#شرحفراق
آفتاب موازی گنبد حضرت عباس قرار گرفته بود.
جوانی سبزه رو ، وسطِ وسطِ بین الحرمین تمام حنجره اش را خرج حسین می کرد.
گاهی میچرخید روبه گنبد امام حسین و روضه ای میخواند ، گاهی روبه گنبد حضرت عباس شرح دلدادگی میکرد.
روضه به آخر رسیده بود.
که نوبت به رقیه رسید ، وقتی همه ی خواسته اش امام حسین بود ، و وقتی جان داد، حضرت زینب همان جا در خرابه ها نشستن زمین و با دست گودالی کندند و رقیه را دفن کردند چون اگر این کار را نمی کردند ، رقیه را میبردند قبرستان کفار ...
روضه خوان شرح دلم را ندانست که با این روضه از بین الحرمین وداع کردم و حسرتی ماند در دلم که کاش حضرت زینب شفیع ام می شدند و دلم را همان جاها یک گوشه ی بین الحرمین دفن میکردند تا به قبرستان دنیا بازنگردد...
#وداع
#سفرنامه
#اربعین
#مشایه
https://eitaa.com/mamanemamooli
و تمام.
پیرینت پایان نامه ومدارک راتحویل داده ونشسته ام که مدرک موقت ام رابدهند.
تمام چندسالی که درگیرپایان نامه بوده ام مثل فیلم سینمایی ازجلوی چشم هام میگذره.
روزهایی که دردِازدست دادن جانک ندیده ام همراه شده بودبافشارهای آموزش برای تحویل طرح تفصیلی وتغییر موضوع
دورانی که کرونامثل بختک افتاده بودروی هرمکانی که بویی ازآدم داشت
نوری که تابیدوشد دردونه ی زندگی ام
لحظات کش داروتاریکِ افسردگی پس از زایمان
و تمام ساعات هایی که با کمال گرایی ام در مادری کردن، نوشتن و خانه داری مبارزه کردم که فقط بنویسم.
من تو همه ی این لحظات فقط تلاش کردم قدم بردارم هرچندمورچه ای.
خسته شدم،بارها و بارها
از دیگرانی که دورهم نبودند،حرف شنیدم که مادریت روبکن چه خبردرس وپایان نامه؟هنوزداری پایان نامه مینویسی ؟و...
اماهربارمادری بیست و چند ساله رو میدیدم که دست دخترک دوساله اش روگرفته و باترس ازرانندگیش مبارزه میکنه و داره اندازه ی همه ی اون روزهاش تلاش میکنه،پس بلندشدم برای اینکه مدیون دخترکوچولوی دوساله ای که حالا خانمی شده ومادری بیست وچندساله که روزهایی تمام خودش رو گذاشته نباشم وادامه دادم هرچندسخت.
نوشتم که بگم،تمام این سال ها واتفاقات به من یاددادکه تلاش هاوکارهای مادری رو،شاید هم بالاتر، هیچ آدمی رونادیده نگیرم.
شاید اون کلام ورفتار من حکم یه سنگ ریزه ی خیلی کوچولو رو داشته باشه اما جلوی قدم های مورچه ایی که داره تلاش میکنه برداره مثل یه کوه میمونه.
نوشتم که بگم بیایید،کلاممون روببریم به سمتی که نوروامید باشه برای آدم های اطراف مون،بخصوص همه ی مامان هایی که دارن تلاش میکنن.
همین.
@mamanemamooli
مادری اونجاش سخت میشه که هزارتا دلیل داری برای مهد رفتنش ، خودش تو مهد بین بچه ها نشسته و اصلا نگاهت نمیکنه، اما دلت نمیاد بزاری بری...
یه بوس گذاشتم کف دستش ، گفتم دلت اگر تنگ شد اینجا رو نگاه کن و بدون خیلی زود میام دنبالت...
اما امان از دلِ خودم
بمونه یادگاری از روز اول مهد
#یهمامانِمعمولی
https://eitaa.com/mamanemamooli
پریشب در تاریکی اتاق وقتی این کتاب را برای بچه ها میخواندم ، در این صفحه با خودم فکر کردم که چرا منِ مادرِ ایرانی باید از میان تمام نمادها و شهرها اسم برج ایفل را بخوانم و این اسم برای شان آشنا باشد به جای هزاران اسمی که اولویت من است؟
این فکر با من بود تا امروزی که از امتحان برگشتم خانه و دردونه کتاب آورد که بخوام برایش ، من هم که بهانه را جور دیدم برای کنار هم بودن با تمام خستگی خواندم!
اینجا که رسیدم گفتم:«حتی به بچه های هم سن من در غزه و لبنان؟»
یک دفعه آقای پدر و نازدونه هرکدوم از یه گوشه با چشم های گردشده و خنده گفتن:«غزه و لبنان!» و پرسیدن چی شد؟ واقعا نوشته غزه و لبنان؟!
خنده ام گرفته بود ، باور نمیکردم عملیاتی کردن یک فکر، کل خانواده ام را درگیر کند!
حالا که یک گوشه ای نشسته ام و مینویسم ، دردونه کنارم با خانه سازی ها مشغول است ،نازدونه از پنجشنبه ی تعطیل بدون مشقش لذت میبرد و آقای پدر بیرون رفته اند.
و من به این فکر میکنم که سهم ما ، مامان های معمولی در متوجه کردن خانواده های مان شاید همین قدر کوچک اما بزرگ باشد ، به اندازه ی عوض کردن دوتا کلمه ی یک کتاب،همین!
پ.ن:این کتاب رو قبلاً همین جا تحت عنوان #کتابکودک معرفی کردم و جا داره اضافه کنم که تفاوت های فرهنگی و ترجمه باعث میشه که مامان موقع خوندن کتاب یه کم خلاقیت به خرج بده تا مفاهیم درست انتقال داده بشه☺️
#یهمامانِمعمولی
#طنابنامرئی
https://eitaa.com/mamanemamooli
شما به درع حصین خدا رسیده بودید و ما از دیروز برایتان «اللهم اجعله فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید» میخواندیم...
اصلا شما یکی از مظاهر «درع حصین» روی زمین بودید که...
#سیدِمقاومت
#سیدحسننصرالله
#رهبرشیعیان
https://eitaa.com/mamanemamooli
ترشی بامیه با گوجه را جستجو میکنم که یادم بیایید دفعه ی قبل چه جور درستش کرده بودم ، به نتیجه ی مطلوبم نمیرسم!
می آیم ایتا، نوشته اند مواظب بچه ها باشید ، چیزی از موشک و اسراییل و فلان نشنوند، فکرشان بهم نریزد.
آخرش از هر دستوری که در گوگل هست یکی را باسلیقه و ذائقه ی خودم برمیدارم و تمام که شد شیشه ها را برعکس میکنم هوایش خارج شود.
سراغ کرفس ها می روم ، خردشان که میکنم انگار افکار تکه تکه شده ی خودم را دارم میبینم، یاد پسر هفت ساله ی دوستم می افتم که شبِ قبلِ حمله ی موشکی تب کرده بود از ترس جنگ و بعدش پیام های هیس! به بچه ها چیزی نگویید .
فکر میکنم پس کجا باید غرور ملی و هویت جمعی را بریزم در جانشان؟! کجا درس شجاعت را املا کنم برایشان؟!
لوبیا ها را گذاشته ام که بپزند ، بخارشان میزند به صورتم که نازدانه از پشت سرم می گوید :«فلانی از بچه های مدرسه خیلی ترسواند ، آخه میگه الان که ایران به اسراییل حمله کرده ،جنگ میشه ،مامان واقعا جنگ میشه؟!» میبینم هرچقدر که من بایستم جلوی رویش و مواظب چشم و گوشش باشم واقعیت ها را جور دیگری که نباید به صورتش خواهد خورد؛ استوری خانم معلمی در ذهنم نقش میبندد که در خاورمیانه نمی شود گوش بچه ها را گرفت از جنگ نشنوند، بی تفاوتیِ بچه ها اول گریبان خودتان را میگیرد!
باید این پراکندگی آشپزخانه را جمع و جور کنم مثل ذهنم ، بسته های آماده ی فریزر را میگذار سرجایشان، سینک ظرفشویی را خالی میکنم و میرسم به آخرین جمله ای که در فکر و روحم منعکس میشود:« این روزها هر خانه ای که در تویش حرفی از مقاومت است، یک سنگر از سنگرهای حزب الله است.»
من یک مادرِمعمولی ام که باید ذائقه ی خانواده ی خودم را پیدا کنم ، سلیقه و حوصله بریزم لابلایش، ارزش هایی که میخواهم جمع و جور کنم و خودم راوی این روزها باشم برای بچه هایم، آنقدر که مثل آن روز، دُردانه ی سه ساله ام بگوید:« اسراییل بازشد! بریم اسراییل»
شیشه های ترشی را برمی گردانم، هوایشان خارج شده و حالا باید زمان بگذرد تا جا بیفتد.
#روایتمادرانه
#حزبالله
#مامانِمعمولی
https://eitaa.com/mamanemamooli
میدونی یه جمعه ای هم میرسه که پیاده خیابون ها و اتوبان ها رو میریم و لابلای سیل جمعیت گم میشیم که برسیم به پیداترین ناپیدای عالم...
#برایاو
https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از دیمزن
یکی از دوستانم را عید نوروز دیدم. تازه فهمیده بود باردار است. گفتم اسمش رو می خوای چی بذاری؟ گفت: نمی دونم. پسر باشه حسین.
بعد از شهادت شهید رئیسی پیام داد که اگر پسر باشه اسمش رو می ذارم ابراهیم.
بعد از شهادت سردار زاهدی پرسید: چرا بهش می گی حاج علی؟ مگه اسمش محمدرضا نیست؟ گفتم حالا چه فرقی می کنه؟ گفت نه می خوام بذارم جزو گزینه هام.
بعد از شهادت فواد شکر می خواست اسم بچه اش را فواد بگذارد. فردایش که هنیه شهید شد گفت اسماعیل چه طوره؟ وقتی همه فرماندهان تیپ رضوان شهید شدند عکس ابراهیم عقیل را برایم فرستاد. نوشت. بچه م پسره. عقیل هم بد نیست.
سید حسن که شهید شد تصمیم گرفت اسم پسرش را نصرالله بگذارد. امروز لابد دارد توی ذهنش یحیی را تست می کند.
پسرش ماه دیگر به دنیا می آید.
فکر کنم اسمش را بگذارد مقاومت!
#دنیا_باردار_مقاومت_است
#جنینی_که_از_خون_شهدا_تغذیه_می_کند
#چیزی_نمانده_تا_تولدش
#تفکری_که_پخش_می_شود
#و_پیروزی_در_تسلیم_نشدن_است
#جبهه_جهانی_حق
#مقاومت
#طرف_سفید_دنیا
#آدم_هایی_که_در_وقت_درست_در_جای_درست_ایستاده_بودند
#هزاران_ابراهیم_و_محمدرضا_و_فواد_و_اسماعیل_و_عقیل_و_نصرالله_و_یحیی_در_راهند.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
لیست کارهای جشن تکلیف یکی یکی تیک میخورد و سفارشات میرسند.
مینشینم خستگی از بدن بگیرم و کمی هم از هزاران پیام نخوانده ام کم بشود.
گروه چهارصد نفری دوستان ندیده ام را که باز میکنم میخوانم صحبت در مورد جایگزین جشن تکلیف و حس خوب بچه ها ست، به جای پایین رفتن ، پیام ها را یکی یکی بالا میروم که ببینم اصل بحث به کجا میرسد؟!
پیام اصلی را پیدا کردم، نوشته بودند «با دخترِتازه به تکلیف رسیده ام صحبت کردیم که هزینه ی قابل توجه جشن تکلیفش را اگر متمایل هست به مقاومت هدیه کنیم و و دختر با کمال میل پذیرفته...»
به فکر فرو میروم! من هم به عنوان یک مادر میتوانستم این کار را بکنم؟الان مطرح کردنش فایده ای دارد؟ حالا که همه ی هماهنگی ها شده و وسایل تهییه شدن، چیکار کنم؟ فرق بین فرض و واجب در ذهنم گره خورده و راه پیدا نمیکند...
انعکاس صداهای ذهنی ام آنقدر بلند می شود که وسط تمیزکاری خونه ، وقتی نازدونه می آید کنارم و با علاقه حرف هایش را میگوید، ناخودآگاه میگویم:«میدونی نازدونه، دختر یکی از دوستام با مامان و باباش تصمیم گرفتن که جشن تکلیف نگیرن و به جای اون هزینه اش رو بدن به جبهه ی مقاومت و بچه های لبنان و فلسطین.»
لبخند میزند و می رود.
با خودم می گویم :«دیگه این چه کاری بود؟ عذاب وجدان میدی به بچه؟! حالا که قراره جشن بگیریم چرا حس و حالش رو خراب میکنی؟! اصلا مگه قرار نبود چیزی نگی؟!!»
دو روزی گذشته و مونولوگ های ذهنی ام رو به کمرنگی ست!
با نازدونه و دردونه نشستیم و سربه سرهم میگذاریم!
نازدونه با چشمانی که برق میزند میگوید:«مامان! میگم یه بخشی از کادوهای جشن تکلیفم رو بدیم به بچه های غزه و فلسطین، نظرت چیه؟»
یادم می آید دیروز پرسیده بود «وسایلی که برای لبنان و فلسطین میفرستن واقعا به دستشون میرسه؟!»
پازل ذهنی ام تکمیل می شود.
لبخند میزنم.چقدر خوب که فکرم را با او درمیان گذاشتم.
می گویم:« خیلی فکر خوبیه! دمت گرم»
#ماجراهایجشنتکلیفما
#مقاومت
#برایلبنانِعزیز
#برایفلسطین
https://eitaa.com/mamanemamooli
وسط بدو بدو های آخر ترم و مقاله تحویل دادن و فلان ، بعد مدت ها اومدم که بگم سلسله جلسات سخنرانی رهبر به مناسبت روز زن رو که از چند سال پیش شروع شده اگر جدی بگیریم صد هیچ جلو هستیم
این بررسی هم ، از فضاسازی مادرانه و دخترانه شروع میشه تا اصل ماجرا که محتوای سخنرانی شون هست
#زنورهبری
https://eitaa.com/mamanemamooli