#خاطرات_شهدا 🌷
🔹در میان بچه های #صابرین برخی با یکدیگر آنقدر نزدیک بودند که عقد اخوت می بستند تا در صورت #شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
🔸در این میان اما #شهیدان ✓مصطفی صفری تبار و ✓محمد محرابی پناه، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای چند لحظه تحمل کنند.
🔹این دو آنقدر با هم اخت بودند که ماجرای شهادت آنها می تواند بسیار #جالب باشد...
🔸در آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان #سردشت، گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن #چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری🚫 کند...
🔹اما دوست و در حقیقت برادرش #مصطفی متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف #محرابی_پناه حرکت می کند
🔸و در همان لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله خمپاره ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا روح آسمانیـ محمد و مصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی #دیار_قرب نماید....
#شهید_کمیل(مصطفی)_صفری_تبار
#شهید_محمد_رحمان_پناه
🌹🍃
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5
#خاطرات_شهدا 🌷
💠✨دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
💠▫️بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
💠✨پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
💠▫️بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
💠✨جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونیدیا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
💠▫️دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
💠✨نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
💠▫️انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
🔗از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
💠✨سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
📚برشی از کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
http://eitaa.com/joinchat/4093378561C6faace39d5
کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش گرفت
نتونستند کوله رو ازش جدا کنند
از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه
دهند و با #چفیه دهان خودش رو بست
تا عملیات لو نرود...
تنها کف پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند ...
استاد شهید مرتضی مطهری :
چه معنی کنم #شهید را؟!
اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با
منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید....
#شهید_علی_عرب♥️
#لشگر_۴۱ثارالله