✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: چهارم
🔸صفحه: ۲۰۰-۲۰۱-۲۰۲
🔻 قسمت: ۱۱۴
همرزم شهید: محمد علی بابایی پور
وقتی به گلزار شهدا وسر قبر شهید حسین یوسف الهی می رفتیم، حسین خیلی راحت
می گفت «حسین،سلام!».
یک بار بهش گفتم«چه جوری خودمونی برخورد می کنی؟!»
گفت«چطور تو من رو می بینی؛ من هم وقتی می آم سر قبر شهید یوسف الهی،می بینم که بالای قبرنشسته!»
همیشه عکس حسین یوسف الهی تو جیبش بود گفت: یک بار نیت داشتن کار مباحی را بکنم. نیمه های شب، یوسف الهی تو خوابم اومد وگفت اگه می خوای دنبال این کار بری ،عکس من رو از جیبت در بیار!
🔻قسمت : ۱۱۵
همرزم شهید: محمد علی بابایی پور
روزی به حسین گفتم«تصمیم گرفته ام یه سفر برم پابدانا، سرقبر امیر مسعود محمدی.»
حسین گفت «هروقت خواستی بری، با من هماهنگ کن. من هم می آم».
ماه رجب بود ساعت ۲ پنجشنبه با دو ماشین راه افتادیم.
من جلوتر از حسین حرکت کردم. حسین هم با خانواده اش پشت سر من می آمد. بیرون شهر،ماشین را نگه داشتم.
رفتم فلاسک را آب جوش کردم. حسین، پشت سر من ایستاد. گفت«برای چی نگه داشتی؟!»
گفتم«آب جوش بگیرم.مگه تو نمی خوای؟».گفت «فعلا نیازنداریم».
پیش خودم گفتم: حتما با خودشون آب جوش دارن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا این که رسیدیم گلزار شهدای پابدانا.سر قبر شهید محمدی نشسته بودیم که بنده خدایی آمد شیرینی تعارف کرد.دیدم حسین شیرینی را برداشت و گوشه ای گذاشت!
بعد از نماز مغرب وعشا شیرینی را خورد.
گفتم«حسین، تو روزه بودی؟!»
گفت«اگه خدا قبول کنه.»
آنجا فهمیدم که حسین، ماه رجب وشعبان را هم روزه می گیرد.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-چهاردهم
⚘🌱کرمان در حال تغییر وضعیت بود.در شهر آرام کرمان،حالا روزانه صداهای بلند صدها نفر بر ضدّ شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدّ شاه و طرفدار خمینی بودیم:احمد،علی،من و بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
شب ها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی و احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می کردیم.
عکس خمینی آینه روزانه من بود:روزی چند بار به عکس او می نگریستم ،انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم.او بخشی از وجودم شده بود.
⚘🌱اواخر سال ۵۶ بود .مدت ها امتحان برای گواهی راهنما و رانندگی می دادم.قبول شده بودم.به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی نامه مراجعه کردم.افسری بود به نام آذری نسب. گفت:"بیا تو. اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده ! آماده است تحویل بگیری" نن از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم.
من را بردند داخل اتاقی ، آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند:"شب ها میروی دیوارنویسی می کنی؟!" آنقدر مرا زدند که بی حال بر روی زمین افتادم .یکی از آن ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه ی اَحشای درونم نابود شد.حاج محمد آمد و با هر ترفندی بود بعد نصفِ روز ،قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند،از آگاهی خارج کرد..
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ إِنِّي لَمُشْتَاقٌ إِلَى مَنْ أُحِبُّهُ
دلتنگ کسی هستم که
او را دوست دارم ...♥️
#حاج_قاسم
♻️عاشقِ خدمت به مردم
☂فرزند شهید نقل میکند: ماه رمضانها وقتی بابامرتضی برای افطار نان تازه میخرید، گاهی بیشتر از مقدار نیازمان نان تهیه میکرد و از پایین پلهها زنگِ دربِ هر یک از همسایههای ساختمان را میزد و بهشان نان میداد تا همسایهها هم برای افطارشان نان تازه داشته باشند.
💚هرگاه در خیابان یا جاده ماشینهایی را میدیدیم که بنزین میخواستند، پدرم سریعا با شلنگ و چهارلیتریای که داخل ماشین داشتیم، برایشان بنزین میکشید تا کارشان راه بیفتد و در جاده نمانند.
☂هر زمان که در خیابان ماشین عروس میدیدیم، برای عروس و داماد دست تکان میدادیم و بابا برایشان بوق میزد و شادی میکرد. او همیشه با شادی مردم، شاد بود.
💚هروقت هم در جاده، خردهشیشه ریخته بود، پدرم ماشین را کنار جاده نگه میداشت تا شیشهها را از وسط جاده بردارد و مادرم هم جلوتر از او وایمیستاد و برای ماشینهایی که میآمدند، دست تکان میداد تا حواسشان به پدرم باشد
شهید مدافع حرم🕊🌹
#مرتضی_عطایی
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: چهارم
🔸صفحه: ۲۰۲_۲۰۳
🔻قسمت: ۱۱۶
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
چند سالی می شد یکی از بچهها به نام عباس قطب الدینی، پیاده روی در روز اربعین را راه اندازی کرده بود. هر سال، به بچه های دوران جنگ زنگ می زد. می گفت: بچه ها، فقط جبهه خاکش دامن گیر نبود. قول می دم اگر یه بار در این پیاده روی شرکت کنین، سال بعد، دیگه به گفتن من نیازی نیست. یه بار بیایین حال و هوای پیاده روی رو از نزدیک ببینین؛ پذیرایی عراقی ها، دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که با ویلچرند، بچه های خردسال. اونجا منظره هایی می بینید که تو جبهه ندیدین! این پیاده روی، کمتر از جبهه نیست.
عباس راست می گفت. سالی که توفیق شد و من هم شرکت کردم، ۲۰ نفر بودیم. حالا بیشتر از ۴۰ نفر شده ایم.
یک سال قرار شد هوایی برویم نجف. سه روز در نجف بمانیم تا به مسیر شلوغی نخوریم و بعد پیاده روی حرکت کنیم تا یک شب قبل از اربعین، کربلا باشیم. زمانی که رسیدیم نجف، ظهر پنجشنبه بود. رفتیم محل استراحت مان. ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود. حسین گیر داد که می خوام همین الان حرکت کنم برم کربلا. گفتیم یعنی چی الان می خوای بری کربلا؟! گفت امروز، شب جمعه است. من باید کربلا باشم. همه ی ائمه، انبیا و فرشتگان، امشب کربلا هستند. گفتیم بابا، حسین، دست بردار. مگه ما گروهی با هم قرار نذاشته ایم دو شب اینجا بخوابیم، صبح شنبه حرکت کنیم؟ حسین اصلا حرف کسی را گوش نمی کرد. فقط می گفت امشب پنجشنبه است. من زیارت شب جمعه رو به پیادهروی ترجیح می دم. عباس رفت کنار حسین. گفت حسین جان، عزیزم، مسیر خیلی شلوغه. الان که تو می خوای برگردی، از نجف بری کربلا، چهار لاین برای ماشین می ذارند. تو می تونی توی یه لاین حرکت کنی. فقط چهار پنج ساعت توی ترافیکی! برای حسین فقط رفتن مهم بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. زمانی که ما رسیدیم کربلا، حسین را دیدیم. گفتیم چی شد؟! گفت: ساعت دوازده رسیدم کربلا؛ ولی می ارزید که شب جمعه را درک کنم..
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۲۰۴-۲۰۵
🔻قسمت: ۱۱۷
همرزم شهید: علی نجیب زاده
روزی حسین به من گفت :
_علی، پشت چراغ قرمز سر چهارراه طهماسب آباد ایستاده بودم. چشمم به عکس حسین یوسف الهی افتاد.
همین جور داشتم پشت چراغ قرمز ،عکس حسین رو نگاه می کردم.
یه مرتبه صداش روشنیدم.
گفت«حسین،چرا بین کارمندهات فرق می ذاری؟
چرا بین بعضی دوستانت فرق می ذاری؟
چرا عدالت رو همیشه رعایت نمی کنی ؟
می دونی…
در دین اسلام ،عدالت،حرف اوّل رو می زنه!».
چراغ سبز شد. همین جور صداش تا محل کارم با من بود از ماشین پیاده شدم ،پشت میز نرفتم.
نشستم روی یکی از صندلی های ارباب رجوع،فکر می کردم.
یکی از کارمندهام گفت «آقای بادپا،چرا اونجا نشسته این؟
بیایین پشت میز خودتون. ».
گفتم «همین جا خوبه. کاری به من نداشته باشین. ».
هنوز صدای حسین با من بود.
به حرف هایش فکر می کردم.
تو فکرم،کارهایم را با لا وپایین می کردم تا ببینم کجا کاهلی کرده ام.
حسین یوسف الهی راست می گفت.
بعضی اعیاد،به بعضی کارمندهایم می بایست پاداشی می دادم؛نداده بودم.
اگر هم داده بودم،خیلی کم بود.
به بعضی هم پاداشی بیشتر از حق شان داده بودم.
بعضی از دوستانم را کلاًفراموش کرده بودم.
نه حالی ازشان می پرسیدم و …
خیلی به هم ریخته بودم. وقتی آن روز به کارهایم خوب فکر کردم ،به اشتباهاتم رسیدم.
صدای حسین هم قطع شد.
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به حساب وکتاب همه ی کارهایم رسیدگی کنم.
دوباره دل تنگی هایم برای دوستان شهیدم،به علت فاصله ای که در این چند سال باآن ها گرفته بودم ،زیاد شده بود.
یادوخاطرات زمان جنگ آمده بود سراغم.
به خودسازی نیازداشتم.
می بایست تصمیم بزرگی می گرفتم…
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست.. 💔
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-پانزدهم
⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود.
⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی...
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر جالبی از آخرین حضور سردار سلیمانی در دفتر کارش سه روز قبل از شهادت
شهید #قاسم_سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم:گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: 207-208
🔻 ادامه قسمت:118
هم رزم شهید:علی نجیب زاده
باهاتون کار دارم.گفت«من یه ساختمان از آموزش و پرورش براتون می گیرم.مشکلی نداره.شما آدم های تو انمندی هستین.من از شما شناخت دارم.»اصلا هیچ نگفتم.خدا حافظی کردیم.از در آمدیم بیرون.رفتم سمت ماشین.وسط راه،به یک رستوران رسیدیم.حسین نگه داشت.رفتیم داخل رستوران.ناهار سفارش دادیم.حسین نگاه کرد به من گفت«علی،میشه شما رانندگی کنی؟»گفتم«باشه».ناهار خوردیم و آمدیم.
من نشستم پشت فرمان.حسین،خیلی فکری شده بود.سرانجام سکوتش را شکست.گفت «علی،من سال ها بود که روی خودم کار کرده بودم.تا امروز که دوباره شیطون اومد سراغم.خجالت می کشم به چشم هات نگاه کنم.فر ماندار،شمارو نشناخته بود.چرا من معرفی ات کردم؟
تو رو خدا ،من رو ببخش.حالم خوب نیست.طوری شده که اصلا نمی تونم رانندگی کنم.»گفتم «ایرادی نداره خودت رو اذیت نکن»چند دقیقه ای گذشت.دوباره گفت«علی،فلانی شرکت داره؟».خندیدم و گفتم«نه !ایشون هیچ شرکتی نداره؛نه اینجا،نه هیچ جای دیگه!»حسین سه بار دست هایش را بالا برد و زد توی سرش.گفت:خاک بر سر من!تازه فهمیدم که حسین یوسف الهی چی گفته.
ای وای،خدا!من تازه فهمیدم:کسانی که زمان جنگ،فرمانده ی من بودند،بعداز جنگ می تونستند بهترین موقعیت و امکانات را داشته باشن؛ولی نخواستن وندارند.می تونستن کارهایی بکنند؛ولی نکردند.اون ها کجا و من کجا؟اون ها با آبرو زندگی می کنن.من حسین بادپا باید شرکت داشته باشم؛من باید پول داشته باشم؛اون وقت،هم رزمان حسین یوسف الهی نداشته باشن؟!خجالت زده ی زن وفرزندشون باشن؟!
آن سؤال وجواب،حالش را بدجورخراب کرده بود.حسین،هیچ وقت زیاد اهل صحبت نبود؛ولی آن روز خیلی حرف زد.
خیلی خودش ا سرزنش کرد.گفتم«حسین،همه ی آدم ها بین خودشون وخداشون رازی دارن که خدا به بنده اش این حق رو نمی ده که اون رو فاش کنه».از ناراحتی حسین ناراحت بودم؛ولی برای این حالش خیلی خوشحال بودم.این سفر،به نظرمن ،سفری عادی نبود؛سفری به اعماق وجودش بود.حسین می بایست این سفر را می رفت.
ادامه دارد...
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار که یک کـــوه سفـر کرده از این دشت
آنقدر که خالــــی شده بعد از تــــــو جهــــانم
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون
🌹 سر مزار مطهر و مرقد قهرمان جهان حاج قاسم سلیمانی عزیز و شهدای عزیز گلزار بین المللی کرمان
نائب الزیاره هستم...
⚘ غروب پنج شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۲
و شب جمعه
🌺 اینجا الان سر مزار حاج قاسم غوغاست...
اینجا بهشته...
اینجا کربلاست...
اینجا فاصله ی زمین تا آسمان خیلی خیلی نزدیک شده...
🌹اگر دل تون شکست برای همه ی گرفتاران دعا کنید...
مجتبی سیاری
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌹جان فدا؛
🌹مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی برنامه های مکتب حاج قاسم سلیمانی عزیز
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘🌹🌺🌷⚘🌱🌴🍀
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۲۱۲-۲۱۳
🔻قسمت: ۱۱۹
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
حسین بعد از جنگ، کم کم از فضای معنوی جنگ فاصله گرفته بود؛ بیشتر کار اقتصادی می کرد. به قدری باهوش و فعّال بود که روز به روز کارش رشد می کرد. گه گاهی همدیگر را می دیدیم و از حال هم خبر داشتیم. از پیشرفت حسین لذّت می بردم؛ ولی نگرانش هم بودم. حسینی که من از لحظه ی ورود به جبهه دیده بودم، با این حسین فرق می کرد!روزی حسین آمد تهران. نزدیک های ظهر با هم سوار ماشین بودیم. نگاه کرد به ساعتش. گفت《محمدرضا، این نزدیک ها اگه مسجد هست، به راننده بگو نگه داره.》گفتم:《مسجد هست؛ ولی صبر کن تا محل کارم، راهی نمونده.》گفت:《نه می خوام نماز اوّل وقت بخونم.》تعجب کردم! گفتم:《یعنی چی؟!》دوباره گفت:《آقای راننده، لطف کن یه جا نگه دار.》درست حسین زمان جنگ بود!خیلی خوشحال شدم. به راننده نشانی نزدیک ترین مسجد را دادم. بیشتر که دقّت کردم، دیدم حسین، خیلی تغییر کرده؛ نماز شب، دعا، ذکر. می شنیدم مرتب به خانواده ی شهدا سر می زند. مواهب مسائل اقتصادی و مادی، دیگر ارضایش نمی کرد. سردرگم نشان می داد؛ انگار بی تاب و بی قرار دنبال گم شده ای بود. هر جا که همرزم شهیدش دفن شده بود، می رفت. ساعت ها کنار قبرشان می نشست و درد دل می کرد. حسین، حالا برای خودش هم غریبه شده بود. فقط می دانست باید دست توسل به سوی رفقای شهیدش دراز کند.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-شانزدهم
⚘🌱کم کم تظاهرات در شهر شکل گرفت.دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود.حجم انقلابی های کرمان آن قدر بود که می توان گفت محوریتِ اساسی در انقلاب داشت.هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از اونداشتم، باهنر،حجتی،فهیم کرمانی،مُشارزاده ها،موحدی ها،ساوه،جعفری،عمده علمای کرمان، به جز چند نفر ، یکپارچه ضدّ شاه بودند.
⚘🌱اولین تظاهرات کرمان که روحانیون در صف اولش قرار داشت،شروع شد.آیت الله نجفی که در مسجد امام زمان عجل الله فرّجه پیش نماز بود،جلودار بود؛مابقی روحانیون همراه او ، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارهایی سر می دادند.
⚘🌱من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند،بی محابا حرف می زدیم.صبح،اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان ، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد!
&ادامه دارد...
# نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نتیجه جنگ همون شد که رهبری فرمودند
🔹هفته اول جنگ ۳۳ روزه لبنان سخت بود
به ایران امدم و گزارش را به رهبری دادم. نکاتی گفت و اضافه کرد: این جنگ مثل جنگ احزابه، نتیجه آن هم مثل جنگ احزابه (پیروزی لبنان)
🔹بعنوان نظامی خیلی بعید میدانستم
حتی در دلم گفتم «کاش این را نمیگفت»
اما نتیجه همان شد!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
« بِہنٰامِخُداوَنْدیٖکِههَمیشههَسْتْ♥️»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زینالدین در عملیات خیبر به روایت حاج قاسم سلیمانی
شهید #مهدی_زین_الدین
شهید #قاسم سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۱۵- ۲۱۶- ۲۱۷
🔻قسمت: ۱۲۰
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
شهید «محمد جمالی»، اولین شهید مدافع حرم در استان کرمان بود.
قبل از شهادتش، وقتی برای مرخصی آمده بوده کرمان، حسین را دیده بود.
با هم کلی حرف زده بودند. خدا می داند بین آن دو چه حرف هایی رد و بدل شده بود که حسین، دیگر حسین سابق نبود. خیلی بیقرار رفتن شده بود. روز تدفین شهید محمد جمالی، از لحظه ای که او را داخل قبر گذاشتند وحاج قاسم، پایش را بوسید، رفتارش به کلی عوض شد.
بعد از شهادت شهید جمالی، حسین
مصمم تر از قبل شده بود که هر طور شده، رضایت حاج قاسم را بگیرد و برود سوریه .انگیزه اش برای رفتن به سوریه، چندین برابر شده بود. این
بی تابی های حسین، به منزلش هم کشیده شده بود. آرام و قرار نداشت. به بهانه های گوناگون به همسرش می گفت «چرا دعا نمی کنی کارم درست بشه؟» می رفت سر قبر یوسف الهی؛ ساعت ها با او درد ودل
می کرد.
می گفت: وساطتم کن. این بار، حرفت رو عوض کن وبذار من هم بیام...
🔻قسمت: ۱۲۱
همرزم شهید: مهدی صفری زاده
سال۱۳۸۲، فرمانده یگان حفاظت هواپیمای استان کرمان شدم.
از آن زمان به بعد، گه گاهی دوستان زمان جنگم را به علت کاری که داشتم، بیشتر می دیدم و با هم تماس داشتیم. حسین هم چند باری به خاطر بلیت ونبودن جا تماس گرفت. این ارتباط ما ادامه داشت.
تا بحث مدافعین حرم پیش آمد. قبل از این که حسین به سوریه اعزام شود،دیدمش. گفتم «حسین، تو و من دیگه پیر شده ایم. سنی ازمون گذشته. شیمیایی هستی. بچه هات دیگه بزرگ شده اند. ما دیگه جوون های قدیم نیستیم. با این وضعیتی که الان توی سوریه هست، چرا این قدر تلاش می کنی بری؟!»
گفت: من هنوز خواب حسین یوسف الهی رو می بینم. هنوز خودم رو از یوسف الهی جدا نکرده ام! شاید خدا می خواد بعد از سال ها، جواب انتظارم رو بده!
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلام سردار..
یادت هست صبح تلخ جمعهای که از میان ما پر گشودی و رفتی!؟
تو میخندیدی و ما گریان بودیم و بعداز آن تمام صبحِ جمعههایمان تلخ شد..
این روزها دنیا غمگین است، کاش برگردی! سخت جایت خالیست..😔
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا