eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11.6هزار دنبال‌کننده
221 عکس
5 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 مکر مرداب.تمام شده تولیلای منی(درحال اتمام.) رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از هیجان آمدن عمو دستپاچه و مانده بودم چه کنم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر به دنبالش فرودگاه برویم. عمو شش سال از من بزرگتر بود و رابطه نزدیکی با هم داشتیم. پدرم حق پدری بر گردنش داشت و مادرم مانند خواهر بزرگ همیشه هوایش را داشت. _دلم یه جوریه محمدرضا.... عمو خیلی ناراحت میشه بفهمه بدون حضور اون ازدواج کردم. محمد رضا درحالی که آخرین ظرفی را که شسته بود داخل آبچکان می گذاشت جواب داد _چرا الکی نگرانی؟شرایط ازدواج ما خاص بود و عموت نبود که ازش اجازه بگیری.وقتی ببینه از زندگیت راضی هستی چرا ناراحت بشه؟ _نمی‌دونم... نمی‌خوام به هیچ عنوان از دستم ناراحت بشه.من برم ببینم اگه امید بیدار شده لباساش رو عوض کنم.توهم برو یه دوش بگیر کم کم آماده بشیم. _لیلا جان کو تا ساعت پنج.....تازه ساعت یکه _باید زودتر راه بیافتیم به ترافیک نخوریم. با گفتن این حرف از آشپزخانه بیرون آمدم و سمت اتاق امید قدم بر داشتم. یک هفته بود امید از بیمارستان مرخص شده بود و شیرینی زندگیمان چند برابر شده بود.محمد رضا تا آنجا که می توانست در کارها و رسیدگی به امید کمکم می کرد، اما گاهی بی تجربگی باعث اضطرابم می شد. با نزدیک شدن به گهواره اش متوجه چشم های بازش شدم.بیدار شده بود و به دنبال خوردنی سعی داشت دهانش را سمت گوشه کلاهش هدایت کند. _سلام مامانی....بیدار شدی پسر گلم! در آغوشم گرفتم و عمیق بوییدمش.عاشق بوی خاصش بودم و چشم هایش دلم را میبرد. _بیدار شده؟ به محمد رضا که وارد اتاق شده بودم نگاه کردم و با لبخند جواب دادم _آره، گشنشه دنبال غذاش میگرده لبهایش کش آمد و نزدیکمان شد. از پشت در آغوشم کشیدو دستهایش را دور من و امید حلقه کرد. _خدا شما رو برای من حفظ کنه.هیچ وقت فکر نمی کردم پدر شدن اینقدر شیرین باشه و اشتیاق به زندگی رو چند برابر کنه.خدایا شکرت کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چهار مرد از ماشین ها پیاده شدند و با خشونت آنهارا سمت ماشین هدایت کردند. ارمیا و هادی قدِ بلند و هیکل خوبی داشتند و به خوبی می توانستند از خودشان دفاع کنند.اما نمیدانم چرا پس از درگیری کوتاهی همراه آنها به سمت ماشین حرکت کردند. با کمی دقت توانستم علت آن را بفهمم. دست یکی از آنها یک کلت کمری بود ودیگری یک تفنگ بزرگ که اسمش را نمیدانستم به گردنش آویزان بودو نیازی به استفاده از آن را نمی دید. گلویم خشک شده بود و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود‌.از فکر اینکه بلایی سر آنها بیاورند شروع به لرزیدن کردم.دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه کنم. با سوار شدن هادی و ارمیا ،ماشین به سرعت از جایش کنده شد و به جز گرد و خاک غلیظی که فضا را پرکرده بود، دیگر چیزی دیده نمی شد. به سختی از جا بلند شدم و خودم را به اسب سرگردان ارمیا رساندم. در یک تصمیم شجاعانه یا به قول مادرم احمقانه، سوار اسب سفید قهوه ای ارمیا شدم و به تاخت جاده ای که آنها رفته بود را در پیش گرفتم. نمی توانستم ببینم حتی خاری به پای برادرم برود،چه برسد به فکر وحشتناکی که خوره وار مغزم را می خورد. نزدیک یک ساعت بود که به دنبال آنها، به جاده ی خاکی روبه رویم زده بودم. هر چه به اطراف گردن می کشیدم تا شاید اثری از آنها بیابم فایده‌ای نداشت.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 کم کم ترس و دلهره ی جانم تشدید میشد. نه تنها آنها را نیافتم بلکه حالاخودم هم در بیابان گمشده و گیر افتاده بودم. نا امید افسار اسب را مخالف جهت حرکتم چرخاندم تا شاید مسیر باز گشت را پیدا کنم.بغض به گلویم افتاده بودم و سرگردان مانده بودم چه کنم _آخه کجا رفتن یهو....اونا دیگه کی بودن؟حتما مامان زینب تا الان نگرانم شده هوا کم کم تاریک،فضا خطرناک وهولناک می شد.اولین بار بود این ساعت و در جایی نامعلوم تک و تنها مانده بودم و قلبم مثل گنجشک ترسیده در سینه ام بیقراری میکرد. اضطراب زیاد باعث دل دردم شده بود و اسب هم کم کم از خستگی راه نمی رفت. نمی دانستم چه بر سرهادی آمده بود و نگران بودم اگر امشب را به خانه باز نگردم و مردم بفهمند، پشت سرم چه خواهند گفت! چه کسی حرف مرا باور میکرد؟شاهد بودم گاهی اوقات حرف ها و قضاوت های بی رحمانه شان،چگونه زندگی یک دختر را به تباهی می کشاند. از اسب پیاده شدم تا شاید خستگی در کند و بتواند ادامه راه همراهم باشد. به شدت تشنه ام بود وبا دیدن تخته سنگی به سمتش رفتم تا روی آن بنشینم که صدای شلیک گلوله ای از سمت راستم، بدنم را شوک زده تکان داد. وحشت زده سرم را جهت صدا چرخاندم. تپه ای سد معبر کرده بود و مانع دیدن منبع صدا بود. افسار اسب را رها کردم و آرام و بی صدا از تپه بالا رفتم. با احتیاط سرم را از حصار تپه بالا آوردم ودر کمال تعجب،ماشین کسانی که هادی و ارمیا را برده بودند در کنار سوله ای متروکه متوقف دیدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ من بزرگ شده محله شاهزاده سید علی بودم.امام زاده ای که بین قمی ها معروف به شاسْعلی بود‌.... البته نه از روی بی احترامی،چون لهجه مون به همین صورت بیشتر کلمات رو مخفف می کنه، به مرور زمان به این اسم معروف شده ماشین نوید رو قرض گرفته بودم و همه منتظر محدثه تو ماشین نشسته بودیم.مامان برای آزادی من امام زاده نذر داشت و امروز می خواست نذرشو ادا کنه همیشه میگفت من تو رو از این آقا گرفتم و به خودش سپردمت. قدیما نزدیک امامزاده یه خرابه به عرض بیشتر از هزار متر و به عمق هفت هشت متر وجود داشت، که به خاطر جنگ و بُم بارون به وجود اومده بود و برای بچه های کوچیک خیلی خطر ناک بود. یادم میاد وقتی بچه بودم، یه روز با نوید و یکی دیگه از دوستام رفته بودیم امام زاده. داشتیم بازی می کردیم که پام سُر خورد و افتادم تو گودال،اما معجزه وار چیزیم نشد. با اینکه پایین پر از میل گرد و آهن قراضه بود.از اون به بعد ارادت خاصی به این امام زاده پیدا کردم و از همون بچگی، هر مشکلی برام پیش می اومداگه به همین آقا متوسل می شدم حاجتم رو میداد.اما خیلی وقت بود که از اون روزها فاصله گرفته بودم _درد بگیری محدثه....ننه این دخترِ بگی نگی سرو گوشش می جنبه ها.حواست باشه.....میدونم الان پا آینه وایسوده به قر و فرش برَسه مامان که تا حالا مخاطبش من بودم با بازوش سلقمه ای به پهلوی عطیه زد و حرصی ادامه داد _پاش برو صداش بزن جونم مرگو _عه مامان... پهلومو سوراخ کردی. عطیه با نارضایتی پیاده شد و از همون دم در محدثه رو صدا زد _محدثه.... زود بیا دیگه همه معطل تو‌ییم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خوشحال با وسایل پذیرایی به سالن بازگشتم.عمو امید را در آغوش گرفته بود و با لبخند به او نگاه میکرد.سینی چای سبز را مقابلش گذاشتم و گفتم _خوش اومدی عمو جون نگاهش را از امید گرفت و با حفظ لبخندش جواب داد _قبلا رحیم صدام میزدی....این قدر پیر شدم که حالا بهم عمو میگی؟ با نگاهی به محمد رضا که او هم لبخند بر لب داشت با لبهای آویزان جواب دادم _اونموقع بچه بودم عمو.آبروم رو پیش شوهرم نبردیگه عمو بلند خندید وگفت _ای چشم سفید....جلو من شوهر شوهر نکن که اعصابم بهم می ریزه. روبه محمد رضا ادامه داد _ولایت ما خانم ها از شرم اسم شوهر نمیارن. لیلا مثل زن داداش یه چیز دیگه اس ....نه شرم رو زیر پا میذاره نه شرع رو،در عین حیا از محبت به همسرش دریغ نمی کنه....همیشه برای برادرم خوشحال بودم که زندگی پر از عشق و محبت نصیبش شده.شما هم مثل لیلی و مجنون باشید ....با اینکه از دوری لیلا ناراحت میشم،اما با خوشحالی شما خوشحال می شم. اشک در چشم هایم جمع شد و برای اینکه جو را خراب نکنم از جا بلند شدم و دستم را سمت عمو دراز کردم _خسته شدین عمو...بدین به من برم بخوابونمش بوسه ای به پیشانی امید نشاند و با احتیاط به دستم داد _برو عزیزم....منم یکم با دامادمان صحبت میکنم. لبخندی زدم و با گرفتن امید به اتاقش رفتم. چقدر زمانی که مرا کنار محمد رضا دید مات و شوکه شد.دلم برایش سوخت.دلش را به وجود من خوش کرده بود و با فهمیدن ازدواجم برق نگاهش خاموش شد.اما منطقی به حرفهایمان گوش داد و به خاطر سختی هایی که کشیده بودم، در آغوشم کشید و گریست. عمویم چقدر سختی کشیده بود و به امید رسیدن به من همه آنها را تحمل کرده بود.حالا باید تنها به سرزمینش باز میگشت و به تنهایی و بدون حضور من، که تنها باز مانده از اعضای خانواده اش بودم ازدواج میکرد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ رفتن به امام زاده و زیارت بعد از مدت ها حال دلم رو حسابی جا آورد. یه جورایی انگار فرمت شدم.با تلفن نوید مجبور شدیم زودتر برگردیم.باید ماشینش رو پس میدادم و درباره کار جدیدم باهم صحبت می کردیم.نوید پسر خوبی بود اما زیادی همه چیز رو ساده می گرفت.شاید هم حق داشت.چون اگه اشتباه هم میکرد یه خانواده داشت که مثل کوه پشتش وایسه.اما من باید احتیاط می کردم. دم پارکی که باهم قرار گذاشته بودیم وایسادم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم تا بهش زنگ بزنم،که خودش اومد. در شاگرد رو باز کرد و کنارم نشست. _سلام....چرا اینقدر دیر کردی؟ روشن کن برو به آدرسی که بهت میگم _سلام...کجا برم!باید برگردم خونه _حرفشم نزن.بابک پیغام داده بریم پیشش.میخواد امروز امتحانت رو پس بدی _ صد بار گفتم از این اخلاقت بدم می یاد.یه کاری میخوای کنی یا به کسی از طرف من قول می دی بامن هماهنگ باش....تمام برنامه هام بهم میریزه _برو بابا...انگار رئیس جمهوری که باید باهات هماهنگ کنم.راه بیفت دیر شده سری به تاسف تکون دادم و با روشن کردن ماشین راه افتادم. نوید هنوز با صدای آهسته در حال غر زدن بود. _منو باش به خاطر این از کار و زندگیم افتادم.تازه باید برای کار کردنش ناز آقا رو بکشم که همرام بیاد _خفه شو دیگه....بعد بوقی یه کاری برای من انجام دادی که معلوم نیست حالا نتیجه بده یانه _رو که نیست،سنگ پا قزوینه....بپیچ تو این بلوار بعد از چند دقیقه رانندگی نوید گفت جلوی یه برج لاکچری نگه دارم. پیاده شدم و نگاهم رو به ساختمون غول پیکر جلوم دادم _حالا خوبه گونی ام بپوشی بازم خوشتیپی. وگرنه با این لباسی که تو پوشیدی تا دم درم راهت نمیدن نگام رو از ساختمون گرفتم و به نوید دادم.با اینکه حس خوبی به این مکان و این کار نداشتم اما مجبور بودم این کارو انجام بدم. _بریم تو کم حرف بزن کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _بیا بریم خونه بابا آخرین چسب پوشک امید را زدم و مشغول پوشاندن شلوارش شدم _باشه تو برو منم با امید میام _نمیشه....باهم میریم.میخوای باز تنها بشی گریه کنی؟ محمد رضا خوب مرا حفظ شده بود.دلم کباب عمویم بود و هرچه می کردم آرام نمی گرفت.مثل نسیمی آمد وهمان گونه هم رفت. _نه عزیزم گریه نمی‌کنم.لباسم رو امید کثیف کرده یه دوش بگیرم میام.بیا امیدم ببر پیش بابا بزرگش با تردید امید را از روی تخت که حالا آماده بود در آغوش گرفت و هشدار گونه گفت _میدونی که....یه قطره اشک بریزی آثارش تا چند ساعت رو صورتت می مونه. _عه....برو دیگه.انگار من بچه ام با گفتن این حرف سر کمد لباس هایم رفتم و خودم را مشغول پیدا کردن لباس مناسب نشان دادم.آرام سرم را بر گرداندم و با ندیدن محمد رضا در اتاق همانجا بغض کرده روی زمین نشستم. _تورو به خدا می سپارمت که جز اون کسی رو ندارم.خوشبخت باشی لیلا کوچولوی من.اگه هر مشکلی برات پیش اومد ، کافیه بهم زنگ بزنی....کوه هندوکش هم که باشم خودمو می رسونم. عمو بوی بابا می داد و یادگار روزهای خوشی بود که با پدرو مادرم داشتم. چقدر این دنیا میتواند بی رحم باشد. احساس گنجشکی را داشتم که روزی از آشیانه، پرواز کرد و دیگر آنجا باز نگشت. _دیدی گفتم می شینی گریه میکنی؟ نگاهم را که حالا خیس شده بود هول شده به محمد رضا که با اخم دم در ایستاده بود دادم. _نه فقط.... بغضم شکست و قطره های اشک دستم را رو کردند ناراحت جلو آمد و روی زمین کنارم نشست و دستهایم را گرفت و بوسید _خیلی وقت بود فکر می‌کردم نسل آدم های مهربون و فداکار ، که با درد بقیه غصه شون میگیره و با خوشحالی شون خوشحال می شن تموم شده.اما از وقتی تو‌رو شناختم فهمیدم،این دنیا به خاطر آدم هایی با قلب پاک، سر پا مونده. اما این طبیعت زندگیه عزیزم.توام تنها بودی ولی الان برای خودت خانواده داری....عموتم ازدواج میکنه و با تشکیل خانواده دیگه احساس تنهایی نمی کنه. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 مانده بودم چه کنم!...نه می‌توانستم اطمینان پیدا کنم هادی و ارمیا آنجا هستند و نه راهی برای نجاتشان به ذهنم می رسید برای یک لحظه فکری به خاطرم رسید و تصمیم گرفتم تا تاریک شدن هوا صبر کنم. آن وقت می‌توانستم از سیاهی شب برای دیده نشدن استفاده کنم و وارد سوله شوم در همان حالت برگشتم و به پشت دراز کشیدم تا با دیدن اولین ستاره عملیات تک نفره ام را آغاز کنم. بی بی خدا بیامرزم چند سالی بود به رحمت خدا رفته بود. همیشه می گفت جسارت و بی پروایی هادیه آخر کار دستش می دهد. لبخندی از یاد آوری آن روزها بر لبم ظاهر شد. چه روزهای خوبی بود.پدرم سالم بود.مادرم مثل زن های شهر دست به سیاه و سفید نمی زد،هادی مدرسه می‌رفت و من در خوشبختی غرق بودم. بی بی عزیزم حالا کجا بود ببیند یک دختر نوجوان تک و تنها در بیابان ،در کمین چند مرد مسلح نشسته است.اما چاره ای جز این کار نداشتم.