هدایت شده از سارا ایمنی| آبرنگ
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر
لحظاتی گذشت
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد. گفتم: گیله مرد! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟ کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند.
گفتم: خب!
گفت: سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم! دونه ای که نخواد رشد کنه، هرچقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده..
#گیله_مرد
#بزرگ_علوی
بیایید این افطار را با اضطرار و استغاثه بخوانیم:
🤲 اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا، وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا
فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعِنَّا عَلَی ذَلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ وَ بِضُرٍّ تَکْشِفُهُ وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ وَ سُلْطَانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ وَ رَحْمَةٍ مِنْکَ تُجَلِّلُنَاهَا وَ عَافِیَةٍ مِنْکَ تُلْبِسُنَاهَا
https://eitaa.com/mamanemamooli
نشسته بود از نگاه های افتاده اش چکار کنم چکار کنم میچکید...
حالِ نزار سرماخورده ام را جمع و جور کردم و به وقفه ی بین جوشن کبیرم دل دادم که برو کتاب اسم های شکلاتی ات را بیاور...
از مشهد خریده بودمش و مشغله ی روزهای پایان نامه نوشتن نگذاشته بود که بنشینیم و باهم بخوانیمش ، جزیکی دو داستان و انگار قسمتش بود بماند برای شب قدر...
آورد و نشست کنارم، نگاه به چشمانش که حالا پرسش ازشان میبارید کردم و گفتم:«میدونی نازدونه ام، ما تو دعای جوشن کبیر هزارتاااااا از اسم های خدا رو میخونیم و صدا میزنیم ، چند تا از اون هزارتا اسم تو این کتاب اومده و در موردش داستان نوشته شده و امشب اگر دوست داشتی شما هم مثل ما اسم های خدا رو بخونی میتونی این کتاب رو بخونی و از بین داستان ها یکی رو انتخاب کنی و برای من و بابا بخونی...»
اولش با یک نمیخواهم رفت که برود اما به دقیقه نکشیده برگشت و نشست به خواندن داستان های نخوانده ، شیرینی اش که در جانش نشست گفت :« خب حالا برم از اول بخونم...»
و من میان «یا نور النور، یا منوِّر النور، یا خالق النور...» دعاهایم را روانه کردم سمت آسمان ها که خدای قشنگم لذت خواندن تک تک نام هایت را در دل و روحش بنشان....
پ.ن:یه کتاب خوب با تصویرگری قشنگ و دلنشین از یک نویسنده ی خوب
لینک کانال نویسنده، خانم«فائضه غفارحدادی»👈https://eitaa.com/dimzan
#معرفیکتاب
#اسمهایشکلاتی
#کتابکودک
https://eitaa.com/mamanemamooli
بسم الله الرحمن الرحیم
برای شیما، آیه، امینه و رفعت
✍🏼پرستو علیعسگرنجاد
https://t.me/takooch
ble.ir/join/NjY3ZWIyMm
برای شیما، نفر اول کنکور فلسطین که با کل خانوادهاش زیر آوار خانهشان شهید شد،
برای آیه که دوستان کوچکش، اسمش را روی دست ظریفش نوشته بودند تا اگر شهید شد، شناسایی شود و پیکرش با همان اسم شناسایی شد،
برای نبیله که یک متر پارچه برای کفنکردنش اضافی میآمد و در بطن مادرش شهید شد، همراه مادرش،
برای امینه که چشمهای هفهشتسالهاش خون گریه میکرد و سفیدی چشمش زیر خون پیدا نبود
برای ریم، روحالروح، که پدربزرگش در حسرت دیدن دوبارهٔ برق چشمهای سهسالهاش سوخت
