#خاطرات_شهدا 🌷
🔰 #هادی_دلها💞
💠 #یادواره_شهدا تمام شده بود
🌷 #پسرک_فلافل_فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران #دفاع_مقدس بود.
🌷سيد گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت
همین کار رو هم کرد و گفت: به من مياد؟
سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، #شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند!
🌷همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
💞 #پسرك_فلافل_فروش، همان #هادی_ذوالفقاری بود كه #همسفر_شهدا_سيد_علیرضا_مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰 🔳#پسرک_فلافل_
💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰
🔳#پسرک_فلافل_فروش🔳
🌷 #فصل_چهارم ، #پسرک_فلافل_فروش🌷
🌺راوی : یکی از جوانان مسجد
🌻 #قسمت_اول_تا_چهارم
✳️كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر(ع) بسيار گسترده شده بود.🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب مي داد.
✳️هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت هم سالم است هم ارزان.
✳️ يك فلافل فروشي به نام جوادين پشت مسجد داخل خيابان شهيد عجب گل بود كه از آنجا خريد مي كرد.
✳️شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود.
🌸 با يك نگاه مي شد فهميد اين پسر زمينه معنوي خوبي دارد.
🔘بارها با خود 🌹#سید_علیرضا_مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف مي زديم.
✳️سيدعليرضا مي گفت:
🌸اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم.
✳️براي همين چندبار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن.
✳️حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري در برنامه فوتبال مسجد شركت كن.
🌸 آن پسرك هم لبخندي مي زد و مي گفت: چشم، اگر فرصت شد مي يام.
🔘رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود.
🔵 تا اينكه يك شب مراسم يادواره شهدا در مسجد برگزار شد
✳️ این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود.
🌸در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته!
✳️به🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی اشاره كردم و گفتم:
🌸رفيقت اومده مسجد.
🌸سيدعليرضا تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد.
✳️بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت:
🌸 ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
🔘خلاصه كلي گفتيم و خنديديم.
🌸بعد سيدعليرضا گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟!
✳️او هم با صداقتي كه داشت گفت:
🌸داشتم از جلوي مسجد رد مي شدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
✳️سيدعليرضا خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
🌸بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم.
✳️يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما باتعجب به آن نگاه مي كرد.
🌸سيد علیرضا گفت: اگه دوست داري بگذار روي سرت.
🌸او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟
✳️سيدعليرضا هم لبخندي زد و به شوخي گفت:
🌸ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند!
✳️همه خنديديم.
🔵اما واقعيت هماني بود كه سيدعلیرضا گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
🔴پسرك فلافل فروش،
🔵همان #هادي_ذوالفقاري بود كه
🌹#همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد.
🔘ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan