eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
43 دنبال‌کننده
79 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
کاکائو خیلی دوست دارد،دخترک کلاس دومی من حتی کیک دوقلوهایی که وسطش کاکائو دارد را طوری می خورد که مزه ی دهانش با طعم کاکائو بماند... ظرف غذا را گذاشت روی کابینت و رفت خورده کیک ها را که دیدم ، فهمیدم کاکائو های وسط کیک است که جدا کرده برای آخر کار تعجب کردم که مانده گفتم نازدونه چرا کیک ها را نخوردی؟ با لحن بی تفاوتی توضیح داد کاکائو ی وسط کیک ام بود گذاشته بودم آخر بخورم یادم رفت... گفت و رفت... من ماندم و فکر اینکه چقدر از کاکائو های وسط کیک زندگی ام را گذاشته ام برای آخر کار اما یادم رفته و مانده ... یادم رفته و من در بی تفاوت ترین حالت ممکن از کنارش گذشته ام... پ.ن:قدر کاکائو های زندگی مان را بدانیم ، به وقت و به اندازه ی واقعی... https://eitaa.com/mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد طول و عرض اتاق را آرام آرام می‌پیماید و با صدای یکنواختی سعی در آرام نمودن نوزادی دارد که کل وجودش اندازه ی دست اوست مرد تلاش دارد از نوزاد صدایی در نیاید تا همسرش که تازه طعم مادری به جانش نشسته و خستگی همراه جدایی ناپذیر این روز هایش شده کمی استراحت کند مرد رویا می بافد صورت مثل ماه همسرش را نگاه می کند و تلائلو نگاهش را در میان چشمان ِ به بار نشسته ی نوزادش جستجو میکند مرد رویا میسازد برای روز های راه رفتن و دویدن نوزادش و خنده های همسرش که تپش های قلبش را به راه می اندازد مرد می خندد و عمرش را میبیند که دوست دارد بریزد به پای همسر و نوزادش یکبار دیگر از اول بخوانید و بجای همه ی فعل های دارد و است ، ندارد و نیست ، بگذارید جز آرام خوابیدن تسنیم ... همه ی نیست ها و ندارد ها به جرم فلسطینی بودن و حب وطن هست که ریخته به جانش!باورتان می شود؟ یک جایی از عاشقانه های آرام نادر ابراهیمی نوشته بود که: عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشق به وطن ، ضرورت است ، نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه. ومن همه اش را در این مرد مسلمان فلسطینی دیدم.... پ.ن:پس فردا روزی اگر کسی دم از ولنتاین و عشق زد این فیلم را برایش بگذارید... https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از روضه فکر
یه روزی دغدغه‌ات این بود کی شناسنامه‌ت عکسدار میشه.. شد.. کی کارت ملی میگیری؟ گرفتی.. ینی کی میشه کارت دانشجویی‌ت بیاد؟ اومد.. ینی کی میشه کارت پایان خدمتت بیاد؟ رسید.. کی میشه کارت کارمندی‌ت بیاد؟ شد.. ولی دغدغه‌ت نبود که آخرش، وقتی کاغذ گواهی فوت اومد، یه جور رشد کردی که ملائک به حالت غبطه بخورن یا مث بقیه بگن: خب اینم مث بقیه حیف و میل شد رفت.. بریم سراغ بعدی.. 🤷‍♂ [ @ruzefekr ±∞ ] روضه‌فکر 🌱
🔸برای سری دوم رویداد "جنگ روایت‌ها" سراغ یکی از حیاتی‌ترین و مهم‌ترین‌ موضوعات رفتیم یعنی "روایت مادری". ▫️اگه یه ذره فکر کنیم، می‌بینیم مادر اولین روایت کننده دنیا و اتفاقاتش برای ما بوده و بیشتر تفکرات توی ذهن ما ساخته روایت‌هایی هست که مادر برامون انجام داده. 🔹سعی کردیم توی این رویداد مباحث متنوع باشن و سراغ افرادی بریم که توی این حیطه استخون ترکونده و با تجربه هستن. ⏰پس از همین حالا ساعت‌هاتون رو از روز ۲۳ تا ۲۸ دی ماه روی ساعت ۸ شب تنظیم کنید که قراره اتفاق ‌های جدیدی رو تجربه کنید. 🔻راستی اگه براتون مقدوره توی انتشار این پوستر کمک‌حال ما باشید... | @mabnaschoole |
هدایت شده از دیمزن
آنجای زندگی ام که پرچم ایران است .... عنوان چالشی است که بدجنسانه به هنرجوهای ناداستان داده ام تا برایش یک روایت بنویسند. بی آنکه خودم بدانم چه می شود با این عنوان مبهم نوشت! اما هرچقدر هم که بدجنس باشم، نامرد نیستم! بالاخره خودم هم باید بیفتم توی چالشی که برایشان تدارک دیده ام و آن قدر دست و پا بزنم که تهش چیزی دربیاورم. اما اولش همان سرها را می گردم. همان جایی که پرچم ها را نصب می کنند. روی بلندی های مرزی. بالای میله های کنار اتوبان ها و سردر خانه ها و ادارات. چیزی ندارد. چندتا رنگ و آرم است روی پارچه‌. این رنگ ها می توانستند روی چادر نماز من باشند یا سایبان برزنتی سر مغازه ای یا پرده ای که دیگر استفاده نمی شود. اما اگر با چینشی قراردادی کنار هم قرار بگیرند، می شوند علامت یک کشور. این سبز و سفید و قرمزِ از بالا به پایین و آرم الله توی دلش، همه جای دنیا نشان دهنده جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران!‌ و فقط جمهوری اسلامی ایران. نه هیچ کشور و جای دیگری در جهان. یک نماد اختصاصی و یک نشان منحصر به فرد. کمی بروم زیرتر دست و پا بزنم. مثلا توی زندگی خودم. کجای زندگی من نشاندهنده ی جایی است به نام جمهوری اسلامی ایران؟‌ نمادی است از این مختصات جغرافیایی و مذهبی و اجتماعی؟ این همان چیزی است که باید توی این نوشته بهش فکر کنم. برای کسی که سلولهای مغزی اش توی سر انگشتانش تعبیه شده، اتصالات بین نورون هایش در سایش دکمه های کیبورد، زودتر برقرار می شود و فکرش به کار می افتد!‌ در باقی موارد اندازه جلبک دریایی هم بازدهی فکری ندارد!‌ باید همه جای زندگی ام را بگردم. انگشت هایم را تند تند روی کیبود بکوبم و همین طور که دارم وراجی می کنم، فکر کنم. کجای من جمهوری اسلامی ایران است؟ یادم می افتد به مراسمی که آن روز به مناسبت دهه فجر تشکیل شده بود. هر کس که میکروفون را می گرفت بخشی از دستاوردهای ایران بعد از انقلاب اسلامی را با آمار و ارقام نام می برد. تا اینکه میکروفون رسید به یکی که گفت: «همه اینها که گفتید هست. اما من می خواهم بزرگترین دستاورد انقلاب اسلامی را نام ببرم و آن مشخصا «انسانِ جمهوری اسلامی» است. یعنی انسانی مقاوم و پرتلاش و عاشق که یک چشم به آینده دارد و برای راحتی زندگی، تن به هر ذلتی نمی دهد و برای رسیدن به آرمان های اسلامی در یک بستر اجتماعی و برادرانه می کوشد. انسانی که به گفته حاج قاسم سلیمانی شهیدانه زندگی می کند و از پایان با شهادت گریز و خوفی ندارد.» چقدر حرفش به دلم نشست. یعنی اگر کسی اینطوری شد، می شود یک پرچم متحرک که هرجای دنیا که برود همه را یاد جمهوری اسلامی ایران می اندازد؟ دوباره دست و پا می زنم. به نظر می رسد دارم دکمه های کیبورد را مورد ضرب و شتم قرار می دهم. من چقدر پرچم ایرانم؟ اصلا کجای زندگی ام را می توانم پرچم بدانم؟ اگر از یک روز زندگی ام مستندی ساخته شود و در دنیا پخش شود چند نفر بدون دیدن تیتراژ حدس می زنند اهل کجایم؟ ممکن است ویژگی هایی هم داشته باشم اما چقدر چینش رفتارهایم و اندازه و ترتیب اعمالم درست است؟ چقدر شبیهم به یک سبز و سفید و قرمز از بالا به پایینی که الله را در قلب خودش نگه داشته؟... نمی دانم چرا سرانگشتانم یک هو به ذق ذق افتاده اند. دیگر برای امروز تایپ بس است. اصلا به من چه! مشکل هنرجوهاست که بالاخره خودشان یک جوری مشکلشان را حل می کنند . من بروم به بدجنسی و نامردی ام برسم! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
لقد کنا أمواتا فأحیانا الإمام الخمینی https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از بامامان💚
مادری فقط اون‌جاش که لیوان چایت رو می‌گیری دستت، به خونه آروم و تمیزت خیره می‌شی و با لبخند صدای نفس‌های بچه‌هات رو که خوابن می‌شماری.
آرامش و نشاطی که بعد از رای دادن میشینه تو دلت...😌✌️ https://eitaa.com/mamanemamooli
👧می‌فرماد: مگه مهمون داریم که میخواییم خونه رو تزیین کنیم؟ 🧕میگم:بله دخترم!ماه رمضون مهمون خونه مونه دیگه... باهم ریسه رو درست کردیم و در مورد ماه رمضون و روزه گرفتن صحبت کردیم پ.ن:حاصل همکاری مامانِ خونه و نازدونه با حضور افتخاری دردونه مون😍 https://eitaa.com/mamanemamooli
این فایل هم برای عزیزانی که دوست دارن یه قشنگی از ماه رمضون تو خونه شون داشته باشند آماده و مرتب شده فقط یه همت پرینت میخواد و رنگ آمیزی بچه ها😍👇
هدایت شده از Islam_for_my_kids
44.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رمضان دیگه رسیده دم در خونه‌هامون. خواستیم یه کاری بکنیم که تموم بچه‌ها بتونن ازش استفاده بکنن، ازش چیز یاد بگیرن و باهاش از اومدن ماه رمضان شاد باشن. نتیجه شد بسته‌ی ویژه‌ی استقبال از رمضان. این بسته، در سه مرحله‌ی من و خانه، من و دعا و من ودوستام، دست بچه‌ها رو می‌گیره و می‌بره تا خونه رو با اسامی خدا تزیین کنن و در مورد اسم‌های زیبای خدا بدونن؛ دعاهای خوب بکنن و در نهایت با یک نامه‌ی جذاب، ماه رمضان رو به دوستاشون تبریک بگن. این بسته را می‌توانید بصورت فایل پی دی اف و رایگان، از سایت، کانال‌های بله، تلگرام و ایتای اسلام برای کودکانم دریافت کنید. @islam_for_my_kids حتما حتما از فعالیت‌های کودکانتون با محتویات این بسته برای ما عکس بفرستید. برای ارسال عکس‌ فرزندانتون از لینک زیر استفاده کنید: https://survey.porsline.ir/s/fiZuPz9 -------------------------- هرگونه فروش این فایل و نسخه‌ی چاپ شده‌ی آن، شرعا مجاز نمی‌باشد. انتشار بصورت رایگان، بدون حذف لوگو و با ذکر منبع بلامانع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سارا‌ ایمنی| آبرنگ
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر لحظاتی گذشت وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد. گفتم: گیله مرد! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟ کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند. گفتم: خب! گفت: سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم! دونه ای که نخواد رشد کنه، هرچقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده..
بیایید این افطار را با اضطرار و استغاثه بخوانیم: 🤲 اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا، وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَعِنَّا عَلَی ذَلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ وَ بِضُرٍّ تَکْشِفُهُ وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ وَ سُلْطَانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ وَ رَحْمَةٍ مِنْکَ تُجَلِّلُنَاهَا وَ عَافِیَةٍ مِنْکَ تُلْبِسُنَاهَا https://eitaa.com/mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشسته بود از نگاه های افتاده اش چکار کنم چکار کنم می‌چکید... حالِ نزار سرماخورده ام را جمع و جور کردم و به وقفه ی بین جوشن کبیرم دل دادم که برو کتاب اسم های شکلاتی ات را بیاور... از مشهد خریده بودمش و مشغله ی روزهای پایان نامه نوشتن نگذاشته بود که بنشینیم و باهم بخ‌وانیمش ، جزیکی دو داستان و انگار قسمتش بود بماند برای شب قدر... آورد و نشست کنارم، نگاه به چشمانش که حالا پرسش ازشان می‌بارید کردم و گفتم:«میدونی نازدونه ام، ما تو دعای جوشن کبیر هزارتاااااا از اسم های خدا رو می‌خونیم و صدا می‌زنیم ، چند تا از اون هزارتا اسم تو این کتاب اومده و در موردش داستان نوشته شده و امشب اگر دوست داشتی شما هم مثل ما اسم های خدا رو بخونی میتونی این کتاب رو بخونی و از بین داستان ها یکی رو انتخاب کنی و برای من و بابا بخونی...» اولش با یک نمیخواهم رفت که برود اما به دقیقه نکشیده برگشت و نشست به خواندن داستان های نخوانده ، شیرینی اش که در جانش نشست گفت :« خب حالا برم از اول بخونم...» و من میان «یا نور ‏النور، یا منوِّر النور، یا خالق النور...» دعاهایم را روانه کردم سمت آسمان ها که خدای قشنگم لذت خواندن تک تک نام هایت را در دل و روحش بنشان.... پ.ن:یه کتاب خوب با تصویرگری قشنگ و دلنشین از یک نویسنده ی خوب لینک کانال نویسنده، خانم«فائضه غفارحدادی»👈https://eitaa.com/dimzan https://eitaa.com/mamanemamooli
بسم الله الرحمن الرحیم برای شیما، آیه، امینه و رفعت ✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد https://t.me/takooch ble.ir/join/NjY3ZWIyMm برای شیما، نفر اول کنکور فلسطین که با کل خانواده‌اش زیر آوار خانه‌شان شهید شد، برای آیه که دوستان کوچکش، اسمش را روی دست ظریفش نوشته بودند تا اگر شهید شد، شناسایی شود و پیکرش با همان اسم شناسایی شد، برای نبیله که یک متر پارچه برای کفن‌کردنش اضافی می‌آمد و در بطن مادرش شهید شد، همراه مادرش، برای امینه که چشم‌های هف‌هشت‌ساله‌اش خون گریه می‌کرد و سفیدی چشمش زیر خون پیدا نبود برای ریم، روح‌الروح، که پدربزرگش در حسرت دیدن دوبارهٔ برق چشم‌های سه‌ساله‌اش سوخت برای رفعت العریری، استاد دانشگاهی که مردم سرزمینش را می‌سرود و روایت می‌کرد و آرزو داشت پارچهٔ کفنش بند بادبادکی شود در آسمان غزه تا بچه‌ها تماشایش کنند و می‌خواست کسی داستان او را فراموش نکند برای دختری که با قابلمهٔ خالی و شکم گرسنه به دوربین معتز لبخند می‌زد و می‌گفت حسبنا الله و نعم الوکیل برای سفره‌های غزه که غذاشان نخورده ماند و بشقاب‌هایشان زیر آوار از سنگ پر شد برای خواهر و برادر دوساله‌ای که تمام خانواده و خاندانشان را از دست دادند و به آغوش خستهٔ پرستارهای بیمارستان شفا پناه بردند برای آخرین بوسهٔ پدری که رفته بود برای دخترش بیسکوییت پیدا کند و دیر به جگرگوشه‌اش رسید برای دختر گوشواره قلبی با کاپشن صورتی برای لباس خونی دختر امدادگر کرمانی برای تنهایی‌های دختر سیدرضی برای لحظهٔ رویارویی محمدرضا زاهدی با مو)شک‌های اسرائیلی برای مردی که آرزو داشت اسرائیل را نابود کند برای جان‌فدایی که دست‌نشانده‌های اسرائیل را تارومار کرد و کسی جرئت نبرد تن‌به‌تن با او را نداشت برای آرمیتا که با چشم‌های کودکی‌اش شاهد شهادت پدرش بود برای تمام مردان و زنانی که پای حفظ ایران، جان و دل وسط گذاشتند و برای بزرگ‌مردی که با انقلاب اسلامی امتش، داغ به دل صهیون‌های زیاده‌خواه حریص گذاشت من چفیهٔ فلسطینی‌ام را می‌پوشم، دست همسر و بچه‌هایم را می‌گیرم، با زبان روزه به خیابان می‌آیم و با تمام وجود در روز قدس همراه هم‌وطنانم فریاد می‌کشم: مرگ بر اسرائیل. https://eitaa.com/mamanemamooli
یه حسِ خوبی داره عید فطر انگار بالاخره تونستی اون بچه ای که مامانت میگه باشی و یه حس پیروزی داری.... و یه بغضی هم میچسبه بیخ گلوت که من بودم تونستم چرا همیشه اینجوری نمی‌مونم ؟! عیدتون مبارک🌸 https://eitaa.com/mamanemamooli
کانال های تربیتی و بعضی از گروه های دوستانه ام را که چک میکنم همه نوشته اند:«مراقب بچه ها باشید» انگار بخواهند بگویند چشم و گوششان را ببندید و نگذارید بفهمند که چه شده... من اما طور دیگری فکر میکنم ، دیشب را تحلیل میکنم و برای بیانم استراتژی می‌چینم من دوست دارم نازدانه ام بفهمد که چه شده و چرا شده دیگر چه زمانی و کی هویت ملی ، قدرت، باور و غیرت را با ذوق و هیجان بریزم در جانش؟! از صبح امثال این سوال در ذهنم رژه می روند که دنبال استراتژی میگردم ، دنبال نحوه ی بیان... که زنانه و مادرانه بیایم پای میدان... همین می شود که وقتی فیلم های شهاب مانند موشک ها را از تلویزیون می بیند و می پرسد :«اینا چی هستن؟» با ذوق میگویم :« یادته رفتیم بهشت زهرا و آدم هایی که اسرائیل شهیدشون کرده بود؟» اوهوم را که میگیرم ادامه میدهم:«ایران در جواب حمله ی اسرائیل و برای دفاع از مردم خودش که آی اسرائیل حواست باشه سمت مردم من نیایی این موشک ها رو زده بهشون و حسابی حالشونو گرفته » قدرت می ریزد در جانش ، از چشمانش می‌خوانم این را... حرفمان از دفاع و مردم می کشد به موشک به اینکه مردانی ، مردانه پای ساخت موشک ایستادند وقتی همه میگفتند:«نمی شود و نمی توانید» ، به اینکه باور به خود چقدر اهمیت دارد و نتیجه اش چه می شود... صحبتمان می‌کشد به دفاع از مظلوم و اینکه ایران مقتدر چون نمی‌خواست آدم های بی گناه بمیرند فقط مرکزی را که از آنجا موشک سمت بی پناهان زده می‌شده را هدف قرار داده و مروت و مردانگی را مشق میکند... می رود پیِ هدیه ی تولدی که برایم دارد درست می کند و من نباید ببینم... می رود ومن با خودم می‌گویم مامانِ معمولی هوشمند است نه افراط دارد و نه تفریط... حالا اما زنانه پایِ میدان باید ایستاد... https://eitaa.com/mamanemamooli
الهه قهرمانی_فعال جهادی ۱.رقیه جزو محروم ترین خانواده های روستایشان به حساب می آمد.پای برهنه به مدرسه می آمد و من همیشه در تعجب بودم که چطور پاهای کوچکش زخم نمی شود... . . . ۲.چندبار به مسئول آقایان گفتم من را به شهر ببرد تا بتوانم برای رقیه یک جفت کفش بخرم. اما چون وسیله ی نقلیه برای رفت و آمد به شهر کم بود و مسیر هم دور، هر بار به نحوی از زیر این کار شانه خالی می کردند تا اینکه حسنا خانم که نذر دارد در همه ی اردو های جهادی یک بار مریض شود تب کرد.اینجا بود که دیگر آقایان مجبور شدند ما را به درمانگاه شهر ببرند. . . . ۳.روز بعد کفش ها را دور از چشم دوستانش به رقیه دادم، چشمانش از خوشحالی درخشید. آن ها را محکم به سینه چسبانده بود و هرچند دقیقه یک بار به رنگ صورتی و بنفش آن نگاه می انداخت و دوباره به سینه می چسباندشان... . . . ۴.کمی برایش بزرگ بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود. _رقیه ، باهاش راه برو ببینم تو پات راحته؟ _نه خانم! _چرا؟ _آخه کثیف میشه خانم. می‌خوام بذارمش برای روز اول مدرسه بپوشم. _اشکال نداره،الان بپوش بهتر از اینه که پاهات زخم بشن. _خانم،پاهام زخم نمیشه. ...راست می‌گفت ؛ واقعا هم زخم نبودند؛حتی یک زخم کوچک. _چطور؟یعنی پاهات روی این همه سنگ و خاک اذیت نمی شه؟ _نه خانم!مامانم همیشه یه دعا می خونه فوت می‌کنه به پاهام، دیگه زخم نمیشه. . . . ۵.من باید شاگردی این مردم را می کردم . یک زن روستایی ، به زعم ما محروم ، چنان خوب توکل را به کودکش یاد داده بود که دعای مادر را بیش تر از کفش محافظ پاهایش می دانست... https://eitaa.com/mamanemamooli
به بهانه ی روزهای ثبت نامِ مدارس... وقتی خیلی یهویی به این قسمت کتاب رسیدم، تصمیم گرفتم با شما هم سهیمش بشم... ریحانه سو بیگ! سیده مهتاب حلیمی_مربی مهد خانگی زمانی که دنبال مدرسه ی خوب برای مقطع دبیرستان ریحانه بودم، بیشتر دوستان چند مدرسه را معرفی می کردند که به عنوان مدارس مذهبی شاخص غیردولتی مطرح بودند. با خود فکر کردیم برای تامین شهریه ی بالای این مدارس، بالطبع، پدر باید ساعات بیشتری خارج از خانه باشد که کمبود ساعات حضور پدر در خانه مشکل ساز خواهد بود. نهایتا پس از مدتی پرس و جو، او را در یک مدرسه ی خوب دولتی ثبت نام کردیم و ترجیح دادیم پدر زمان های بیشتری در خانه باشد و تصویر ریحانه از پدرش نه فقط یک منبع تامین مالی، که یک رفیق صمیمی اثرگذار باشد که برای او ساعت ها وقت می گذارد. https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از روضه فکر
ظلم به سر می، رسد ای یار - محمد حسين پویانفر.mp3
2.92M
او می‌آید والله او می‌آید او نرفته است برای نیامدن او رفته است که بیاید او می‌آید والله او آمدنی است.. این بستگی به آن دارد، که من و شما آیا، تحمل آمدنش را داریم؟! 💔 [ @ruzefekr ±∞ ] روضه‌فکر 🌱
هدایت شده از دیمزن
👨‍👦👨‍👦👨‍👦👨‍👦👨‍👦👨‍👦👨‍👦 امروز برای پسرچه ی کلاس سومی ام توی مدرسه مشکلی پیش آمده بود. بعد از خورده شدن زنگ آخر رفته بود توی کتابخانه مدرسه که یک در فلزی با شیشه های شفاف رو به راهرو مدرسه دارد و یکی از کلاس پنجمی ها با دیدن کلیدی که ظاهرا روی در جامانده بوده، در را قفل کرده و بنای خندیدن به پسرچه ی ریزجثه ی گیرکرده در داخل کتابخانه را گذاشته بود. دوستان پسرک کلاس پنجمی هم دورش جمع شده بودند و بساط خنده ی دسته جمعی پا گرفته بود! درست در این لحظه تراژیک بوده که پسرک کلاس ششمی ام اتفاقی از آنجا رد می شده و با دیدن این صحنه از تمامی زور بدنی اش استفاده کرده و کلید را از گنگ کلاس پنجمی ها گرفته و عامل اصلی را یک گوشمالی کوچک هم داده و زورو وار🦸‍♂️ برادرش را نجات داده! این ها را که برایم تعریف کردند، به پسرچه گفتم چقدر خوبه که آدم یه برادر داشته باشه تو مدرسه. 👨‍👦 تایید کرد و جمله کوتاهی گفت که تا الان دارم بهش فکر می کنم:‌ «می دونستم می یاد.» ... ... :‌ نصیحت خواهرانه: بچه ها را از داشتن خواهر و برادر محروم نکنیم. همین دوتا هر روز در خانه شبیه دو خروس جنگی اند. ولی آن جا که نیاز باشد می شوند آدم امن یکدیگر. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan