدایت‌ خادم الشریعه شیخ محمدحسین شکروی ودیگراساتیدانجام‌وظیفه‌می‌کند.
مشاهده در ایتا
دانلود
(س) ای از تو عفاف را تفاخر از صبر تو صبر در تحیّر از درک وقار نفس پاکت درمانده عقولِ در تحجّر کی قدر تو را توان سنجش نشناخته خشت خام از دُر هرگز نرسد به درک فضلت ارباب عقول از تفکّر از آن همه رنج ها که بُردی هر اهل دل است در تاثّر بالله که تو برتری و والا از هر چه خرد کند تدبّر محتاج عنایت تو هستند از خُرد و کلان و بنده و حُر مام فلک از تو هست نازان تا روز جزا به اهل عرفان در دام غم تو پای بندم صید تو بسته کمندم جان تو که از جهان هستی جز یاد تو را نمی پسندم سرگشتۀ وادی جنونم بیهوده دهد حکیم پندم سوگند به عشق آتشینت دل جز به لقای تو نبندم ای بانوی هفت ملک هستی بنما نظری که مستمندم تو چارۀ هر چه دردمندی من نیز علیل و دردمندم بهبود من از عنایت توست زهر است اگر شکر دهندم بر لطف و عطایت آرزومند بر آتش عشق تو سپندم زینب قسمت دهم به زهرا (س) از حق بطلب شفای ما را.
عباس داداش زاده(فانی تبریزی) ای محو کمالات تو هر عارف کامل ای کون و مکان واله آن حُسن و شمایل ای کان کرم معدن عرفان و فضیلت ای آنکه جهان از تو کند کسب فضایل ای حجّت حق میر هدی کنز حقایق ای لطف تو بر عالمیان فایض و شامل آیینۀ اوصاف خداوند ودودی آری به رخت هست عیان جمله خصایل در روی نگارین تو با آن همه خوبی بر قدرت خلاّق ازل هست دلایل بر دیدن رخسار تو ای چشمۀ خورشید جز دیدۀ اعمی نبود حاجب و حایل خورشید صفت تا که ز رخ پرده گشودی بُردی تو به یک جلوه، دل و دین ز قبایل هست آن رخ دلجوی توچون شمس هدایت بر سالک عرفان تو در طی منازل مشتاق توأم ای به جهان مونس جانم باز آی خدا را که دل و جان به تو مایل جویای تو در کوی طلب بوده و هستند هر عاشق شوریده و هر سالک عاقل لطفی کن و از دل بزدا زنگ علایق ای آن که به یک غمزه کنی حلِّ مسائل «فانی»که بود تا سخن از وصف تو گوید؟ یک بندۀ مسکین به در لطف تو سائل.
یا مهدی عباس داداش زاده(فانی تبریزی) ای محو کمالات تو هر عارف کامل ای کون و مکان واله آن حُسن و شمایل ای کان کرم معدن عرفان و فضیلت ای آنکه جهان از تو کند کسب فضایل ای حجّت حق میر هدی کنز حقایق ای لطف تو بر عالمیان فایض و شامل آیینۀ اوصاف خداوند ودودی آری به رخت هست عیان جمله خصایل در روی نگارین تو با آن همه خوبی بر قدرت خلاّق ازل هست دلایل بر دیدن رخسار تو ای چشمۀ خورشید جز دیدۀ اعمی نبود حاجب و حایل خورشید صفت تا که ز رخ پرده گشودی بُردی تو به یک جلوه،دل و دین ز قبایل هست آن رخ دلجوی توچون شمس هدایت بر سالک عرفان تو در طی منازل مشتاق توأم ای به جهان مونس جانم باز آی خدا را که دل و جان به تو مایل جویای تو در کوی طلب بوده و هستند هر عاشق شوریده و هر سالک عاقل لطفی کن و از دل بزدا زنگ علایق ای آن که به یک غمزه کنی حلِّ مسائل «فانی»که بود تا سخن از وصف تو گوید؟ یک بندۀ مسکین به در لطف تو سائل.
یا مهدی ای جان چه شود روزی بینم رخ جانان را آن ماه جهان‌آرا یا مهر درخشان را در باغ همه گل‌ها مشتاق رخ یارند تا از دل و جان بینند آن سرو خرامان را بس کفر سر زلفت آشفته بود بر دوش ترسم ز پریشانی یغما کند ایمان را از غمزه و مژگانت دل‌ها همه در خون است بر هم بزن ای دلدار آن لشگر مژگان را در ملک سیه‌چشمان تو پادشه حُسنی ما بندۀ تسلیمیم شاهنشه خوبان را لب تشنۀ وصلیم و دلخستۀ هجرانیم خود وعدۀ وصلی ده این خستۀ هجران را تا کی ز فراق تو دل خون کند ای دلبر باز آی و چراغان کن این بزم پریشان را ای حجّت حق گر تو از پرده برون آیی در پای تو اندازیم جانانه سر و جان را ظلمتکده شد گیتی از ظلم و ستمکاری از عدل منوّر کن این عالم امکان را هر حکم که فرمایی ما بندۀ فرمانیم از جان همه فرمانبر فرمایش سلطان را آدینه بود جانا وقت است که باز آیی خاموش کنی در دل این آتش هجران را مولا تو شفاعت کن در روز جزا از لطف این «فانی» مسکین و سرگشتۀ حیران را.
اي جان چه شود روزي بينم رخ جانان را آن ماه جهان‌آرا يا مهر درخشان را در باغ همه گل‌ها مشتاق رخ يارند تا از دل و جان بينند آن سرو خرامان را بس كفر سر زلفت آشفته بود بر دوش ترسم ز پريشاني يغما كند ايمان را از غمزه و مژگانت دل‌ها همه در خون است بر هم بزن اي دلدار آن لشگر مژگان را در ملك سيه‌چشمان تو پادشه حُسني ما بندة تسليميم شاهنشه خوبان را لب تشنة وصليم و دلخستة هجرانيم خود وعدة وصلي ده اين خستة هجران را تا كي ز فراق تو دل خون كند اي دلبر باز آي و چراغان كن اين بزم پريشان را اي حجّت حق گر تو از پرده برون آيي در پاي تو اندازيم جانانه سر و جان را ظلمتكده شد گيتي از ظلم و ستمكاري از عدل منوّر كن اين عالم امكان را هر حكم كه فرمايي ما بندة فرمانيم از جان همه فرمانبر فرمايش سلطان را آدينه بود جانا وقت است كه باز آيي خاموش كني در دل اين آتش هجران را مولا تو شفاعت كن در روز جزا از لطف اين «فاني» مسكين و سرگشتة حيران را. تبریزی
ای از تو عفاف را تفاخر از صبر تو صبر در تحیّر از درک وقار نفس پاکت درمانده عقولِ در تحجّر کی قدر تو را توان سنجش نشناخته خشت خام از دُر هرگز نرسد به درک فضلت ارباب عقول از تفکّر از آن همه رنج ها که بُردی هر اهل دل است در تاثّر بالله که تو برتری و والا از هر چه خرد کند تدبّر محتاج عنایت تو هستند از خُرد و کلان و بنده و حُر مام فلک از تو هست نازان تا روز جزا به اهل عرفان ♻ در دام غم تو پای بندم صید تو و بسته کمندم جان تو که از جهان هستی جز یاد تو را نمی پسندم سرگشتۀ وادی جنونم بیهوده دهد حکیم پندم سوگند به عشق آتشینت دل جز به لقای تو نبندم . ای بانوی هفت ملک هستی بنما نظری که مستمندم تو چارۀ هر چه دردمندی من نیز علیل و دردمندم بهبود من از عنایت توست زهر است اگر شکر دهندم بر لطف و عطایت آرزومند بر آتش عشق تو سپندم زینب قسمت دهم به زهرا (س) از حق بطلب شفای ما را.
ای از تو عفاف را تفاخر از صبر تو صبر در تحیّر از درک وقار نفس پاکت درمانده عقولِ در تحجّر کی قدر تو را توان سنجش نشناخته خشت خام از دُر هرگز نرسد به درک فضلت ارباب عقول از تفکّر از آن همه رنج ها که بُردی هر اهل دل است در تاثّر بالله که تو برتری و والا از هر چه خرد کند تدبّر محتاج عنایت تو هستند از خُرد و کلان و بنده و حُر مام فلک از تو هست نازان تا روز جزا به اهل عرفان ♻ در دام غم تو پای بندم صید تو و بسته کمندم جان تو که از جهان هستی جز یاد تو را نمی پسندم سرگشتۀ وادی جنونم بیهوده دهد حکیم پندم سوگند به عشق آتشینت دل جز به لقای تو نبندم . ای بانوی هفت ملک هستی بنما نظری که مستمندم تو چارۀ هر چه دردمندی من نیز علیل و دردمندم بهبود من از عنایت توست زهر است اگر شکر دهندم بر لطف و عطایت آرزومند بر آتش عشق تو سپندم زینب قسمت دهم به زهرا (س) از حق بطلب شفای ما را.
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ تا غمزدگان آل طاها تا غمزدگان آل طاها دیدند دیار کربلا را .. از ناقۀ خود زمین فتادند کردند همه فغان و غوغا .. شد شور قیامتی نمایان اندر دل دشت و کوه و صحرا .. هر مادر غم کشیده بوئید عطر گل خود به زیر غبرا .. سرگرم وصال یار خویشند از مرد و زن و ز پیر و برنا .. من نیز حسین خویشتن را بودم به میان دشت جویا .. جویای بقای آفرینش آن مظهر حق ، شهید تقوا .. اینجاست که آرمیده در خاک آن آیت ذات حیّ اعلا .. تا مرقد او به بر گرفتم فریاد و فغان ز سر گرفتم .. گفتم که غمم ز سر بگویم یا کوته و مختصر بگویم .. گویم ز جفای کوفه یا شام یا محنت این سفر بگویم .. از درد و غم خرابه گویم یا خون شدن جگر بگویم .. ازغصّۀ دختر سه ساله یا شرح غم دگر بگویم .. با باد صبا حدیث عشقت هر روز و شب و سحر بگویم .. گه شرح فراق جانستانت با شمس و گهی قمر بگویم .. گه قصّۀ داستان ایثار بر اهل جهان ز سر بگویم .. گوید دل من، تمام غمها با خاک تو سر بسر بگویم...
عباس داداش زاده (فانی تبریزی) ای محو کمالات تو هر عارف کامل ای کون و مکان واله آن حُسن و شمایل . ای کان کرم معدن عرفان و فضیلت ای آنکه جهان از تو کند کسب فضایل . ای حجّت حق میر هدی کنز حقایق ای لطف تو بر عالمیان فایض و شامل . آیینۀ اوصاف خداوند ودودی آری به رخت هست عیان جمله خصایل . در روی نگارین تو با آن همه خوبی بر قدرت خلاّق ازل هست دلایل . بر دیدن رخسار تو ای چشمۀ خورشید جز دیدۀ اعمی نبود حاجب و حایل . خورشید صفت تا که ز رخ پرده گشودی بُردی تو به یک جلوه، دل و دین ز قبایل . هست آن رخ دلجوی تو چون شمس هدایت بر سالک عرفان تو در طی منازل . مشتاق توأم ای به جهان مونس جانم باز آی خدا را که دل و جان به تو مایل . جویای تو در کوی طلب بوده و هستند هر عاشق شوریده و هر سالک عاقل . لطفی کن و از دل بزدا زنگ علایق ای آن که به یک غمزه کنی حلِّ مسائل . «فانی» که بود تا سخن از وصف تو گوید؟ یک بندۀ مسکین به در لطف تو سائل.