ممکن بود جان هادی تنها برادرم در خطر باشد. با تاریکی و مناسب دیدن اوضاع، کم کم از مخفیگاهم بیرون آمدم. حواسم به سوله بود و نفهمیدم اسب ارمیا کجا رفت آیت الکرسی که از مادرم آموخته بودم زیر لب زمزمه کردم و سمت سوله راه افتادم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 پاهایم می لرزید و از ترس نفس هایم به شماره افتاده بود... دست روی دهانم گذاشتم تا نفس های تند شده ام کسی را از حضورم باخبر نکند. آرام دور تا دور سوله را قدم زدم تا شاید روزنه ای برای ورود پیدا کنم، چون ورود از در اصلی مساوی با گیر افتادن بود.گریه ام گرفته بود و درمانده روبه آسمان تاریک کردم _خدایا غلط کردم.دیگه از این کارا نمیکنم.دادشمو پیدا کنم دیگه دختر خوبی میشم دعایم تمام نشده از گوشه چشم که به خاطر اشک تار می دید، نور ضعیفی از قسمت شرقی سوله توجهم را جلب کرد.نزدیک که شدم با یک هواکش نسبتا بزرگی به ارتفاع دو متر از زمین مواجهه شدم که نور داخل به صورت ضعیفی از آن بیرون میزد. قدم به زور صدو پنجاه بود و دستم جایی بند نمی شد. به اطراف نگاهی انداختم تا شاید چیزی برای بالا رفتن پیدا کنم،اگر می‌توانستم دریچه هواکش را باز کنم شاید راه نفوذی به آنجا پیدا می‌کردم. اما تلاشم بیهوده بود.چیزی برای اینکه زیر پایم بگذارم واز آن بالا بروم پیدا نمی شد. اگر هم موفق به این کار می شدم فَنِ پیچ و مهره شده را نمی توانستم از جا بکَنم. کلافه یک دور دیگر اطراف را با احتیاط گشت زدم.هیچ راهی جز ورودی اصلی برای داخل شدن نبود. راهی برای برگشت و فرصتی برای تامل نداشتم.برای نجات خودم و هادی باید از در ورودی وارد می شدم. دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم خطر را به جان بخرم و هر طور شده هادی را نجات دهم. با تردید و دلهره به درب اصلی نزدیک شدم.آرام و با احتیاط از در بزرگِ آن که خوشبختانه نیمه باز بود سرک کشیدم.کسی انجا نبود. انتهای سالن حجم بسیاری از آهن قراضه و وسایل به درد نخور، که پیدا بود مدت زیادی در این مکان مانده و خاک خورده بودند به چشم می‌خورد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ دستام رو داخل جیب هودیم گذاشته بودم و با تکیه به صندلیم به حرف های بابک گوش می دادم.هنوز نمیدونستم کار اصلی اینا چیه....فقط می دونستم یه شرکت واردات قطعات خودرو دارن که شرکت اصلیشون تهرانه _من بازم نفهمیدم کار من اینجا چیه بابک دستی دور لبش کشید و گفت _کار شما حفاظت از اطلاعات مهم شرکت ماست.... ساخت نرم افزار و سخت افزارهایی که مورد نیاز ما هستش و برنامه نویسی برای کارهای سایبری و گاهی هم....اگه نیاز بشه دسترسی به اطلاعات شرکت های رقیب ابرویی بالا انداختم و با انگشت روی میز جلوم ضرب گرفتم و با پوزخند جواب دادم _فکر کنم بیشتر برای مورد آخری اینجا باشم. _تو دنیای رقابت هر کس هرکاری بتونه انجام میده.کار ما غیر قانونی نیست. نوید که حسابی خودش رو تحویل گرفته بود و درحال نوشیدن یکی از انرژی زاهای روی میز بود گفت _اگه غیر قانونی نیست پس نباید مشکلی باشه و حله....مگه نه آرش! چیزی نگفتم و منتظر شدم بابک بگه دیگه از من چی می خواد _مدتیه یه شرکت موی دماغمون شده....می خوام از لُقز خونی بیفتن ~~~~ یک ساعت بود داشتم تلاش میکردم وارد سیستم بشم .اما ورود به راحتی که فکر میکردم نبود. _چی شد؟ بدون اینکه به بابک نگاه کنم جواب دادم _سفت تر از چیزیه که انتظارشو داشتم.احراز هویت چند عاملی داره و پر از تله اس. خیلی دوست داشتم مهندس اون شرکت رو ببینم و بهش دست مریزاد بگم ...اما منم کم کسی نبودم و تازه دستم گرم شده بود. با ورود به سیستم لبام کش اومد. _وارد شدم بابک با حرفم جلو اومد و گفت _کارت به من ثابت شد.دیگه میتونی بری با تعجب به بابک نگاه کردم و خواستم بلند شم که با نگاه به صفحه مانیتور متوجه چیزی شدم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نگاهم به امید بود که زمین نخورد.تازه تاتی تاتی راه می رفت و اگر مواظب نبودی با سر زمین می افتاد. _محمد رضا حواست به امید باشه.رفت طرف جوب با هشدارم محمد رضا از سر مزار بلند شد و با قدم های بلند سمت امید رفت.دوباره نگاهم را به سنگ مزار ارغوان دادم. دومین سالگرد ارغوان بود و من و محمد رضا همراه خاله و دایی اصفهان آمده بودیم.به همین زودی دوسال از رفتن ارغوان گذشته بود.لبخند زیبایش در قاب عکسی که خاله همراهش آورده بود بیشتر دلتنگم میکرد. _لیلا جان....من پا ندارم این حلوا رو پخش کنم. میبری پخش کنی؟داییت رفت میوه هارو تقسیم کنه نگاهی به محمد رضا که امید به بغل از ما دور شده بود و به احتمال زیاد سمت دستشویی میرفت انداختم. _باشه خاله ولی محمد رضا شاید دعوام کنه. _پس نمی خواد. دوباره به مسیر رفتن محمد رضا نگاه کردم و با به یاد آوردن مزار فرهاد، سینی حلوا را گرفتم و بلند شدم. _میرم زود برمی گردم.هرچی موند میدم محمد رضا پخش کنه. مزار فرهاد زیاد از ارغوان دور نبود. شاید شده باشد ما بارها از مزاری بی تفاوت عبور کنیم ، بدون اینکه داستان زندگی آنها را بدانیم.اما همه این خفتگان با تمام خاموشی یک چیز را برای ما باز ماندگان فریاد میزنند..... «کلُّ مَنْ عَلیها فَان»۲۶الرحمن تا به قطعه فرهاد برسم نصف حلوا را پخش کرده بودم.با دیدن عکس فرهاد و لبخند خاصش آهی از سینه ام بیرون دمید.نزدیک شدم و سر پا نشستم و شروع به فاتحه کردم. «یه روز ازم خواستی حلالت کنم.اومدم بگم حلالت کردم..... برادر شهیدم. تو هم ببخش اگه یه وقت قضاوتت کردم و ناخواسته دلت رو شکستم....» _لیلا....! کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ _صبر کن....اگه میخوای کس دیگه ای رو پای مانیتور بشونی... شناسایی می شید بابک نگاهی به من انداخت و با شک گفت _پس چه طور وارد سیستم شدی؟ _وارد شدم ولی الان فهمیدم سیستم امنیتی شون رو مجهز به هانی پات کردن ....یه تله مجازی که هکر رو گیر میندازه...البته من میتونم ازش عبور کنم از جام بلند شدم و با برداشتن لب تابم قصد رفتن کردم _وایسا ببینم....پس کجا می ری؟ برگشتم و با گوشه چشم نگاش کردم _من احمق نیستم جناب...کار اصلی رو میخوای من انجام بدم، اما هکر مورد اعتماد خودت رو پای کار می شونی تا کسی سر از کارت درنیاره. اصل کار برای من اعتماد متقابله...شما رو بخیر و مارو به سلامت دیگه وانستادم تا بقیه حرف بابک رو بشنوم و از اتاق بیرون اومدم. نوید داخل سالن روی مبل منتظر من نشسته بود و با مبایلش سرگرم بود. _پاشو بریم...کارم تموم شد نوید که خیال میکرد من و بابک به تفاهم رسیدیم با لبخند از جاش بلند شد _خوب به سلامتی...کی به ما شیرینی میدی؟ _بیا بریم شیرینی ام بهت میدم. از ساختون که بیرون اومدیم یه پس گردنی محکم به نوید زدم.شوکه برگشت نگام کرد و گفت _بیشعور چرا میزنی؟ _این چه قبرستونیه که برداشتی منو آوردی؟مشخصه تو کار قاچاق قطعات هستن.نزدیک بود بیچاره ام کنی. نوید که هنوز تو شوک بود با دهن باز بعد چند لحظه خیره شدن به من جواب داد _چی میگی؟اینا کارشون درسته و کلی جایزه گرفتن _هع....جایزه شون بخوره تو سرشون.رقیبی که میگفت هم عین خودشونه پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