eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
43 دنبال‌کننده
79 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
اسفند ماه با طعم بهار در روزها جاری بود که در میان دست های کوچک و انگشت های گرد و تپل نازدونه ی زندگی ام ،هویت مادری ام را پیدا کردم؛از همان روزها هربار و هرجا خواستم خودم را معرفی کنم اولین تعریفی که در ذهنم نقش می بست و بر زبانم جاری می‌شد «مادر» بود. حالا سلام! من «یک مامانِ معمولی» ام! (از لبخند روی لب های تان و تعجب توی چشمان گردشده تان هول نشوید!من هم وقتی این اسم پشت درهای ذهنم آمد همین طوری شدم😊) مامانِ معمولی ، مادری است مثل همه ی مادرها، می خندد، گریه می کند، با غصه و غم های کودکش غم باد میگیرد، یک سرفه ی پاییزی دلبندش تمام غم های عالم را هوریز میکند به دلش،سعی دارد برنامه روتین و منظم بچه ها را داشته باشد و بهترین و مقوی ترین خوراک ها را راهی معده ی کوچکش کند و بالاخره دغدغه دارد! اینکه دغدغه را پررنگ و جدا نوشتم برای این بود که طبق خطوط ذهنی ام مرز بین یک والد معمولی یا غیرمعمولی بودن همین دغدغه هاست! البته چون سیاه و سفید مطلق نداریم،ممکنه در جاهایی از زندگی مان بین سواحل معمولی بودن قدم بزنیم و یک جاهایی بزنیم به جاده خاکیِ غیرمعمولی بودن😊 (چقدر این جمله میتونه علامت سوال های ذهن مون رو جواب بده...) روز های مامانِ معمولی بودنِ من از پس ساعت های آغازینِ صبح یکی از روزهای اسفند ماه کشیده شد تا یک ظهرِ شهریوری که کوله بار تابستان راجمع کرده و به استقبال پاییز رفته بود که دردونه ام با ورودش آن را به توان۲ رساند... و حالا من!یک مامانِ معمولیِ بیست و هفت ساله ی درگیر چالش های حلِ به توان رسیدن ها، برای نوشتن از روزمره ها،هیجانات،چالش ها، خستگی ها و دغدغه هایم با شما همراه شدم... همراهی تان در مسیر رشد و شکوفایی «یک مامانِ معمولی» سبز و نوربخش...🌱✨ @mamanemamooli
مردی از میان شنوندگان دستش را به علامت سوال بلند کرد و گفت: «دکتر جینات به نظر می رسد بعضی از شیوه های که شما پیشنهاد کردید بیشتر به درد یک فرد متخصص می خورد.من نمیتوانم مجسم کنم که یک فرد عادی بتواند از این شیوه استفاده کند.» دکترجینات پاسخ داد: «من اعتماد زیادی به افراد«معمولی» دارم . چه کسی بیشتر از یک پدر و مادر «عادی» منافع فرزندش را در نظر دارد؟تجربه ی من این است که زمانی که والدین مهارت های خاصی را برای کمک بیشتر فرا می گیرند، نه تنها می توانند این مهارت ها را به کار برند، بلکه آنها را با شیوه ای که مخصوص هر یک از آنهاست ، و با محبت ، انجام می دهند .» ... 🌱 @mamanemamooli
مامانِ معمولی بودن اینجوریه که بعد مدت ها همت می‌کنی بری روضه ی همسایه تا می‌شینی هی چشمت باید دنبال دردونه ی نوپات باشه تازه اون که میاد یه کم راه بیاد و بشینه دخترک کلاس اولیت با چشم گریون و دهن خونین میاد که چی ؟! دندون لقش داره میوفته... هیچی دیگه جمع کردیم و دوان خودمون رو رسوندیم خونه تا با آرامش از دندونش جدا بشه... بمونه به یادگار از روضه رفتن های این روزهای شش و نیم سالگی و یک سالگی شون... اربعین ۱۴۰۱-شهریور @mamanemamooli
این روزها دارم سعی میکنم یه قانونی رو تو لحظه لحظه های روابط خودم با دیگران پیاده و جاری کنم که اولین قدمش اینه اون کسی که دچار یک حالت تنش و هیجانی مثل خشم ، اضطراب ، هیجان، ترس و...شده تحت هر شرایطی اول از همه صحبت میکنه چون این هیجانات باعث از کار افتادن سمت چپ مغز که مرکز منطق و استدلاله میشن وقتی گفت و تخلیه شد حالا کم کم نیم کره راست آروم میشه و به نیم کره چپ اجازه لود شدن میده... دومین قدم که از اولی هم مهمتره نحوه ی واکنش نشون دادن و لحن کلام هست که این جناب نیم کره ی راست که مرکز احساسات و عواطف هست رو آروم می‌کنه و باعث میشه فتیله رو بکشه پایین و کم کم جا برای نیم کره چپ و بروز منطق باز بشه... هر بار که فیلم برخورد گ.ش.ت.ا.ش.ا.د رو دیدم فارغ از تقطیع شدن و نشدن و راست و دروغ بودنش دنبال این بودم که کسی هست این قانون رو پیاده کنه اونجا در مقابل آدم های ترسیده با سطح اضطراب بالا؟ بالاتر از اون تو پاسخگویی مسئولین و نیرو های امنیتی چقدر به اهمیت این قانون و احساسات جریحه دار شده توجه کردن؟ توی خود مردم، توی دل روابط خودمون از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام و...چقدر از صحبت های بیجا بوده که اگر به گوش خانواده داغدار برسه داغ دلش تازه میشه؟ چند نفر بودن که امروز سوگوار مادری بودن که جوون از دست داده؟ من در سکوت تماشاگر آدم هایی بودم که فقط میخواستن از این آب گل آلود ماهی خودشون را بگیرن و برون و چندماه بعد هیچی به هیچی،مادری بمونه و سوگ تمام نشده اش... ما ، آدم های معمولی قلب مون مچاله میشه از این داغ ها،از این رفتارها، ازاین حرف ها... حالمون گرفته میشه از نفرت هایی که پخش میشه بین روزهای عادی مون... و نفسمون میگیره از دروغ و ظلم انباشت بغض و خشم آتش فشان آفرین است... پ.ن:نازدونه نشسته بود و دردونه بی وقفه راه می‌رفت باباشون خواست بهم بگه فوت کرده زبون گردوند و به ترکی گفت که یه وقت قلب و ذهن دخترا آسیبی نبینه و امنیتشون خدشه دار نشه تو دلم به مادر و پدرش فکر کردم که چه روزهای زیادی تا بیست و دوسالگی مواظب قلب و ذهنش بودند... پ.ن:خیلی نوشتم و پاک کردم حتی دلم خواست سکوت کنم اما سوگی که به دلم نشسته کلمات رو جمع کرد تا کمی آروم بگیره... پ.ن:همدلی،حلقه ی مفقوده این روزها... @mamanemamooli
روز دوم مدرسه باید برای فردا یه بادکنک آردی درست کنن تو ذهنم این بود معمولش اینه که مامان ها درست میکنن و بچه ها میبرن مدرسه دیگه.... همه این کار رو میکنن،همه... اصلا یه مامانِ معمولی همینجوریه دیگه... از روضه که برگشتیم قرار شد وسایلش رو جمع کنه و بیاد که باهم درستش کنیم گفتم حسِ خوبِ اولین کاردستی و اینا یادش بمونه... همینطور که من هم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم به خودم گفتم بزار حالا اون فیلمی که خانمش می‌فرسته رو خودش ببینه و برام توضیح بده من که میدونم چه جوریه حالا داشت فیلم میدید منم تو دلم خودمو تشویق میکردم که ایول!اینجوری حتی قدرت توضیح دادن و بیان هم پیدا می‌کنه...دَمم گرم☺️ و خلاصه داشتم با خودم کیف میکردم که فیلم تموم شد و صدای پرهیجانِ مامان اینجوری مامان اونجوری آشپزخونه رو پر کرد بهش گفتم خب اول باید همه ی وسایلِ مورد نیاز رو بیاری...وسایل که جمع شد بازم اومدم خودم شروع کنم به درست کردن و این ها اما بازم به خودم تلنگر زدم هدف از این کاردستی درست کردن ها چیه؟قراره چی بشه؟پس کامل بهش توضیح دادم و خودم رفتم ایستادم به ظرف شستن ، درسته وسطش یه بارقیف و بادکنک از هم جدا شدن و یه کوچولو آرد ریخت اینور و اون ور، یه بار هم آردا تو قیف گیر کردن و یه کم کارش سخت شد و یه کوچولو فشار بهش اومد...اما حسِ توانمندی«من میتونم،من از پسش بر میام» و صبر و حوصله پیدا کردن و یادگرفتن تلاش چیزهایی بود که من براش میخواستم... نوبتِ کشیدن چشم و ابروی کاردستی که شد رفتم در ماژیک رو هم باز کردم که اینو دیگه من باید بکشم که خوب از آب دربیاد اما بازم مچ خودمو گرفتم و سپردمش به خودش که خیلی هم خوب از پسش بر اومد... و آخرِ آخرِ اون حسِ رضایتمندی ای که خودم و خودش تجربه کردیم به همه دنیا می ارزه... @mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈🎈🎈 شما هم درست کنید و از خلاقیت و ابتکار و همچنین تقویت قوه ی تخیل و تقویت عضلات دستِ دلبندتون لذت ببرید... اما... اما... امان از روزی که این بادکنک بخواد بترکه....😅🤪
اما شنیدنِ مامان!آدما چه جوری درست میشن؟ آآآآآ آآآآ آمریکای پدرسنج(خدارو شکر اینجوری شنیده🤪)اومد بهم لگد زد... اوه!این کیفمو شوهررررم خریده...(با یه لحن خااااص) از بچه ی کلاس اولی که تازه با امروز شد هفت روز که مدرسه می‌ره... نشون میده سرعت انتقال اطلاعات و یادگیری .این حرف ها تو این نسل یه چیز دیگه اس.... پ.ن:براش از حریم خواهر یک ساله اش گفتم اینکه مواظبت فقط از جسم و بدن نیست ما باید مواظب باشیم آبجی هر حرفی رو نشونوه چون هنوز مغزش آنقدر رشد نکرده که بتونه بفهمه چی به چیه.... اما میتونی همه ی حرف هاتو با مامان در میون بزاری... (همه ی این حرف ها با چاشنی هم موندگار تره هم خاطره انگیز تر...) @mamanemamooli
+ماااامااان -جانم +هر کی برنده میشه می‌ره چلوکباب میخوره هرکی بازنده میشه می‌ره خونه ی خدا رو میسازه... -😐😐😐😐😐 +کدومش بهتره؟مگه خونه ی خدا رو ساختن بهتر نیست؟ -آره مامان!خب بهتره ... +پس اینجوری آدم همه اش ببازه خوبه دیگه؟ -فک کنم خواستن بگن چه ببازی چه برنده بشی دوتاش هم چیز خوب بهت میرسه...مهم اینه که تلاش کرده باشی.... پ.ن:کی بازنده شدن و گذاشتن کنار خدا و از شیش سالگی گفتن بازنده با خداست که ما نفهمیدیم؟ پ.ن۲:مگه نداریم «یدالله فوق ایدیهم» یا «نصرمن الله»یا.... پ.ن۳:حضرت امیر یه جایی میفرمایند اگر خودتان را بخواب بزنید زیر لگد های دشمن بیدار می شوید...اینا همون لگدها نیستن پس چین؟ @mamanemamooli