eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه:۲۲۹-۲۳۰-۲۳۱ 🔻قسمت: ۱۳۱ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، زمانی که به سوریه می رفت، چون بازنشسته شده و از طریق تشکیلات سپاه نرفته بود. به قول خودمانی، از راه میانبر و به واسطه ی حاج قاسم اعزام شده بود. نمی دانست چه کار باید بکند یا کجا قرار بگیرد؛ ولی باز با همان پشت کارش، زود خودش را جمع و جور کرد. تمام جبهه ها را رفته و تجربه و اطلاعات خودش را افزوده بود؛ تا جایی که دیگر کار بلد شده بود. 🔻قسمت: ۱۳۲ همرزم شهید: رسول محمودآبادی وضعیت چشم حسین، کار را برایش دشوار کرده بود؛ مخصوصاً زمانی که مجبور می شد رانندگی کند. زمان رانندگی با موتور، یک طرف را کامل نمی دید. روزی تکفیری ها منطقه ای به نام راموسه را در حلب گرفتند. من و حاج حسین، برای این که وضعیت را بررسی کنیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم، من کمی دیرتر از حسین پیاده شدم. همین که پیاده شدم، حاج حسین را ندیدم. تعجب کردم. گفتم: کجا رفت؟! حدود بیست دقیقه ای طول کشید تا پیدایش کنم. نگران شدم. تازه آمده و اصلاً عربی بلد نبود. سربازهای آنجا هم تقریباً همه عرب زبان بودند. رفتم بین بچّه ها، دیدم حاج حسین با دستش حدود ۵۰-۶۰ سرباز را جمع و سازمان دهی کرده. خنده ام گرفته بود. رفتم نزدیکش. گفتم《رفیق نیمه راه شدی دیگه؟!من رو فراموش کردی؟!》. گفت:《شما که خودتون راه بلدین.》خندیدم و گفتم《با دستت خوب علامت می دادی! خوب تونستی همه را جمع کنی! حالا چطور می خواهی بهشون بگی که چه کار کنند؟! این قدری که تو دستت رو آورده ای بالا، ممکنه با تیر هدفت بگیرند و بزندت》. هر دو خندیدیم. 🔻قسمت: ۱۳۳ همرزم شهید: رسول محمودآبادی از زمانی که من و حاج حسین هم خانه شده بودیم، شبی نبود که بخوابد و خواب نبیند. اکثر خواب هایش درباره ی خانمش یا حاج قاسم بود. زمان صبحانه خوردن هم هر صبح خواب هایش را برایم بازگو می کرد. خورد و خوراکش کم بود؛ولی طولانی سر سفره می نشست. گاهی من حوصله ام سر می رفت؛ زودتر از او پا می شدم و می رفتم سر کار.وقتی خواب هایش را می گفت،می گفتم《با این خستگی ای که من و تو آخرهای شب می آییم،چه جوری خواب می بینی؟!》. وقتی خواب حاج قاسم را می دید، خوابش را با ناز و عشوه ای بازگو می کرد که نگو! مثلاً می گفت《دیشب، خواب حاج قاسم رو دیدم که با هم رفته بودیم کوه. زمان جنگ...》. وقتی برق عشق و ارادتش به حاج قاسم را توی چشمانش می دیدم، به حاج قاسم حسادت می کردم. سر به سرش می گذاشتم و می گفتم《درسته حاج قاسم گفت ایشون مثل برادر من و دردونه ی کرمونه و بیشتر از برادر دوستش دارم؛ ولی این همه علاقه ای که تو به حاج قاسم داری، شاید حاج قاسم به تو نداشته باشه!》. می خندید و می گفت: شنیده ای که می گن دل به دل راه داره؟! 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خستگی ناپذیر همچون حاج قاسم❤️ 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره‌ای از شهادت حمید باکری به نقل از شهید سلیمانی 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز شد فاطمیه، حسرت دل‌ها برگرد آن حکیمی که تو گفتی، شده تنها برگرد تشنۀ گریۀ بسیار تو بیت‌الزهراست روضۀ حضرت مادر شده برپا برگرد.. ✍به یاد مردی که گفت فاطمیه سال بعد نیستم گریه‌های در روضه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💔 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖 روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم:روایات سوریه 🔸صفحه:۲۳۱-۲۳۲-۲۳۳ 🔻قسمت:۱۳۴ هم رزم شهید: رسول محمود آبادی دیگر عادت هر روزم شده بود خواب های حاج حسین را گوش کنم. قبل از اینکه سر سفره بنشیند،بهش می گفتم«دیشب خواب چی دیدی؟»می گفت«می خوای اذیت کنی یا می خوای واقعا بشنوی؟».می گفتم«حالا معلوم نیست که بخوام بشنوم.تا چی باشه».وقتی خواب بد می دید،صدقه می داد.تماس می گرفت و پی گیری می کرد که یک گوسفند بگیرند و قربانی کنند. روزی با حالت خنده گفت«آخرش این خواب ها،جواب سؤال من رو داد.»خیلی خوشحال بود.گفتم«نکنه خواب دیده ای که شهید می شی؟!».گفت«نه، حاج رسول!کارم خیلی طولانی شد.بهم گفتند امسال شهید نمی شی؛اگه کارت خوب پیش بره،سال آینده.»بعد از این خواب،حاج حسین،خیلی بی پروا شده بود؛وقتی در عملیاتی تیر اندازی می شد،صاف می ایستاد و جلو می رفت. 🔻قسمت:۱۳۵ فایل صوتی: حسین بادپا اوایلی که رفته بودم سوریه،با همه ی مجموعه غریب بودم.کم کم کار را یاد گرفتم.دو سه ماهی از آمدنم می گذشت.دوری از خانواده و سختی کار باعث می شد بی حوصله بشوم. یک روز طاقتم تمام شده بود. با دفتر حاج قاسم تماس گرفتم و بر ایشان پیغام گذاشتم که «من دیگه نمی تونم اینجا بمونم.» یکی دو روز بعد،توی دمشق، نماز جماعتی بود.حاج قاسم را آنجا دیدم. بعد از اینکه نماز تمام شد. رفتم کنارش نشستم.گفتم«حاجی،خسته شده ام. می خوام بر گردم».حاج قاسم با حوصله مسائلی را برایم توضیح داد.چند ذکر را یادم داد وگفت‌«این هارو زیاد بگو».بعد کمی صدایش را بلند کرد و گفت«ببین،حسین،من وظیفه داشتم تو رو پشت کنم بیارم اینجا.تو هم وظیفه داری مانند یه کوهنورد،یه صخره نورد،چنگکی رو که داری، بندازی و محکم بگیریش،خودت رو سمت بالا بکشونی».این دو جمله اش، بد جوری مرا به هم ریخت. انگار سال ها منتظر چنین تلنگری بودم. 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از مداحی مهدی رسولی شب اول فاطمیه سال ۹۸ در حضور رهبر انقلاب به یاد سردار شهیدی که فاطمیه سال ۹۷ گفته بود، من فاطمیه سال بعد نیستم! شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
• ‌السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ الْحَیَاةِ . ‌سلام بر امامی کھ چشمه حیات است و ترنم حضورش حیات‌بخش جان‌هاست ! ــــــ ــ کیست ک به مولایش سلام کند و علیکم‌السلام نشود؟🖤.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۲۳۳_۲۳۵ 🔻قسمت: ۱۳۶ همرزم شهید: رسول محمودآبادی شبی بهش گفتم حاج حسین، تو دیگه سنی ازت گذشته! پیرمرد شده ای! شل شده ای! آخه تو چرا با این وضع اومده ای سوریه. گفت می دونی، حاج رسول، اگه من اینجا اومده‌ام، خانمم من رو فرستاده. بهم می گفت تو از اول تا آخر های جنگ، تو جبهه بودی، مجروح شدی، شیمیایی شدی. حیف نیست توی رختخواب بمیری؟ حالا که این فرصت توی سوریه پیش اومده، بیا برو سوریه؛ اجر و پاداش این همه زحمت هات رو بگیر. خندیدم و گفتم طفلکی خانمت! ببین چی به سر خانمت آورده ای که خواسته بفرسته تورو اینجا به کشتنت بده! خندید و گفت نه! حاج رسول! خانمم، زن بسیار مهربونیه! علاقه اش به من فوق العاده است. اون، فکر عاقبت به خیری من بود. ناگفته نمونه بحث سوریه که پیش اومد، یاد همرزمان شهیدم افتادم. بی تاب ام، حاج رسول! کاش من هم به آرزوی قلبی ام برسم! بعد هم سرش را تکان داد و با نفسی عمیق گفت: خدا رو چه دیده ای شاید هم رسیدم! 🔻قسمت ۱۳۷ همرزم شهید: رسول محمودآبادی حاج حسین، سن و سالی داشت. کسی توقع حرکت جسمی سنگین از او نداشت. او اما مثل یک جوان بیست ساله، فعال و پر انرژی بود. خستگی اصلا برایش معنی نداشت. به همه ی خطوط می‌رفت و به همه سر می زد. به هر محدوده‌ای که می رفت همه می شناختند. کلماتی را که هر یک را از جایی یاد گرفته بود کنار هم می گذاشت، یک جمله ی دست و پا شکسته جور می کرد و با بچه های عرب زبان حرف می زد. اصرار می کرد مترجم همراهش نباشد. می‌گفت: اگر مترجم با من بیاد، دیگه سعی نمی کنم عربی یاد بگیرم. 🔻قسمت ۱۳۸ همرزم شهید: رسول محمودآبادی خیلی سعی می کرد شب ها تنها و دور از دیگران بخوابد. علتش هم نماز شبش بود. دلش نمی خواست کسی را اذیت کند. با خودش قول و قراری بسته و به این نتیجه رسیده بود که حتماً باید شهید بشود. مناجاتش، تعقیبات بعد از نمازش، حالات زیارتش در حرم، و توسلاتش عجیب بود. 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
به دانشگاه نامه میزد آن هم با امضای خودش.زیاد پیش می آمد.پیگیر امورات دانشجویانی میشد که پدرانشان مدافع حرم بودند.سفارش میکرد مشکلشان را حل کنیم. واقعا حاجی در حق این بچه ها پدری می کرد. شناختمش،دختر حاج قاسم بود،خود خودش؛زینب سلیمانی. دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود و نمیدانستم. این را وقتی فهمیدم که استادی به ناحق در یکی از واحدهای درسی برایش مشکل درست کرده بود.بعد شهادت حاجی دخترش را دیدم. صحبت از ماجرای آن واحد درسی شد. گفت همین که قضیه را به بابا گفتم بی معطلی گفت:«مبادا خودت رو معرفی کنی که دختر من هستی.» راوی:دکتر محمد مهدی طهرانچی 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨ و داغ نبودت انگار اصلا ، قصد سرد شدن ندارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۳۵-۲۳۶-۲۳۷ 🔻قسمت: ۱۳۹ همرزم شهید: رسول محمود آبادی حاج حسین، بسیار آدم کم حرفی بود؛ولی هروقت جمعی از بچّه ها را می دید که کسل، خسته یا دل تنگ هستند، شروع به شیطنت می کرد. خیلی سعی می کرد به بچّه ها روحیه بدهد و خستگی را از تنشان در بیاورد. اگر هم خودش مشکل داشت، خسته بود، دل تنگ بود، طوری رفتار می کرد که ناراحتی اش را به دیگران منتقل نکند و کسی نفهمد. قسمت: ۱۴۰ همرزم شهید: رسول محمود آبادی روابط عمومی خیلی خوبی داشت. خیلی با‌ جوان های سوری و عراقی جورشده بود. دست و پا شکسته کلمات عربی را یاد گرفته بود. سعی می کرد که باهمان چند کلمه و جمله ی محدود ،با آنان حرف بزند. گاهی جای فعل و فاعل را عوض می کرد. خلاصه، معنی جمله اش به کل فرق می کرد. شنونده ها هم باهم می گفتند و برای اشتباهش می خندیدند. اما بچّه های لبنانی، آدم های خاصی بودند؛ حرف های حاج حسین را توهین می دونستند. یک بار یکی از همین بچّه های لبنانی، باحالت گلایه، شاکی آمد پیش من. گفت«این آقا به من توهین کرده. ». گفتم«چی گفته!؟». گفت «بهم گفته من از خواهر تو خوشم می آد. ». خندیدم و گفتم «این، عربی اصلاًبلد نیست. کلمات رو جابه جا می گه. ». عصبانی گفت «آخه کی مجبورش کرده وقتی نمی تونه حرف بزنه !؟مگه ما فارسی حرف می زنیم!؟ اگه خیلی دلش می خواد حرف بزنه ،خوب،از مترجم استفاده کنه. ». خندیدم و گفتم: ایشون به کار مترجم ها زیاد اعتماد نداره. اگه شما صبر کنید ،خودش کم کم به زبان عربی مسلط می شه. شماهم یک کم جنبه ی شوخی داشته باش و تحمل کن. همین اقا ،این حرف هایی رو که به شما می گه، به بچّه های سوری و عراقی هم می گه. اون ها هم می خندند. یه جورهایی هم تفریحه. شما هم برای تلافی کردن سعی کن فارسی یاد بگیری. حاج حسین را صدایش کردم وگفتم«جان من، از این به بعد ،از مترجم استفاده کن. اصلاً من نمی خوام تو به خودت زحمت بدی و عربی حرف بزنی. ». می خندید. تازه بعد از این که توی جمعی عربی حرف می زد،می آمد و می گفت که چه کلماتی رو اشتباه گفته. مثلاً می گفت که «امروز یه جایی رفته بودم. خودم زحمت مترجم را کم کردم و شروع به صحبت کردم؛ولی نزدیک بود سرم رو از دست بدم. تازه معنی حرفم رو فهمیده ام که چه فحشی نثارشون کرده ام. ». 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکس از خدا ترسید... 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
47.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏷 موشن کلیپ «شجره خبیثه» 🎞 نابودی داعش به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی عزیز 🌹روح تان شاد ای مرد و قهرمان بزرگ جهان؛ حاج قاسم عزیز... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 🌹جان فدا؛ 🌹مکتب حاج قاسم عزیز؛ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ کانال محتوایی مکتب حاج قاسم عزیز 👇👇👇 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه : همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراه هارو داشتند شکست خوردند و بالعکس بدترين آدم ها بهترین همراه ها رو داشتند و پیروز شدند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۳۷-۲۳۸-۲۳۹ 🔻قسمت: ۱۴۱ همرزم شهید: رسول محمودآبادی این قصه ی عربی حرف زدن حاج حسین، سر دراز داشت. یک بار من و حاج حسین برای دیدار با علمای اهل سنت رفتیم منطقه ی قنیطره. همیشه سعی می کردیم اینجاها که می رویم، حتماً با مترجم باشیم. آن روز نمی دانم چرا دلم شور می زد. به حاج حسین نگاه کردم و گفتم《جان من، بیا یه امروز رو بی خیال عربی حرف زدنت بشو! خواهش می کنم امروز رو استثنائاً بی خیال شی!》. همین که رسیدیم، دوباره گفتم《حاج حسین، خیالم راحت باشه؟》. خندید و گفت: سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم. رفتیم و جلسه شروع شد. یکهو دیدم وسط حرف زدن آن ها، حاج حسین، حرفی را زد که به همه برخورد. یکی از آن ها به شدّت عصبانی شد. از جایش بلند شد. می خواست جلسه را ترک کند. به حاج حسین اشاره کردم و گفتم《پاشو بغلش کن، صورتش رو ببوس و عذرخواهی کن.》. حاج حسین پا شد. همین که داشت صورت آن آقا را می بوسید، باز حرفی گفت که طرف از شدّت عصبانیت صورتش سرخ شد. رو کردم به مترجم، و گفتم《پا شو ، پا شو ... کار خودته!زود موضوع را حل کن تا حاج حسین با این عربی حرف زدنش، دسته گل دیگه ای به آب نداده!》. مترجم با صدای بلند خندید. گفت《حاج رسول، من چی رو حل کنم؟! حاج حسین، فحش هایی داد که نه من، ده تا مترجم دیگه هم که بیان، نمی تونن این موضوع را جمع و جور کنند. اصلاً قابل حل نیست. به خدا طرف حق داره فرار کنه.》. چاره ای ندیدم و فوری خودم پا شدم. دست آقا را گرفتم و گفتم《بابا، این طرف، مجنون است؛ مجنون...》. خلاصه،به هر بدبختی ای بود،آن جلسه تمام شد. سوار ماشین که شدیم، حاج حسین گفت《دستت درد نکنه!ما را که مجنون هم کردی!》. گفتم《بابا، تو که مجنون بودی. فقط قرار بود این قضیه بین خودمون باشه. با این کارِت، بقیه هم فهمیدند!》. 👇 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرز ما است، هرجا اوست آن جا خاک ماست -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌺در روز خواستگاری و آشنایی اول با لباس خاکی وارد شد عبدالمهدی با یک موتور با لباس خاک آلود از ماموریت برگشته بود و با همان لباس آمد خانه ما تا از مادرم، من را خواستگاری کند. مادر و پدرم برای ازدواج من خیلی سخت گیر بودند. شهید در جلسه اول آشنایی که مادرم حضور داشت فقط قرآن می خواند و مادر از تلاوت او بسیار خوشش آمده بود و به من گفت: آقای مغفوری مرد زندگی است. وقتی ازدواج کردیم جهیزیه من تقریباً از وسایل قیمتی بودند و شهید مغفوری که متوجه شد از من خواست ظروف، پرده ها و قالی ها را تعویض کنیم. با درآوردن پرده های خانه، موافقت کردم. شهید روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند، او یک فرش ساده مانند حصیر تهیه کرده بود و یک گوشه خانه گذاشته بود و زمانی که در خانه بود روی این فرش می نشست. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani