📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-پانزدهم
⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود.
⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی...
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر جالبی از آخرین حضور سردار سلیمانی در دفتر کارش سه روز قبل از شهادت
شهید #قاسم_سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم:گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: 207-208
🔻 ادامه قسمت:118
هم رزم شهید:علی نجیب زاده
باهاتون کار دارم.گفت«من یه ساختمان از آموزش و پرورش براتون می گیرم.مشکلی نداره.شما آدم های تو انمندی هستین.من از شما شناخت دارم.»اصلا هیچ نگفتم.خدا حافظی کردیم.از در آمدیم بیرون.رفتم سمت ماشین.وسط راه،به یک رستوران رسیدیم.حسین نگه داشت.رفتیم داخل رستوران.ناهار سفارش دادیم.حسین نگاه کرد به من گفت«علی،میشه شما رانندگی کنی؟»گفتم«باشه».ناهار خوردیم و آمدیم.
من نشستم پشت فرمان.حسین،خیلی فکری شده بود.سرانجام سکوتش را شکست.گفت «علی،من سال ها بود که روی خودم کار کرده بودم.تا امروز که دوباره شیطون اومد سراغم.خجالت می کشم به چشم هات نگاه کنم.فر ماندار،شمارو نشناخته بود.چرا من معرفی ات کردم؟
تو رو خدا ،من رو ببخش.حالم خوب نیست.طوری شده که اصلا نمی تونم رانندگی کنم.»گفتم «ایرادی نداره خودت رو اذیت نکن»چند دقیقه ای گذشت.دوباره گفت«علی،فلانی شرکت داره؟».خندیدم و گفتم«نه !ایشون هیچ شرکتی نداره؛نه اینجا،نه هیچ جای دیگه!»حسین سه بار دست هایش را بالا برد و زد توی سرش.گفت:خاک بر سر من!تازه فهمیدم که حسین یوسف الهی چی گفته.
ای وای،خدا!من تازه فهمیدم:کسانی که زمان جنگ،فرمانده ی من بودند،بعداز جنگ می تونستند بهترین موقعیت و امکانات را داشته باشن؛ولی نخواستن وندارند.می تونستن کارهایی بکنند؛ولی نکردند.اون ها کجا و من کجا؟اون ها با آبرو زندگی می کنن.من حسین بادپا باید شرکت داشته باشم؛من باید پول داشته باشم؛اون وقت،هم رزمان حسین یوسف الهی نداشته باشن؟!خجالت زده ی زن وفرزندشون باشن؟!
آن سؤال وجواب،حالش را بدجورخراب کرده بود.حسین،هیچ وقت زیاد اهل صحبت نبود؛ولی آن روز خیلی حرف زد.
خیلی خودش ا سرزنش کرد.گفتم«حسین،همه ی آدم ها بین خودشون وخداشون رازی دارن که خدا به بنده اش این حق رو نمی ده که اون رو فاش کنه».از ناراحتی حسین ناراحت بودم؛ولی برای این حالش خیلی خوشحال بودم.این سفر،به نظرمن ،سفری عادی نبود؛سفری به اعماق وجودش بود.حسین می بایست این سفر را می رفت.
ادامه دارد...
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار که یک کـــوه سفـر کرده از این دشت
آنقدر که خالــــی شده بعد از تــــــو جهــــانم
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون
🌹 سر مزار مطهر و مرقد قهرمان جهان حاج قاسم سلیمانی عزیز و شهدای عزیز گلزار بین المللی کرمان
نائب الزیاره هستم...
⚘ غروب پنج شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۲
و شب جمعه
🌺 اینجا الان سر مزار حاج قاسم غوغاست...
اینجا بهشته...
اینجا کربلاست...
اینجا فاصله ی زمین تا آسمان خیلی خیلی نزدیک شده...
🌹اگر دل تون شکست برای همه ی گرفتاران دعا کنید...
مجتبی سیاری
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌹جان فدا؛
🌹مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی برنامه های مکتب حاج قاسم سلیمانی عزیز
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘🌹🌺🌷⚘🌱🌴🍀
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۲۱۲-۲۱۳
🔻قسمت: ۱۱۹
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
حسین بعد از جنگ، کم کم از فضای معنوی جنگ فاصله گرفته بود؛ بیشتر کار اقتصادی می کرد. به قدری باهوش و فعّال بود که روز به روز کارش رشد می کرد. گه گاهی همدیگر را می دیدیم و از حال هم خبر داشتیم. از پیشرفت حسین لذّت می بردم؛ ولی نگرانش هم بودم. حسینی که من از لحظه ی ورود به جبهه دیده بودم، با این حسین فرق می کرد!روزی حسین آمد تهران. نزدیک های ظهر با هم سوار ماشین بودیم. نگاه کرد به ساعتش. گفت《محمدرضا، این نزدیک ها اگه مسجد هست، به راننده بگو نگه داره.》گفتم:《مسجد هست؛ ولی صبر کن تا محل کارم، راهی نمونده.》گفت:《نه می خوام نماز اوّل وقت بخونم.》تعجب کردم! گفتم:《یعنی چی؟!》دوباره گفت:《آقای راننده، لطف کن یه جا نگه دار.》درست حسین زمان جنگ بود!خیلی خوشحال شدم. به راننده نشانی نزدیک ترین مسجد را دادم. بیشتر که دقّت کردم، دیدم حسین، خیلی تغییر کرده؛ نماز شب، دعا، ذکر. می شنیدم مرتب به خانواده ی شهدا سر می زند. مواهب مسائل اقتصادی و مادی، دیگر ارضایش نمی کرد. سردرگم نشان می داد؛ انگار بی تاب و بی قرار دنبال گم شده ای بود. هر جا که همرزم شهیدش دفن شده بود، می رفت. ساعت ها کنار قبرشان می نشست و درد دل می کرد. حسین، حالا برای خودش هم غریبه شده بود. فقط می دانست باید دست توسل به سوی رفقای شهیدش دراز کند.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-شانزدهم
⚘🌱کم کم تظاهرات در شهر شکل گرفت.دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود.حجم انقلابی های کرمان آن قدر بود که می توان گفت محوریتِ اساسی در انقلاب داشت.هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از اونداشتم، باهنر،حجتی،فهیم کرمانی،مُشارزاده ها،موحدی ها،ساوه،جعفری،عمده علمای کرمان، به جز چند نفر ، یکپارچه ضدّ شاه بودند.
⚘🌱اولین تظاهرات کرمان که روحانیون در صف اولش قرار داشت،شروع شد.آیت الله نجفی که در مسجد امام زمان عجل الله فرّجه پیش نماز بود،جلودار بود؛مابقی روحانیون همراه او ، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارهایی سر می دادند.
⚘🌱من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند،بی محابا حرف می زدیم.صبح،اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان ، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد!
&ادامه دارد...
# نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نتیجه جنگ همون شد که رهبری فرمودند
🔹هفته اول جنگ ۳۳ روزه لبنان سخت بود
به ایران امدم و گزارش را به رهبری دادم. نکاتی گفت و اضافه کرد: این جنگ مثل جنگ احزابه، نتیجه آن هم مثل جنگ احزابه (پیروزی لبنان)
🔹بعنوان نظامی خیلی بعید میدانستم
حتی در دلم گفتم «کاش این را نمیگفت»
اما نتیجه همان شد!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
« بِہنٰامِخُداوَنْدیٖکِههَمیشههَسْتْ♥️»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین در عملیات خیبر به روایت حاج قاسم سلیمانی
شهید #مهدی_زین_الدین
شهید #قاسم سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۱۵- ۲۱۶- ۲۱۷
🔻قسمت: ۱۲۰
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
شهید «محمد جمالی»، اولین شهید مدافع حرم در استان کرمان بود.
قبل از شهادتش، وقتی برای مرخصی آمده بوده کرمان، حسین را دیده بود.
با هم کلی حرف زده بودند. خدا می داند بین آن دو چه حرف هایی رد و بدل شده بود که حسین، دیگر حسین سابق نبود. خیلی بیقرار رفتن شده بود. روز تدفین شهید محمد جمالی، از لحظه ای که او را داخل قبر گذاشتند وحاج قاسم، پایش را بوسید، رفتارش به کلی عوض شد.
بعد از شهادت شهید جمالی، حسین
مصمم تر از قبل شده بود که هر طور شده، رضایت حاج قاسم را بگیرد و برود سوریه .انگیزه اش برای رفتن به سوریه، چندین برابر شده بود. این
بی تابی های حسین، به منزلش هم کشیده شده بود. آرام و قرار نداشت. به بهانه های گوناگون به همسرش می گفت «چرا دعا نمی کنی کارم درست بشه؟» می رفت سر قبر یوسف الهی؛ ساعت ها با او درد ودل
می کرد.
می گفت: وساطتم کن. این بار، حرفت رو عوض کن وبذار من هم بیام...
🔻قسمت: ۱۲۱
همرزم شهید: مهدی صفری زاده
سال۱۳۸۲، فرمانده یگان حفاظت هواپیمای استان کرمان شدم.
از آن زمان به بعد، گه گاهی دوستان زمان جنگم را به علت کاری که داشتم، بیشتر می دیدم و با هم تماس داشتیم. حسین هم چند باری به خاطر بلیت ونبودن جا تماس گرفت. این ارتباط ما ادامه داشت.
تا بحث مدافعین حرم پیش آمد. قبل از این که حسین به سوریه اعزام شود،دیدمش. گفتم «حسین، تو و من دیگه پیر شده ایم. سنی ازمون گذشته. شیمیایی هستی. بچه هات دیگه بزرگ شده اند. ما دیگه جوون های قدیم نیستیم. با این وضعیتی که الان توی سوریه هست، چرا این قدر تلاش می کنی بری؟!»
گفت: من هنوز خواب حسین یوسف الهی رو می بینم. هنوز خودم رو از یوسف الهی جدا نکرده ام! شاید خدا می خواد بعد از سال ها، جواب انتظارم رو بده!
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلام سردار..
یادت هست صبح تلخ جمعهای که از میان ما پر گشودی و رفتی!؟
تو میخندیدی و ما گریان بودیم و بعداز آن تمام صبحِ جمعههایمان تلخ شد..
این روزها دنیا غمگین است، کاش برگردی! سخت جایت خالیست..😔
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : پنجم
🔸صفحه: ۲۱۷_۲۱۹
🔻قسمت: ۱۲۲
✍ حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی
برای سخنرانی در مراسم شهید محمد جمالی به کرمان دعوت شده بودم.
همراه یکی از دوستانم، عازم کرمان شدم. در سالن انتظار فرودگاه، آقای بادپا برای استقبال مان آمده بود. از لحظه ای که سوار ماشین حاج حسین به سمت منزل شهید حرکت کردیم، با تمام وجود حس می کردم که او بسیار بی تاب و ناراحت است؛ از جنگ گفت؛ از دلتنگی هایش؛ از جاماندنش؛ از آخرین بازمانده ی دوستان شهیدش: محمد جمالی. دل خیلی پر دردی داشت.
از شهید یوسف الهی گفت که روزی به او گفته بود تو شهید نمی شوی. در تمام کلمات و جملات حاج حسین، غم و غصه ی عمیقی نهفته بود که کسی جز خود او، درد و تلخی جملاتش را نمی فهمید؛ دردهایی که فقط گفتن آن ها راحت است و هرکس درد کشیده باشد، میداند که این ها چه کشیده اند! قرار بود. احساس میکرد بعد از سال ها تحمل این درد، خدا عنایتی کرده؛ از همان لحظه ای که سوار ماشین شدیم، مرتب التماس می کرد که تو رو خدا، کاری کنید که برم سوریه. در مراسم شهید جمالی هم از هر فرصتی استفاده کرد و گفت. شب، با هم به فرودگاه برگشتیم. حاج حسین فهمیده بود که به نان کرمان خیلی علاقه دارم. به یکی از کارمندان خانمش که اهل ماهان بود، سپرده بود که برایم نان بپزد. زمان خداحافظی، حاج حسین، خیلی پکر بود. خواستم کمی با او شوخی کنم؛ گفتم نکنه قصد داری کرمانی ها را برضد ما بشورانی؟! گفتم تا کمی از آن حال و وضع بیرون بیاید. دستم را به شانه اش زدم و گفتم حاج حسین، ببین اگه تقدیرت باشه بری، می ری. ان الله مع صابرین.
کمی صبر کن، مومن! سرانجام پیگیریهای حاج حسین از طریق سردار سلیمانی و دوست همراهم باعث شد که به سوریه برود.
🔻قسمت ۱۲۳
همرزم شهید: احمد نخعی
حسین به حاج قاسم خیلی التماس میکرد تا اجازه بدهد برود سوریه. یکی از دوستان مان به نام مجید عرب نژاد سر به سرش میگذاشت. میگفت نگاه... حسین، بی خود زور نزن! دنبال حاج قاسم نرو! تو سوریه هیچ؛ عراق هم که بری، شهید بشو نیستی! م می خندیدیم. حسین هم با این که بچه ها آن همه با او شوخی می کردند، فقط می خندید؛ ولی از تلاشش دست بر نداشت.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
!'_امنیتیعنیوجودتانکتوخیابوناسوژه خندهباشه،نهدلیلترسووحشتوآوارگی،
هروقتاینوفهمیدیحاجقاسمسلیمانی
روهممیشناسی!(:
_حــٰاجقـٰاسم:))
#ســرداردلــهــا
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
ایننهایـتبدبختــیِماست
کهدرخیابـانکهراهمــیرویم،
چشمدراختیارمانباشـد
ومـادراختیـارچشمباشیـم.!
یکـیازخاصیتهایِقطعــیِعبـادت
واقعـــی،تسلـطانسـانبـرشهـواتـشاست ...
|شهیدمرتضـیمطهـری🌸
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم:روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۱۹-۲۲۰
🔻قسمت:۱۲۴
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
بعد از جنگ ،همچنان به شهادت اشتیاق داشت.
برای پیدا کردن یه فرصت استثنایی برای پیوستن به دوستان شهیدش بال وپر می زد.
اعزام بچّه ها به سوریه که پیش آمده بود،دیگر هیچ کس حسین را نمی شناخت!
انگار برگشته بود به سال های قبل ؛به جنگ تحمیلی؛به روز دیدارش با محمدرضا کاظمی(شهید)؛ به جمله ی یوسف الهی.
حالا چه فرصتی بهتر ازاین بود ؟
به هیچ طریقی نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. حاضر شده بود از مادیات،از همسر و فرزند دل بکند و هر جوری که شده،بعد از سال ها،خودش را به دوستانش برساند.
می دانست حاج قاسم ،به هیچ وجه با رفتنش موافقت نمی کند.
هر کسی را واسطه می کرد تا موافقت سردار سلیمانی را بگیرد.
حاج قاسم موافق نبود بچّه های غیر از نیروی قدس شرکت کنند.
چاره ای ندیده بود که دست توسل به سوی دوستان شهیدش دراز کند.
هی به شیراز برای توسل به شهید جاویدی سفر می کرد؛به زابل برای توسل به شهید میرحسینی؛به گلزار شهدای کرمان برای توسل به یوسف الهی.
باگریه و التماس،از دوستان شهیدش می خواست که رفاقت را در حقّش تمام کنند؛وساطت کنند تا او هم به آرزویش برسد.
🔻قسمت:۱۲۵
هم رزم شهید:رضا سلیمانی
با گروهی از بچّه ها،همراه حاج قاسم رفتیم زادگاه شان؛روستای «قنات ملک». منطقه ی خوش آب و هوایی بود.
حاج حسین و پسرش احسان هم بودند.
حاج حسین با حاج قاسم خیلی صحبت می کرد تا رضایتش را برای رفتن سوریه بگیرد.
حاج قاسم گفت:حسین،در صورتی رضایت می دم که احسان راضی باشه.
با حاج قاسم راه افتادیم رفتیم اطراف روستا.
چند جایی ،بچّه ها ایستادند و کنار حاج قاسم،عکس یادگاری گرفتند.
وسط مسیر،حاج حسین،احسان را روی دوشش گذاشته بود،باهاش حرف می زدو هر کاری می کرد تا بتواند همان جا رضایت احسان را بگیرد.
زمان برگشت ،همین که نزدیک منزل پدری حاج قاسم شدیم،حاج قاسم به بچّه ها گفت«بچّه ها ،حسین شهید می شه. ».
همه ی ما که در آن جمع بودیم ،کمابیش از ماجرای شهید یوسف الهی که به او گفته بود «تو شهید نمی شوی»،خبر داشتیم!
حالا حسین،بعد از سال ها انتظار،خبر شهادتش را از زبان حاج قاسم می شنید.
همه متعجب به حاج قاسم نگاه کردیم!
حاج حسین،اشک توی چشمانش حلقه زده بود. سرش را انداخته بود پایین.
🔻قسمت:126
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
حسینی که بعد از جنگ،آن همه کار اقتصادی کرده بود،حالا همه را ول کرده و آمده بود به این سمت!روزی به من گفت《حاج مرتضی،می تونی برام یه کار کنی؟می خوام برم سوریه.》با تعجب نگاهش کردم و گفتم《تو؟!تو بری سوریه؟!آخه تو یازده تا شرکت را می خوای ول کنی و بری سوریه؟!》گفت《حاج مرتضی،حالا تو کار من رو جور کن.من نوکرت هستم.قول می دم شفاعتت کنم.》حسین از رفتن حرف می زد؛من از نرفتن و جدّی نگرفتن حسین.تلفن خانه زنگ زد.همسر حسین بود.بعد از سلام و احوال پرسی گفت《حاج آقا، تا حالا هر کاری که ازتون خواسته ام،مثل یه برادر برام کرده این.یه خواهش ازتون دارم.تو رو به خدا،نه نگین.》گفتم《بفرمایید.اگه کاری باشه و از دستم بربیاد،به دیده منت.》گفت《یه کاری بکنین که حسین بره سوریه.از زمانی که آقای جمالی از سوریه برگشته،حال حسین تغییر کرده.فهمیده که شما واسطه ی اعزام آقای جمالی به سوریه بوده این.تو رو به قرآن،کار حسین رو هم درست کنین.فقط کارش شده گریه و غذا نخوردن.تا قبلاً می فهمیدمش؛ولی الآن طوری شده که حال این روزهاش رو نمی فهمم.》گفتم《چشم!تمام سعی خودم رو می کنم.》حسین هم مرتب زنگ می زد و پی گیری می کرد که《حاج مرتضی،چی شد؟》در یک سفر هوایی که با سردار سلیمانی داشتم،سر حرف را باز کردم.گفتم《حاج قاسم،موافقت کن و حسین بادپا رو بفرست سوریه.》حاج قاسم گفت《نه،حاج مرتضی!حسین بادپا بره سوریه،شهید می شه.خودش عاقبت به خیر و سعادتمند می شه؛ولی من دلم به حال بچّه های این ها می سوزه.آخه اگه تکلیفی بوده،در جنگ تحمیلی انجام داده ان.یه عمری این ها جنگیده ان.امثال حسین بادپا،یه عمر با اشرار مبارزه کرده ان.این طرف و اون طرف بوده اند.حالا یه قدری بچّه هاشون می خوان بفهمند مزه ی پدر داشتن چیه،آغوش پدر چیه،بفرستم شون جنگ؟!》خیلی اصرار کردم.به حاج قاسم گفتم《فقط همین یه نفر رو خواهش می کنم.》آخرش حاج قاسم با اکراه قبول کرد.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
🔴⚡️پنج توصیه #حاج_قاسم خطاب به بسیجیان بمناسبت #هفته_بسیج
🔰 بسم الله الرحمن الرحیم
🔺برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
5️⃣ خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزتهاست.
برادرتان قاسم
🔺نامه شهید سلیمانی در سال ۱۳۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#بسیج_امید_ملت_ایران
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-هفدهم
⚘🌱تازه موتور سیکلت زردرنگ سوزوکیِ ۱۲۵خریداری کرده بودم.موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی مسجد پارک کردم. پس از ساعتی کُولی ها از درِ شمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند.اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی جلوی درِ مسجد را آتش زدند.فریاد جوان ها بلند شد که :"درهارو ببندید!" از دو طرف ، شلیک گاز اشک اور به داخل مسجد شروع شد.حالا در بار شده بود و حمله به داخل شیستان آغاز شد.
⚘🌱آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. مردم هم از درِ غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کُولی ها سرو دستش می شکست.
⚘🌱در وسط معرکه کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد.ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم:"ولش کن!" آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردّد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از درِ غربی خارج شدم.به سمت قرارگاه پیچیدم . موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم . یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند.تا خواستیم از کنار آن ها بگذریم، ده تا پازده باطوم (میله ی فلزی) به سرو صورتمان خورد. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرّق شد...
&ادامه دارد...
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
❣یک روز قرار بود حاجی از پایگاهی که من فرمانده آن بودم، بازدید کند.
به رسم تمام مراسمی که یک فرمانده به بازدید می آید، نیروها را در محوطه به خط کرده بودیم که بالگرد حامل ایشان به زمین نشست.
به استقبالش رفتیم. منطقه خاکی بود و پس از فرود بالگرد، گرد و خاک زیادی بلند شد.
چند دقیقه ای منتظر پیاده شدن سردار بودیم. اما در کمال تعجب ایشان نیامدند.
از خلبان پرسیدم که سردار کجا هستند؟
پاسخ داد: سردار از در دیگر رفتند.
چون ایشان را در محوطه ندیدم و در آنجا نیز جز یک آشپزخانه مکان دیگری نبود به آنجا رفتم.
دیدم روی نیمکت چوبی با یک لباس معمولی نشسته و آشپزها هم برایشان چای آورده بودند.
وقتی دلیل عدم حضور ایشان در جمع نیروها را جویا شدم، گفتند من عمدا از این سمت اومدم تا باعث
اذیت نیروها نشم...
شهید#حاج_قاسم_سلیمانی🕊🌹
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani