eitaa logo
نوڪࢪحســینیم
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
22 فایل
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 مولـودِ ۱۵-۶-۱۴۰۱ - خوشبخت ماییم ز کل ِجهان ك نوکر حسینیم:)! +محلِ‌اجتماعِ‌عاشقای‌امام‌حسین❤️‍🩹! کپی؟ التماس‌دعای‌فرج! اگه حرفی بود:) @HHanaanehh «ناشناسمون» @harfnashenass
مشاهده در ایتا
دانلود
سپــــر فروخـت بــــرای عروســی ات مولا خبر شــــدند دو عالم ز شـــــــاهکار عـلی ..
طبق طبـق ســــبدِ یـاس جبــــــــرئیل آورد به افتخــار شـمـــــا و به افتخـار عـــلـی
دخـــــــیل بخــــــت ببـند ای ملیکه با چشــمت به چـشم هـای سراســــر امــــیدوار علــی
قســـم به واقعه ، کوثر پســـــند کرده نباء و جای باطن قدر اســـــــت در جـــــوارِ علــــــی
سه بار جـــــلوه گری کـن ز صبح تا خود شب سه بار دیدن این جلــــــوه هاســت کارِ عـــلی
بدونِ اذنِ تو دستی به قبضه زد ، نه نزد که هست فاطمه مِن بعد ، ذوالفقـــــارِ علی:)
♦️تابلوی نقاشی «مَرَجَ البحرین» 🔹به بهانه سالروز ازدواج امیرالمومنین علی(علیه‌السلام) و حضرت فاطمه(سلام الله علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حکم عشـق بنا شد در آسـمان علی ، علی از آن تـو باشد ، تـو هم از آن علی 💙 : )
هدایت شده از مَتروك .
کانال متروك.mp3
2.64M
یکم ِذی‌الحجه ، موسم ِوصلت ِپدرومادر ِاهل بیت مبارک ِاهل زمین و آسمان♥️. ____ _ _ به قلم ِزیبای ؛ آیه . به نوای ِزیبای ؛ صامد . و به تنظیم ِ؛ حوری . _ _ _ __ کاری از کانال ِ؛ متروک . [تگ‌میزارم] .
چشم آقاجان ((: ... ^^
از ولنتاین بگویید و بخوانیدش عشق ما که دلداده‌یِ عشق ِعلی و فاطمه ایم . .
بماند به یادگار:)
خوشحالم نوکر های امام حسین دارن هر روز بیشتر و بیشتر میشن🌼🥲
_روز12 زیارت عاشورا♥️🌿
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
زیارت عاشورا 🫀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئله ازدواج جوانان مسئله‌‌ى ازدواج جوان‌ها مسئله‌‌ى مهمى است. من از این بیم دارم که نگاه بى‌‌تفاوت نسبت به مسئله‌‌ى ازدواج که متأسفانه امروز کم و بیش این نگاه بى‌‌تفاوت وجود دارد در آینده تبعات سختى را براى کشور به‌‌وجود بیاورد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدر چقدر به فاطمه می‌آید؛ لاحول‌ و لا قوه الا باالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم صلوات الله علیه: اگر خداوند امیرمؤمنان را برای فاطمه نمی آفرید، در زمین همتایی برای او نبود..🤍🌱 کافی، ج ۱، ص ۴۶۱
😱🔥 از خدا و معنویات صحبت میکردند... منم اینجور بحث ها رو دوست داشتم! اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود! مثلا میگفتن تو قرآن اومده نماز را بر پا دارید نه اقامه کنید! و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم! پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم! یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما میتونیم با اتصال بر قرار کردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران و امامان برسیم! حتی به شیطان میگفتند-حضرت شیطان-! من برام سوال شد چرا حضرررت؟! و فقط جوابم دادند: "شیطان عبادات زیادی کرده روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم...!" (نعوذ و بالله خودشون رو یک پا خدا میدونستند!) خلاصه کلاس طول کشید.. من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم! نگاه کردم رو گوشیم.. وااای ساعت ۹ شبه! من تو عمرم شب تا این موقع بیرون نبودم! ۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند! تا من برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....! بیژن نگاهم کرد و گفت: "سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست...!" در حیاط را باز کردم.. مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....! یا صاحب وحشت حالا چکار کنم؟! وارد خونه شدم.. بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت: "به به خانوم دکتر!هنوز تشریف نمیاوردید.....!چرا تلفنها راجواب نمیدادی هاااا؟! کجابودی؟! تازگیا عوض شدی؟!چطورت میشه ؟!" مامانم گفت: "محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه!" با ترس وارد هال شدم... نشستیم روی مبل.. بابا گفت: "حالا بفرما..توضییییح...!" گفتم: "به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم..!" بابا: "که کلاس بودی؟!اونم تا این موقع شب؟!توکه کلاسات صبح و عصره!حالا چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟!" من: "روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم!عمدی در کار نبود..!" مامان یک لیوان اب دست بابا داد و گفت: "حالا خدا رو شکر اتفاق بدی نیافتاده!هماجان توهم کلاسایی رو که تا این موقع هست بر ندار دخترم!" یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: "کلاسش خیلی معنوی بود!مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد..!" بابا نگاهم کرد و گفت : "مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.!" گفتم: "یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره!بهش میگن عرفان حلقه....!" بابا یکدفعه از جا پرید و گفت: "درست شنیدم عرفان حلقه؟!ازکی این کلاس رو میری دختره ی ساده؟!" با تعجب گفتم: "مگه چه ایرادی داره؟!امشب اولین جلسه ام بود!" نفس عمیقی کشید و گفت: "خدا رو شکر!چند روز پیشا یک زنی رو سوار کردم میرفت تیمارستان!توی تاکسی مدام گریه میکرد!میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل..یک ازخدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر قرار کردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و... بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه! حتی یک بار میخواسته مادرش رو با چاقو بکشه.....!" رو کرد به من و گفت: "دیگه نبینم از این کلاسها بری هااا!اصلا از فردا خودم میبرمت دانشگاه و برت میگردونم...!" پریدم وسط حرفش و گفتم: "کلاس گیتارم چی میشه؟!" بابا: "اونجاهم خودم میبرمت و خودم میارمت!تو رو به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم!تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم...!" اومدم تو اتاقم.. وای خدای من بابا چی میگفت؟! شاید مادر دختره دروغ گفته؟! شاید دخترش روحش قوی نبوده....؟! کاش از این خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام رو تو این جلسات شیطانی نمیذاشتم.! اما افسوس.....🚶🏻‍♀ _مهرنیا
😱🔥 امروز صبح رفتم دانشگاه... اما همه ی ذهنم درگیر حرف های بابا بود! باید عصر از بیژن میپرسیدم..! اگه یک درصد همچین چیزی باشه... خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...! بابا اومد دنبالم... مثل ساعت دقیق بود هااا..! رسیدیم خانه... نهارخوردیم.. بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت! خداییش خیلی زحمت میکشید..! غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: "هما جان عصری کلاس داری؟!ساعت چند تا چند؟!میخوام بیام دنبالت..!" گفتم: "احتیاج نیست بابا...سمیرا میاد دنبالم!" بابا: "نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام..!" من: "ساعت یک ربع به ۵ تا ۶!" بابا: "خوبه خودم رو میرسونم!" یه مقدار استراحت کردم.. اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد..! اماده شدم.. بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: "من ۶ اینجا منتظرتم..!" رفتم داخل... اکثر هنرجوها اومده بودند! سمیرا هم بود.. رفتم کنارش نشستم.. گفت: "چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!" من: "با پدرم اومدم..ممنون عزیزم!" در همین حال بیژن اومد.. یک نگاه بهم انداخت.. انگار عشق خفته رو بیدار کرد! دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم! با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش رو نشون داد و گفت: "خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...!" کلاس تموم شد.. سمیرا گفت: "نمیای بریم؟!" گفتم: "نه ممنون تو برو من یه سوال دارم..!" _مهرنیا
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 اَلسَّلام‌ُعَلَیْڪ‌َیااَباعَبْدِاللّھ...🖐🏻♥️🌿'!