eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.2هزار دنبال‌کننده
239 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی(اشتراکی) رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
درڪعبهءروےتوهرآنڪس‌ڪہ‌بیاید ازقبلـهءاَبروےتـودرعینِ‌نمـازست اےمجلسیا‌ن‌سوزِدلِ‌حافظِ‌مسڪین ازشمع‌بپرسیـدڪہ‌درسوزوگُدازست "حافظ‌شیرازے" 🏝یا رب فرج امام ما را برسان سلام بر مولای بی‌همتایم، صاحب الزمان صبحتان بخیر ای تمامِ خیر، ای مفهومِ خیر صبحتان بخیر ای خورشید من، روشنای دل هر روز با رخصت سلام به آستان معطرتان صبحم بخیر می‌شود...🏝
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 پشت صخره پهن اما کوتاهی که تنها پناهگاه آنجا بود پنهان شدم.آخرین لحظه ارمیا را دیدم که با احتیاط و نیم خیز سمت بالای تپه حرکت کرد.دختر ترسویی نبودم اما ترسیده بودم «کاش هادی زودتر بیاد.....اگه آدمای بدی باشن ارمیا تنها حریفشون نمیشه...فکر کنم سه چهار نفر بودن....وای اگه از ده بالایی باشن و منو پیدا کنن چی؟» چند ماه پیش سکینه خاله دوست صمیمی مامان، درباره یکی از دختران روستا با مامان زینب صحبت می‌کرد که خیلی اتفاقی آن را شنیده بودم.معمولا خاله سکینه و مامان که به صحبت می نشستند اجازه نمی‌دادند در جمعشان حضور داشته باشم.اما آنروز داستان بی عزت شدن دختر مش طاهر که توسط یکی از مردان بالا دهی صورت گرفته بود را شنیدم. از آن روز این داستان تبدیل به یکی ازکابوس های زندگی ام شده بود.مخصوصا که دختر بیچاره مجبور شده بود با آن مرد ازدواج کند و هر روز خبرآزارهایی که می دید به گوش خانواده واهالی می رسید، اما به خاطر صلح بین دو طایفه هیچ کس کاری انجام نداد، تا بلاخره خبر فوت دختر بیچاره را شنیدند. غرق در فکر و خیال بودم که ناگهان ارمیا از بالای صخره کنارم پرید. قلبم به دهانم آمد و جیغ خفه ای از گلویم بیرون پرید. _هیس ....آروم باش الان صداتو میشنون!اینا شکارچی غیر قانونی ان.اگه گیرشون بیافتیم معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارن.همین جا منتظر می شیم تا رد بشن مانند خودش آهسته پرسیدم _پس هادی چی؟اگه پیداش کنن دزدانه سرکی کشید و گفت _دارن میان....صدات دربیاد پیدامون میکنن. ازترس ضربان قلبم تند شده بود و با نزدیک شدن صدایشان به تخته سنگ چسبیدم و چشم هایم را بستم .
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _چشماتو باز کن....فکر کنم رفتن فشارم از ترس به شدت افتاده بود.به زور پلک های مزاحم و بلندم از هم باز شد. _بیا بیرون اگه هادی اومد پیدامون کنه. به سختی لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم تا بتوانم صحبت کنم _تو برو ...من یکم حالم جا بیاد میام نیم نگاهی به صورتم انداخت و بی حرف دیگری با احتیاط از پشت صخره بیرون رفت. میل شدیدی به خواب داشتم و نفهمیدم کی خوابم برد. _چی شده؟چرا چشماش بسته اس؟ دستی روی پیشانی ام نشست _چقدر داغه.....!داره از تب میسوزه صدای نگران هادی بود.دوست داشتم بیدار شوم اما نمی توانستم. _فکر کنم از افتادن تو آبِ یخ سرما خورده.از اومدن شکارچی هام خیلی ترسیده بود. _باید تا جاده کولش کنم.اگه زودتر یه جای گرم و غذای مقوی نخوره از پا در میاد. _ گفتی دو ساعت تا جاده راهه، میتونی تا اونجا کولش کنی؟ _چاره ای نیست.دوباره نباید به شب بخوریم.هم به خاطر هادیه هم خودمون.این منطقه حیوون وحشی زیاد داره. نمیدانم چقدر گذشته بود که روی دوش هادی از پستی و بلندی های زیادی گذشتیم.گاهی نفس میگرفت و چند بار هم ارمیا گفت کمکش کند که با واکنش تند هادی روبه رو شد. _ما با شما فرق داریم پسرِ یوسف خان!....همین که دختر از نه سال رد شد همه مردا براش نامحرمن ....منم بی غیرت و بی ناموس نیستم بدم خواهرمو تو کول کنی! _چرا ناراحت میشی؟آخه داره جون خودتم بالا میاد. لااقل بیا یکم استراحت کنیم.از پا بیافتی کی تو رو کول می کنه؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ روز اول کارم بود و به اتاقی که مجهز به انواع سیستم های پیشرفته و کامپیوتری بود هدایت شده بودم. مجبور بودم هر روز با کت و شلوار حاضر بشم که برام عذاب آور بود. کتم رو درآوردم و پشت صندلیم آویزون کردم.نگام به تابلوهایی که از گل و گیاه بود افتاد و جلو رفتم تا از نزدیک ببینمشون به نظرم این تابلوها اصلا مناسب این اتاق نبودن و تمرکز آدم رو بهم میزد. یکی یکی تابلوها رو برداشتم و داخل کمد دیواری گذاشتم. نمیدونستم به جز جلوگیری از نفوذ بیگانه به سِرور های اطلاعاتی باید چه کاری رو براشون انجام می دادم‌. پشت صندلی نشستم تا سیستم رو راه بندازم. دیشب مجبور شدم تا آخر مهمونی حضور داشته باشم.هرچی شهره منتظر موند برم دست بوسیش بی فایده بود.به بهانه سیگار کشیدن یا آشنایی با یکی دو تا از مردایی که اونجا حضور داشتن خودم رو سرگرم نشون دادم.آخر سرهم با یه خداحافظی خشک و خالی بیرون اومدم. شروع کردم از طریق مرورگر وارد شدن که دوباره رمزگزاری شده بود. _میخواستی منو اذیت کنی که نگفتی دوباره باید خودم وارد سیستم بشم! اشکال نداره اختاپوس خانم ....منم برات دارم. شروع کردم به هک کردن سیستم که در اتاق بی مهابا باز شد و دختری که حالا میدونستم دختر خونده شهره اس وارد اتاق شد. با تعجب نگاهی به من و اتاق انداخت و گفت _شما تو اتاق من چکار میکنید؟ بابک گفته بود قبل از استخدام من دختر خوندش کارای شهره رو انجام میداده.پس کسی که من تو شرکت بابک باهاش غیر مستقیم دست و پنجه نرم کرده بودم این دخترِبود! پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ ابرویی بالا انداختم و همون جوری که نشسته بودم دست به سینه جواب دادم _این سوالیه که منم از شما دارم.اینجا اتاق کار منه و طبیعتاً باید اینجا باشم بدون توجه به حرف من کامل داخل اومد و با نگاه کردن به دیوارها برگشت و گفت _تابلوهای منو چکارش کردین؟به چه حقی به وسایل من دست زدین و پشت میز من نشستین؟ بااخم از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم. نمی خواستم باهاش بحث کنم اما باید می فهمید که مواظب رفتارش باشه _شما به چه حقی بدون اطلاع قبلی وارد اتاق من شدین و منو بازخواست میکنید؟نمیدونم قبلا اینجا اتاق شما بوده یانه...اما الان اتاق منه.لطفا بفرمایید هر سوالی دارین از شهره خانم بپرسید تعجب نگاهش جاشو به اخم داد _باشه ...میرم از شهره خانم می پرسم.اونوقت ببینم دوباره بامن اینجوری صحبت میکنید یانه برگشت سمت در که گفتم _خانم....اون تابلوهای نقاشی اگه مال شماس جمع کردم گذاشتم داخل کمد.میتونید با خودتون ببرید. _لازم نیست.چون قراره سرجاشون برگردن صورتش رو برگردوند و با قدم های عصبی از اتاق بیرون رفت. برام عجیب بود یه دختر با این طرز پوشش دختر خونده شهره باشه باکمی کار کردن دوباره تونستم وارد سیستم بشم.اما خیلی از ایمیل ها یه جور پسورد جعلی داشت که ورود به اون مساوی با شناسایی شدن بود.حتما کار همین دخترِ بود و خیلی ماهرانه مسیر رو باز گذاشته بود تا طرف با خیال راحت فکر کنه وارد شده و بعدش ....باید میدونست من برای هر چیز راه در رو دارم.هرچند زمان میبرد تا کد های اضافی رو پاک کنم.
💻⌛️💻⏳💻⏳ باید می‌تونستم به تمام سایت ها دسترسی پیدا کنم تا اطلاعاتی که میخواستم به دست بیارم _خوبه که کارت رو به این زودی شروع کردی با شنیدن صدای شهره انگشتام از کیبورد جدا شد.اصلا نفهمیده بودم کی وارد اتاق شده بود. دخترشم طلبکار پشت سرش وایساده بود. صفحه رو سریع خاموش کردم و با لبخندی ریاکارانه از جام بلند شدم _سلام ممنون.باید برای پولی که میگیرم کار کنم دیگه با نگاهی به اطراف وارد اتاق شد.کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه شال آبی شل و وارفته روسرش انداخته بود. _اومدم بگم تنها نیستی و قرارِ یه همکار داشته باشی .میخوام باهم کار کنید و چیزایی که من ازتون میخوام باهم انجامش بدین. نگاهش رو از من گرفت و به دخترش داد _عزیزم....الان میگم میز و وسایل لازم رو برات بیارن _اما.... _اما و اگه نداره....ما الان باهم صحبت کردیم و.... _ببخشید متوجه نمیشم.قراره من با این خانم کار کنم؟ مخاطبم شهره بود که با نگاه کردن به من فاصله بینمون رو پر کرد و مقابلم ایستاد.نسبت به دخترش قد بلند تری داشت و به لطف کفش های پاشنه بلندش تا سر شونه هام میرسید. بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه هشدار گونه جواب داد _آخرین بارت باشه حرف منو قطع میکنی! خیره بهش جوابی ندادم که ادامه داد _نشنیدم چشم بگی! «باشه ....حالا دور دور توئه اختاپوس خانم» _بله فهمیدم نگاهم رو به دخترش دادم که انگار اونم از این تصمیم راضی نبود. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
🏝هر کجای زندگی را که نگاه می‌کنم، هر صفحه‌ی عمرم را که ورق می‌زن ، هر گوشه‌ی دلم را که سرک می‌کشم ... جای معطر شما خالیست. انگار همیشه، میان تمام دلخوشی‌ها، بغضی مدام گلوی شادی‌هایم را می‌فشرده است ... انگار، نبودنتان هرگز نمی گذارد که این دم ، نوش شود بیایید و مثل عطر بهارنارنج، کام جان‌ها را مصفا کنید🏝
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روی الاغ بودم و پستی و بلندی های جاده معده ام را بهم ریخته بودو بالا آورده بودم.کمی از لباسم کثیف شده بود وبوی نا مطبوعش حالت تهوع ام را تشدید می کرد. نزدیک غروب بود که شانس آوردیم پیرمردی از کنار جاده گذشت و چون هوا تاریک شده بود مارا دعوت به خانه اش کرده بود.من هم که نای راه رفتن نداشتم روی یونجه های الاغ پیرمرد نشسته بودم. پیرمرد خوش رو در حالی که افسار الاغ دستش بود و ما را سمت خانه اش راهنمایی میکرد روبه هادی گفت _چطور شما مال جعفر تپه هستین ولی اینجا رو نمی شناسین؟خیلی دور شدین بابا جان!اگه اسد و سجاد رو نمی شناختم با یه دختر جوون کمکتون نمی کردم از اینجا تا جعفر تپه یک ساعت و نیم راهه....چطوری می خواین برگردین؟ هادی که نیمه های راه با اصرار زیاد ارمیا کفش اورا پوشیده بود وحالا کمی راحت تر راه می رفت جواب داد _یه اتفاقی برامون افتاد از ده دور شدیم .اونجا که زندگی می کنید وسیله ای چیزی ندارید؟ _چرا....باید صبر کنید دامادم فردا از شهر میاد میگم شما رو برسونه پیرمرد خیال میکرد ارمیا همان پسر عمویم بهادر است.نمی دانست من حاضر نیستم ثانیه ای قیافه نحس او را تحمل کنم چه برسد به دو روز همسفری اجباری با آن لات بی سرو پا. هر وقت اسم از بهادر می آمد تنم رعشه می کشید و از دنیا سیر می شدم.خدا را شکر سرباز بود و به خاطر نا اهلی اش مدام محکوم به اضافه خدمت می شد
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _بگیر دخترم.... اینا لباس‌های نوه دختریمه، سالی یه بار میان به ما سر میزنن لباساش این جا مونده.آب هم گرم کردم یه حمام داغ کنی از این سر و وضع خلاص بشی.میتونی نصیبه صدام بزنی.کاری داشتی خبرم کن همسر پیرمردی که ما را به خانه‌اش دعوت کرده بود،از خودش هم مهربان‌تر به نظر می‌رسید. _ممنون _قبل از اینکه بری حموم این نون رو با سرشیر تازه بخور که سست نری. ظرف مسی کوچکی که در آن پر سرشیر بود و کنارش نان تازه دلم را به ضعف انداخت.چون در اتاق دیگری بودم از هادی و ارمیا خبری نداشتم و بدون هادی ازگلویم پایین نمیرفت. _میشه به برادرمم بدین.با پاهای زخمی تا جاده منو کول کرد....حتما بیشتر از من گشنشه _نگران نباش دختر جان، اول برای اونا بردم. با خیال راحت بخور با خوشحالی و لذت سرم را به تایید تکان دادم و سینی را جلو کشیدم .پیرزن مهربان تنهایم گذاشت و راحت شروع کردم به خوردن. انگار داشتم کباب بره می‌خوردم که باولع و تند تند لقمه هارا در دهان می گذاشتم و درست نجویده می بلعیدم. بعد از خوردن و سیر شدنم نگاهی به لباس هایی که برایم آورده بود انداختم. لباس‌های محلی و زیبایی بود. از جا بلند شدم و به اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفتم و حمام کردم. لباس‌ها را پوشیدم و دوباره به اتاق برگشتم. دوست داشتم بدانم ارمیا و هادی چه میکنند.در اتاق را آهسته تا نیمه باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.کسی داخل هال نبود.خانه مش رحمت نسبت به خانه عمو بزرگتر بود و چند اتاق داشت.از اتاق بیرون آمدم و وارد هال شدم.نگاهم را به اطراف چرخاندم تا لااقل پیرزن را پیدا کنم.اما انگار من در خانه تنها بودم . کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ ساعت کاریم تموم شد و به خونه ام برگشتم.خونه ای که از هیچ امکانات رفاهی کم نداشت.اما من دوست داشتم کنار خانواده ام وبه همون امکانات کم برگردم تا بین این آدم های بی رحم و خودخواه باشم. شهره دستور داده بود یه ماشین به من بدن تا راحت رفت و آمد کنم. به نظرم آدم هایی که تازه وارد این تشکیلات می شدن با غرق شدن تو رفاه، معتاد اینجور زندگی می شدن و یه جورایی برده های خوش لباس امروزی بودن بابک یه چیزی میدونست که به من گفت به زودی توام مثل ما می شی. _خدایا منو از این امتحان سر بلند بیرون بیار ماگ قهوه ام رو که خالی شده بود شستم و سر جاش گذاشتم.چون تا ساعت هشت سر کار بودم شام رو همونجا خورده بودم. دختر شهره هم تو اتاق من مشغول کار شد و تابلوهاش رو برگردوند سر دیوار.البته نذاشتم تابلویی که روبه روی میز من بود رو بذاره.از یاد آوری امروز بی اختیار لبخند زدم _اینو لطفا روبه روی من نصبش نکنید.مزاحم کارمه و تمرکزم روبهم می ریزه نگاهی به من و تابلوی دستش انداخت و گفت _این تابلو برای همین قسمت از دیوار کشیده شده.اتفاقا اینو از همه بیشتر دوست دارم.اگه میخواین میز کارتون رو با من عوض کنید تا اذیت نشین احتمالا دوست داشت صدر اتاق قرار بگیره تا هرکی از در میاد تو بفهمه ریئس کیه.فهمیده بودم شهره برای تنبیه میزش رو ازش گرفته‌. _من سر جام راحتم.لطفا اون تابلوی مسخره رو آویزون کردین بیاین این فایل ها رو برای من توضیح بدین و بگین چه جوری از داده هاتون محافظت می کنید. احساس کردم نگاهش خبیثانه شد. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