برای رفعت العریری، استاد دانشگاهی که مردم سرزمینش را میسرود و روایت میکرد و آرزو داشت پارچهٔ کفنش بند بادبادکی شود در آسمان غزه تا بچهها تماشایش کنند و میخواست کسی داستان او را فراموش نکند
برای دختری که با قابلمهٔ خالی و شکم گرسنه به دوربین معتز لبخند میزد و میگفت حسبنا الله و نعم الوکیل
برای سفرههای غزه که غذاشان نخورده ماند و بشقابهایشان زیر آوار از سنگ پر شد
برای خواهر و برادر دوسالهای که تمام خانواده و خاندانشان را از دست دادند و به آغوش خستهٔ پرستارهای بیمارستان شفا پناه بردند
برای آخرین بوسهٔ پدری که رفته بود برای دخترش بیسکوییت پیدا کند و دیر به جگرگوشهاش رسید
برای دختر گوشواره قلبی با کاپشن صورتی
برای لباس خونی دختر امدادگر کرمانی
برای تنهاییهای دختر سیدرضی
برای لحظهٔ رویارویی محمدرضا زاهدی با مو)شکهای اسرائیلی
برای مردی که آرزو داشت اسرائیل را نابود کند
برای جانفدایی که دستنشاندههای اسرائیل را تارومار کرد و کسی جرئت نبرد تنبهتن با او را نداشت
برای آرمیتا که با چشمهای کودکیاش شاهد شهادت پدرش بود
برای تمام مردان و زنانی که پای حفظ ایران، جان و دل وسط گذاشتند
و برای بزرگمردی که با انقلاب اسلامی امتش، داغ به دل صهیونهای زیادهخواه حریص گذاشت
من چفیهٔ فلسطینیام را میپوشم، دست همسر و بچههایم را میگیرم، با زبان روزه به خیابان میآیم و با تمام وجود در روز قدس همراه هموطنانم فریاد میکشم: مرگ بر اسرائیل.
https://eitaa.com/mamanemamooli
یه حسِ خوبی داره عید فطر
انگار بالاخره تونستی اون بچه ای که مامانت میگه باشی و یه حس پیروزی داری....
و یه بغضی هم میچسبه بیخ گلوت که من بودم تونستم چرا همیشه اینجوری نمیمونم ؟!
عیدتون مبارک🌸
#اندرافکارِمن
https://eitaa.com/mamanemamooli
کانال های تربیتی و بعضی از گروه های دوستانه ام را که چک میکنم همه نوشته اند:«مراقب بچه ها باشید» انگار بخواهند بگویند چشم و گوششان را ببندید و نگذارید بفهمند که چه شده...
من اما طور دیگری فکر میکنم ، دیشب را تحلیل میکنم و برای بیانم استراتژی میچینم
من دوست دارم نازدانه ام بفهمد که چه شده و چرا شده
دیگر چه زمانی و کی هویت ملی ، قدرت، باور و غیرت را با ذوق و هیجان بریزم در جانش؟!
از صبح امثال این سوال در ذهنم رژه می روند که دنبال استراتژی میگردم ، دنبال نحوه ی بیان... که زنانه و مادرانه بیایم پای میدان...
همین می شود که وقتی فیلم های شهاب مانند موشک ها را از تلویزیون می بیند و می پرسد :«اینا چی هستن؟»
با ذوق میگویم :« یادته رفتیم بهشت زهرا و آدم هایی که اسرائیل شهیدشون کرده بود؟»
اوهوم را که میگیرم ادامه میدهم:«ایران در جواب حمله ی اسرائیل و برای دفاع از مردم خودش که آی اسرائیل حواست باشه سمت مردم من نیایی این موشک ها رو زده بهشون و حسابی حالشونو گرفته »
قدرت می ریزد در جانش ، از چشمانش میخوانم این را...
حرفمان از دفاع و مردم می کشد به موشک به اینکه مردانی ، مردانه پای ساخت موشک ایستادند وقتی همه میگفتند:«نمی شود و نمی توانید» ، به اینکه باور به خود چقدر اهمیت دارد و نتیجه اش چه می شود...
صحبتمان میکشد به دفاع از مظلوم و اینکه ایران مقتدر چون نمیخواست آدم های بی گناه بمیرند فقط مرکزی را که از آنجا موشک سمت بی پناهان زده میشده را هدف قرار داده و مروت و مردانگی را مشق میکند...
می رود پیِ هدیه ی تولدی که برایم دارد درست می کند و من نباید ببینم...
می رود ومن با خودم میگویم مامانِ معمولی هوشمند است نه افراط دارد و نه تفریط...
حالا اما زنانه پایِ میدان باید ایستاد...
#منونازدونه
https://eitaa.com/mamanemamooli
#سختِشیرین
الهه قهرمانی_فعال جهادی
۱.رقیه جزو محروم ترین خانواده های روستایشان به حساب می آمد.پای برهنه به مدرسه می آمد و من همیشه در تعجب بودم که چطور پاهای کوچکش زخم نمی شود...
.
.
.
۲.چندبار به مسئول آقایان گفتم من را به شهر ببرد تا بتوانم برای رقیه یک جفت کفش بخرم. اما چون وسیله ی نقلیه برای رفت و آمد به شهر کم بود و مسیر هم دور، هر بار به نحوی از زیر این کار شانه خالی می کردند تا اینکه حسنا خانم که نذر دارد در همه ی اردو های جهادی یک بار مریض شود تب کرد.اینجا بود که دیگر آقایان مجبور شدند ما را به درمانگاه شهر ببرند.
.
.
.
۳.روز بعد کفش ها را دور از چشم دوستانش به رقیه دادم، چشمانش از خوشحالی درخشید. آن ها را محکم به سینه چسبانده بود و هرچند دقیقه یک بار به رنگ صورتی و بنفش آن نگاه می انداخت و دوباره به سینه می چسباندشان...
.
.
.
۴.کمی برایش بزرگ بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود.
_رقیه ، باهاش راه برو ببینم تو پات راحته؟
_نه خانم!
_چرا؟
_آخه کثیف میشه خانم. میخوام بذارمش برای روز اول مدرسه بپوشم.
_اشکال نداره،الان بپوش بهتر از اینه که پاهات زخم بشن.
_خانم،پاهام زخم نمیشه.
...راست میگفت ؛ واقعا هم زخم نبودند؛حتی یک زخم کوچک.
_چطور؟یعنی پاهات روی این همه سنگ و خاک اذیت نمی شه؟
_نه خانم!مامانم همیشه یه دعا می خونه فوت میکنه به پاهام، دیگه زخم نمیشه.
.
.
.
۵.من باید شاگردی این مردم را می کردم . یک زن روستایی ، به زعم ما محروم ، چنان خوب توکل را به کودکش یاد داده بود که دعای مادر را بیش تر از کفش محافظ پاهایش می دانست...
#مامانونهازکتابها
https://eitaa.com/mamanemamooli
به بهانه ی روزهای ثبت نامِ مدارس...
وقتی خیلی یهویی به این قسمت کتاب رسیدم، تصمیم گرفتم با شما هم سهیمش بشم...
#سختِشیرین
ریحانه سو بیگ!
سیده مهتاب حلیمی_مربی مهد خانگی
زمانی که دنبال مدرسه ی خوب برای مقطع دبیرستان ریحانه بودم، بیشتر دوستان چند مدرسه را معرفی می کردند که به عنوان مدارس مذهبی شاخص غیردولتی مطرح بودند. با خود فکر کردیم برای تامین شهریه ی بالای این مدارس، بالطبع، پدر باید ساعات بیشتری خارج از خانه باشد که کمبود ساعات حضور پدر در خانه مشکل ساز خواهد بود. نهایتا پس از مدتی پرس و جو، او را در یک مدرسه ی خوب دولتی ثبت نام کردیم و ترجیح دادیم پدر زمان های بیشتری در خانه باشد و تصویر ریحانه از پدرش نه فقط یک منبع تامین مالی، که یک رفیق صمیمی اثرگذار باشد که برای او ساعت ها وقت می گذارد.
#مامانونهازکتابها
https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از روضه فکر
ظلم به سر می، رسد ای یار - محمد حسين پویانفر.mp3
2.92M
او میآید
والله او میآید
او نرفته است برای نیامدن
او رفته است که بیاید
او میآید
والله او آمدنی است..
این بستگی به آن دارد،
که من و شما آیا،
تحمل آمدنش را داریم؟! 💔
[ @ruzefekr ±∞ ] روضهفکر 🌱