🌼🍂
#خاطره
باید پیش برادرهایم باشم
خبرنگاری در پاریس از امام هنگامی که قصد عزیمت به ایران کرده بودند و فرودگاهها بسته بود، سؤال کرد: با توجه به این که بازگشت آیت الله ممکن است باعث خونریزیهای بیشتر شود، آیا باز هم حضرت عالی اصرار به بازگشت خواهید داشت؟
امام فرمودند:
«من باید پیش برادرهایم باشم تا اگر بنا باشد که خون من بریزد، در بین رفقای خودم و همراه با جوانهای ایران بریزد».
📚 کتاب مهر امام، ص ۲۱۱
#در_محضر_امام_انقلاب
#گروه_فرهنگی_تبار
🌼🍂 @mangenechi
🔹🍂
#خاطره
جمع خانوادگی ما عزادار رفتن پدربزرگ شده بود. بچههای خودم و فامیل از خواب بیدار شدند . همه بچه ها را جمع کردم و در یک اتاق برایشان سفره صبحانه انداختم . چون بقیه بزرگترا مشغول گریه و زاری بودند کنار بچهها نشستم تا برای کوچکتراشون لقمه بگیرم. فکر کنید، من بودم و حدود ۱۴ تا بچه. سفره اون روز کم نبود اما خوب مثل روزای قبل رنگی نبود.
یکی از بچهها گفت: زن عمو من مربا می خوام. با حال عزا گفتم: می دونید توی #فلسطین چقدر بچهها تو سختی هستند؟! بخورید و برای اونا هم دعا کنید.
یکی گفت: آره اونا حتی نون خالی هم ندارن😭 اون یکی گفت: تازه آب هم ندارن.😭
گفتم: حتی آرامش و امنیت هم ندارن و همش عزادارن😭
همهی بچهها تو فکر و حزن بودن که یکدفعه
یکی از پسرای اواخر دهه هشتادی گفت: آره خیلی سخته. تازه اینترنت هم ندارن! 😳
با این حرف ، ناخودآگاه همه بچه بزرگترا زدن زیر خنده و گوینده را مسخره کردند و بهش گفتند: بیچاره نون و آب مهمتره یا اینترنت؟ همش به فکر بازی هستی!
راستش منم وسط اون حس غم شدید، به زحمت تونستم خنده ام را خفه کنم ولی باز هم اثر خنده تو چهره ام اومد ولی چیزی نگفتم.
اون پسر وقتی واکنش خنده و تمسخر بقیه را دید، یکدفعه با حال تعجب و البته محکم و جدی، بلند گفت: بله می دونید اینترنت چقدر تو این زمونه مهمه. خیلی دردناک هست که این همه درد و رنج و محرومیت بکشی؛ ولی هیچ کس تو دنیا هم نفهمه و نبینه که داره چی سرت میاد!😭
یکباره همهی خندهها دوباره تبدیل به سکوت و حزن شد!
و من با خودم فکر میکردم ما دربارهی بچههامون چی فکر میکنیم و اونا چقدر عمیق فکر میکنند.
🔹🍂 @mangenechi
༻⃘⃕࿇ 🌸🍃
#خاطره
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم.
تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را میبست.
یک بار به او گفتم: اینجا دیگه چرا میبندی؟ اینجا که پلیس نیست!
گفت: میدونی چقد زحمت کشیدهم با تصادف نمیرم؟!
#شهیدمحمودرضابیضایی
🍃 #در_محضر_شهادت
@mangenechi
🌼🍂
#خاطره ای از مرحوم استاد علی دوانی
من در سال ۱۳۲۸ شمسی برای ادامهی تحصیل به شهر مقدس قم آمده بودم. خاطرم هست که نحوهی رفتار آیتالله العظمی امام خمینی -رضوان الله علیه- در مجالس عزاداری برایم جلب توجه میکرد.
امام در از مجالس سوگواری ائمه اطهار -علیهم السلام- که در مسجد بالاسر حضرت معصومه -سلام الله علیها- یا منزل مرحوم آیتالله العظمی بروجردی برگزار میشد، چنان با وقار و آرام مینشستند و به سخنان واعظ یا روضهخوان گوش میکردند که نظر هر بینندهای را به خود جلب می کرد.
امام در آن زمان، استاد سرشناس حوزه و مدرس علوم عقلی بودند. قامت رسا و چهرهی پر ابهت و آرامش خاص ایشان طوری بود که چه در راه رفتن و چه در نشستن در مجالس، نظر بینندگان را جلب می کرد. کسی را در میان جمع علمای حوزه مانند ایشان نمیدیدیم.
هنگامی که واعظ به «گریز» می رسید، یا روضهخوان شروع به خواندن روضه میکرد، حاج آقا روحالله خمینی، نخستین کسی بود که دستمال سفید و تمیز خود را از جیب درمیآورد و به صورت میگرفت و گریه را سر میداد.
اگر تکیه بر دیوار داده بود، بدون حرکت و تکانی میگریست، و وقتی خم میشد، میدیدیم که چطور میلرزد و اشک میریزد.
همین که دستمال از صورت برمیگرفت، صورتی پر اشک و چشمان خیسش به وضوح دیده میشد و دیگر حاضران مجلس را هم به گریه وامیداشت.
اصولاً نشستن امام در مجالس عزاداری و گوش دادن به وعظ یا روضه، حال و هوای خاصی داشت؛ آرام، ساکت، و تمام گوش و چشم بودند؛ گوش به مطالب و چشم به گوینده داشتند.
چنین حالاتی را در کمتر عالمی دیدهام.
#در_محضر_امام_انقلاب
🌼🍂 @mangenechi
┄┅◈✨🍀✨◈┅┄
#خاطره
🍀 سختگیری ساواک در مورد ملاقات کنندههای آقا
ساواک زاهدان علاوه بر تحت نظر گرفتن شدید تبعیدیها، سختگیریهای زیادی را برای ملاقات کنندههای تبعیدیها نیز ایجاد کرده بود.
اکثر رانندههایی که از فرودگاه به ایرانشهر میآمدند، گماشتهی سازمان امنیت بودند.
مسافران بعد از بازرسی، اجازه پیدا میکردند به دیدار آقای خامنهای بروند که البته به همین راحتی هم نبود و گاهی کار به تعقیب و گریز و دستگیری میکشید.
سید ابراهیم رئیسی یکی از طلبههایی بود که برای کمک به تبعیدیها از خراسان به ایرانشهر آمده بود و بعد از تعقیب و گریز موفق شده بود به دیدن آقای خامنهای برود.
بر تبعید، صهبا، ص۱۰۰.
┄┅◈✨🍀✨◈┅┄
#در_محضر_امام_انقلاب
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═🍀✨◈═════╗
@mangenechi
╚═════🍀✨◈═╝
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
راوی: مادر شهیده
زینب بین بچههایم (۴ دختر و ۳ پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم: از هفت تا بچهام، زینب سهم من است.
انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم.
زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. بعد از شرکت در این کلاس قرآن، علاقهی شدیدی به حجاب پیدا کرد و کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.
مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت.
در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند.
از همان دوران روزه میگرفت. با وجود گرمای زیاد و هوای شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت.
🍃 #شهیده_زینب_کمایی
#در_محضر_شهادت
@mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
🌼🔹
#خاطره
تو هم مثل دیگران در صف بایست
بعد از پیروزی انقلاب در روزهای اولی که امام به قم آمدند، اکثر روزها جمعیت زیادی برای دیدار ایشان به قم میآمدند. مسافرخانهها مملو از جمعیت بود. چلوکبابیها شلوغ و صفهای نانواییها طولانی بود. در شهر قم جمعیت موج میزد.
پیرمردی لاغراندام بود که در منزل امام خدمت میکرد و او را بابا صدا میکردند. یک روز امام به او فرمودند:
«شنیدهام وقتی تو میروی در صف نان بایستی، میگویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو میبرند و هر چند تا که بخواهی، بینوبت به تو میدهند.
این کار را نکن! این خوب نیست که از این خانه کسی برود و بدون اینکه نوبت را رعایت کند، خرید کند. تو هم مانند دیگران در صف بایست، مبادا امتیازی برای تو باشد!»
📚كتاب مهر امام. صفحه٢١٦. به نقل از حجتالاسلام والمسلمین حسن ثقفی.
#در_محضر_امام_انقلاب
#گروه_فرهنگی_تبار
🌼🔹 @mangenechi
┄┅◈✨🍀✨◈┅┄
#خاطره
🍀برازندگی لباس نظامی
روزی در محضر مقام معظم رهبری بودم که فرمودند: من در زمان جنگ، همیشه با لباس نظامی در جبههها حاضر میشدم. اما تردید داشتم که آیا مصلحت همین است که من لباس پیغمبر -صلی الله علیه و آله- را کنار بگذارم و این لباس نظامی را بپوشم، یا با همان لباس روحانی در جبههها حضور پیدا کنم؟!
یک روز پنجشنبه که از جبهه برای ایراد خطبههای نماز جمعه به تهران آمدم، برای دادن گزارش مستقیماً از فرودگاه به جماران رفتم.
امام -رحمة الله علیه- در پشت پنجره ایستاده بودند. من مشغول باز کردن بند پوتینها شدم و این کار مدتی طول کشید. حضرت امام همچنان ایستاده بودند و با لبخندی، به دقت مرا نگاه میکردند.
وقتی وارد اتاق شدم و دست امام را بوسیدم، ایشان دستی به شانهی من زدند و فرمودند:
زمانی پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف عرف طلبگی بود؛ ولی الان میبینیم برازندهی شماست!
با این کلام دلربای امام، تردید از دلم بیرون رفت و همیشه از پوشیدن لباس نظامی لذت میبردم.
✨حجة الاسلام ذوالنوری، فرمانده تیپ مستقل ۸۳ امام صادق علیه السلام.
📚مجله مبلغان، ش۵۰.
┄┅◈✨🍀✨◈┅┄
#در_محضر_امام_انقلاب
#گروه_فرهنگی_تبار
╔═🍀✨◈═════╗
@mangenechi
╚═════🍀✨◈═╝
🍃🪷
#خاطره
🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸
📝خاطرۀ شیرین دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
قسمت اول
🔹بالأخره بعد از کش و قوسهای فراوان، در آبان ماه ۸۸، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت.
هر روز، نزدیکیهای اذان صبح مجالی دست میداد تا چند دقیقهای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن میکشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چارهای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنیای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و ....
این درددلهای دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده.
بیصبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟
گفت: بالاتر!
خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟
گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز میآیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ از جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، میتوانی همراهشون بیایی شیراز!»
یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟
🔹 آن روز را با لحظهشماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاسها زودتر تمام میشود؛ حضور همه الزامی است. فرمانده گروهانها همه را بسیج کنند.
چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر میآید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند.
🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقهای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جملهشان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقهای او را ببینم و بروم!
همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس میکردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین میشود.
همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آبپز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتیها و فرماندهها مرا نمیشناختند. بالأخره فرماندهی دسته آمد:
«۱۴/۱۰۳ بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟»
گفتم: حائری.
لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان کارت دارند.
🍃🪷
#در_محضر_بزرگان #اخلاقی
#گروه_فرهنگی_تبار
🍃 @mangenechi
🍃🪷
#خاطره
قسمت دوم
🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود.
من که لاغر، کچل و سیاهتر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد.
پدر گفت: علی بابا! چهرهات مردانه شده، بیا پیش من.
شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفرهآرایی شده بود.
پدر به مزاح گفت: خوب بهت میرسندها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد.
با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبلتر بود!
گفتند: یعنی چه؟
گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجهاش را میخورید.
همه خندیدند الا فرمانده گردان.
گوشی موبایل پدر را گرفتم و رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال میکرد تا اینکه شام تمام شد.
🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی میخواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود.
گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر میکنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت:
«اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتی است برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سختتر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشوییها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... »
همه خندیدند و فرمانده گردان هم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلولهای بدنم مور مور میشد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم میدانی داری با من چه میکنی؟!!
🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامهاش را روی زانویش دوباره میبست. گفت: «علی جان! از من دلگیر نشیها»
هنوز من گیج و منگ بودم.
عمامهاش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ...
دستش را بوسیدم. سرم را که به سینهاش فشرده بود، بوسید و رفت.
🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک ۱۱ (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشوییها در هر سحرگاه ... !!
🍃🪷
#در_محضر_بزرگان #اخلاقی
#گروه_فرهنگی_تبار
🍃 @mangenechi
.
#خاطره
#شهید_رجائی #شهید_باهنر
#هشتم_شهریور
شاید تلخترین حادثهای بود که تا آن روز برای من پیش آمد...
👈 روایت خواندنی حضرت آیتالله خامنهای از روز انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت آقایان رجایی و باهنر
🔻 در شب قبل از حادثه، من در جلسهای با حضور #شهید_رجائی شرکت کردم و در آن جلسه راجع به مسائل مهم مملکتی صحبتهایی شد. بنابراین، از محل حادثه دور بودم، بعدازظهر بود و من هم بیمار بودم و خوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم، از بچه های پاسدار و برادرانی که پهلوی من بودند، یک زمزمههائی را شنیدم. گفتم چه شده است. گفتند یک بمب در نخستوزیری منفجر شده. من فوقالعاده نگران شدم. پرسیدم چه کسی در آنجا بوده، گفتند آقایان رجائی و #باهنر هم بودند. خودم را با آن حال به پای تلفن رساندم. به چند جا تلفن کردم. اما خبرها همه متناقض و نگرانکننده بود. یکی میگفت حالشان خوب است و دیگری میگفت هنگام انفجار از جلسه بیرون آمده بودند. یکی میگفت جسدشان پیدا نشده یا در بیمارستان هستند و من تا اوایل شب که خبر درستی به من نرسیده بود، در حالت فوقالعاده بد و نگرانی به سر بردم؛ تا بالاخره، مطلب برای من روشن شد.
🔹️ فکر میکنم با آقای هاشمی یا با حاج احمد آقای خمینی صحبت کردم. آنها جریان را تعریف کردند. احساسات من در آن موقع طبیعی است که چگونه بود. دو دوست عزیز و قدیمی، دو انقلابی، دو عنصر تراز اول جمهوری اسلامی را از دست داده بودیم و من شدیداً احساس ضایعه میکردم، احساس غم میکردم، و از طرفی، احساس خشم داشتم نسبت به آن کسانی که عاملین این حادثه بودند؛ و لذا روز بعد، صبح زود با اینکه خیلی بیحال بودم، سوار اتومبیل شدم، آمدم برای تشییع جنازه. با اینکه اطباء همه من را منع میکردند که من شرکت و دخالت نکنم، دیدم طاقت نمیآورم که شرکت در مراسم نکنم. آمدم روی ایوان جلوی مجلس و یک سخنرانی هم با کمال هیجان کردم که دور و بر من را دوستان گرفته بودند که مبادا از شدت هیجان بیفتم. به هر حال، بسیار حادثه تلخی بود. شاید بتوانم بگویم سختترین حادثهای که تا آن روز من دیده بودم، زیرا حادثه هفتم تیر که میتوانست از این تلختر باشد، هنگامی اتفاق افتاده بود که من بیهوش بودم و نمیفهمیدم. بعد از آن حادثه به تدریج آشنا شدم و اطلاع پیدا کردم، اما این حادثه ناگهانی، بعد از حادثه هفت تیر، شاید تلخترین حادثهای بود که تا آن روز برای من پیش آمد.
🔺️ گفتگو با روزنامه کیهان در سال ۱۳۶۱
@mangenechi
.
#خاطره
بچهها برای من (مسعود رسولی) یک کت جیر نیمتنه بلند از ترکیه آورده بودند. یک روز که به خاطر سرما آن را پوشیده و کلاهی روسی سرم گذاشته بودم و پیپ هم میکشیدم، شهید رجائی مرا دید. بلافاصله گفت: خجالت نمیکشی؟ این چه قیافهای است برای خودت درست کردهای؟ کلاه تو روسی است و این کت خارجی است، با آن پیپ که میکشی، کدام یک به فرهنگ تو میخورد؟ همین نهیب چنان مرا به خود آورد که دیگر نه پیپ کشیدم و نه آن گونه لباس پوشیدم.
📚 سیره شهید رجایی، صفحه ۷۵
#در_محضر_شهادت
💠🔸 @mangenechi